گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
22 تیر» «جايگاه سخن» آرامش دوستدار، احمد امينيان29 خرداد» دوستدار اندیشه و اندیشه دوستدار، حمید فرخنده 14 آذر» بازتاب نامهنگاری ميان دوستدار و هابرماس در محافل آلمانی، بهرام محيی 2 آذر» پاسخ يورگن هابرماس به نامه آرامش دوستدار و پاسخ وی 28 آبان» آيا پروندهسازی عليه دگرانديشان زمينهساز مردمسالاری و رواداری است؟ در حاشيه نامههای دوستدار و برادران صدری و دباشی، احسان هوشمند
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! خویشاوندی پنهان، آرامش دوستداربرخلاف ظاهر، نپرسیدن و نیندیشیدن بهمراتب بیش از بزرگان ما دربارهی ما کنونیها صدق میکند. ما کنونیها فقط در صورتی مجازیم داعیهی پرسیدن و اندیشیدن داشته باشیم که با اساسیترین هنجارهای تعبدی و خدشهناپذیرمانده و حکومت آنها بر فرهنگمان رویارو شویم، تجاوز مخرب و سرکوبندهی آنها را برملأ سازیممقالهی پیوست، برگرفته از آخرین کتاب آرامش دوستدار، "خويشاوندی پنهان" است که ایشان با انتشار آن در اینترنت موافقت کردهاند. برای آنکه شاید ما از خواب خرگوشی در بنبستی که من آن را نزدیک به سه دههی پیش در فرهنگ خودمان دیده و نشان دادهام بیدار شویم، برای آنکه شاید در جستوجوی راهی به خارج برآییم و به این منظور عللی را بیابیم و بشناسیم که ما را از دیرباز به این بنبست کشاندهاند، میخواهم و باید آنچه در اینباره مکرر گفتهام، در آغاز این مقالهی کوتاه برای آخرین بار به تصریح و تأکید بیشتری بگویم. و آن این است: در نقطهی مقابل فرهنگ غربی که تنها شاگرد استقلالیافتهی یونانیان و مآلاً تنها فرهنگ پرسنده و اندیشنده باشد، فرهنگ ما فرهنگیست ناپرسنده و نیندیشنده و هرگز جز این نبوده است. یعنی از بدو تبلور خود از زمان زرتشت تاکنون در کلیتش که شامل جنبشها، فرقهها، مکتبها، موضعها، نگرشها و دیدگاهها بشود، هیچگاه نه پرسیده و نه مآلاً اندیشیده است، مگر در دو مورد استثنایی، یعنی عبدالله روزبه و رازی که من در امتناع تفکر در فرهنگ دینی مشروحا به آنان پرداختهام و قهراً مؤید رویداد این کلیتاند. این دعوی بسیار جسورانه را نمیتوان به صرف چنین خصوصیتی نادرست خواند. در عوض، امکان درست بودنش میتواند آدم پرسنده و جوینده را کاملاً نگران نماید. و این نشانهی خوبیست، اگر از حوزهی خصوصی و شخصی خارج شود و هر چه بیشتر خود را در بخشهای گوناگون فرهنگی بگستراند. چون برای نجات از هر مهلکهای نخست باید آن را دید و شناخت. چنین تشخیص، سنجش و برآوردی در مورد این پدیدهی دوهزار و پانسد ساله، آن را از داشتن هرگونه وجه اشتراکی با موضوع و موضعهای دیگر محروم میسازد. بنابراین به من با یک چنین موضوع و موضعی نباید این افتخار را داد که از زمرهی اندیشمندان و پژوهشگران بهشمار آیم. من خودم را نه اندیشمند احساس میکنم، نه «فرهیخته» که امروزه از در و دیوار فرهنگ ما میریزد، و نه هرگز پژوهشگر، و سرانجام نه پیشوا و راهنمای مردم به سوی آیندهای نویدبخش. کلیدی هم نه دارم و نه میتوانم بسازم که با آن بشود درهای بستهی آینده را، که نخبگان ما چهارطاق یافته و دیدهاند، گشود. بنابراین باید به من اجازه داده شود که از همسری با هرگونه «انسان فرهیخته» معاف بمانم. این درخواست ناشی از تمیزیست مبتنی بر ادعای جسورانهای که من میکنم و تاکنون، منفی یا مثبت، سابقه نداشته است. چنین ادعایی با تمام نتایج مترتب بر آن شامل حال همهی فرهنگسازان کنونی ما نیز میشود. عیناً به همین سبب بسیاری از آنان لااقل در دلشان به من چپچپ نگاه میکنند. چنین واکنشی از جانب آنها طبیعتاً بچگانه است و از کسی سرمیزند که خود را بیش از حد نصابِ مجاز در میانمایگی کنونی فرهنگیمان جدی میگیرد. هدف تز من در وهلهی اول بنیادگذاران فرهنگ ما هستند که ما در برابر استعدادها و تواناییهای آنان انصافاً چیزی بهشمار نمیآییم. نمونههایی از توانایی آنان را من در چند مورد نشان دادهام: در نمونهی ناصر خسرو، فردوسی، ابنسینا. به این ترتیب تز امتناع تفکر در فرهنگ دینی که در پرتو مستقیم یا غیرمستقیمش نوشتههای من را باید فهمید، تزی نیست در کنار یا در برابر اغراض و نتایجی که بررسیها و جستارهای ممکن دنبال میکنند و به آنها میرسند یا نمیرسند. مثلاً دربارهی تحولات و تأثیر شعر نزد ما، دربارهی گوناگونیهای نقشهای قالی و ارتباط آنها با زندگی یا تصورات ما از زندگی، یا دربارهی جامعهی مدنی، مدرنیته، دربارهی عشق و درک ما از آن در متن مناسبات زن و مرد، چه در ادبیات و چه در واقعیت روزمره، دربارهی آموزش و پرورش کودکان و عواقب آن در جامعهی اسلامی ما. تز امتناع تفکر در فرهنگ دینی وقتی مطرح میشود که ما از چهارچوب اینگونه پدیدهها که به جای خود هم مهماند و هم پژوهیدنی خارج شویم و خود را با این مسئله مواجه ببینیم که آیا فرهنگ ما در بستری از پرسیدن و اندیشیدن پدید آمده و نضج گرفته یا نه. و این مسئلهایست به همان اندازه کانونی که منحصربهفرد، چون با بنیاد و بنیادگذاری فرهنگ ما سروکار دارد. یک نشانه و نتیجهی ریشهیی پرسیدن و اندیشیدن ضرورتاً بیرون آوردن تمام وجوه زندگی از یکنواختی و تکرار، پدید آوردن گوناگونی در آنها و دادن چهرهها و جلوههای نو به آنهاست، همراه و هماهنگ با نظامی که پرسیدن و اندیشیدن بهوجود میآورند. نشانهی دیگر در پیوند با آن اولی، کوشش در کشف و فهم مشکلات خودمان و در یافتن راههای ممکن برای رفع آنهاست، بدون کپی کردن از فرهنگ غربی و به کار بردن کپیها برای موارد موازی در فرهنگ خودمان. منظور من از «موارد موازی»، مابهازاهای آنگونه پدیدههاییاند که درونیِ دو یا چند فرهنگ هستند و مشابه هماند بیآنکه همانه باشند. طرز مواجه شدن با این پدیدههای «مشابه» و «ناهمانه» طبیعتاً نمیتواند یکی باشد. مسیحیت و اسلام یکی از این موازیها هستند، موازیهای دینی. اینگونه موازیها مشابهت صوری دارند اما از نظر مادی ناهمانهاند. به همین جهت باید روالهای ناهمانه در مقابله با آن دو را جدی و ضروری گرفت. هراندازه موازیهای فرهنگی دیرینتر و درونیتر باشند ناهمانهتراند. تمام ارزشهای مختص به یک قوم معین از همین نوعاند. اگر ما به ناهمانگی موازیها توجه نکنیم و آن را در ژرفایش نبینیم و نشناسیم، شکست ما در یافتن راهحلی برای مشکلات ناشی از آنها از پیش محتوم است. کشف، بررسی و شناختن اینگونه مشکلات، چنانکه بارها توضیح کردهام، نه با عاریه گرفتن اُلگوها و ابزارهای غربی، بلکه با آموختن شیوهی کشف و بررسی از غربیها میتواند میسر گردد. برخلاف ظاهر، نپرسیدن و نیندیشیدن بهمراتب بیش از بزرگان ما دربارهی ما کنونیها صدق میکند. ما کنونیها فقط در صورتی مجازیم داعیهی پرسیدن و اندیشیدن داشته باشیم که با اساسیترین هنجارهای تعبدی و خدشهناپذیرمانده و حکومت آنها بر فرهنگمان رویارو شویم، تجاوز مخرب و سرکوبندهی آنها را برملأ سازیم. هیج حاصلی ندارد که در کنج و دنج خانه به یاری و یاوری همسلکانمان مثلاً از دین روگردانیم، یا حتا احساس اتهایستی کنیم، و در نوشتههامان جار بزنیم که همه اهل گفتوگو، بخوانید مماشات، هستیم. در برابر هزاروچهارسد سال جهل و خرافات دینی سکوت کنیم، و مسائل را با دُزاژی از انساندوستی آقامعلمانه چنان در عرصهی ادب و «فلسفه» با ابزارهای مربوط رتق و فتق کنیم که بیش از یک بند انگشت از رویینترین قشر آنها فروتر نرویم، تا خواننده در کنار ما به راهحلها رسیده باشد، پیش از آنکه مسائل را بشناسد. مثلاً دربارهی برابری حقوقی زن و آزادی او از بندهای جامعهی مردانه و مردپسند در دل اسلام، حرفهایی بزنیم که نه درستاند و نه حتا سرگرمکننده. در حالیکه هرگونه آزادی زن در جامعهی ما، چون زن در اسلام فقط حکم متاع جنسی و دستگاه تولید نسل برای مرد دارد، تابع روشن کردن تکلیف اصولی و قطعی اسلام با انسان باقی میماند. نخست از طریق درهم کوبیدن کل ارزشهای اسلامی که از انسان بنده میسازد و زن را به دوجنبهی بندهی خدا و بندهی مرد تقلیل میدهد و در آن متعین مینماید، میتوان زمینه را برای آزادی زن چون تابعی از متغیر مرد که خودش تابعی از متغیر اسلام است، مهیا ساخت. فقط برای آنکه از یک حیث معین موقع و موجودیت زن را بدانگونه که در مسیحیت به آن برمیخوریم با موقع و موجودیت تعینیافتهی زن در اسلام بسنجیم و یکی از سدها موازی فرهنگی را در این دو دین نشان دهیم: برخلاف مسیحیت که از همان آغاز تشکلش بنیاد زناشویی را یکسان بر موافقت و تمایل هر دو طرف مبتنی میدانسته و میکرده، مرد در اسلام بر طبق قراردادی که حق فسخ یکجانبهاش پیوسته از آنِ اوست، مالک زن میشود و تا وقتی که بخواهد مالک او میماند، بویژه مالک واژَن و زهدان زن. نخست و پیش از هر چیز باید کمر ارزشهای حقوقی، اخلاقی، اجتماعی و فردی اسلام را، سربهسر و از هر نوع مقولهای چنان شکست که دیگر نتواند از جایش برخیزد. در غیر اینصورت آنچه دربارهی استیفای حقوق زن بگوییم و بکنیم دروغ و ترفند است یا سادهدلی و سادهبینی. این مقاله، بهصرف آنکه به پدیدهها و بعدهایی از فرهنگ غرب اشاره میکند، نه در دفاع از آن در برابر فرهنگهای دیگر و نه در مقایسهاش با آنها نوشته شده. علتش در مورد اول این است که فرهنگ غربی در دفاع از خود نیازی به دیگری ندارد، چون در کشمکش دائمی با خودش میزیید، و از همین زورآزمایی درونی است که زنده و متحول میماند. علت مورد دوم این است که فرهنگ غربی از هیچ لحاظی مقایسهپذیر نیست. در همهی زمینهها بدینگونه خودساخته بوده که به آنچه از خارج نیز گرفته صورت و ارزشی کلی داده است، آنچنان که به مواد خام میدهند و آنها را از جزئیتِ بیشکلی و بیارزشی درمیآورند. جزئیات را در مخرجی کلی از قانونمداری گردآوردن یعنی از آنها علم ساختن. این جنبش پس از هزارسال سرکوبش توسط کلیسای کاتولیک، از نو انگیخته و پویا میشود تا همچنان در حیات جدیدش ببالد و بپاید. غرب با چنین خصوصیتی کانون و محور تمام روشها و ابزارهای لازم برای بقای تمدن و فرهنگ در سراسر جهان است. هیچ جامعهای نیست که از آنها برخوردار نباشد یا نشود، یا از تأثیر آنها مصون بماند. هیچ جامعهای، بهمحض آنکه نخواهد در پوستهی رکودش بپوسد، نمیتواند خود را از فرهنگ غربی بینیاز بداند. قطع نظر از آسیبهای نابخشودنی و جبرانناپذیری که در طی تاریخش به اقوام دیگر وارد آورده، غرب از همه حیث نمونهای منحصر بهفرد بودهاست. پایهییترین، مهمترین و بهترین اثرها را در هر زمینهای، تمدن و فرهنگ غربی پدید آورده است و همچنان میآورد. انکار نمیتوان کرد که فرهنگ غربی همه جا حضور دارد: با علمش با موزیکش، با هنرش، با ادبش، با فلسفهاش، و پابهپای اینها، و چه بسا بیشتر از اینها با تکنیک و صنعتش در هرزمینهی ممکن. اما حضور همهجایی غرب دال بر غربیشدن فرهنگهای دیگر نیست. در غیر اینصورت آنچه برشمردیم نمیتوانست به فرهنگ غربی اختصاص داشته باشد. معنای همه جا بودن غرب این است که هم در تمدن و هم در فرهنگ بر همه جا احاطه دارد و خودش عیناً به این دلیل محاط نمیشود، تسخیرناپذیر میماند. جوامعی که با آموختن از غربیها خود را بهگونهای در کنار آنان جای میدهند، یا در مواردی از تکنولوژی رقیب آنها میشوند و گاه نیز بر آنان پیشی میجویند، همه شاگردان جدی و استثنایی آنها بودهاند، یعنی دارای خواصی که ما خاورمیانهییها و مآلاً ما ایرانیان فاقد آنها هستیم: هوشمندی، کوشایی، پشتکار و بیادعایی. نوع موفقیت ایرانیانی که پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی در خارج کشور، بویژه در آمریکا میهن دومی یافتهاند یا آن را چون میهن دومی گزیدهاند و آشکارا لودهندهی روح، استعداد و بیگوهری فرهنگی ماست، عموماً منحصر میشود به: کسب، سرمایهگذاری، معاملات املاک، صرافی، کارهای حقوقی مربوط به پناهندگی، پزشکی و خاصه در جراحی که نوعی کار دستی در مراحل عالی است. میان آنهایی که از این مقولهها هستند کمتر کسی میتوان یافت که افق ذهنیاش از حوزهی حرفه و کاربرد ثروتش فراتر رود. تازه آنوقت میان این دو سه میلیون ایرانی ساکن یا زاده و پرورشیافته در غرب ـ از استثناآت که نمیتوانند نموداری از ارزش فرهنگی ما باشند بلکه نوعاً یکی از هزاران هزار دستاورد فرهنگی و جوامع غربی هستند بگذریم ـ ده تن نمیتوان یافت که ویولونیست، ساکسوفونیست، پیانیست، چلیست، آهنگساز باشند یا آکروبات، جانورشناس، جهانگرد، کوهنورد؛ یا تاریخشناس به معنای علمی و جدی آن، تا بتوانند تاریخی از ایران باستان، یا ایران اسلامی بنویسند. هر دو کوشش درخور در این دو زمینه را اروپاییان کردهاند. هنوز که هنوز است واقعبینانهترین تاریخ اسلام به زبان فارسی همان است که علیاکبر فیاض بیش از نیم قرن پیش نوشتهاست. در حالیکه در هر پستویی از دانشگاههای آمریکایی چند ایرانی «سر به جیب تفکر» فرو بردهاند و در ارتباطات زیرزمینیشان با همدیگر و بر ضد هم آثاری مینویسند که به ندرت قابل اعتماد و موضوعاً بهدرد بخورند. همه جا تسخیرکننده و تسخیرناپذیر بودن غرب را در هر موردی کاملاً به معنای واقعی آن باید گرفت از هرجهت: در پژوهش از هر نوعش، در کشف، اختراع، در پیشبرد همهی رشتههای علمی و ایجاد تکنیک برای کاربرد آنها، در ساختن تئوری برای توضیح مسائل ممکن و واقع، در آتشفشانشناسی، در اقیانوسشناسی و اقیانوسکاوی، در تسخیر قلههای مرتفع، در صعود از تیغههای خطرناک، در همهی ورزشهای ممکن. مختصر در هرچه کارآیی آدمی به نهایت ممکنش برسد. هزاران بچهی جنگزده، بیخانمانشده، قحطیزده را غربیها از مناطق گوناگون دنیا آوردهاند و فرزند خود ساختهاند. اینگونه امداد و اقدام همچنان ادامه دارد. پزشکی بیمرز در سراسر جهان پدیدهایست غربی. مراکز خصوصی غربی برای کمک در کشورهای آفریقایی، سازمانهای نیکوکاری و تیمار، سازمانهای حفاظت از کودکان از جانب غربیها و به سرپرستی و به خرج آنها در سراسر جهان بیش و گوناگونتر از آنند که اینجا برشمرده شوند. تمام این کارها دشوارند. از خود گذشتگی، انساندوستی و مسئولیت میخواهند و کمترین پاداشی جز التیام دردها و رنجها ندارند. مؤکداً بگویم: من از ابتکارها و فعالیتهای شخصی و گروههای فردی در جوامع غربی حرف میزنم، که نمونههاییاند از سدها نوع دیگر از دیگرگونیپذیری فرهنگی و تمدنی آنها. زبان حال ما در مقابل این است: وقتی چنین انتظاراتی دیگران از ما ندارند، چرا ما از خودمان داشتهباشیم!؟ چرا کارهای بامسئولیت و بیپاداش بکنیم!؟ چرا وجدان ما ـ اگر چنین چیزی داشتهباشیم ـ از اینهمه بیداد که شبانهروز در کشورمان روی میدهد ناراحت شود؟ ما که خودمان عامل آن نیستیم. مگر نه این است که در دل این فاجعهی بزرگ، و حالا که دیگر به ما مدال قهرمانی صلح هم دادهاند، دل به دریا زدهایم و به اعتبار این افتخاری که نصیبمان شده سازگاری اسلام و دموکراسی را برای چندمین بار اعلام میکنیم، شاهکاری که فقط از ما ایرانیان اسلامیمنش ساختهاست؟ تقصیر ما این میان چیست که اسلام رسماً دختربچه را برای رفع شهوت مردان کلانسال به عقد آنها در میآورد تا هرآن که بخواهند و شهوتی شوند شب و روز به او تجاوز کنند، و خونش را دین مبین حلال شمارد، به محض آنکه «خطایی فاحش» از او سرزند. ما آدمهای مجلسی، با نزاکت و آدابدان از فرط «فعالیتهای سنجیده»، «معقول» و حسابشده دیگر وقت نداریم به سبب این چیزهای دیگر عادیشده با اسلام سرشاخ شویم، بگذریم از اینکه به صلاحمان هم نمیبود. مگر ما کلود لویِ استروس هستیم که هشت سال از عمرش را «تلف کرد» برای آنکه میخواست در زندگی با قبیلههای مختلف بومی در برزیل، احساس آنها را در خود بهوجود آورد تا بتواند از اینطریق آنها را بفهمد؟ و تازه پس از این هشتسال لمس و فهم زندگی پرمشقت آنها و شرم ناشی از آسیبهایی که آنها از جهان متمدن دیدهاند، بیش از یک دههونیم نتوانست و به خود اجازه نداد دست به قلم برد تا از رنج و سیهروزی این «همنوعان» خود «گزارشی علمی» فراهم آورد. این کارهای عجیب و غریب به ما نیامده. در عوض، ما در اولین فرصتی که پیش آمد از او نیز در آثارمان نام خواهیم برد، اگر تا کنون نبردهباشیم تا در اینگونه لاف و گزافهای «انسانی ـ علمی» نیز از همکاران خرد و درشتمان در رقابت بر سر فریب و تحمیق هر چه بیشتر خود و خواننده عقب نمانیم. الان سی سال است که این سرزمین با جامعه و افرادش چنان زیر و زبر شده که بازشناختن دورهی پیشین آن در وضع کنونیاش و به عکس غیرممکن گشته است. این وضع را که دیگر نمیشود درست کرد و آن را به آنچه پیش از این بوده بازگرداند. چه کاریست که ما بجای شعرگوییها و قصهنویسیهای همهپسند که خواننده را محظوظ و ما را مشهور و مخمور میسازد بخواهیم با چشمهای وقزده و بینور در اعماق این رویداد، که هیچکس در برابر اثر مخرب آن مصونیت ندارد، بنگریم و از چنین اعماق سیاهی رمانهایی درآوریم و بنویسیم که بلد نیستیم! برای آنکه واقعیتی در مورد سرآمدان کنونی ما محسوس و ملموس شود، فرض را این میگیریم که ایرانیان به سه صنف تقسیم شوند. این فرض طبیعتاً مانند هر فرض دیگر بازتاب واقعیت نیست، اما در حدی که خصوصیاتی واقعی را از همدیگر متمایز و در مقولههایی جداگانه گرد میآورد و مآلاً آنها را چشمگیر میسازد، میتواند بعنوان الگو و ابزار کار چهرهای از واقعیت را بشناساند. اینگونه فرض را میتوان اصطلاحاً فرض راهنما یا فرض روشنگر نامید: در حدی که ما ایرانیان بخصوص در مبادرت به اموری که برایمان پرسود و بیدردسر باشند کارکشته و پیشتازیم ـ این را پس از ۲۸ مرداد تودهایهای زرنگ و باهوش نیز بخوبی ثابت کردند ـ متعلق به صنفی هستیم که در اصل یا نهایتاً با اقتصادیات سروکار دارد. شرایط مکانی ـ زمانی برای این صنف بیاهمیت است. نشان داده که همه جا و در همه حال موفق میشود، چه در جمهوری اسلامی، چه در خارج آن و چه در هر دو با هم. صنف دیگر، برحسب آنکه تن یا ذهن را ملاک بگیریم، آن است که زور بدنیاش بر زور ذهنیاش میچربد. از این صنف اند، در سطح بالاتر، ورزشکاران به معنای اعم آن، از ورزش دو، شنا، فوتبال، دیسکپرانی گرفته تا کشتی، وزنهبرداری، دوچرخه سواری، اتومبیلرانی و... از داپینگ که بگذریم، در ورزش نمیتوان تقلب کرد. اما در نوعی از زورآزماییها پا از حد و حدود خود بیرون گذاشتن خطر جانی هم دارد. مثلاً در بُکسبازی. اما خوشبختانه نه بکسور سنگینوزن ما دیوانگی میکند پا در رینگ بکس حریفی فرضاً چون روسلان چاگایف اُزبک یا رقیبش نیکلای والویف روس بگذارد، نه مسئولان امر به یک دیوانهی احتمالی چنین اجازهای میدادند. بنابراین، کسی که نتواند جان سالم از این میدان به در برد، خودبهخود پا در آن نمیگذارد. صنف سوم آن است که چون نیروی بدنی بهاندازهی کافی ندارد، گمان میکند از نظر ذهنی بیش از اندازهی لازم نیرومند است. دیگران نیز همین تصور را از او دارند. کار این صنف سوم و آخر در فرهنگ به معنای اخصش که کلیت ساختههای روحانی و معنوی یا ادبی و هنری باشد نه تنها نزد ما آسان و بیدردسر است، بلکه شأن و شهرت نیز میآورد. چنین صنفی همواره تاج افتخار بر سر معنویات فرهنگ ماست. کمابیش با حد نصابی از معلومات آسانیاب و هنرپیشگی فکری، همه کس میتواند عضو این صنف باشد یا بشود و در بازار آن جنسش را به خریدار بُنجلپسند قالب نماید. این حوزهی بیصاحب، این حوزهی بیدر و پیکر همه کس را به خود راه و در خود جا میدهد. هیچ ملاک و معیاری برای ورود به آن و عرضهی متاع خود جز پیرذهنیِ زودرس، نوخواستی کورزاد، بیچشم و رویی و شیادی معنوی، با یا بدون عنوان دکترا، وجود ندارد. هر کسی میتواند کالایش را با انگ خودش بستهبندی و عرضه کند. منتها در این بازار سه نوع کالا بیشتر طالب ندارند. یکی عرفانیست، دیگری غربی و سومی مخلوطی از هردو. هرچه این سه نوع کالا بیشتر با برچسبهای رنگارنگ، اُملی و دهاتیپسند پیچیده شده باشند، بیشتر خواهان دارند. همچنانکه شهرها برخلاف ظاهر در جمهوری اسلامی شکلاً و جنساً هیولاهایی روستایی شدهاند، این بازار را نیز تولیدکنندگان و فروشندگان دهاتی و دهاتیمنش قبضه کردهاند. به این ترتیب از اجامر که بگذریم، دهاتی و دهاتیمنشِ انتلکتوئل پدیده و تحفهی جدیدیست آفریده شده در جمهوری اسلامی و قهراً برای نخستین بار در تاریخ ما. سنایی که در نقش مداح از دربار غزنویان خیری نمیبیند و به عرفان پناه میبرد، هشتسد سال پیش گفتهاست: مرغ، دم او رو به شهر، سر او رو به ده/ دم این مرغ از سر او به! اما منظور من از دهاتی و دهاتیمنش چیز دیگریست: دهاتی آن است که نتواند بهموقع در شهر از تنگناها، قالبها و قیدهای زیستِ محیطی و بومی، و تصورات سادهدلانهی روستایی مخل به پرورش و بالش شهری برهد و بهدرآید و بیش و پیش از هرچیز نتواند به وضع خود وقوف یابد و گمان کند میتوان موانع شهریشدن را صرفاً با خواندن کتاب و تحصیل این یا آن رشته از میان برداشت. مختصر، دهاتی آن کسیست که ده را با خودش به شهر بیاورد و به اینصورت لعاب شهری به خودش بدهد. دهاتیمنش آن است که شهری باشد و به صرف شهریبودنش دچار این خواب و خیال شود که با «راه یافتن به چشمههای فرهنگی» غرب و غوطه زدن در آنها و احیاناً به هدایت این یا آن استاد، رشد ذهنیاش به حدی رسیده که دیگر میتواند آن را متوقف سازد، میان مشکلات، دیدها و دریافتهای غربی از امور بلمد، یا جست و خیزکنان آنها را به چشم و گوش هموطنانش عرضه نماید، تا آنان و خودش از تماشای این بیحرکتی و جاخوشکردن یا تکاپوی نمایشی لذت برند. صرف کتابخواندن و تحصیلات عالی نه دهاتی را شهری میکند و نه دهاتیمنشیِ شهری را زایل میسازد. در پس این دو چهرهی انتلکتوئل نوپدید باید بتوان خویشاوندی با گردانندگان سیاسی ـ فرهنگی کشور و جامعهی اسلامیشدهاش را دید. با وجود اینگونه خویشاوندیهای زیرزمینی، خیال صاحبان و مالکان کشور از جانب این نخبههای دوقلو تخت نیست؟ تصادفیست که جوائز ادبی میان «رماننویسها» پخش میکنند؟ بنیاد به نام آنان تأسیس میکنند؟ همین کارگزاران سیاسی ـ فرهنگی دهاتیالاصل و دهاتیمنش و گاه حتا در خارج و احیاناً در آلمان درسخوانده و متخصصشده در امور شرق و غرب نیستند که شخصاً و رأساً با فرهنگها «گفتوگو» میکنند و هوای انتلکتوئلترها را نیز دارند که از غافلهی موآنست با فرهنگ غربی عقب نمانند؟ به این منظور نیست که این گردانندگان در جامعهای ملوث به فلاکتها و نکبتهای اسلامی و سیهروزیهایی که ببار آورده کنفرانس کانت و نیچه برگزار میکنند؟ یا فیلسوفان بزرگ غربی را به کشور دعوت مینمایند، اینان نیز دعوت را میپذیرند و میآیند با همکاران ایرانیشان داد و ستد فلسفی میکنند و متوجه میشوند که نتیجهی این دیدار، چنانکه سپس توضیح خواهد شد، برای آنها سودمند بودهاست!؟ در حالیکه معلوم نیست چه دردی این مهمانان میتوانند از ما خواص نوساخته و نوساز در «مدرنیتهی اسلامی» دوا کنند. «تبادل نظر» با آنان چه سودی برای ما دُنکیشوتهای فلسفی دارد، جز آنکه با حضور به هم رساندن توریستیشان در جمع ما فیلسوفان جدیدالتأسیس که مفهوماً دهاتی و دهاتیمنش را در برمیگیرد، ما بیشتر در پوست خودمان شیر شویم؟ بعداً به معنای این اصلاح خواهیم پرداخت. جدیدالتأسیس البته منحصر به فیلسوفان نیست. بد نیست اندکی در این مورد توضیح بدهم. اینکه من «روشنفکران»، اعم از «فیلسوفان» ، «جامعهشناسان»، «روانکاوان»، «روانشناسان» و «فرویدیستها»، «لاکانیستها» و سرانجام «جامعهشناسان و همهچیز نویسان» را جدیدالتأسیس مینامم، شوخی و جدی با هم است. چون اینگونه «اهل فکر» را من تا اندک زمانی پیش از انقلاب اسلامی ندیده بودم و نمیشناختم، نام با مسمای دیگری برای مشخص ساختن این نوپدیدهی فرهنگی نیافتم. عموماً کسانی که موتور فرهنگی یک جامعه هستند، به مسائلی میپردازند که از آنِ جامعهی خودشان است و این کار را با معیارها و میزانهایی میکنند که بتوانند راهی به فرهنگ آن جامعه باز نمایند و در صورت لزوم از آن به خارج بگشایند. جز این هم نباید کرد، چون حاصلی ندارد. اما اندیشمندان «جدیدالتأسیس» که شب و روز کارشان پرواربندی فرهنگ و جامعهی ما با خوراکهای روحی و ذهنی غربی و مغذی کردن هر چه بیشتر چنین معجونی برای پاسخ دادن به نیازهای کاذبی است که خودشان با این شیوه به وجود میآورند ـ مثلاً شناساندن «عقل ابزاری» به جامعهای که اگر عقلی داشته، سی سال است آن را بر باد دادهاند و خودش شریک جرم عاملان بودهاست ـ با مصالح و ابزاری کار میکنند که آنان را مفتون و مجذوب خود کرده، اما از آنِ فرهنگ ایران اسلامی ما نیستند تا در آن بهکار آیند. انگار این سرزمین برای آنان آزمایشگاهیست برای تمرین آموختههای «متاـ فیزیکی»، یعنی فراوجودیشان که از غرب با خود آوردهاند، و نه زادگاه، جایگاه و پرورشگاه فیزیکی یعنی وجودیشان. در سخنانشان چنان اظهار وجود میکنند که گویی تبارشان به میشل دومونتنی ، مونتسکیو و ولتر یا ژان ژاک روسو میرسد، نه به فرخی، جامی، خاقانی، خیام، عطار، عبید زاکانی، سعدی و حافظ. احتیاجی نیست نامهای نویسندگان معاصر غربی را که بدون ذکرنامشان نویسندگان جدیدالتأسیس ما یک مقالهی ده صفحهای نمیتوانند حتا دربارهی صادق هدایت بنویسند در اینجا بیاوریم، تا سترونی و دریوزگی ما در «آفرینندگیهای آنان» آشکار گردد. لزومی هم ندارد خواننده از آنان بپرسد چرا اینهمه لاف و گزاف در لباس مبدل نخبگان غربی که نهتنها از ما و فرهنگ ما نیستند، بلکه هیچگاه برای ما و به خاطر ما ننوشتهاند. خواننده میتواند بسیار آسانتر و سادهتر آنان را با پرسشهایی از این نوع مواجه نماید و مطمئن باشد که در جوابش درمیمانند: ژول ورن از کدام فرهنگ است؟ معنایش چیست که او نه از فرهنگ ما بلکه از فرهنگ اروپاییست، بویژه وقتی در فضای رمانهای او مانند رمانهای هربرتجرج ولز موازیهایی میتوان یافت که بازشناختن آنها در پیشبینیهای اختراعاتی و اختراعات لئوناردو داوینچی نباید دشوار باشد؟ چرا دکتر جکیل و مِستر هاید، مخلوق رابرت لویی استیونسن نویسندهی اسکاتلندی شخص را به یاد بیماری اسکیزوفرنی، کشف گوستاو بلویر، پزشک سوئیسی میاندازد؟ تازه تکلیف نویسندگانی چون موریس لبلان و مخلوقش آرسِن لوپن از یکسو و آرتور کانن دُیل و مخلوقش شرلوک هلمس از سوی دیگر چه میشود، که از نویسندهی اولی خطی به دکارت و از نویسندهی دومی خطی به فرانسیس بیکن میتوان رسم نمود؟ موریس لبلان مانند دکارت فرانسوی است و آرتور کانن دُیل مانند فرانسیس بیکن انگلیسی. این ارتباط و مشابهت فرهنگی تصادفی نیست. خواننده کافیست به خصوصیات آرسن لوپن و شرلوک هلمس توجه کند. آرسنلوپن دزدیست با مهارتهای گوناگون و نه بهندرت با اغراض شرافتمندانه که تمام نقشهکشیهایش، از جمله برای دستبرد یا یافتن راه فرار از چنگ پلیس، همواره مبتنی بر تعقل است. چنین روش و شیوهای فقط در فرهنگ دکارتی میسر میگردد. شرلوک هلمس کارآگاهی خصوصیست که از سرکنجکاوی شخصی دزدیها و جنایتها را با روش تجربه و آزمایش کشف میکند. دستیارش پزشکیست به نام دکتر واتسون . بهخصوص در همکاری این دو میتوان نموداری دید از کاربرد آزمون و تشخیص در جنایت شناسی. روش آزمون در پیریزی علم از آن فرانسیس بیکن است. اینکه موریس لبلان تعقل را از دکارت یاد گرفته یا اساساً او را میشناخته، یا چنین رابطهای میان آرتور کانن دُیل و فرانسیس بیکن وجود داشته، نه مورد نظر من است و نه بعنوان واقعیت در بررسی ما اهمیت دارد. اهمیت این دارد که خصوصیات درونی فرهنگها تا چه حد میتوانند همریشه باشند و بهصورتهای گوناگون بروز نمایند. شاهدش را به آسانی میتوانیم در فرهنگ خودمان بیابیم: در تسلط بینش عرفانی و نگرش خیامی نسبت به امور، خیامی که مطلقاً عارف نبودهاست. همسانیِ این دو در تفاوتی که با هم دارند رسیدن به مراد خویش است: خیام بهسبب وقوفش به گذرا بودن جهان و اطمینان نداشتن به آنچه سپس خواهد آمد یا به اینکه اصلاً سپسی خواهد بود، میخواهد دَمها را غنیمت شمرد، و عرفان از این جهان گذرا رویگردان است، چون حقیقت و پایداری را در پس آن پنهان میبیند و میپندارد برای رسیدن به این آخری باید از آن اولی برید. اندیشمندان جدیدالتأسیس ما که خودبهخود نمیتوانند از متفکران غربی و تئوریهای آنان دل بکنند، طبیعیست که از دیدار توریستی سه چهار تنی از فیلسوفان غربی نزد خود مشعوف میشوند، بویژه که اینطور مینماید که این فیلسوفان ما را در ردیف خودشان بهحساب میآورند، چون به هرسان یکی از دیگری دموکراتتراند و آمدن کسانی چون یورگن هابرماس و ریچارد رورتی را دال بر همسخنی آنها با خودشان میکنند. بنابراین زبان حالشان که گاهی به زبان قال نیز تبدیل میگردد این است: بیخود میگویند، تهمت میزنند ـ و طبیعتاً منظورشان من هستم ـ که خبری و اثری از فلسفه و فلسفهدان، از اندیشه و اندیشنده نزد ما نیست. اگر چنین حرفی صحت داشت، اینقدر مقالات فلسفی در مجلات ما نوشته نمیشدند، اینقدر ما مسائل فلسفی را مطرح نمیکردیم. اینقدر راهحلهای فلسفی برای مسائل غیرفلسفی نمییافتیم، اینقدر مباحثات فلسفیمان در نشریههامان درنمیگرفت تا بتوانیم در چهارچوب آنها برخی بر ضد برخی دیگر به هم نزدیک شویم، همدیگر را تأیید نماییم، نان به هم قرض دهیم، ضمناً این را نیز به همدیگر بفهمانیم که دست کمی از هم نداریم. بسیاری از تأییدها و همگوییها از این نظر لودهندهاند. مثلاً وقتی مینویسیم: من با فلانی همعقیده هستم؛ یا فلانی این دو مسئله را به درستی پی در پی آورده؛ یا در ضمن گذرا متذکر شویم: که کاش فلانی به ارتباط دو امر a وb نیز میپرداخت و جای خالی آن را در نوشتهاش پر میکرد. به هرسان چه آرامش دوستدار بپسندد چه نپسندد ما همیشه در صحنهایم. و این موجب و فرصت را نیز برای شناساندن خودمان و ارزشهامان از دست نمیدهیم. این موجب و فرصت کدامها هستند؟ حکومت جمهوری اسلامی و جامعهاش که در آن سگ صاحبش را نمیشناسد. حکومتی که به دعوتش فیلسوفان بزرگ و «دلسوز» غربی به پایتخت فرمانرواییاش آمدهاند. و نتیجهاش هم کاملاً مثبت بودهاست، هم برای ما که بر اعتماد به نفس فلسفیمان افزوده شده، و هم برای آنان که به اذعان خودشان کشفیات بسیار ارزندهای نزد ما کردهاند. مدرکش را همینجا میتوان نشان داد: در شناخت متقابل، آنچنانکه یورگن هابرماس بهفراست دریافته، آنان از ما عقبترند: از جملهی ارمغانهایی که یورگن هابرماس در بازگشت از ایران به آلمان آورده یکی این کشف بوده که ایرانیها دربارهی «ما» اروپاییها بیشتر میدانند تا برعکس! اگر او به جای «ما» گفته بود «من»، هم سخنش درست بود و هم وضع نزار ما ایرانیها آشکار میشد. لیکن چون او نه «من» بلکه «ما» بهکار برده، با اینکه خود ما لااقل جسته و گریخته شنیدهایم که نخست اروپاییان فرهنگ ما را به خودمان شناساندهاند، قضیه، به گونهای که یورگن هابرماس دیده، برعکس میشود و ما با خیال راحت به صدای بلند میتوانیم بگوییم: ببینید ما دیگر چقدر دربارهی دستاورهای اروپایی میدانیم که یورگن هابرماس نیز فهمیده است! یکی از نشانههای صحت تشخیص یورگن هابرماس روابط نزدیک و صمیمانهایست که ما، از جمله با فلسفهی خود او نیز داریم و نه تنها با او و فلسفهاش، بلکه تقریباً با همهی فیلسوفان و متفکران جدید غربی از حاضر و غایب. مثلاً با «هستیشناسی!»مان پابهپای مارتین هایدگر پیش میرویم ـ با او که حتا لاتینیزبانها را نیز در فلسفه به بازی نمیگرفت ـ تا به پیشواییاش هرچه زودتر Dasein را از این سرگردانی دیرپا نجات دهیم، بویژه که چنین موجودی میان ما نیز دیده شدهاست! بجای نوشتن کتابی جمع و جور اما اساسی به منظور «خواندن و فهمیدن یورگن هابرماس» مثلاً با یکچنین عنوانی، در ششسد هفتسد صفحه یورگن هابرماس را «بازخوانی!» میکنیم و همراه او و ماکس وبر، در جست و جوی ابعاد دیگری از «عقلانیت»، به جز آنچه آن دو یافتهاند، بر میآییم و با آنان «گفتمان» جدی و طبعاً یکطرفه برقرار میسازیم! ضمناً از بردن نام سدها اروپایی و آمریکایی مهم و کمتر مهم نیز لحظهای غافل نمیمانیم. یا روح ژانپل سارتر را در کتابی ششسد صفحهیی دائماً احضار میکنیم، همهی مراجع را در زبان اصلی بهدست میدهیم ـ یعنی ما فرانسهدان هستیم ـ بیآنکه حتا یکبار جرأت کنیم ترجمهی چند عبارت از او را با نشان دادن مأخذ و موضع دقیق آن در گیومه بیاوریم، مبادا گیر بیفتیم. در سایهی نیچه و نیهیلیسمش لنگان و عصا بهدست میتازیم تا اروپاییان گمان نکنند نیچه هنر کرده گفته «خدا مرده است». هشتسدسال پیش از او حسینبنمنصور حلاج خودمان ناگهان شخصاً خدا و بیدرنگ کشته شد؛ و سرانجام با هانس بلومنبرگ، یکی از اریژینالترین فیلسوفان آلمانی قرن بیستم ـ دربارهاش گفتهاند: کسی که میخواهد او را ببیند باید او را بخواند ـ در میافتیم، با او که اگر زنده هم بود، برای ما نامرئی میماند و روحش هم از شمشیربازی فلسفی ما با خودش خبردار نمیشد. مسلم است که این حرفها را من به استهزا میزنم و نه از سر «خیرخواهی». این شیوهی «ناپسند» را من بهکار میبرم تا کاریکاتورهایی که ما از غربیمآبیِ خودمان ساختهایم چشمگیرتر و مضحکهشان آشکارتر گردد. تعداد آدمهای بسیار باملاحظه و پر از حسننیت میان ما آنقدر زیاد است که دل آدم بهم میخورد. اما غالبشان دو دوزهبازند و آبزیرکاه. تازه اینکه چیزی نیست. در پس همهی این تصویرهای ناجور اما جورواجور که من از روابط «تنگاتنگ» خودمان با متفکران غربی ترسیم و برجسته کردم آشکارا ناجنسیِ من نیز نهفته است، چیزی که ذرهای از حقیقت آنها نمیکاهد. کاملاً روشن است و حرف ندارد: آنهایی که خود را در مظان اینگونه اتهامات میبینند و خویشنمایی خود را بصورتی که من برملأ ساختهام نمیپسندند، با وجدانِ راحت در برابر این نسبتهای «ناروایی» که من به آنها دادهام بایستند و با من معامله به مثل کنند. منتها با آوردن دلیل و برهان بطلان سخنان من را نشان دهند، نشان دهند که آنچه مینویسند محتوایی جز آن دارد که پنهان و آشکار از روی دست غربیها نگاه کردهاند. شیوهی من حملهی مستقیم و آشتیناپذیر است، چون هیچگونه زمینهای برای نزدیک شدن به «رقیبان» بهمنظور یافتن مخرجی مشترک که مبنای گفتگو شود، مطلقاً وجود ندارد. هر چشمِ بازی میتواند آن را ببیند. با این وصف تمام این کولاژها در کل و جزءشان بازگردانی از واقعیت محض در فرهنگ ما هستند. واقعیت محض را در این باید دید که ما در آثار «بینظیرمان» خود را همسر و همدم متفکران غربی میدانیم و معرفی میکنیم، معلوم نیست به چه اجازهای! به همین جهت نیز پروا نداریم با آنان که در میدان عمل خودشان روسلان چاگایف و نیکلای والویف هستند اما زورشان بدنی نیست دراُفتیم، مانند پهلوانپنبههایی که خارج از رینگ در برابر اشباح این دو غول بکسور به این سو و آنسو بجهند و به فضایی خالی از این دو ضربات فنی وارد آورند. خوشبختانه بکسورهای ما عقل و شعور دارند، چنین اداهایی از خودشان در نمیآورند تا مردم آنان را ریشخند کنند. در بخش زندگی روحی و ذهنی وضع کاملاً طور دیگریست. فکر و فلسفه و علوم انسانی و علوم طبیعی، کُشتی و بُکس نیستند که وارد شدن در «رینگ» آنها خطر جانی داشته باشد. هر کسی میتواند در خانهی خود با آنها نجوی کند یا به آنها «هل من مبارز» بگوید. اما مرکز علم و اندیشه فقط همچنان غرب است. خارج از این خطهی غربیزی و غربینگر که از نظر تمدنی و فرهنگی همتا و نظیری ندارد، نمیتوان در دانشوری و اندیشیدن پرورش دید و سهیم گشت. به این ترتیب «اندیشمندان و دانشوران» ما مجازند در چهار دیواری امن و امان میهن خود هرچه میخواهند بیندیشند، هر دانشی میخواهند از خودشان درآورند و آن را هرجا که میخواهند بهکار برند، و اجر و پاداششان را در جمهوری اسلامی ببینند، و میبینند. بیجهت نیست و حقیقت دارد که «ما اندیشمندان و دانشوران» آنچنان در وطن مألوف شهرهی آفاق میشویم و شدهایم که بِئسالبدلهای غربی میتوانند حسرتش را بخورند. هم موفقیت ما در این زمینه و هم علل و نتایج آن که به تخریب ذهنی و روحی جوانان منجر میگردد، همه لودهندهی خویشاوندی عمیق و پنهان ما در بافت جامعهی اسلامیمان هستند. گواه آن این است که ما عملاً در هر زمینهای، از جمله در زمینهی فرهنگ به معنای اخص آن، جایی «گفتمان» میکنیم که سازندگان و عاملانش ما را از هر نظر سراپا بیسیرت کردهاند. به چنین حکومت و جامعهای خیلی آشکار نان قرض میدهیم تا جلوی عرض اندام فکری ما را نگیرد! این نان قرض دادن یعنی کور و کر و لال ماندن در برابر فاجعهای که اُلگوی اصیلش اسلام دو سدهی نخستین است. آنهایی که اکنون ماتادور گاوبازیهای فرهنگی شدهاند خشنود باشند که بر نعش جامعهای پا میکوبند که تازه پنجاه سال از عمر متمدن شدنش میگذشت و داشت کمکم جان میگرفت. Copyright: gooya.com 2016
|