یکشنبه 29 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

با شريعتي؛ شاهد زمانه، غلامرضا امامي، روزنامه شرق

از پس سال‌ها او را مي‌بينم كه مرغ حق ما مي‌خواند و خوش مي‌خواند. نستوه و استوار چونان سروي ستبر و سبز ايستاده و مردمان را به ايستادن فرا مي‌خواند.

خود نام مستعار «شمع» را برگزيده بود. او را مي‌بينم كه چكه‌چكه مي‌سوزد و مي‌گدازد و آب مي‌شود اما دل‌ها را روشن مي‌كند، تاريكي‌ها را مي‌زدايد. چه در دل دارد اين زاده «مزينان» گسترده چون كوير، بخشنده چون دريا، پايدار چون كوه...

خفتگان را به بيداري فرا مي‌خواند و غم اين خفته چند خواب در چشم ترش مي‌شكند.

هميشه مي‌شكند...

چه سخت است بندها را دريدن، آينه‌ها را از زنگار زدودن...

او را مي‌بينم كه در درياي انديشه شناور است، تيرها به سويش روان است، اما او به پيش مي‌تازد، بي‌بيم از خدنگ‌ها و خدعه‌ها...

جان بلند او در پي رهايي است. آنچه از ميراث كهن اندوخته است، آنچه از ايمان آموخته است بر سفره انديشه مي‌نهد و همه را به ميهماني فرا مي‌خواند.

چه افق‌هاي تازه‌اي براي ما ترسيم كرد، چه تصويرهاي شگفت و زيبايي آفريد، درهاي بسته را گشود؛ دريچه‌هاي دل را باز كرد. به سحر بيانش، رازها گشود. هيچ‌كس چون او نبود، سخنش گرم بود، يخ‌ها را آب مي‌كرد. قلمش گيرا بود، به چشمه‌اي گوارا مي‌ماند كه تشنگان را زندگي مي‌بخشيد. «دكتر علي شريعتي» هر كه بود، هرچه بود، خودش بود، بر سر آنچه حق مي‌ديد، مي‌ايستاد. نقبي به رو نزد، سخني بر سر مصلحت نگفت، هميشه مي‌گفت بزرگ‌ترين مصلحت «حقيقت» است.

دكان دو نبشي باز نكرد، دل و زبانش يكي بود و با دورويان بيگانه. كلام را گوهري مي‌دانست و قلم را توتمي. او خود شاهدي بود بر زمان و زمان داوري بر او. به بركت واژه‌هاي او بود كه خفتگان بيدار شدند. بر هيچ درگاهي «قلم» را قرباني نكرد. هميشه مي‌خواند و مي‌خواست. خواست او بهروزي مردمان بود و در اين راه آرش‌وار از جان مايه گذاشت. در هر واژه‌اش، در هر كلامش...

پس از سال‌ها او را مي‌بينم، خفته در زينبيه شام، ميان زمين و آسمان، اما چشم جهان‌بين بيدارش هميشه بينا...



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


با گذشت سال‌ها او را مي‌نگرم كه در كوره راه‌ها، در

پيچ و خم‌ها نمي‌ايستد، به پيش مي‌رود و همواره در راه است...

مي‌توان با بسياري از انديشه‌هاي او همراه نبود اما هرگز از ياد نبريم كه سخن از سر صدق و صفا گفت و زندگي را با مهر مردمان به پايان برد.

او را مي‌بينم كه چون باغباني بذرها مي‌افشاند. چون هميشه توفان‌ها در راه است، اما بذرهاي او بر مي‌كشند، سر مي‌كشند... او را مي‌بينم كه نوميدان را اميد مي‌بخشد، خستگان را پناه، روندگان را سايه‌بان...

او را مي‌بينم كه همچنان به پيش مي‌رود، پرده‌ها را مي‌درد، بندها را مي‌گسلد. دل به مهر مردمان دارد و از سر درد سخن مي‌گويد...

درخت تناور ما در پايان بهار ايستاده فرو افتاد، اما بهاران كلام هميشه جوان او به جان جهان پيوست...
از مولوي مدد مي‌گيرم:

كدام دانه فرو رفت در زمين كه نرست
چرا به دانه انسانت اين گمان باشد؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016