دوشنبه 6 تیر 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

پدر، مادر، اين بار ما متهميم و نه شما! (بخش اول)، شادی صدر

شادی صدر
بر اين باورم که در حال حاضر، ما اگر نه در خود شکست، که در آستانه شکست قرار داريم؛ درست به همين دليل است که همه آنهايی که به تغيير فکر می کردند امروز دچار يک افسردگی جمعی ناشی از شکست يا محقق نشدن آروزهايشان شده اند. برآنم تا زمانی که نتوانيم تاريخ تکه پاره مان را به هم بدوزيم، اشتباهات نسل ۵۷ را تکرار خواهيم کرد و نسل بعد نيز اشتباهات ما را تکرار خواهند کرد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


Shadi.sadr@justiceforiran.org

درآمد: اين مطلب قرار بود اول، چند خطی باشد در واکنش به نوشته ای که در وبلاگ "فراسوی مرزها" درباره برخورد فمينيستهای نسل ۵۷ و فمينيستهای نسل جديد در بيست و دومين کنفرانس بنياد پژوهش های زنان منتشر شد. اما نه تنها از آن که از خود يک مقاله نيز فراتر رفت و تبديل به قسمت به اول سلسله مطالبی شد تحت عنوان "پدر، مادر، اين بار متهميم و نه شما!" شد. اين بخش اول سلسله مطالبی است که درباره تاريخ منقطع، مسئوليت تاريخی نسل جديد، نقشی که نسل انقلاب ۵۷ بايد برعهده بگيرند، آشتی ملی، عدالت، خشم بين نسلی و چرخه معيوب و بسته نشده تجارب تاريخی مان خواهم نوشت. در اين سلسله مطالب سعی خواهم داشت از خلال تجارب جنبش زنان نقبی بزنم به تجارب جنبش دموکراسی خواهی و پاره هايی از اين تاريخ تکه پاره را به هم بدوزم.

****

نوشته "فمينيست جهانی-بومی" در وبلاگ "فراسوی مرزها"، (۱) درباره بحثی که ديروز در بيست و دومين کنفرانس بنياد پژوهش های زنان درگرفته بود، انگيزه ای شد برای نوشتن چند خطی درباره همان بحث که من از طريق پخش آنلاين اين کنفرانس، در جريان آن قرار گرفتم. پيش از اينکه به اين نکات برسم، خلاصه ای از بحث مطروحه و نيز مهمترين نکاتی را که "فمينيست جهانی-بومی" به آن اشاره کرده می نويسم:
در پانل نسل جوان، برخوردی ميان فمينيستهای نسل ۵۷ و اکتيويستهايی که عمدتا پس از انتخابات سال ۸۸ از ايران خارج شده بودند به وجود آمد. فمينيستهای نسل ۵۷ به اين موضوع اعتراض داشتند که تلاشها و مبارزاتشان برای لغو حجاب اجباری، عدم تصويب قانون قصاص و گفت و گوهای چهره به چهره شان درباره قوانين و سياستهای اسلامگرايانی که پس از انقلاب قدرت گرفتند، در سخنرانی های نسل جوان يکسره ناديده گرفته شده است. آنها در عين حال به اين موضوع اعتراض داشتند که به خصوص در روايت کمپين يک ميليون امضا از سوی پانليستها، به عمد، اين کمپين و آگاهی رسانی چهره به چهره آن به عنوان اولين تجربه اينگونه در جنبش زنان مطرح می شود و به اين ترتيب، از سويی کل جنبش زنان را به کمپين يک ميليون امضا تقليل می دهد و از سوی ديگر، تاريخ جنبش زنان را تحريف می کند و مبدا آن را ۲۲ خرداد و شروع کمپين يک ميليون امضا می گذارد. از سوی ديگر، پانليستها در پاسخ به اين اعتراض، ضمن تاکيد بر اينکه اين تاريخ را می دانند، آن را انکار نمی کنند به اين نکته اذعان داشتند که اين تاريخ به شکل درست و مدونی به آنها منتقل نشده است. اعتراض آنها در مقابل به فمينيستهای نسل ۵۷ اين بود که نسل جوان را بی سواد، بی تاريخ، و ناآگاه می داند.

"فمينيست جهانی-بومی"، ضمن اشاره به گفت و گوهای زيادی که با فمينيست های نسل انقلاب داشته، اين ادعا را که نسل جوان، تاريخ و گذشته اين جنبش را می داند و نسبت به تجارب فمينيستهای ۵۷ آگاهی دارد رد می کند. استدلال او اين است: "به نظرم ادعای اينکه ما از آنچه بر فمينيست های قبلی رفته است با خبريم ادعای بسيار بی پرواييست، چون نه تنها تاريخ جنبش زنان در دوران انقلاب و پس از آن مکتوب نشده بلکه اصولا تاريخ سی و چند ساله گذشته ايران هم درست و حسابی هنوز مکتوب نشده است. از ۱۰- ۱۵ سال گذشته که در آن تجربيات (و نه تاريخ) جنبش زنان داخل ايران به صورت بيشتر آنلاين مستند شده اگر بگذريم، ما نقد درون جنبشی يا از فمينيسم های ايرانی که به سبک تحقيق های دانشگاهی انجام شده باشند نداريم. به صورت جسته گريخته مطلب بسيار بوده، و مقالات بسياری درباره مسائل خاص نوشته شده است. اما تحقيقی که با حداقلی از شکيبايی درباره بدی ها و خوبی ها، اشتباهات و دست آوردهای جنبش زنان در ۳۵ ساله گذشته نوشته شده باشد، به غير نمونه های دانشگاهی که به فارسی هم ترجمه نشده و يا اجازه چاپ نداشته اند، چيزی نداريم. نقد های ما موضعی، احساسی، ايدئولوژيک، جناحی، و يا گروهی هستند. کمتر نقدی ديده ام که فرا گروهی بوده باشد و همانقدر که بقيه را در جنبش نقد ميکند خود را نيز نقد کند." (۲)

و من با اين استدلال کاملا موافقم. اما غير از دلايلی را که "فمينيست جهانی-بومی" برای عدم گفت و گو ميان دو نسل از فمينيستهای ايرانی برشمرده، می خواهم از زوايه خودم نکاتی به اين بحث اضافه کنم؛ طبيعتا، اين "خودم"، يکی از فمينيستهای نسل "جديد" (به جای جوان که تنها گروه سنی محدودی را در بر می گيرد و تعداد زيادی از زنان ميانسال را که در دهه اخير وارد فعاليت فمينيستی شدند ناديده می گيرد) است که ۱۲ سال پيش در حالی فعاليت فمينيستی خود را با تاسيس سايت زنان ايران شروع کرد که آگاهی بسيار اندکی درباره تاريخ زنان و تاريح جنبش زنان در ايران داشت:

به نظر من هم گفت و گو و مفاهمه ای ميان دو نسل از فمينيستهای ايرانی، آنها که در ۵۷، برای لغو حجاب اجباری و قانون قصاص و اسلامی شدن قوانين خانواده مبارزه کردند، و آنها که عمدتا در ده سال گذشته برای رفع قوانين تبعيض آميز و لغو سياستهای بنيادگرايانه تشديد محدوديت در زمينه حجاب، اجرای احکام سنگسار، جداسازی جنسيتی فضاهای عمومی و... مبارزه کرده اند وجود ندارد. بخشی از اين عدم مفاهمه و گفت و گو، معضل همه جنبش های فمينيستی در تمامی بسترهای اجتماعی و سياسی است که از آن به شکاف دو نسل تعبير می شود و ادبيات غنی فمينيستی درباره آن وجود دارد که از آن می گذرم. اما بخشی از اين عدم مفاهمه به طور خاص مربوط می شود به تجربه تاريخی ما و تاثير و تاثر فمينيسم ايرانی از نظام سياسی حاکم. من برعکس "فمينيست جهانی-بومی" مايلم از اصطلاح "عدم مفاهمه" به جای عدم گفت و گو استفاده کنم چون اعتقاد دارم که ما هنوز يک قدم عقب تر از امکان گفت و گو به سر می بريم و آن، عدم فهم و درک يکديگر است. اين عدم فهم و درک همديگر به نظرم ريشه در چند عامل دارد (از جمله انقطاع تاريخی، نداشتن ادبيات مشترک، تفاوت پيشينه سياسی و اجتماعی و انگيزه های ورود به جنبش زنان، خشم بين نسلی، عدم آشتی ملی، تفاوتها و انقطاعهای جغرافيايی و...) که از بين همه اينها، با آن که به نظرم مقدماتی تر است، يعنی انقطاع تاريخی شروع خواهم کرد.

به باور من مهمترين دليل عدم مفاهمه، "انقطاع تاريخ"ی است که نه تنها مشکل جنبش زنان در ايران که مشکل جنبش دموکراسی خواهی و ساير جنبش ها هم هست. نسل ما يک روايت رسمی و کاملا تحريف شده از تاريخ دارد که از طريق نظام آموزشی و تبليغاتی، مدرسه، راديو و تلويزيون و ساير نهادهای فرهنگ ساز، به روايت مسلط ذهن همه ما تبديل شده است. براساس اين روايت، چند مولفه اصلی درذهن همه ما وجود دارد که گرچه ممکن است بدوا مربوط به جنبش زنان به نظر نرسد اما در عمل، بسيار موثر است:

- نسلی که انقلاب کرده، مرتکب اشتباه بزرگی شده است که مصائب آن دامنگير نسل بعدی که هيچ نقشی در آن شکست بزرگ نداشته شده است. جنگ، زندگی کوپنی و صفی، ناامنی بمباران و موشکباران، تحقير هر روزه در مدرسه، سرکوب شدن تمامی نيازها و اميال طبيعی نوجوانی و جوانی و...همه مصائب نسل من بود که گناه آن را به گردن پدر و مادرهای خويش و از جمله فمينيستهای نسل ۵۷ می انداخت و هنوز هم می اندازد.

- اين، نه اسلامگرايان به رهبری آيت الله خمينی که اعدامها را از فردای ۲۲ بهمن و پشت بام مدرسه رفاه تهران شروع کردند، که برعکس، اپوزيسيون جمهوری اسلامی بود که خشونت، ترورها و اقدامات مسلحانه، عليه سياستمداران و همينطور عليه مردم عادی را آغاز کرد و درست به همين دليل بود که مقامات جمهوری اسلامی ناگزير شدند اعضای سازمانهای مخالف را به زندان بيندازند و اعدام کنند. گروهی از اعضای اين سازمانها که به خارج از ايران "فرار" کردند (فراری ها به جای تبعيدی ها)، در خارج از ايران با توهم اينکه می توانند جمهوری اسلامی را بربيندازند، رفته رفته به ورشکستگان سياسی تبديل شدند که زبانشان برای نسل جديد قابل فهم نبود، و خواسته شان نيز قابل دسترسی و قابل پشتيبانی به نظر نمی رسيد: "دايناسورها". برخی از افراد اين نسل، به دليل مختلف از جمله برای اينکه کمتر "دايناسور" به نظر برسند، به اعتبار دادن و تاييد کردن هرکاری که فمينيستهای جديد می کردند روی آورند؛ بدون اينکه در اين روند يک سويه، تاريخ مبارزه خود را به نسل جديد منتقل کنند. اين يکی از دلايلی بود که در درون يک ساختار قدرت مسلط جنبش زنان که فمينيستهای داخل نشين فرادست فمينيستهای خارج نشين می نشاند، ساختار قدرت ديگری به وجود آورد که جوانان را فرادست ميانسالان يا قديمی ترها می نشاند. اين دو ساختار قدرت، هر دو به وسيعتر شدن شکاف تاريخی جنبش زنان انجاميد.

بنابراين به طور خلاصه، براساس اين فروضی که غلط بودن آن، در بازخوانی تاريخ دهه اول پس از انقلاب، تاريخی که اگرچه هنوز، آنچنان که بايد و شايد نوشته نشده است، به سادگی قابل اثبات است، نسل جديد جنبش دموکراسی خواهی و همينطور جنبش زنان پيش فرضی اينگونه در ذهنش شکل گرفته است:

- انقلاب ۵۷، و انقلاب به طور کلی، اشتباه بزرگی بود که نسل جديد ديگر هرگز مرتکب آن نخواهد شد. نسل جديد شيوه هايی از مبارزه را در سايه سانسور و سرکوب يادگرفته که بی نظير است و نه تنها نسل ۵۷ بايد ضمن پذيرش اشتباهات خود، به اين شيوه ها و تجارب احترام بگذارند بلکه تنها و تنها، بايد تلاش در تاييد و تشويق ما بکنند. زيرا ما، از آنها باهوش تر، بی خشونت، باسوادتر و بی اشتباه تر هستيم.

در واقع، ما از يک سو با بمباران همه سالهای کودکی و نوجوانی و جوانی مان با روايت رسمی و مسلط از تاريخ مواجه بوده ايم و از سوی ديگر، با تاريخ واقعی که هنوز نوشته نشده و بايد، از لابه لای خطوط منابع کم حجم و سخت دسترس يا از لابه لای گفت و گوهای چهره به چهره مان با کسانی که در ساختن آن تاريخ نانوشته نقش داشته اند کشف شود، در واقع مواجه نيستيم. می خواهم بگويم که بين ده سال اول انقلاب و آنچه بر نسل ۵۷، از جمله فمينيستهای ۵۷ رفته، با ده سال اخير، يک انقطاع تاريخی عظيم قابل مشاهده است که کوشش بسياری برای وصل کردن اين دو تاريخ منقطع و حتی در برخی مواقع مخالف با هم، حتی با نقطه چين لازم است.

اما چرا چنين روند انرژی/زمان بر و فرساينده ای ضرورت دارد؟

متاسفانه آنچه امروز از آن رنج می بريم اين است که تاريخ ما هيچگاه و از هميشه بدتر، در سی و دو سال گذشته، يک روند خطی نبوده است بلکه خطوطی بوده رو به بالا يا پايين که در صفحه ای بی ارتباط به هم رها شده اند. تاريخ جنبش زنان ما نيز، از جايی که نسل ۵۷ اعدام شدند و زندان رفتند و در خانه های خود به خاموشی کشيده شدند و از ايران رفتند، از سوی نسل جديد تداوم نيافته است. بلکه از جايی ديگر، انگار دوباره از سر، شروع شده است.

نداشتن ادبيات مشترک، و پيش فرضهايی که در ذهن فميسنيتهای ۵۷، نسبت به ما وجود دارد نيز از سوی ديگر باعث می شود که هر بار که گقت و گويی، از آن دست که امکان آن در کنفرانس ديروز بنياد پژوهش های زنان وجود داشت، می خواهد شکل بگيرد، به عدم مفاهمه ای تبديل می شود که در انتها، هر دو سو، دو سوی دو تاريخ غير مشترک، احساس حقانيت خود و بطلانيت طرف مقابل را دارند؛ احساس ناديده گرفتن شدن تلاشها و زخمهايشان. بگذريم از اينکه من، به عنوان يک فمينيست نسل جديد، نمی توانم اعتراف نکنم زخمهايی که ما خورده ايم و دردهايی که ما در اين ده سال و عمدتا در دو سال گذشته کشيده ايم؛ نه در ابعاد و گستره و نه در عمق، اساسا قابل مقايسه با آنچه بر نسل مخالف سياستهای مسلط در دهه اول پس از انقلاب رفت نيست. اين را امروز که در حال مستند کردن روايت زنان زندانی سياسی از آزار جنسی و تجاوز در زندانهای دهه ۶۰ هستم، و هر روز با روايتهای هولناکی رو به رو می شوم که هيچگاه گفته نشده اند، دردهايی که هيچگاه ديده نشده اند، رنجهای استخوان سوزی که هيچگاه به رسميت شناخته نشده اند، قاطع تر و با صدای بلندتری می گويم.

اما توجه به انقطاع تاريخی و فرونکاستن آن تنها به يک انقطاع ميان نسلی معمول تمامی جوامع، تنها به اين دليل مهم نيست که درد و رنج قربانيان نقض هولناک حقوق بشر در دهه اول پس از انقلاب، بايد ديده و شنيده شود. گوش دادن بدون پيش فرض به يکديگر، و با صبر و حوصله و پذيرش بيشتر از سوی هر دو طرف و به خصوص از سوی نسل جديدی که ادعای دموکراسی و مدارا و بی خشونتی اش گوش فلک را کر کرده نه فقط برای ايجاد يک گذشته و تاريخ مشترک، که برای آينده مشترک نيز مهم و حياتی است. بدون پيوند اين تاريخهای منقطع و دوختن تکه پاره های آن به هم، نه فقط مبارزه ما جلو نمی رود بلکه ما مدام و مدام اشتباهات و خطاهای نسل ۵۷ را تکرار می کنيم بدون آن که بدانيم که داريم درست در همان مسيری می رويم که ۵۷ ای ها رفتند و اگر انقلاب ۵۷ شکست خورد، اگر جنبش زنان که در اسفند ۵۷ بزرگترين تظاهرات تاريخ زنان ايرانی را عليه فرمان اجباری شدن حجاب در اداران سازماندهی کرد اما دو سال بعد از آن، تنها تجمعی کم تعداد در مقابل رياست جمهوری از عهده اش برآمد، ما نيز در آستانه شکستی قرار داريم که اين روزها، گرچه هنوز داغيم و باورمان نمی شود اما ده سال بعد، نسل "جديد" آن را به رخمان خواهد کشيد.

کمی بيش از دو سال از شروع جنبش سبز می گذرد. به تازگی، دو تن از فعالان جنبش زنان بازداشت شده اند؛ يکی ده روز پيش و درست پيش از آمدنش به آلمان برای عکاسی از جام جهانی فوتبال زنان و ديگری، ديروز صبح و در پی يورش نيروهای امنيتی به خانه اش؛ دو تن ديگر از بدنه فعال جامعه مدنی ايران، از نسل جديد فمينيستهای ايرانی، ريزش کرده است (که البته به باور من هر بازداشت، موجب ريزش بيشتر از ده نفر از فعالان در بيرون از زندان می شود). دو سال گذشته را مرور می کنم. دو سال پيش، درست همين موقع، هنوز تظاهرات ۱۸ تير برگزار نشده بود، هنوز بازداشت شدگان را به کهريزک نبرده بودند، تازه سه چهار روز از تجمع ميدان بهارستان می گذشت؛ همان تجمعی که هاله سحابی در آن اين پلاکارد را بالا برد که "شاه هم صدای انقلاب مردم را شنيد" و دستگير شد. هنوز اما بيشتر ما فکر می کرديم دير نيست روزی که آرزوهايمان برای داشتن جامعه آزاد و امن و شاد محقق شود.

دو سال از آن زمان گذشته است؛ هاله سحابی و خيلی های ديگر، ديگر ميان ما نيستند. خيلی ها در زندان هستند، خيلی ها کنج خانه نشسته اند يا در حداقلی ترين حالتهای ممکن به فعاليت ادامه می دهند، خيلی ها رنج تبعيد را به جان خريده اند به اميد اينکه بتوانند کارهايی را انجام دهند که در داخل ايران شدنی نيست. اما بسيار بيشتر از اين خيلی ها که تکليفشان اقلا با خود و اطرافيانشان مشخص است، تعداد کثيری از فعالان جامعه مدنی ريزش کرده اند؛ در بين ما هستند، اما در واقع، نيستند. نيستند وقتی که قربانيان کودک آزاری را به خانه پدری شان برمی گردند تا بيشتر کتک بخورند و بميرند، نيستند وقتی زنان قربانی تجاوزهای دسته جمعی می شوند و به خاطر اينکه بهشان تجاوز شده مقصر شناخته می شوند، نيستند وقتی درست مثل دهه ۶۰ ، گشت های ارشاد از دختر و پسرها مارک يخچال خانه شان را می پرسد که مطمئن شود زن و شوهرند، نيستند وقتی دانشگاهها هر روز بيشتر و بيشتر زنانه-مردانه می شود و در چارچوب بزرگتر، نيستند وقتی تنها ۲۰۰ نفر به تشييع جنازه هدی صابر می آيند، نيستند وقتی ۱۲ زندانی اعتصاب غذا می کنند و عنقريب است که جان بدهند اما تنها واکنش، "نم اشکی و با خود گفت و گويی است"، و...در همه اين وقايع، جای خالی همه آدمهايی که فکر می کردند خيلی بلد هستند چگونه جمهوری اسلامی را دور بزنند، فکر می کردند در بسته ترين شرايط هم می توانند فعال و موثر باقی بمانند، فکر می کردند تغيير، "دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد"، جای خالی آن سه ميليون نفری که در ۲۵ خرداد به خيابان آمدند به شکل دردآوری ديده می شود.

و من مرور می کنم در دو سال گذشته، از وقتی که خودم از زندان بيرون آمدم، روزی نبوده که اگر نه چند دوست يا همکار نزديک، که حداقل يک دوست در زندان نداشته باشم. وقتی داستان خودم، يک به يک دوستانم، يک به يک فعالان جنبش زنان را که لزوما دوست نزديک من نبوده اند، داستان شهروندان عادی را که تنها در رسانه ها خوانده ام مرور می کنم؛ بيشتر و بيشتر به اين نکته می رسم که ما در مقابل سرکوبی که يک باره بر سرمان مثل آوار خراب شد، همان اشتباهات و بی احتياطی هايی را کرديم که نسل ۵۷ کرده بود و چون آن تاريخ را نمی دانيم و آن تجارب به ما منتقل نشده، همچنان در همان اشتباهات و و بی احتياطی ها، عقب و عقب تر می رويم. از آن طرف، برعکس ما که تاريخ مشترکی نداريم، که تجاربمان، موفقيتها و شکستهايمان را با هم شريک نشده ايم، آن طرف، جمهوری اسلامی، تاريخی کاملا همبسته دارد. به همين دليل است که درست از استراتژی هايی برای سرکوب جنش زنان و برای سرکوب جنبش سبز استفاده می کند که در دهه ۶۰ استفاده کرده بود؛ گيرم به دليل تغييرات شرايط جهانی و هزار و يک تغيير ديگر، اين دفعه با دم نرم و نازکش می زند ما را.

در مقابل "تاريخ همبسته" جمهوری اسلامی، ما اما چه داريم: بهت و حيرت و ناباوری! در کهريزک به زندانيان تجاوز می کنند و آنها را می کشند، ما شوکه می شويم و فکر می کنيم: بدتر از اين ديگر امکان ندارد! صدها زندانی سياسی را در دادگاههای نمايشی به محاکمه می کشانند می گوييم: دروغی بزرگتر از اين در تاريخ سابقه ندارد، کردها و طرفداران براندازی را اعدام می کنند، می گوييم از اين فجيع تر نمی شود! موجب مرگ هاله سحابی در مراسم تدفين پدرش می شوند، مبهوت می شويم که مگر ممکن است تا اين حد بی شرفی! وضعيت وخيم هدی صابر در اعتصاب غذا را با ضرب و شتم در بهداری، وخيم تر می کنند تا بميرد، می گوييم: اين فاجعه در تاريخ ايران سابقه ندارند!

اما واقعيت اين است که اين فجايع و فجايعی به مراتب دهشتناک تر، در تاريخ ايران، و اتفاقا در تاريخ ده سال اول پس از انقلاب ۵۷ سابقه دارد؛ براساس همان تجارب و پيروزی های ناشی از همان سرکوبهای دهه اول انقلاب است که امروز، همان روشها و استراتژی ها به کار گرفته می شوند. واقعيت اين است که اين ما، نسل جديد هستيم که سابقه ای نداريم. که سابقه را نداريم! به همين دليل است که در مواجهه با هر فاجعه ای، ابتدا دچار بهت و حيرت می شويم و بعد، به راحتی حکم صادر می کنيم که ما "وارد فضای آخرالزمانی شده ايم!" (۳)

ممکن است نتيجه گيری من، حکمی کلی، بی رحمانه يا بدبينانه به نظر برسد اما بر اين باورم که در حال حاضر، ما اگر نه در خود شکست، که در آستانه شکست قرار داريم؛ درست به همين دليل است که همه آنهايی که به تغيير فکر می کردند امروز دچار يک افسردگی جمعی ناشی از شکست يا محقق نشدن آروزهايشان شده اند (۴). برآنم تا زمانی که نتوانيم تاريخ تکه پاره مان را به هم بدوزيم، اشتباهات نسل ۵۷ را تکرار خواهيم کرد و نسل بعد نيز اشتباهات ما را تکرار خواهند کرد. در برابر "تاريخ همبسته" سرکوب و ديکتاتوری، تاريخ تکه پاره و منقطع ما نخواهد توانست به دموکراسی و آزادی منتهی شود.
در اين باره بيشتر خواهم نوشت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- برای خواندن اين نوشته به وبلاگ فراسوی مرزها مراجعه کنيد:
http://glocalfeminism.wordpress.com
۲- همان
۳- اين جمله از سخنرانی حامد يوسفی، سخنران "جوان" مراسم بزرگداشت هاله سحابی و هدی صابر در لندن نقل شده است. برای ديدن مشروح گزارش اين مراسم به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://tighmahi.blogspot.com/2011/06/blog-post_26.html
۴- برای ديدن آثار اين افسردگی جمعی، کافی است به حجک انبوه مطالب و يادداشتهای شخصی منتشره در وبلاگهای فعالان جنبش سبز سری بزنيد. اين يکی از آن نوشته های صادقانه و در عين حال تلخ است:
http://tighmahi.blogspot.com/2011/06/blog-post_26.html


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016