دوشنبه 3 مرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

غروب "صبح آزادی"، و بدرود با مخاطبان...، سرمقاله آخرين شماره مجله صبح آزادی به قلم سردبير آن ساسان آقايی


مثل همه چيزهای خوب و بد ديگر اين دنيا، "صبح آزادی" هم بايد روزی تمام می‌شد. برای من که خبر «شگفت‌انگيزی» نيست، برای شما هم نبايد باشد. آن‌ها که خواننده‌ی حرفه‌ای مطبوعات هستند، خوب می‌دانند که بايد از هر بهاری کامی گيرند که خزان به‌زودی از راه می‌رسد. بهار "صبح آزادی" هم ده ماه به درازا کشيد؛ هر چند سهل و ساده نبود اما "سبز" بود و به همين سبب نيز بسياری ناملايمتی‌ها و نامروتی‌ها، سختی‌های و دشواری‌ها را تاب آورديم.
در تمام اين دوران، آن‌چه به من و هم‌کارانم نيرو می‌بخشيد، خواست «شما» بود. اين‌جور وقت‌ها، بيش‌تر مردم می‌گويند که «حتا فکرش را هم نمی‌کرديم» اما از همان شماره نخست، می‌دانستم که در قحط‌سالی رسانه، "صبح آزادی" اگر با دو واژه‌ی «صبح» و «آزادی» پيمان ببندد، اقبال می‌يابد و ما به گواه ۱۰۰۰ صفحه نشريه‌ای که از شهريور ۸۹ به اين سو منتشر کرديم، کوشيديم تا آن‌جا که می‌شود به پيمان خود وفادار باشيم. بايد به ما حق دهيد که کار جان‌فرسايی بود چه، در اين روزگاران به‌سختی، با کنايه و لکنت زبان می‌شود از «آزادی» گفت اما ما سر نترسی داشتيم و در تلخی بی‌پايان روزها، تلاش کرديم، در منتهای شب، برای شما از صبح و اميد سخن بگوييم. کوشش ما، کارگر افتاد، هر شماره بيش از شماره پيشين فروش رفت و تلفن‌ها دفتر بيش از بيش بی‌قراری می‌کرد. بارها و بارها، در يک بعدازظهر غمگين، پس از روزی پرفشار به پايان "صبح آزادی" فکر می‌کردم اما تلفنی از کردستان، از تبريز، از اهواز، تماس آن هم‌ميهن خون‌گرم از کنار رود کارون، ايميل فراموش‌نشدنی مخاطبی از روستايی در نزديکی اروميه و پيام دانشجوی جوان شيرازی، هيچ درنگ و پرسشی را باقی نمی‌گذارد؛ "صبح آزادی" بايد می‌ماند تا شرمنده‌ی اين‌همه شور و اشتياق مخاطبان‌مان نباشيم. وقت آن رسيده، برای همه‌ی انگيزه و شور و شوقی که به ما بخشيديد، از شما صميمانه سپاس‌گزاری کنم، اين شما بوديد؛ تک‌تک کسانی که نسخه‌ای از "صبح آزادی" را در خانه دارند که هر بار با پشتيبانی دل‌گرم‌کننده‌ی خود به من و هم‌کارانم، توان رويارويی با خيل مشکل‌های تحريری و فنی، درونی و بيرونی را داديد. شايد اگر اين تماس‌ها، نامه‌ها، ايميل‌ها و پيام‌های فيس‌بوکی نبود، غزل "صبح آزادی" در همان شماره‌های نخست به پايان می‌رسيد اما ما نه مردان و زنانی هستيم که بر دُر گران‌بهای «اميد» چوب حراج زنيم، ايستاديم و در برابر مشکل‌ها سرخم نکرديم برای آن‌که اميدهای بسته‌ی شده‌ی شما به اين روزنه کوچک، خاموشی نگيرد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


در اين ميان البته «ماندن به هر قيمتی» مرام و روش ما نبود. در سخت‌روزگار دوران، اين روش مرسوم بسياری‌ست، يک اپيدمی ميان روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران، استوار بر اين بنيان کلاسيک که «بودن به‌تر از نبودن است» اما در کشاکش اين بودن و نبودن، مرز «اصول» کجاست و ما تا چه‌مقدار مجاز هستيم بر سر باورها و ديدگاه‌های خود «معامله» کنيم؟ پاسخ‌ها نمی‌تواند، يک‌سان باشد. هر کس از ديدگاه خود اصول را تعريف و ارزش معامله را از زاويه‌ای که به آن وارد شده، برآورد می‌کند. به همين سبب، بسياری می‌توانند، خيلی چيزها را ببينند و نگويند تا بمانند، بسياری چيزها را بدانند و لب فرو ببندند تا بمانند، قربانی شدن اصول‌ خود را به تماشا بنشينند و فرياد نزنند تا بمانند. «ماندن» برای آن‌ها «اصل» است و «اصول» بر جايگاهی نازل‌تر می‌نشيند اما وقتی از دريچه‌ی ديگری نگاه می‌کنيم، درمی‌يابيم؛ «اگر از آدم اصولش را بگيرند، ديگر چيز زيادی باقی نخواهد ماند» و اين شايد گمانه‌ای سخت‌گيرانه باشد اما من هنوز هم ترجيح می‌دهم، به «اصول» خودم وفادار بمانم.
اين اصول، بن‌مايه‌های "صبح آزادی" را جان بخشيد؛ باور «آزادی»، تلاش برای «دموکراسی»، دفاع از «حقوق بشر» و بازشناسی «ليبراليسم». ده شماره‌ای که با شما گذشت، بسيار کوشيديم که از اصول خود دفاع کنيم اما اين نه به بهای قربانی کردن ديگر انديشه‌ها. در "صبح آزادی" هر نگاهی و ديدگاهی امکان بيان را پيدا می‌کرد و اين خود جزيی از مرام آزادی‌ست که البته راه ناهمواری‌ست اما ما در آن سخت‌جانی کرديم تا بمانيم. سنگ‌اندازی‌ها و تذکرها و فشارها هيچ‌گاه نتوانست که تاثيری جدی بر کار ما و نتيجه‌ی آن داشته باشد. بر اين باور بوده و هستيم که آن‌چه بايد گفته شود را بايد گفت چه، حقيقت همان خورشيدی‌ست که هرگز پشت ابر باقی نمی‌ماند پس به‌تر است که گفتنی‌ها را ما با رعايت قانون و خط‌قرمزهای انسانی و اخلاقی و دينی و قانونی در داخل و در چارچوب مشخص بگوييم، به جای آن‌که نگاه مردم متوجه آن سوی مرزها باشد. بايد منصف بود و گفت؛ هرچند که جريان آزاد آگاهی‌رسانی، باريک و پر از فراز و نشيب است و در روزگار خسران مطبوعات زندگی می‌کنيم اما در مجموع ما «تحمل شديم» و با وجود برخی مساله‌ها که تجربه کرديم، با "صبح آزادی" تا اين شماره کنار آمدند؛ اين بخت‌ياری ما بود يا چيز ديگری، چراغ "صبح آزادی" به هر ترتيبی روشن ماند اما دست تقدير گويی، جور ديگری ما را به چالش فرا خواند. مايی که ده شماره با تمام دشواری‌ها به «اصول» خود وفادار مانديم و از تيز گزند ايمن، به ناگاه در اين شماره با هر چيز غيرمترقبه‌ای که نبايد، روبه‌رو شديم. می‌شد با مشکل‌های بيرون از مجموعه‌ی "صبح آزادی" به گونه‌ای کنار آمد اما وقتی کار به مشکل درونی و اختلاف‌نظر می‌رسد، شايد نبايد چندان به حل آن اميد بست.
ما از شماره‌ی سوم با مشکل‌تراشی از درون برای خود و هم‌کارانی که بدون کوچک‌ترين چشم‌داشت و زحمت و رنج فراوان "صبح آزادی" را منتشر می‌ساختند، روبه‌رو بوديم. دليل بسياری از تاخيرهای مستمر ما در انتشار هر شماره از مجله، همين سنگ‌اندازی‌ها از سوی کسانی بود که بی‌شک بايد هم‌راه و هم‌دل "صبح آزادی" بودند و ما را در انتشار به‌تر و وزين‌تر مجله کمک می‌کردند اما به جای کمک، به هر شکل ممکنی تلاش کردند تا ما نباشيم. من و هم‌کارانم، جای هيچ‌کسی را در "صبح آزادی" نگرفته بوديم چه، پيش از ما مجله‌ای وجود نداشت، در پی نام و نان هم نبوديم که می‌ديديد، جای نام «سردبير» در هر شماره خالی‌ست، اين‌ها برای ما اهميتی نداشت چه، ما "صبح آزادی" را «خانه‌ی خود» می‌دانستيم، نه ملک ديگری اما بسياری نشايد که توان ديدن. ناگفته‌ها بسيار است که در اين آخرين سرمقاله‌ام، به‌تر می‌بينم، به جای کاشتن تخم کين و نفرت، هم فراموش کنم و هم ببخشم و شما را نيز با بازگويی آن‌ها آزار ندهم. به همين کفايت می‌کنم، آن‌چه که سبب شد خانه‌ی خود را رها کنيم، نه کمين برای درافتادن ما به دام توقيف است که ما گريزپايی را در پی سال‌ها تجربه آموخته‌ايم بل، فروافتادن به دامان «سهم‌خواهی» ا‌ست و من "صبح آزادی" را شرکت سهامی خاص کسی يا گروهی نمی‌دانم، بنابراين به‌تر ديدم که پيش از فرو افتادن از برج عاج، خود پايين بی‌آييم و "صبح آزادی" باقی بماند برای آن‌ها که جور ديگری فکر می‌کنند، می‌توانند پای ميز بنشينند و شما مخاطبان را قيمت بگذارند و بفروشند.
در شماره‌ی دهم، رفتارهای غيرحرفه‌ای، سليقه‌ای و دستوری بر مجموعه تحريريه تحميل شد؛ در شماره‌های گذشته نيز، همواره توصيه‌ها و راه‌نمايی‌هايی در کار بود که ما بخشی از آن‌ها را با ديده مثبت می‌نگريستيم اما آن‌چه در اين شماره رخ داد، جای هيچ شک و ترديدی باقی نمی‌گذارد که تداوم اين هم‌کاری، دست‌کم برای من در جای‌گاه سردبير "صبح آزادی" ديگر ميسر نيست. قرار ما با مخاطبان‌مان، پای‌بندی بر پيمان و استواری بر اصول است اما با شرايط موجود، بيم آن می‌رود که دخالت‌های فزاينده‌ی سليقه‌ای در کار تحريريه شناخته‌شده‌ی "صبح آزادی"، از سوی گروهی ناشناخته و در پی نان و آب، ما را به بی‌راهه کشاند و اجازه ندهد که "صبح آزادی" چون هميشه درخشنده و راضی‌کننده به دست شما مخاطبان رسد، بنابراين گويی جز جدايی از اين مجموعه، تقدير راه ديگری را پيش پای ما قرار نداده بود.
اين تصميم سخت و دشواری‌ست. "صبح آزادی" با فکر و ايده‌ی نخستين من و هم‌کاری بخش زيادی از دوستان و هم‌کاران ارجمندم شکل گرفت. بسياری می‌دانند که چه خون‌دل‌ها خورديم، رنج کشيديم و بردباری به خرج داديم تا "صبح آزادی" پا بگيريد و نقش سردبير در اين خون‌دل‌خوردن‌ها، رنج‌ها و بردباری‌ها بيش از همه بود. روزنامه‌نگاری يک کار معمولی نيست که آدم‌ها يک روزی بی‌آيند، يک روز هم همين‌جوری بروند؛ بی‌هيچ تلخی، اشک و اندوهی، روزنامه‌نگار به هر رسانه‌ای که در آن کار می‌کند، دل‌بسته می‌شود؛ به ميزش، به هم‌کارانش، به فضای تکرارنشدنی تحريريه و برای همين خداحافظی با يک رسانه، هميشه کار دشواری‌ست اما بدرود با "صبح آزادی" شايد تلخ‌ترينش باشد. اين‌جا، شبيه نوزادی بود که در دستان ما جان گرفت، رشد کرد، روی پای خودش ايستاد و اکنون که به رعنايی و زيبايی رسيده، بايد فراموشش کرد، اميدوارم تلخی و سختی اين جدايی را درک کنيد اما شايد که بايد انسان گاهی به اين جور تلخی‌ها و سختی‌ها تن دهد تا «خودش» را، «اصولش» را، «هويتش» را حفظ کند، تلخی قربانی کردن خود آن‌قدر سهمگين است که شايد تلخی اين جدايی در برابرش گوارا باشد.
در همين نزديکی‌ها، برای يک مجموعه‌ای درباره‌ی «خاطرات روزنامه‌نگاران ايرانی» نوشتم؛ «در بيش از يک دهه کار حرفه‌ای، از مربيان فوتبال الگو گرفته‌ام، آن‌ها که ساک‌شان هميشه بسته است. عمر کارهای حرفه‌ای ژورناليستی در ايران در به‌ترين شرايط ممکن، بيش از يکی، دو سال نيست؛ يا توقيف می‌شويد، يا به زندان می‌افتيد و اگر هم در امان بمانيد، مديران رسانه دچار تغيير باور می‌شوند يا کمبود پول، گه‌گاهی هم بی‌اخلاقی‌های رايج تحريريه‌ها شما را دل‌زده می‌کند. همه‌ی اين‌ها سبب دربه‌دری روزنامه‌نگاران ايرانی‌ست، برای همين هم خيلی دل‌بسته به کار و جايگاهم در هيچ کجا نمی‌شوم...» و اکنون گويی دوباره اين تقدير تکرار می‌شود. روزی که سنگ‌بنای "صبح آزادی" را گذاشتيم، می‌دانستم که سرانجام، يک روزی، «امروز» فرا می‌رسد؛ امروزی که بايد تصميم بگيری يا بمانی و تسليم شوی يا بروی و خاطره باشی و خب من آدمی هستم که باور دارم، هميشه به‌تر است، آدم آسان برود، نبايد به هر قيمت، به هر زور و به هر روشی باقی بماند.
پس از امروز، ديگر، "صبح آزادی" به شکل رسمی تمام می‌شود. آن‌چه می‌ماند، يک اسم است مانند همانی که پيش از شهريور ۸۹ بود. من از تمام هم‌کارانم خواسته بودم که کار را ادامه دهند و از اين رو در انتشار اين سرمقاله تاخير شد که اميدوار بودم، شايد اين مجموعه بتواند، بدون من، هم‌چنان منتشر شود اما وقتی بی‌اخلاقی از حد گذشت، هم‌کاران من اخلاقی‌ترين کار ممکن را انجام دادند؛ نماندند. جا دارد، در اين آخرين سطرها از تمام دوستان و هم‌کارانی که "صبح آزادی" بدون تک تک آن‌ها، بی‌شک چيزی کم داشت، سپاس‌گزاری کنم، آن‌ها در اين ده شماره تا جای ممکن با من هم‌کاری و هم‌راهی و هم‌دلی داشتند و بی‌شک، بيش‌ترين سهم از موفقيت "صبح آزادی" از آن آن‌هاست(۲). هم‌چنين بايد دوباره از مخاطبانی ياد کنم که ما را تنها نگذاشتند. دوست داشتيم، باز هم کنار هم باشيم و برای شما بنويسيم، شما هم ما از ديدگاه‌های خود بگوييد، در حقيقت هيچ جزيی از روزنامه‌نگاری، لذت‌بخش‌تر از «ديده‌شدن» از سوی مردم نيست اما باز هم «چراغ‌های رابطه» دارد خاموش می‌شود. اگر يادتان باشد، در نخستين سرمقاله‌ی خود، در شماره‌ی يک نوشتم؛
«صبح آزادی" تلاشی دوباره از سوی آزموده‌شدگانی جان‌سخت است که می‌خواهند بمانند و بنويسند و در حرفه‌ی خود پای‌مردی کنند...ما تنها و تنها با پيروی از توتم قلم و رسالت سنگينی که بر دوش سوگندخوردگان به آن می‌گذارد، می‌نويسيم، می‌نويسيم برای شما و اميدواريم به ماندن، روشن ماندن اين چراغ و باقی ماندن با شما» و به همين سبب هم شعار خود را «ماندن تا سپيده‌دم» انتخاب کرديم. سپيده‌دم ۹ ماه با شما مانديم تا به اين جدايی تلخ و موقت رسيديم اما هنوز باور داريم که می‌توانيم، کنار شما باشيم و «بمانيم تا سپيده‌دم». ده‌ها، نام، اسم، مجله و رسانه آمده‌اند و رفته‌اند اما جريان روزنامه‌نگاری هم‌چنان باقی‌ست و البته ما روزنامه‌نگاران چه، اين روزنامه‌نگار نيست که نياز به رسانه دارد. روزنامه‌نگار می‌تواند در هر کجا، بر هر کاغذ و دفتری بنويسد و حرف‌هايش را بگويد اما رسانه‌ها، بدون روزنامه‌نگاران تهی از هر بن‌مايه‌ای می‌شوند و در حقيقت اين رسانه‌ها هستند که از هويت روزنامه‌نگاران‌شان مايه می‌گيرند. بارها و بارها اين اتفاق در مطبوعات ايرانی افتاده، روزنامه‌نگاران از رسانه‌ای کوچ کرده‌اند اما روزنامه‌نگار باقی مانده‌اند. به همين سبب هم جدايی تلخ امروز را موقت می‌دانم چه، فردای ديگری، در جای ديگری، با اسم ديگری باز هم ما کنار هم خواهيم بود؛ کسی نخواهد توانست استقلال و قلم را از ما بگيرد؛ تنها می‌ماند يک افسوس و حسرت بزرگ بر دل، آرزوهای ناکام، برنامه‌های عقيم و سپيده‌دم‌های بدون "صبح آزادی" که می‌توانست جور ديگری باشد. افسوس که نشد و نماند و مخاطبان ارجمند و وفادار ما بايد بدانند که از اين پس هر "صبح آزادی" ديگری جعلی‌ست؛ تنها يک نام، بدون هويتی که ما برايش ساختيم.
ديگر انگار حرفی باقی نمانده است. به اين ترتيب امروز قصه‌ی "صبح آزادی" هم به پايان رسيد اما فراموش نکنيد که قصه‌ی "ما" هنوز شب درازی در پيش دارد.

پی‌نوشت‌ها:
(۱) نخستين شماره‌ی "صبح آزادی" با سردبيری من، در شهريور ۸۹ منتشر شد. شماره‌ی دهم با پرونده‌هايی درباره‌ی «اخراجی‌های دولت»، «بازشناسی هيتلريسم»، «مروری بر فايده‌گرايی»، «ياد هوشنگ گلشيری»، «دفتر جمع‌آوری کتاب‌ها از نمايشگاه بين‌المللی»، «بهداشت زنان»، «پيامدهای اجتماعی بيکاری» و «خشک شدن درياچه‌ی اروميه»، به هم‌راه يک ويژه‌نامه درباره با «مرگ سه ملی‌-مذهبی؛ عزت و هاله سحابی و هدی صابر» بسته شده بود. در دوم خرداد ۹۰، با ارسال نامه‌ای از سوی وزارت ارشاد، از انتشار شماره‌ی دهم مجله جلوگيری شد. مساله‌ی ارشاد برای جلوگيری از انتشار "صبح آزادی" گويا قطع مجله بود! که پس از بيست روز پی‌گيری برطرف شد. تلاش کرديم با به‌روز ساختن مجله، شماره‌ی دهم را برای ابتدای تيرماه منتشر سازيم اما اين بار صاحبان امتياز مجله برای انتشار آن مشکل‌تراشی کردند. با گرفتن دليل‌های واهی، کوشيدند تا "صبح آزادی" ديگر آنی نباشد که بايد. در ابتدا توافق شد که با حل بخشی از اختلاف‌نظرها، شماره‌ی دهم با همين سرمقاله(اندکی سخت‌گيرانه‌تر البته) به عنوان آخرين شماره‌‌ی تيم ما انتشار يابد. متاسفانه اما حتا به همين توافق نيز پای‌بند نبودند و در نهايت بدون آن‌که مجال خداحافظی با مخاطبان‌مان را بی‌يابيم، با "صبح آزادی" خداحافظی کرديم. نقطه‌ی اوج اختلاف ما با صاحبان امتياز مجله، درباره‌ی «کار حزبی» و «آماده‌سازی فضای انتخاباتی» بود که روشن است، نه من و نه ديگر هم‌کارانم تن به چنين سواستفاده‌هايی از لگوی "صبح آزادی" نمی‌داديم.
(۲) بخشی از هم‌کارانی که جا دارد از آن‌ها قدردانی کنم؛ سروش فرهاديان، ويدا خسروی، پوريا سوری، سميرا مرادی، علی‌رضا صديقی، مهسا امرآبادی، مهرداد بزرگ، نفيسه زارع‌کهن، نوشين جعفری، نيما راد، وحيده مولوی، جلوه جواهری، مريم کاويانی، محمدرضا باباجان و مجتبا حصامی نام دارند. روشن است که نام بسياری از کسانی که در تک‌شماره‌ها، هم‌راه ما بودند نيز از قلم افتاده که از تمامی آن‌ها نيز سپاس‌گذارم.

ساسان آقايی
سردبير مجله صبح آزادی - شماره‌های ۱ تا ۹(۱)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016