گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
5 مرداد» آخ! اگر آزادی سرودی میخواند...، در کنار مزار دوازدهم احمد شاملو، محمد قراگوزلو31 تیر» در دوازدهمين سالگرد درگذشت احمد شاملو، گرامیداشت ياد شاعر بزرگ ايران، كانون نويسندگان ايران 20 اردیبهشت» شبی بیاد احمد شاملو در دانشگاه آزاد برلین، ۱۹ ماه مه 1 اردیبهشت» اربابِ بیمُروتِ دنيا...، ناصر زراعتی 29 آبان» سايت رسمي بنياد گلشيري و احمد شاملو فيلتر شده است، ایلنا
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! اندر حکایتِ آن مصاحبۀ بیستوسه چهار سال پیش، ناصر زراعتیدر این همه سال، بهخصوص پس از مرگِ شاعر، که یادنامهها و مجموعهمقالهها و مجموعهمصاحبههایِ متعددی از احمد شاملو منتشر شده است، ندیدم این گفتوگو را چاپ کرده باشند. از یک نظر فکر میکنم کاش جایی بازچاپ میشد تا جوانان هم بخوانند، از سویِ دیگر میگویم شاید هم بد نشد؛ حالا میشود جداگانه آن را منتشر کردقضیه از این قرار بود که نازنین دوستم هوشنگ گلمکانی، سردبیرِ ماهنامۀ سینماییِ فیلم، روزی گفت میخواهیم با احمد شاملو گفتوگویی کنیم در بارۀ فیلم و سینما و کارهایی که در این زمینه کرده است. و چون اطلاع داشت من گاهی شاعر را میبینم و لطفِ او شاملِ حال من است، خواست تا وقتی بگیرم برایِ مصاحبه. اینطور که از یادداشتِ بالایِ متنِ چاپشدۀ مصاحبه در شمارۀ ۶۸، سالِ ششم، نیمۀ دومِ شهریورماهِ ۱۳۶۷ مجلۀ ماهنامۀ فیلم برمیآید، این گفتوگو مدتی پیش از آن تاریخ انجام شده بوده است. آن زمان، شاملو و آیدا در خانهای واقع در یکی از فرعیهای حولوحوشِ خیابانِ سُهروردیِ شمالی زندگی میکردند که خیلی نزدیک بود به دفترِ کارِ من که بازماندۀ دارالترجمهای بود «پَچواک» نام که من و چند تن از دوستانِ دانشگاهی که با بسته شدنِ دانشگاهها پس از «انقلابِ فرهنگی» بیکار شده بودند، راه انداخته بودیم. (یکی روانش شاد دکتر حسین افشار بود که همین چند ماه پیش از دنیا رفت و دو دوستِ دیگر دکتر هوشنگ فرخجسته و دکتر ابراهیم مشعری بودند که عمر هر دو دراز باد!). دو اتاق بود در آپارتمانی در طبقۀ سومِ ساختمانی درست روبهرویِ مسجدِ مشهورِ حُجت ابنالحسن در خیابانِ سُهروردی شمالی، نرسیده به پالیزی که مطبِ دندانپزشکیِ دکتر محمدرضا غفاری بود؛ دوستِ خوبی که ضمنِ انجامِ کارِ تخصصیاش، کتابهایِ علمی نیز ترجمه و تألیف میکرد. آن سالها، شاملو تقریباً همیشه در خانه بود و با آیدا سخت مشغولِ کار رویِ «کتابِ کوچه» بودند. من گاهگداری به دیدنِ شاعر میرفتم و این دیدارها وقتی بیشتر شد که مقداری از یادداشتهایی را که در زمینۀ فرهنگِ عوام (ضربالمثلها و اصطلاحاتِ عامیانه و غیره) از سالها پیش گرد آورده بودم، در اختیارِ او گذاشتم و بعد هم در کارِ دشوارِ گشتن و یافتنِ کتابهایِ قدیمی که دنبالشان بود، کمکاش میکردم. یک بار، دنبالِ کتابِ کوچکی میگشت چاپِ اوایلِ همین قرنِ شمسی که ردّش را در کتابخانۀ ملّی یافته بود. بیشتر اینگونه کتابها را اجازه نمیدادند از کتابخانه بیرون ببرند و استاد هم که نه حوصله داشت برود کتابخانۀ ملی و نه بهنوعی در آن زمان، این کار اصلاً برایش مقدور بود. کتابدار که دختری بود محجوب، کتاب را یافت و آورد و وقتی خواستم از آن برایم فتوکپی بگیرد، معلوم شد دستگاهِ کتابخانه خراب است. گفتم: «من گواهینامۀ رانندگیام را میگذارم پیشِ شما به گِرو و کتاب را میبرم و فتوکپی میگیرم و برمیگردانماش.» ابتدا نپذیرفت، ولی بعد وقتی گفتم که آن را برایِ چه کاری و چه کسی میخواهم، با شگفتی و شوق، نه تنها آن کتاب، که چند کتابِ دیگر را هم با مسئولیتِ خودش در اختیارم گذاشت. شاملو چون چشماش به آن کتابها افتاد، باورش نمیشد. پرسید: «چهطور اینها را گرفتی؟» برایاش گفتم که کمی خوشزبانی و البته معجزۀ شعر و نامِ او چگونه گِره از این کارِ فروبسته گُشاده بود. باری، تلفن زدم و قضیۀ درخواستِ مصاحبه را گفتم. شاملو گفت که من نه این مجله را میشناسم و نه صاحبان و نویسندگانِ آن را. وقتی گفتم فعلاً تنها مجلۀ سینماییِ بهدردبخوری است که درمیآید و اینها هم دوستان مناند و بچههایِ خوبی هستند، گفت: «هرطور خودت صلاح میدانی.» درست خاطرم نیست چه مدت گذشت تا هوشنگ صلاح دید مصاحبه آماده و چاپ شود. آن زمان، ماهنامۀ فیلم هنوز امتیازِ کامل نداشت و میباید هر شماره را صفحهبندیشده به ارشاد میدادند تا «بررسی» شود و اجازۀ چاپ کسب گردد و برود چاپخانه. پس، بهشیوۀ خودم مصاحبه را پیاده کردم: ابتدا، تمامِ حرفها را واژه به واژه نوشتم و بعد ضمن پاکنویس، جملهها را ویرایش کردم؛ بهطوریکه ضمنِ رعایتِ شیوۀ سخن گفتنِ هر کس، تکرارها و اضافات حذف و جملهها اصلاح شد. متنِ پاکنویسشده را نزدِ شاعر بُردم و قرار شد که با آیدا بخوانند و هر تصحیحی لازم بود انجام بدهند و مرا خبر کنند تا بروم بگیرم و بدهم به مجله. دو موردِ دیگر هم بود که من خواهش کردم اگر اجازه بدهد، یا حذف کنیم یا حرفها را کمی مُلایمتر. یکی مربوط میشد به صحبتِ او در موردِ ابراهیم گلستان و دیگری راجع به دکتر هوشنگ کاووسی. با ملاحظۀ مصاحبه، گویا گفته شده بود که باز این فلانی (یعنی این حقیرِ سراپاتقصیرِ گردنشکسته) شرّ راه انداخته است؟ و اکیداً با چاپِ عکس بزرگِ شاعر رویِ جلد مخالفت شده بود و چاپِ مصاحبه را هم مشروط فرموده بودند به گذاشتنِ یک یادداشتِ کوبنده بالایِ صفحۀ نخست، در مذمّتِ شاعر و علیهِ او؛ چیزی مثلاً با همان محتوایِ دشنامآلودی که چند سال پیش، در روزنامۀ «کیهان» آن زمان درآمده بود و نویسنده شاعر را «پیرِ سلطنتآباد» لقب داده بود. خانۀ آن زمانِ شاملو در خیابانِ پاسداران [سلطنتآبادِ سابق] بود و آن آقایِ سیّدِ نویسنده (که الان هر کار میکنم نمیدانم چرا نامشان به خاطرم نمیآید!)، آمده بودند کلی هنر به خرج داده بودند و چنین ترکیبِ نیشآلودی ابداع فرموده بودند! و چنین شد که آقایانِ بَرَسان، نشسته بر اریکۀ آن وزراتخانۀ محترم در آنسو، و این ضعیفِ یکلاقبا، با گردنی باریکتر از مو، اما این بار با رویی همچون سنگِپایِ قزوین اینسو، با پادرمیانیِ دوستانِ مجلۀ فیلم و برو و بیایِ چندین و چندبارۀ آنان، مشغولِ رَدّ و بَدَل کردنِ مقداری تیشه و ارّه شدیم. چه مدت زمان گذشت، درست خاطرم نیست تا آنکه سرانجام، توافق شد: نه این، نه آن، بلکه یادداشتی مختصر و مفید و توضیحدهنده بالایِ مطلب بیاید و گوشۀ بالایِ سَمتِ چپِ رویِ جلد هم، عکسِ کوچکی از شاعر چاپ شود و به این ترتیب، مصاحبه منتشر شود. غیر از آن واکنشِ دکتر کاووسی، یادم نمیآید نوشتهای مربوط به این مصاحبه در مجله درآمد یا نه. باید شمارههایِ آن سال را ورق زد که من متأسفانه فعلاً در دسترسام نیست. واکنشها مجموعاً خوب بود. اهل سینما راضی بودند از این گفتوگو، چون مسائلی نادانسته را روشن میکرد. وقتی ماجرای پیاده کردنِ مصاحبه و افزودنِ آن چند جمله و حرفها و نظرهایِ خودم و آیدا و اصرارِ ما بر حذف یا تعدیلِ آن سخنان را گفتم، باز گفت: «بههرحال، این مصاحبه به ضررِ شاعر است.» در این همه سال، بهخصوص پس از مرگِ شاعر، که یادنامهها و مجموعهمقالهها و مجموعهمصاحبههایِ متعددی از احمد شاملو منتشر شده است، ندیدم این گفتوگو را چاپ کرده باشند. از یک نظر فکر میکنم کاش جایی بازچاپ میشد تا جوانان هم بخوانند، از سویِ دیگر میگویم شاید هم بد نشد؛ حالا میشود جداگانه آن را منتشر کرد. هنوز آن نوارها را به یادگار دارم. اگر فرصتی باشد، میتوان صدایِ زیبایِ شاملو را رویِ اینترنت گذاشت تا دوستداراناش حرفهایاش را در موردِ سینما هم بشنوند. همچنین آن متنِ پاکنویسشده و تایپشدۀ مصاحبه را با اصلاحات و خط و امضایِ شاعر خوشبختانه دارم. دیدارِ احمد شاملو برایِ من همیشه دلنشین و آموزنده بود. اشتباه نمیکنم اگر ادعا کنم که دیدار و گفتوگو با من نیز برایِ او نادلنشین نبوده است. آخرین دیدارم با شاعر اما غمانگیز بود. زمستان هفتادوهشت بود (اگر اشتباه نکنم)، از رشت برمیگشتیم. رفته بودم دیدنِ نصرت رحمانی و دوسه روز با او گفتوگو کرده بودم و ویدئو گرفته بودیم برایِ ساختنِ مستندی در موردش (که پس از اینهمه سال، هنوز در دستِ تدوین است!). صحبتِ شاملو هم با نصرت شد که دوستانی قدیمی و بسیار صمیمی بودند. در راهِ برگشت، به خانۀ شاملو تلفن کردم. آیدا گوشی را برداشت. گفتم که اگر استاد اجازه بدهند چند دقیقهای مزاحم میشویم. گفت: «احمد حالاش خیلی خوب نیست. اما بفرمایید.» وقتی رسیدیم جلوِ در خانه، به علی تصویربردارِ جوانِ همراهام گفتم که فعلاً وسایل را نیاور تو تا ببینیم اوضاع چطور است. وقتی وارد شدیم و شاملو را با پای قطعشده و آن حالِ نزار رویِ صندلیِ چرخدار دیدم، خوشحال شدم که وسایل را نیاورده بودیم. سلاموعلیک و حالواحوال... درد را در تمامِ خطوطِ چهرۀ شکستهاش عیان میدیدم. فقط گفتم که از رشت میآیم، از نزدِ نصرت رحمانی که سلام رساند. و نگفتم که دوست داشتم با شما هم صحبت کنم و تصویر بگیرم تا در مورد نصرت بگویید... هر دو گفتند که دوست داشتند مرا ببینند. هر دو به من محبت داشتند؛ هم شاملو و هم آیدا. آن روز، علی دوربینِ ویدئو دستاش بود. بیاطلاعِ من، چند دقیقهای از شاملو و آیدا و خانۀ شاعر تصویر گرفته بود. گفت: «میدانستم اگر به شما بگویم، نمیگذارید بگیرم.» راست میگفت. نگفت و گرفت. حالا، چند دقیقهای تصویر دارم از شاعر در ماههایِ آخر عمرش؛ تصویرهایی پُر از رنج و درد... بیش از یک دهه از رفتنِ احمد شاملو میگذرد. او نیست، اما یادش هست، کارهایاش، شعرهایاش، نوشتههایاش، کتابهایاش، صدایاش، عکسهایاش و مقداری هم فیلم و تصویر ویدئویی از او هست خوشبختانه... و تا یاد و اثرِ آدمی هست، او هست؛ زنده است. در پایان، شاید برای امروزیها جالب باشد که زمانی، حتا اجازۀ چاپِ نامِ شاعر هم وجود نداشت. مقدمۀ ترجمۀ کتابِ «نشانهها و معنا در سینما» نوشتۀ پیتر والن را که نشرِ تیراژه چاپ کرد (چاپ اول، بهار ۱۳۶۳)، اینگونه به پایان رسانده بودم: «... این ترجمه حُسنی یکتا دارد که مترجم به دلیلِ آن میباید بر خود ببالد و آن اینکه بزرگشاعر عرصۀ ادبِ ایران زمین ـ احمد شاملو ـ بر او منّت نهاده و شعر بودلر [...] به فارسی برگردانده است.» (دیماه ۱۳۶۲، تهران) همچون پژواکهایِ بلند که در دوردست ناصر زراعتی Copyright: gooya.com 2016
|