چهارشنبه 5 مرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آخ! اگر آزادی سرودی می‌خواند...، در کنار مزار دوازدهم احمد شاملو، محمد قراگوزلو

QhQ.mm22@yahoo.com

میانهٔ اردی‌بهشت ۱۳۸۸ بود. تهران، یازدهٔ اردی‌بهشت (یک‌مه) خود را برای نخستین بار در سال‌های گذشته، به قلب شهر (پارک لاله) برده بود. با وجود دست‌گیری‌های گسترده جسارت جنبش کارگری قابل تحسین بود. هر چند آن جسارت در میانهٔ میدان هیاهیوی سبز و زرد چندان نپایید، اما آغازی بود و نقطهٔ عطفی در جنبش کارگری. بهار ۸۸ تهران در قُرقُ سبز‌ها بود. اصلاح‌طلبان دولتی و نیمه‌دولتی و لیبرال‌ که در پی شکست‌های متوالی از «انتخابات» دوم شوراهای شهر و روستا و مجلس هفتم و هشتم و ریاست جمهوری نهم ماتم زده از قدرت رانده شده بودند، آنک با آس به تعبیر خودشان نسوخته آقای نخست وزیر به معرکه آمده بودند و از پیش ارجوزهٔ پیروزی می‌خواندند. دبیر کل جبههٔ مشارکت می‌گفت: «کافی‌ست اختلاف آرا ۵ میلیون باشد، آن‌گاه ما پیروزیم». (دربارهٔ جواب به محسن میردامادی و کمپین بد و بد‌تر بنگرید به مقاله یی از این قلم تحت عنوان «می‌دانند و می‌پرسند» اینجا و آنجا). اصلاح‌طلبان برای جلب و جذب تحریمی‌های گذشته ترفند قدیمی‌ شدهٔ انتخاب بد و بد‌تر را پیش کشیده بودند. «آیا به نظر شما احمدی‌نژاد بد‌تر از موسوی نیست؟» و یا «آیا موسوی بهتر از احمدی‌نژاد نیست؟» و چنان بود و چنین بود که در مدتی کوتاه همه جا «سبز» شد. از نویسنده‌گان صاحب سبک مثلاً چپ لیبرالی که بعد از شکست مفتضح هاشمی در برابر احمدی‌نژاد روی دستانشان داغ گذاشته بودند که هرگز در سیاست دخالت نکنند تا «شاعران» حوزهٔ هنری و شاگردان سابق مرتضا آوینی به نفع کاندیدای سبز وارد گود شدند. زنان کمپین عدد خود را بیش از یک میلیون دیدند و کاسهٔ تمنا به دست گرفتند و امضاهای جدید زیر سند خود گذاشتند. نوبل گرفته‌ها داغ کردند. «رگ‌های غیرت روزگار سپری شده» ‌ها برآماسید. از هنرپیشه‌های مشهور و مطرح و محبوب سینما و تله‌ویزیون ایران تا بازی‌گران تی‌نیجری لاله‌زاری، همه دست-بند و پیشانی‌بند و گردن‌بند و گوشواره و النگوی سبز بستند. به اعتبار پول‌های کلان رانت‌خواران، هزینه‌های هنگفت شد. مدیای سرمایه-داری غرب شادمان از ورود اصلاح‌طلبان موتلف با لیبرال‌ها کل تریبون-های خود را در اختیار آقایان و خانم‌هایی گذاشت که حالا دیگر - پس از دو سال - به عنوان «مهاجر» کارمند رسمی و علنی این رسانه‌ها شده‌اند. غلام‌حسین کرباسچی با بی‌بی‌سی از اسرار مگوی برنامه‌های نئولیبرالی شیخ مهدی کروبی سخن‌ها گفت و سرانجام عباس عبدی در رادیو فردا ریش نفت را به سبیل دیکتاتوری گره زد و درس‌های فرید زکریا را بالا آورد. چنان افتاد که دانی....
در آن گیر و دار آقا و خانمی که خود را نمایندهٔ «روشن‌فکران» می‌خواندند بعد از تماس با نگارنده نامه‌یی را آوردند برای امضاء. نامه‌یی که با این شعر شاملو آغاز می‌شد:
آه! اگر آزادی سرودی می‌خواند....
و ذیل آن شصت هفتاد امضای آشنا و گُنگ نشسته بود. گفتم: «شما که می‌دانید من امضا نمی‌کنم». گفتند: «ولی خیلی‌ها یا همه امضا کرده اند. فلانی و فلانی کم آدم‌هایی نیستند.» نامهٔ شق و رق و تا نخورده را تا زدم و تحویل آن دو آقا و خانم بسیار جنتلمن و لیدی‌ مآب دادم و عذر تقصیر خواستم که «اولاً امضای من چه ارزشی دارد در حالی که این آدم‌های "خیلی آدم" پای این استشهاد محلی امضا نهاده‌اند؟» در مُقام یک نویسنده فقط از آنان خواستم اگر ممکن است شعر احمد شاملو را از طغرای نامه بردارند. چنین نکردند. من نیز ابرام نورزیدم. آنان رفتند. و من ماندم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


با وجودی که غالب امضا کننده‌گان در حوزه‌های تخصصی خود افراد شناخته شده‌یی بودند، اما نقل شعری از شاملو در ابتدای استشهاد محلی دقیقاً از این منظر نشسته بود که بر وزن محتوای نامه بیفزاید و به یک اعتبار آقای موسوی را در ردهٔ بالای صد کیلویی‌ها روی باسکول مسابقه بفرستد. از قرار چنین نیز شد. دست کم به اعتبار‌‌ همان چهارده میلیون رای رسماً اعلام شده. این شاملو عجب رازی است. آن آقای عطاءالله مهاجرانی در مناقشه‌یی مکتوب با این قلم که هنوز جوهر آن خشک نشده است، هر چه ناسزا می‌توانست نثار شاملو کرد و چون به لندن رفت دکان دو نبشه‌یی باز گشود که یک سوی آن، بر بالای وبلاگش همین شعر «آه اگر آزادی....» نشسته است و سوی دیگر آن آخرین نتایج مسابقات نیمه آماتور لیس پس لیس با ابراهیم گلستان!! که دشمن خونی شاملو بوده و هست.

دو سال و چهارده ماه بعد. دوم مرداد ۱۳۹۰. امام‌زاده طاهر. اطراف مزار شاملو. هوا داغ. چند جوان پراکنده. در عمق زخمی سکوتی سوگ-ناک، آژیر فضای سنگین امنیتی و پلیسی جیغ می‌کشد. ساعت۳۰/۳ بعدازظهر. آفتاب مستقیم و خشن تابستان کرج. اندک جوانان وحشت‌زده را نیز به «پس پشت مردمکان» درختان پراکنده و تشنه رانده است. بی-تامل به سوی مزار می‌رویم. جوانان به محض دیدن یک چهرهٔ آشنا جمع می‌شوند. حداکثر بیست تا سی نفر. از امضاکننده‌گان بیانیهٔ پیش گفتهٔ کمپین «هنرمندان» سبز هیچ نشانی نیست. و این خود بهتر! از کسانی که فراخوان گردآیش داده‌اند حتا یک نفر نیز حضور مبارکش پیدا نیست. این «استادان» محترم تا آخر مراسم (ساعت ۵) نیز تشریف فرما نشدند! همسر شاعر که تحت سخت‌ترین شرایط هم علی‌القاعده باید می‌زیان و خوش‌آمد گوی مهمانان خستهٔ خانهٔ شکستهٔ بامداد لب بستهٔ ما باشد، مثل همیشه غایب است. از منزل او تا مزار بیست دقیقه‌یی راه، بیشتر نیست. شاید طولانی‌ست! ناشران و کاسبان کتاب شاملو رفته-اند گل کاغذی (اسکناس) بچینند!! دختران دشت و پسران گل‌ کشت اما از راه و بی‌راه آمده‌اند. دو سه نفر از تبریز. که می‌گویند از ۸ صبح بیتوته کرده‌اند. یکی دو نفر از اصفهان و رشت و زنجان. به همراه دخترم فروغ روانه می‌شویم. به سوی مزار. صد گام. هنوز مجال احوال پرسی با مهمانان شاملو به سر نیامده است که آقای سرگردی با چند مامور دیگر به محوطه می‌ریزند. دوان دوان. سرگرد باتوم را می‌-چرخاند و به سوی جوانان حمله می‌برد. در کمتر از یک دقیقه مزار شاملو خالی از هر تنابنده‌یی می‌شود. اطراف امام‌زاده توسط نیروهای امنیتی محاصره شده است. این محاصره در حریم مزار اما تنگ‌تر است. از قرار آنان که به امام‌زاده رسیده‌اند، به سد نیروهای پلیس خورده-اند و مانده‌اند. و من تنهای تنها بر مزار شاملو ایستاده‌ام. ملاحظه-ی موی سفیدم را کرده‌اند لابد. نمی‌دانم. آقای سرگرد با فریادی خشمگینانه به سوی من می‌آید. دخترم را نشان می‌دهد و با فریاد در می‌آید که: «آهای! این بچهٔ توست؟ ادبش کن و گرنه....» – «آهای» در اینجا ضمیری است جای‌گزین شما و یا آقا مشابه «هی»! - سرگرد خواسته فروغ و چند تن از بچه‌های شاملو را از امام‌زاده بیرون کند اما نرفته‌اند و «بچهٔ آهای» گفته من بدون پدرم – که‌‌ همان «آهای» باشد - جایی نمی‌روم. مشاجرهٔ لفظی در گرفته! می‌گویم «اما آقای سرگرد! من حتا یک واحد علوم تربیتی نخوانده‌ام. البته ماکارنکو را می‌شناسم. پداگوژیکی را....» سرگرد با چشمان از حدقه بیرون زده باتوم و رولورش را به رخ می‌کشد و داد می‌زند که «بیرون! بیرون! آقا....» بچه‌ها در غیبت سرگرد که من را نشانه رفته است، جمع می‌-شوند. می‌گویم «آقای سرگرد! اگر ما از باتوم و اسلحهٔ شما می‌ترسیدیم که حالا این‌جا نبودیم برادر» و دستانم را در برابرش می‌گیریم: «بفرما! دست‌بند بزن. هر کجا می‌خواهی می‌آیم. هر شش گلولهٔ رولورت رو تو ملاجم خالی کن! مهم نیست. اما مراسم باید برگزار شود.» می‌گوید «ما دستور داریم نگذاریم» می‌گویم: «دستور نامه‌ات را نشان بده. ما می‌رویم» و اضافه می‌کنم «بی‌سیم بزن به فرمانده‌ات تا با او صحبت کنم. گویا آتش شما خیلی داغ است.» و از سرگرد می‌پرسم: «می‌خواهی زود سرهنگ شوی؟». سرگرد عقب می‌نشیند. به سرگرد و فرمانده-ی لباس شخصی‌ها می‌گویم «آقایان! شما که ماشاءالله آدم‌های با تجربه‌یی هستید. اگر نبودید هم در این دو سال با تجربه شده‌اید. این گورستان با شهر و هر مکان دیگری چند کیلومتر فاصله دارد و حتا اگر ۵ هزار نفر هم جمع بشوند شما اگر اراده کنید می‌توانید به راحتی بزنید. این‌جا نه بانکی هست که به آن حمله شود نه.... تازه همه آمده‌اند برای بامدادشان شعر بخوانند. شعر خودش را....» فرماندهٔ لباس‌ شخصی‌ها دستم را می‌گیرد و محترمانه می‌گوید: «اگه ممکنه من با شما صحبت می‌کنم.» خود را کار‌شناس ارشد روابط بین‌الملل معرفی می‌کند و از استادانش سخن می‌گوید و از اینکه دو سال پیش سبز‌ها سال‌یاد شاملو را مصادره به مطلوب کرده‌اند. می‌گویم: «ببین آقای محترم! ما نه سبزیم و نه موسوی‌ چی! آمده‌ایم به احترام استادمان یک ساعت شعر بخوانیم و برویم. شاملو را که می‌‌شناسی؟»
دهانت را می‌بویند...
آقای سرگرد نزدیک می‌شود. کمی آرام شده است. فقط کمی. هنوز چهره‌اش ملتهب است. جوانی به او گفته است: «نانی که تو به خانه می‌بری بوی خون می‌دهد!» می‌گوید: «چه قدر وقت می‌خواهی؟» ساعت ندارم. ساعت سرگرد دقیقاً چهار و پنج دقیقه است. می‌گویم: «تا ساعت ۵». می‌گوید: «چهار و نیم» می‌گویم: «نه. ساعت پنج. درست ساعت پنج ما گورمان را کم می‌کنیم. بگذارید بچه‌ها بیایند و شعرشان را بخوانند. این‌جا نه کسی یا حسین میرحسین خواهد گفت و نه کسی....» می‌گوید: «صبرکن» با فرمانده‌اش صحبت می‌کند و می‌‌آید.: «قبول اما تا ساعت ۵». به توافق می‌رسیم. لحظه به لحظه مزار شاملو با جمعیتی از نسل سوم ایران معاصر متراکم تر می‌شود. هیچ موی سفیدی در میان جمعیت نیست. گروهی نشسته. و جماعتی ایستاده.
دختران و پسران سرزمین من چه خوب شاملو می‌خوانند:
«آی عشق! آی عشق!
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست....»
این صدای یکی «آبایی» بود و همین که تمام می‌شود دخترکی خود را به پیش می‌کشد و با نوای محزون می‌خواند:
وارتان! بهار خنده و ارغوان شگفت....
و دیگری ادامه می‌دهد:
باید استاد و فرود آمد

می‌ان پلیس ایستاده‌ام و هر از چندگاه به کنار فرزندان صبح می‌روم. به شمار نیروهای پلیس و امنیت افزوده شده است. سرگرد ساعتش را نگاه می‌کند. به سرگرد می‌گویم: «فکر می‌کنی ما از باتوم و رولور تو می‌ترسیم که آن را به رخ می‌کشی» می‌گوید: «این‌ها ابزار اجرای قانون هستند! پلیس آمریکا هم باتوم و اسلحهٔ گرم دارد» می‌گویم: «قانون یعنی مردم.» با انگشت به دوستداران شاملو اشاره می‌کنم و ادامه می‌-دهم «ابزار قانون هم یعنی همین مردم. باتوم و رولور تکیه‌گاه مطمئنی نیست سرگرد. نه برای دولت آمریکا و نه برای هیچ دولت دیگری». هر چند دقیقه ساعتش را مقابل چشمان بی‌رمق من می‌گیرد «ببین! چهار و پنجاه و پنج دقیقه» فرماندهٔ لباس شخصی‌ها می‌گوید: «تمامش کنید دیگر» آرام به مزار شاملو نزدیک می‌شویم. بچه‌ها راه می‌گشایند تا من در میان حلقهٔ آنان بایستم. فرزندان شاملو با لطفی عمیق عرق از پیشانی و گونه‌ من بر می‌گیرند. می‌گویم: «بچه‌ها! همهٔ شما من را می‌شناسید و خوب می‌دانید که با محافظه کاری میانه یی ندارم اما...» از آنان می‌خواهم که آخرین شعر را بخوانند و برویم. همه می‌فه‌مند. همه می‌دانند. همه می‌پذیرند.
بیتوتهٔ کوتاهی است جهان
در فاصلهٔ گناه و دوزخ
خورشید همچون دشنامی بر می‌آید
و روز
شرم‌ساری جبران ناپذیری‌ست.
آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
از عشق چیزی بگوی!
ساعت پنج! درست ساعت پنج بود که مراسم تمام شد. ناگزیر!
هنگام خروج از محوطه سه مرد شتاب‌زده با تاج گل بزرگی می‌خواهند به مزاری برسند که دیگر کسی کنار آن نیست. چه باشکوه! خسته نباشید دلاوران!! فرمانده با تشر می‌گوید: «آقایان کانون نویسنده-گان! فاتحه بخوانید و بروید!»
چند جوان به من نزدیک می‌شوند. یکی می‌گوید: «کانونی‌ها تو ترافیک موندن» دیگری: «نه تو.... موندن» دیگری: «می‌تونستن دو ساعت زود‌تر از زیر کولر بیرون بیان....» دیگری خطاب به من:
«آقا برویم؟»
می‌گویم: «برویم عزیزانم! حال شاملو خوب نیست. بگذارید استراحت کند.»

سکوت قبرستانی امام‌زاده طاهر را می‌پوشاند. چند سوگوار منفرد در کنار گورهای خاموش، پلیس و یک تاج گل! استارت که می‌زنم صدای شاملو - صدایی که مثل نسیم اقاقی‌ها معطر بود - در گوشم می‌پیچد: فلانی! می‌ترسم بمیرم و این کتاب در نیاد.... »
حالا حکایت ماست و کتاب‌هایمان.
..... و کاش در این جهان
مرده‌گان را
روزی ویژه بود
تا چون از برابر این همه اجساد گذر می‌کنیم
تن‌ها دست‌مالی برابر بینی نگیریم:
این پُر آزار
گند جهان نیست
تعفن بی‌داد است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016