نگاهی به زندگی هنری مرضيه، چهره شهير و دوستداشتنی، پرويز داورپناه
مرضيه در دوران شکوفايی هنریاش بيش از هزار آواز و ترانه خواند. ترانههايی که در ارتقای موسيقی ايرانی بسيار اثر گذاردهاند. اما مرضيه علاوه بر موفقيتهایاش در خوانندگی و موسيقی دارای کيفيتهای تحسينانگيز ديگری است که مهمتر از همه شجاعت و پشتکار درخشان او در نوآوری در کار موسيقی بود
بعد از وفات، تربت ما بر زمين مجوی
در سينه های مردم دانا مزار ماست
حافظ
اين نوشته را پيشکش می کنم به دو شاعر فاضل و ترانه سرای با ذوق ايرانی، خانم منير طه و اسماعيل وفا يغمايی
بیگمان همه اهل فرهنگ و هنر و موسيقی در ايران به خود می بالند که در طول نيم قرن اخير يکی از تاثيرگذارترين چهرهها در خواندن تصنيف و آواز و يکی از نوابغ موسيقی ايران کسی جز بانو مرضيه نبوده است که با کمال تاسف سال پيش در چنين روزهايی دار فانی را وداع گفت. مرضيه علاوه بر تسلط فراوان و بینظير در خواندن ترانه و آواز با صدای جادويی خود، بر ادبيات ايران، فنون شعر و شاعری و ارتباط آن با موسيقی هم تسلط داشت. فردی علاقهمند و اهل مطالعه در حوزه تاريخ و فرهنگ ايران بود که شخصيتهای تاريخی و هنری ايرانی را به دقت میشناخت و تمام تلاش او که عاشق فرهنگ ايران بود در اين صرف میشد که اثری ماندگار در فرهنگ ايرانی و آنچه موسيقی اصيل ايران ناميده میشود بر جای بگذارد که البته همينطور هم شد.
اشرف السادات مرتضايی با نام هنری مرضيه، در سال ۱۳۰۴ شمسی در شهر تهران، خيابان عينالدوله، کوچه رومی در خانواده ای هنردوست به دنيا آمد. او شاگرد دبستان هما و دبيرستان عصمتيه بود و در سن بيست سالگی به موسيقی روی آورد.
مادرش بود که بطور خاص او را تشويق به خواندن کرد و در همه دوران زندگیاش از او پشتيبانی میکرد.
مرضيه درباره خود گفته است:
«درزمانی که خانوادههای ايرانی به ندرت فرزندان دخترشان را برای تحصيل علم میفرستادند پدر من با وجودی که يک فرد روحانی بود مرا تشويق به آموزش تحصيلات مرسوم زمان نمود. وقتی که من آغاز به خواندن کردم خواننده شدن برای زنان خيلی غيرعادی بود و درعين حال يک خواننده در آن زمان بايد هم دانش مدرسهای میداشت و هم دانش کلاسيک موسيقی و هم چنين يک صدای خوب. در ضمن استادان موسيقی زيادی بايد صدای او را تأئيد میکردند و همچنين تئوری موسيقی را بايد بخوبی میدانست. من سالهای زيادی را به آموختن زير نظر استادان بزرگ موسيقی ايرانی گذراندم پيش از اينکه شروع به خواندن کنم.»
مرضيه را «بلبلی» خوانده اند که در اوج شکوفايی هنری وحرفه ای با آغاز حکومت اسلامی در ايران خيلی زود به کنج قفس خاموشی افتاد و به انزوا کشانده شد و سال های آخر زندگی او در ايران، در خلوت و تنهايی در ييلاقی دراطراف تهران گذشت.
مرضيه بعدها به يکی از دوستان خود گفته بود که در دوران حکومت اسلامی و هنگامی که آواز خوانی زنان ممنوع شد، او حتی جراًت نمی کرد در خانه خودش آواز بخواند. او به کنار رودخانه ای که نزديک محل اقامتش در حومه تهران بود می رفت و در جايی که صدای ريزش آب، صداهای ديگر را می پوشاند، صدايش را در اوج سر می داد و به زندگی اش به عنوان يک خواننده معنا می بخشيد.
اگر به کارنامه اين هنرمند از ديدگاهی هنری نگاه کنيم می بينيم که اين زن هنرمند و خواننده ترانه های به يادماندنی چون «بوی جوی موليان» و «شب»، در زمانی که خانواده های ايرانی به ندرت فرزندان دخترشان را برای تحصيل علم به مدارس می فرستادند، به مدرسه رفت وبه مدارج بالايی در حد تحصيلات مرسوم آن زمان رسيد.
درکتاب خاطراتی از هنرمندان نوشته پرويز خطيبی در بخشی تحت عنوان «مرضيه در نقش شيرين»، اين نويسنده ماجرای نخستين رويارويی خود با مرضيه جوان را دراوائل دهه ١٣٢٠ اينگونه توصيف می کند:
«مرضيه را اولين بار در خانه يکی از دوستان ديدم. خانه ای واقع در کوچه کليسا در نزديکی محل روزنامه کيهان. صاحبخانه که يک خانم خارجی بود با مادر مرضيه آشنايی و رفت و آمد داشت. آن روزها مرضيه که نام اصلی اش «اشرف السادات» است در کلاس ششم متوسطه درس می خواند. وقتی از مدرسه برگشت چادر نماز چيت گلداری به سرش کرد و خانم صاحبخانه گفت که او آوازی خوش دارد و گاه و بيگاه ترانه های محلی را زير لب زمزمه می کند. ترانه هايی از شاليزارهای شمال و از دختران جوان و زنان برنج کاری که با لباس های محلی از سپيده صبح تا غروب آفتاب در برنجزار ها دست به کارند. او دختر جوان و کم روئی بود که مثل بيشتر دختران جوان ايرانی در آن سن و سال شاداب و سرحال می نمود. وقتی از او خواستم ترانه ای را برای ما بخواند «بارون بارونه» را انتخاب کرد و من احساس کردم که دراين صدای تازه و متفاوت شور و حالی نهفته است. به او گفتم دلت می خواهد خواننده بشوی؟ با حيرت فراوان به من خيره شد و پس از لحظه ای مکث گفت:
«مگر با وجود دلکش و روحبخش می شود خواننده شد؟» در آن دوران و درسال ١٣٢٥ دلکش و روحبخش از معروف ترين خوانندگان راديو بودند. اصرار کردم که مرضيه با من به کلاس استاد مهرتاش بيايد. مهرتاش که در «تئاتر جامعه باربد» کلاس تعليم آواز تشکيل داده بود و بزرگانی چون شهيدی و شجريان از شاگردان او هستند مرضيه را با روی باز و با مهربانی خاص خود پذيرفت. پيش از آنکه مرضيه را نزد استاد ببرم در «موزيکال کمپانی» از او يک صفحه آزمايشی ضبط کردم که هنوز هم درخانه خواهرم در ايران موجود است. مدتی گذشت و من مرضيه را نديدم با اين حال هر وقت به «جامعه باربد» می رفتم سراغش را از استاد مهرتاش می گرفتم. استاد مهرتاش می گفت شاگرد علاقمندی است و من هم با تمام قوا سعی می کنم تا چيزی به او بياموزم. يک سال بعد در جامعه باربد نمايش معروف «خسرو و شيرين» بر روی صحنه رفت اما چون هنرپيشه اول نمايش «مهين معاون زاده» خواننده نبود، مرضيه از پشت صحنه بجای او آواز می خواند. اين رويه بعدها در سينمای ايران نيزمعمول شد ودر طول سال ها ايرج خواننده معروف آن زمان بجای فردين آوازهای فيلم را اجرا می کرد. کمی بعد، از مرضيه دعوت شد تا در برنامه «شيروخورشيد سرخ ايران» که از راديو ايران پخش می شد شرکت کند. مرضيه در اين برنامه شعر و آهنگ معروف «شيدا» به نام «امشب شب مهتابه» را خواند و صدايش به دل هزاران شنونده راديو نشست. حالا ديگر نام مرضيه بر سر زبان ها افتاده بود و مردم می خواستند اين خواننده تازه از راه رسيده را ببينند. جامعه باربد يک بار ديگر نمايش «خسرو و شيرين» را به روی صحنه برد و اين بار مرضيه شخصا در نقش شيرين ظاهر شد. استقبال تماشاگران از اين برنامه به حدی بود که استاد مهرتاش ناچار شد چند ماه متوالی اجرای آن را برروی صحنه ادامه بدهد.»
پيش از مهرتاش، اولين مشوق و استاد مرضيه شاد روان حشمت دفتر راد، از دوستان نزديک نامادری مرضيه بوده است که مردی اديب و موسيقيدان بشمار می رفت. مرضيه تصنيف های قديمی را از او آموخته است. تصنيف «در فکر تو بودم که يکی حلقه به در زد» که معروفيت بسزايی پيدا کرد، از ميرزا علی اکبر شيدا است. همچنين، مرضيه سالها با صدای پيانوی زن پدرش دمساز بود. مادر مرضيه نيز نوازندهً تار و شاگرد درويش خان بود. پس از مهرتاش، که هم مشوق و هم معلم و راهنمای مرضيه بود و خودش شاگرد درويش خان و کلنل وزيری، و استاد مرضيه در هنر دکلاماسيون و دادن نقش شيرين به او در نمايشنامه شيرين و فرهاد، نوبت به آموزگار بزرگ موسيقی، ابوالحسن صبا رسيد. صبا حشو و زوائد آواز خوانی او را گرفت ولی آموزش دقيق رديف را عبدالله دوامی به عهده گرفت. گويا او نخستين شاگرد دوامی بوده است. مرضيه همچنين نزد مرتضی محجوبی سنتور و پيانو آموخت و با اين اندوخته اولين بانوی آوازخوان ايرانی بود که به برنامه گلهای راديو ايران راه يافت.
مرضيه، مرتضی محجوبی و اديب خوانساری در ايستگاه راديو در ميدان ارگ
با پيشنهاد حسين قوامی، مرضيه همراه با استادش ابوالحسن صبا و حسين تهرانی، تنبک نواز چيره دست، اولين کنسرت خود را به دعوت ملکالشعرای بهار برگذار کرد.
آوای مرضيه سالها بر بستر ساختههای شيدا، پرويز ياحقی، بزرگ لشگری، علی تجويدی و همايون خرم نشست.
اما در ميان استادان مرضيه به نام درويش حسن نيز برمیخوريم. مرضيه گفته است:
«درويش حسن بهبهانی بود که خيلی خوب موسيقی را میشناخت و خيلی خوب میخواند. کسی بود مانند مشتاق که سيم چهارم را به سه تار اضافه کرده و میگويند قرآن را با نوای سه تار میخوانده است... [مشتاق عليشاه که نام اصلی اش ميرزا محمد تربتی است، جوانی خوش سيما و برازنده و از مريدان شاه نعمت الله ولی بود که از اصفهان به کرمان کوچ کرد و در اين شهر ساکن شد.] مشتاق در اواخر دوره زنديه در کرمان و در مسجد به فتوای آخوندها کشته شد...
مرضيه افزوده است که صدای او زير تاثير صدای درويش حسن است. «و اين حالت خاص شور و شيدايی را من از درويش حسن ياد گرفتم. در حقيقت درويش حسن بهبهانی به تمام معنی درويش بود، ادعايی نداشت، ولی موسيقی را خوب می شناخت.»
مرضيه همچنين گفته است:
«در مملکت ما، بخش قابل توجهی از موسيقی توسط درويشهايی که موسيقی می دانسته اند، حفظ شده است.»
مرضيه در گفت و گو با اسماعيل وفا يغمايی، اديب و شاعر، گفته است:
يک حالتی در خواندن من هست که هيچکس تابحال نتوانسته آن را تقليد کند. يک حالت خاص شور و شيدايی است و اين حالت را من از اين درويش ياد گرفتم. خودش اين طور می خواند. حسن بهبهانی می آمد خانه و به من درس می داد. در يکی از اين روزها، شروع کرد به آواز خواندن، وقتی تمام کرد، گفتم، ياد گرفتم، گفت: چی چی را ياد گرفتی؟ گفتم: همه اينها را. يک قطعه خواند و پرسيد، اين چيست؟ گفتم سه گاه. بعد يک مرتبه رفت به ماهور و نتوانستم بگويم. گفت، هنوز ياد نگرفته ای، به اين می گويند مرکب خوانی. اگر من از سه گاه رفتم به ابو عطا، شور يا ترک، تو بايد فوری تميز بدهی که اين چيست و گوشه های موسيقی ايرانی را خوب ياد بگيری. معلوم شد که خوب ياد نگرفته ای، خب آدم است ديگر، يک کوچولويی را که ياد می گيرد، فکر می کند همه چيز را ياد گرفته است. قديمی ها می گفتند، خرده علم مايهً درد سر است. درست مثل خرده قرض که، اين يکی باعث می شود آدم در همه چيز دخالت کند، و آن يکی را آدم فراموش می کند بپردازد. در هر حال اين درويش به من فهماند که هنوز راه درازی مانده است. اين گوشه ها و رديف ها را من سالها و شبها و روزهای بيشمار نزد حشمت دفتر، صبا، درويش حسن، مهرتاش و خيلی ديگر از استادان آموختم. اما يکی از اين معلم ها تاًثير خاصی در زندگی من داشت و او عبدالله دوامی بود، يک پيرمرد لاغر و نحيف با چشمهايی تيز و باهوش، آمد و نشست و از من خواست که بخوانم و سرش را پايين انداخت. من اولين شاگرد عبدالله دوامی بودم. تا آن وقت او هيچ شاگردی را تعليم نداده بود. عبدالله خان از آن کم نظيرها بود، تمام علم استادان خودش، يعنی آقا ميرزا حسينقلی، حسين خان کمانچه کش، ملک الذاکرين، درويش خان و آقا ميرزا عبدالله را در سينه جمع کرده بود.
پرويزخطيبی دربخش ديگری از کتاب خاطرات خود از هنرمندان، از مرضيه می نويسد: «يک روز من و کريم فکور(ترانه سرای معروف آن زمان) در خيابان لاله زار با «مجيد وفادار» - آهنگسازـ روبرو شديم و من به وفادار پيشنهاد کردم که با مرضيه همکاری کند. وفادار از اين پيشنهاد استقبال کرد و به زودی مرضيه و داريوش رفيعی زير نظر برادران وفادار (مجيد و حميد) برنامه های راديويی مشترکی را آغاز کردند.»
«بديع زاده» خواننده قديمی از دوستان و دوستداران مرضيه بود و هميشه او را ستايش می کرد. او در باره اين خواننده گفته بود: «لحن خوش مرضيه و تحريرهای ريزی که دارد شبيه کارهای خواننده ای به نام «زهرا سياه» است که بزرگ ترين خواننده زن عصر قاجار بوده است.»
مرضيه نخستين زنی بود که توانست در برنامه راديويی «گلهای رنگارنگ» که برنامه ای سنگين و هنری بود آواز بخواند. مرضيه دردوران شکوفايی هنريش بيش از ١٠٠٠ آواز و ترانه خواند. ترانه هايی که در ارتقای موسيقی ايرانی بسيار اثر گذارده اند. اما مرضيه علاوه برموفقيت هايش در خوانندگی و موسيقی دارای کيفيت های تحسين انگيز ديگری است که مهم تر از همه شجاعت و پشتکار درخشان او در نوآوری درکار موسيقی بود. در زمانی که خوانندگی به عنوان يک سرگرمی ويا شغلی نه چندان افتخارآميز تلقی ميشد و بخصوص زنان در خانه ها محبوس بوده حق هيچگونه ابراز وجودی نداشتند او به عنوان يک زن جوان به خوانندگی به عنوان يک هنر کاملا تحصصی و غرورآفرين درسطح بالايی از نظر فرهنگی می نگريست و درنهايت برای خود جايگاهی در صحنه هنر ايرانی با وجود همه گوناگونی های فرهنگی وزبانی ايجاد کرد. مرضيه هنرمندی بود اسطوره ای که در صحنه هنر موسيقی ايران درخشيد و آثاری که از او بجای مانده نيز يک گنجينه فرهنگی ارزشمند و کم نظير را تشکيل می دهند.
بانوی اديب و شاعر و تصنيف ساز با ذوق خانم منير طه در بارهً مرضيه می گويد:
ترانه ها در چشم هايش برق می زدند. آواز ها و آهنگ ها در سينه اش می چرخيدند و می رقصيدند. سرمستی و«آنی» که در صدايش بود يگانه بود و من چقدر اين صدا را که نمی توانم چگونگيش را توصيف کنم دوست داشتم و چقدر به خود می باليدم وقتی اين صدا با آن شگردی که در ذات و طنين خود داشت ترانه هايم را می خواند و معرفی می کرد. تجويدی خوب می دانست اگر من ترانه سرای آهنگ هايش هستم مرضيه آن را خواهد خواند و بايد بخواند بنا براين در اين مورد سخنِ ديگری با من نداشت. او هم نيست، او هم رفته است. دلم برايشان تنگ می شود و سرشکم تا بنِ مژگانم می آيد و نمی ريزد. نمی گذارم بريزد مبادا تسکينِ خاطرم از يادشان غافلم کند.
مرضيه گفته است:
«نخستين دوره ی آموزشها، هفت سال، و به طور مستمر ادامه داشت. يعنی در حقيقت، من در طول اين زمان می توانستم با زحمتی خيلی کمتر در يکی از رشته های علمی يا ادبی دکترا بگيرم، می توانستم اين کار را بکنم تا در آن سالها کسی به من نگويد "آوازه خوان" و مجبور نشوم در اجتماع آن سالها آن قدر خون دل بخورم. ولی من تصميم گرفته بودم نشان دهم که يک زن می تواند هم آواز بخواند و هم خانم باشد و پاک و پاکيزه زندگی کند. من عاشق و شيفتهً دنيای هنر و کار در زمينه هنر هستم.» مرضيه هنر دکلمه و خوشنويسی را نيز آموخته بود و می گفت: «به قولی، "غير از هنر که تاج سر آفرينش است / دوران هيچ سلطنتی پايدار نيست». شاعر فرموده که تاج سر آفرينش، من می گويم، چرا تاج سر؟ اصلا خود آفرينش است هنر". مرضيه گفته است: من قبل از آنکه بخوانم، سنتور می زدم. ده سال آموزش پيانوی کلاسيک را گذراندم. بعد از سال پنجاه و هفت و آن انقلابی که به بلبشوی آخوند ها ختم شد، تصميم گرفتم سه تار ياد بگيرم. نزد دکتر داريوش صفوت تمرين کردم.
به قول مولانا: آب دريا را اگر نتوان کشيد / هم به قدر تشنگی بايد چشيد.»
مرضيه در باره ی ترانه سرايان و شاعران زن در گفت و گو با اسماعيل وفا يغمايی، اديب و شاعر، در پاريس در تاريخ اول نوامبر۱۹۹۴ ميلادی اظهار داشته است:
«در ايران، ما زنان تصنيف ساز هنرمند و فاضلی داشته ايم، و اگرچه خاموشند، ولی خوشبختانه اکثر آنها زنده اند. اميدوارم عمرشان هرچه طولانی تر شود و وجودشان سلامت باشد. تعدادشان کم نيست، بانوی فاضل و اديب و شاعر و تصنيف ساز با ذوق خانم منير طه هستند. ايشان زنده و سر حال هستند و الان در آمريکا [کانادا] زندگی می کنند. تصنيف های «به کس مگو مگو، حديث اين سبو» ، «شيرين بر و شيرين لب و شيرين سخنم» و «مرا عاشقی شيدا» از کارهای اين بانوی عزيز است. آهنگ اکثر تصنيفهايی را که اين بانو می سرودند، آقای تجويدی می ساختند.»
مرضيه در اين گفت و گو می گويد:
«من وقتی راهی سفر می شدم، گاهی از اوقات که صفای دل بود و نيازمندی و شور و حالی بود، به آستان حضرت شاه نعمت الله ولی می رفتم و آنجا سينه يی و خاطری صاف می کردم.»
يغمايی می پرسد: اشاره کرديد به درويشی و خلوت خودتان، آيا اين يک نگاه عمومی از نظر فکری به جهان برای شماست، يا درويشی برای شما يک طريقت است يا قوانين و سلوک خاص خودش؟
مرضيه پاسخ می دهد: «من بيست و چند سال است، رو به درويشی کرده ام که گفته اند:
در اين بازار اگر سودی است از درويش خرسند است / خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی.
«من در سال هزار و سيصد و پنجاه، برای اولين بار، به ماهان کرمان رفتم، به زيارت حضرت شاه نعمت الله ولی، عارف و شاعر همدورهً حافظ، و در آنجا، به قول حافظ، «حالتی رفت که محراب به فرياد آمد» در هر حال، اين برای من نوعی سلوک و نگاه به زندگی است. جان کلام من اين است که نوعی مردم دوستی و صفا و وارستگی را و نوعی رفاقت با جهان معنوی و مادی را دارد. خودتان می دانيد که از طرفی درويشی يک جور سرکشی در برابر خشکه مقدسهاست، بدون آن که با معنويت قهر بکند، و جان و روحش در آزادگی و صفاست.»
سال ۱۳۶۴ است، چهلمين روز درگذشت غلامحسين بنان و جمعيت زيادی برای بزرگداشت او در امامزاده طاهر کرج جمع شده اند. مرضيه کنار قبر بنان می ايستد و زير لب چيزی می گويد، شايد طلب آمرزش می کند يا برای آخرين بار، ياد يار مهربان.
مرضيه کنار قبر بنان
بوی جوی موليان آيد همی
ياد يار مهربان آيد همی
مرضيه در سال ۱۳۷۳ ايران را ترک کرد و به پاريس رفت. و از همان سالهای آغازين زندگی خود در فرانسه به شورای ملی مقاومت پيوست و گفت که "من از آنجا [ايران] کارزيادی نمی توانستم بکنم آمده ام تا صدايم را به مقاومت شما ملحق کنم و هر آنچه را که می توانم انجام دهم تا صدای زنان ميهنم را دردنيا منعکس کنم.'' با روی کار آمدن حکومت اسلامی، مرضيه ۱۵ سال از خواندن منع و محروم شد و بقول خودش شبها برای ماه و ستارگان آسمان در کنار جويباری که از دهکده لالان می گذشت ترانه می خواند.
خروج مرضيه از ايران و اعلام پيوستگی اش به شورای مقاومت عليه حکومت اسلامی، انعکاس وسيعی در داخل و خارج ايران داشت. در ايران حکومت اسلامی دختر او هنگامه امينی را دستگيرکرد و به عنوان گروگان نگاه داشت. مرضيه اظهار داشت: "گروگان گيری ظالمانه آنها عزم مرا برای دفاع از حقوق مردم تحت ستم ايران جزم تر می کند''
مرضيه و دختر دلبندش هنگامه
او به سازمانهای حقوق بشر جهانی مراجعه و درخواست عمل فوری در جهت آزادی دخترش نمود. خانم امينی چهل و دوساله که در ايران زندگی می کرد در اثر فشارهای سازمان های حقوق بشر جهانی آزاد شد.اما تا مدتها تحت کنترل درخانه اش می بود.
مرضيه گفته است: «من هميشه برای همه خوانده ام اما ملاها صدای عشق و احساسات انسانی را به سکوت کشاندند. آنها نسيم و مهتاب و بهار و لبخند سرزمين مادری من ايران را به زندان افکندند. سرزمينی که يکی از بزرگترين تمدنها و فرهنگ های تاريخی را معرفی می کند و گهواره شعر و ادبيات و موسيقی و انسانيت بوده است و اينک درزير ضربات شلاق يک حکومت ضد تمدن وفرهنگ، ضد زن و ضد انسانيت قرارگرفته است.»
مرضيه در سفرهای گوناگون به کشورهای مختلف کنسرتهای زيادی داد. در اين دوران او با هنرمندان معروف و شاعران و آهنگسازان و نوازندگان مشهوری چون محمد شمس، شاپور باستانسير، عماد رام، محمد علی اصفهانی، اسماعيل وفا يغمايی و حميد رضا طاهرزاده کارهای متعددی ارائه داد.
از آثار معروف او در دوران اقامت در خارج از کشورمثل اُپرای مهتاب با شعر محمد علی اصفهانی و سرودهای زن و کاوه ی ميهن با شعرهای شاعر معروف تبعيدی اسماعيل وفا يغمايی است.
او خوانندهای بود که در سبکهای کلاسيک موسيقی همه را به حيرت واداشته بود. وقتی در کنسرت پاريس خوانده بود حتی کسانی را که فارسی نمیدانستند به تحسين واداشته بود. منتقدان پاريسی او را در سطح خوانندگان کلاسيک اروپا ارزيابی کرده بودند.
مرضيه، وقتی در هشتاد و دو سالگی می خواست به همراه يک ارکستر بزرگ در سالن المپيای پاريس ظاهر شود. و در برابر سه تا پنج هزار نفر نزديک به سه ساعت آواز بخواند، روزنامه فيگارو ۲۵ فروردين ۸۵ به قلم «برتران ديکال»، می نويسد:
«اگر کسی بخواهد مرضيه را برای فرانسويان توصيف کند، جز با تلفيق چندين چهره نمی تواند اينکار را بکند: عشقی از نوع کاترين سُوژ برای شعر و شاعران، طعم صدای بی انتها در زمينه ويولنها مانند نانا موسکوری، هيبت قوی مانند جون بائز، گرمای جذب کنندة شرقیِ ام کلثوم.»
«او دوشنبه ۱۷ آوريل در الَمپيا خواهد خواند، در حاليکه اين سالن موسيقی معروف پاريس بندرت ميزبان ستاره ای در اين سن بوده است. مرضيه هشتاد و دوسال دارد. ولی بگفته خودش از چهل سال پيش تاکنون صدايش تغييری نکرده است. او می گويد: «سالها پيش، يک دکتر در اتحاد شوروی مرا معاينه کرد، و به من گفت: «می توانم تا سن صد و بيست سالگی آواز بخوانم»"»
نويسنده می افزايد: «زنی با خنده آهنگين، چشمان زنده، رگه ای از جوانی در صدا- خير، بنظر جوان تر از اين سن می رسد.»
در ادامة مقاله آمده است: در خانه اشان يک پيانو وجود داشت، و مادرش تار می نواخت. اين زمانی بود که شخصی بنام لومر- يک فرانسوی- آموزش موسيقی غربی را وارد جامعه ايران کرده بود. مرضيه سولفِژ و پيانو را در همان حالی آموخت که دروس اساتيد موسيقی کلاسيک ايرانی را فرا می گرفت. وی در سال۱۹۴۲، در هجده سالگی با ايفای نقش قهرمان زن يک نمايشنامه موزيکال بمدت ۳۷ شب در يک تئاتر بزرگ تهران پا به صحنه گذاشت. چند سال بعد وی برنامه پخش روزانه اش از راديو تهران را داشت، که در آن بشکل زنده آواز های کلاسيک ايرانی و ترانه های سروده شده توسط شعرای بزرگ زمان خود را می خواند. البته وی شعرای قديمی تر را ترجيح می دهد، «حافظ که بسيار زيبا از عشق می گويد، و سعدی که اندرز می دهد...»
فيگارو با اشاره به اين که وی طی ساليان يکی از ستارگان ايران محسوب می شده است, بانوی آواز ايران را با قمرالملوک وزيری (۱۹۰۳-۱۹۵۹)، و ام کلثوم که از ويولن های ارکستر ”مدرن” مصر لذت می برد، مقايسه می کند و می نويسد:
مرضيه نيز به نسلی تعلق دارد که از فرهنگی گشاده بر خوردار است - بنحوی که از اديت پياف و کالاس تمجيد می کند. همچنين نوازندگان المپيا نيز غربی خواهند بود: پنجاه و دو نوازنده اپرای پاريس که به اجرای موسيقی ايرانی خواهند پرداخت، بدون اينکه حتی ربع پرده های آن نيز بتواند برايشان مشکلی ايجاد کند.
ورود دوباره مرضيه به صحنه، به هر دليل و با هر امکان، رويدادی جذاب و کنجکاو کننده برای شنوندگان آثار او در سالهای پيش از انقلاب بود. رفتار و گفتار مرضيه نيز اين رويداد را جذابتر میکرد. در يکی از نخستين کنسرتهايش در لوسآنجلس، زمانی که شنوندگان با يکی از ترانهها دست زدند، خطاب به آنها گفت: «من مطرب نيستم، وقتی میخوانم فقط گوش بدهيد.» کنسرت به گزارش لوسآنجلس تايمز با «تدابير شديد امنيتی» برگذار و عبور همه شرکتکنندگان از زير رديابهای فلزی، موجب ۴۵ دقيقه تاخير شد.
منير طه می نويسد:
دو سال پيش مرضیۀ شيرين رفتارِ ترانه هايم پس از گذشتِ عمر، که تابستان بهار را در نورديده و با کوله باری سنگين از افسوس و آه غربتِ زمستان را احتمال می کرد، تلفن کرد. می گفت شمارۀ تلفنت را از مولود زهتاب گرفتم. دلم تپيد. اين همان مرضيه است که با ترانه هايم به ديدارش می رفتم و با آغوشی از گل های رنگارنگ به ديدنم می آمد؟ اين همان مرضيه است که صدايش از راه دور در گوشم و در خانۀ خاموشم می پيچد؟ اين همان مرضيه است که پيش دستی کرده و از من ياد می کند؟ در دل مانده ها را گفتيم و شنيديم. آرزوهايمان را قسمت کرديم طول کشيد. ترانۀ خوانده نشدۀ دربدری ها را برايش خواندم: «اگه در راه بلا سر بسرِ حادثه بردم/ اگه تو مُشتای سر گردونم اين جونوُ فشردم/ اگه در تير رسِ آتشِ صياد نمردم/ از لطف و صفای دلِ ما بود - که من از اين سرِ دنيا/ تو از اون سرِ دنيا/ توی اين شهرِ پر از آشوب و غوغا/ دوباره سينه به سينه می شويم/ ای دربدری ها/ ای خون جگری ها.» گفت می خوانمش گفتم آدرس و شماره تلفنت را بده هم نوار آهنگش را و هم هر دو بند را برايت بنويسم و بفرستم گفت خودم دوباره تلفن می کنم موقعيتش را در يافتم. به وقت خداحافظی بخش پايانی ترانه را از بند دوم برايش خواندم: «هيهات ديگه کی چه می دونه/ که من از اين سر دنيا/ تو از اون سرِ دنيا/ تو کدوم شهر پر از آشوب و غوغا/ دوباره سينه به سينه کِی شويم.» اينچنين يکديگر را رها کرديم و ديگر صدا و دست هايمان به هم نرسيد.
رضا دقتی، عکاس خوش ذوق می نويسد: «نمی دانم چندسال پيش بود دقيقا که خبر شدم به پاريس آمده است. پيغامی فرستاده بود که دلش می خواهد هم ببينمش و هم از او عکاسی کنم. می گفت که می دانم که پير شده ام، اما پيری فقط در ظاهر است و در چين و چروک صورت. راست می گفت. قلبش هنوز با آوايی حتی بلندتر و دورتر از خاک وطن شبهای مهتاب ايران زمين را می سرود.»
«قبل از آنکه عکاسی را شروع کنم مثل هميشه خواستم آوازی بخواند تا حالت و حس درونی هنرمند را در هنگام اجرای هنرش ببينم و آنچه را که در درون آشفته و پرجوش هنرمند است، در خطوط صورتش به تصوير بکشم.»
«سپس عکسی از جوانی اش نشانم داد. نه برای آنکه مثل بسياری نشان دهد که چهره ی ديگر داشته است، بلکه از اين سو که گذشت زمان را در تصويری واحد بيان کنم.»
تصویر از رضا دقتی
«مرضیه و هزاران هنرمند ایران زمین، هزاره ها و قرن هاست که با آتش بانگ نای شان شعله ی این فرهنگ را در مقابل طوفانها زنده نگه داشته اند و از نسلی به نسلی سپرده اند.»
آری، هجوم این طوفان سیه دل بر دل این سرزمین همه ی ما را می خواند تا دوباره هم ندا شویم و با یاد مرضیه راهی را ادامه دهیم تا بار دیگر سرود عاشقانه ی شبهای مهتاب را آزادانه در سرزمینمان فریاد کنیم.
تصویر از رضا دقتی، تقدیم به عاشقان شب مهتاب آزادی
مرضیه در جواب، آینده را چطور می بینید.؟ به وفا یغمایی می گوید:
«من خودم همیشه آدم امیدواری بوده ام، الان هم امیدوارم، به قول حافظ: "دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی ارزد" آن هم غم و غصه هیچ و پوچ، غم و غصه وقتی خوب است که آدمی را به جایی برساند، راه بیندازد برای نجات، وگر نه چه فایده؟ در هر حال من به آینده امیدوارم. مملکت ما از این حکایتها بسیار دیده، آن وقتها من و شما نبوده ایم و بقیه درد و رنجش را تحمل کردند و مقاومت کردند و پا پیش گذاشتند تا بدیها گذشت.
دوره مغولها، امیر تیمور، قحطی و زلزله، حالا نوبت ما رسیده. در هر حال من اطمینان دارم ـ فارغ از هر چیزی احساسم این است ــ که این دوران می گذرد. آخوند ها به هزار دلیل ماندنی نیستند. همه چیز مملکت آنها را طرد و نفی کرده، حالا به زور سرنیزه، چند صباحی چسبیده اند به مملکت. من در واقع، بعضی اوقات فکر می کنم به وضعیت قبلی، بی اختیار انگار آن روز را می بینم که اوضاع عوض شده، و این امید عبث نیست. یک روز مغولها حمله کرده بودند به مملکت، عارفی بود به نام سیف الدین فرقانی، شعر قشنگی گفت خطاب به مغولها:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد / هم رونق زمان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت / ناچار کاروان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت / هم عوعوی سگان شما نیز بگذرد.
مغولها رفتند و مملکت کمر راست کرد. حالا آخوند ها آمده اند. باید گاهی با امید، این شعر را زمزمه کرد یا شعر حضرت حافظ را که «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» باید گاهی از حافظ فالی گرفت، جواب می دهد که آینده روشن خواهد شد، باید همیشه یادمان باشد که تا بوده، "فردا به دیروز نباخته" باید صبر کرد و دید.»
مرضیه سالهای پایانی عمرش را در پاریس گذراند. در فروردین ۱۳۸۹ دخترش هنگامه امینی را که مبتلا به بیماری سرطان بود از دست داد. میگفتند مرضيه پیش از مرگ دخترش تا آن موقع گریه نکرده بود. ولی مرگ دخترش او را واقعاً دگرگون کرد. نمیتوانست تحمل کند که عزيزترينش از دستش رفته باشد...و سرانجام خودش نیز ظهر روز چهارشنبه ۲۱ مهرماه ۱۳۸۹، در سن۸۵ سالگی بر اثر بیماری سرطان در بیمارستان آمریکایی در پاریس، درگذشت. آرزوی مرضیه آرمیدن در خاک وطن بود. روز دوشنبه ۱۸ اکتبر، مراسم خاکسپاری مرضیه، در حومه ی پاریس، در شهر اُوِر سور اواز Ovaire sur Oise برگذار شد.
خبر درگذشت مرضیه همراه با ویدئوی کنسرت های او در اروپا و آمریکا به فاصله کوتاهی به ایران رسید و مخفیانه دست به دست شد. بسیاری از آنهایی که در دهههای پیش، شنونده صدای او از رادیو بودند، اینبار با چشمانی پراشک به ترانههای او گوش فرا دادند و به چهره تازهی او نگریستند؛ بانویی مصمم، با نگاهی نافذ و موهایی بلند و سپید. اما، چیزی که فراتر از ارزشهای هنری مرضیه میدرخشد، شخصیت انسانی بزرگ زنی برجسته، و میهنپرستی شجاع است که وی را بهعنوان بانوی هنر ایران منحصربهفرد میکند.
درگذشت مرضیه، جامعه ی ایران را در سوگی عمیق فرو برده است. همه، حتی آنانی که مدت ها سعی کردند صدایش را به دلیل سیاسی شدن او نادیده بگیرند، نمی توانند نسبت به این واقعه تاریخی مهم بی اعتنا بمانند چرا که او بی تردید یکی از برجسته ترین آوازه خوانان ایران در تاریخ معاصر یکصد سال اخیر است.
صمیمیت، شوخ طبعی و لبخند همیشگی او فراموش نشدنی است. صدایی که برای همیشه در خاطره ی تاریخی و هنری جامعه ی ایران ثبت شده است و یکی از مصادیق برجسته ی این کلام فروغ فرخزاد است:
«تنها صداست که می ماند»
«من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می ماند.»
دکتر پرویز داورپناه
مهر ماه ۱٣۹۰ – اکتبر ۲۰۱۱
ضمیمه:
برای شنیدن ترانه بسیار زیبای "چی بگم" با صدای لطیف مرضیه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://poshtibanan.org/audio/ChiBegam.mp3
چی بگم...
چی بگم وقتی که این دیوونه دل بونه می گیره
تورو می خواد، تو رو می خواد، چی بگم؟!
چی بگم وقتی که این دیوونه دل بونه می گیره
تورو می خواد، تو رو می خواد، چی بگم؟!
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تورو می خواد، تو رو می خواد، چی بگم؟!
چی بگم،وقتی که این خون شده از دست تو،
هر شب تا سحر فکر تو و، ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد، چی بگم؟!
صبح تا شب پشت گوشش، قصه جور و ستم و ظلم تو می گم
قصه آخر نرسیده تو رو می خواد، تو رو می خواد، تو رو می خواد چی بگم؟!
یک شب از بس سخن عشق تو گفت،
بیرون آوردمش از سینه، گذاشتم زیر پام
زیر پام زمزمه نام تو می کرد و بهم گفت:
تو رو می خواد، تو رو می خواد، تو رو می خواد چی بگم؟!
تو که این فتنه به پا کردی و این دیوونه دل رو اسیر درد و بلا
می شه با من ، تو بگی با دل من، من چی بگم؟!
یک شب از بس، سخن عشق تو گفت،
بیرون آوردمش از سینه، گذاشتم زیر پام
زیر پام زمزمه نام تو می کرد و بهم گفت:
تو رو می خواد، تو رو می خواد، تو رو می خواد چی بگم؟!
تو که این فتنه به پا کردی و این دیوونه دل رو اسیر درد و بلا
میشه با من ، تو بگی با دل من، من چی بگم؟!
میشه با من ، تو بگی با دل من، من چی بگم؟!
مصاحبه اسماعیل وفا یغمایی با جاودانه مرضیه:
http://esmail-azady.blogspot.com/2011/04/blog-post_8601.html