هنر صراحت است نه کنايه، گفتوگوی اميد ايرانمهر با محمد يعقوبی درباره تئاتر زمستان ۶۶، تاريخ ايرانی
"چرا تاريخ مردم نبايد به روايت هنرمندان نوشته شود. زمستان ۶۶ را اگر بخواهند ۱۰ کتاب پژوهشی دربارهاش بنويسند هيچکدام جای نمايشنامه من را نمیگيرد. موضوع اين است که چرا نمايشنامهای درباره ۲۸ مرداد نوشته نشده است. میخواهم بگويم همين که من سال ۷۵، زمستان ۶۶ را مینويسم و میدانم که نمايشنامه مهمی درباره موشکباران ساخته نشده، نشان میدهد که يک اشکالی وجود دارد، اگر بخواهيم از اين منظر ببينيم. اشکالی که وجود دارد نبودن آزادی بيان منطقی و قانونی است"
مصاحبهای داشتم، پرسشگر از قول ديگران میگفت مقاومت محمد يعقوبی در جدال با سانسور تبديل به همزيستی با مميزی شده است و فکر نمیکنی اين خوب نيست؟ پاسخم اين بود که حرف شما مثل اين است که به خانمهايی که حجاب را قبول ندارند بگوييم از خانه بيرون نياييد... اينکه اين خانمها با روسری بيرون بيايند، يعنی با گشت ارشاد همزيستی کردهاند؟ اينکه چون برخی روی فلان موضوع حساس هستند پس درباره آن ننويسم نتيجهاش میشود يکسری نمايشنامه خنثی و بیارتباط با زمانه. ولی من مینويسم و مثلا اگر نمیتوانم فلان واژه را به کار ببرم به جايش مینويسم «۲۵!» به نظر من تا جايی که میشود بايد نوشت. ۲۵ مانند آن روسری اجباری است
داستان از يک سوال شروع میشود، سوالی که ظاهراً مرد نويسنده از همسرش میپرسد، اما تا برسد به جواب ذهن مخاطب را درگير میکند. در هر سنی باشيم میدانيم دهه ۶۰ دهه پرماجرايی بوده. سالهايی که از صبح تا شام مرتب خبرهای گوناگون به گوشمان میرسيد. يکی خوابمان را میآشفت و ديگری تعجبمان را برمیانگيخت. چه بوديم و چه نبوديم از اين پرماجرايی آگاهيم و هر چيز که رنگی از آن سالها داشته باشد کنجکاويمان را قلقلک میدهد. شروع ماجرای زمستان ۶۶ هم همان کنجکاوی آميخته به ترس را همراه خود دارد. اگر بار اولی باشد که کار را میبينی وقتی نويسنده میپرسد زمستان ۶۶ کجا بودی؟ ناخودآگاه غوطهور میشوی در خاطرات يا تاريخی شفاهی که جسته و گريخته از اين و آن شنيدهای. تاريخی که بسياری از فرازهای مهمش فراموش شده است. از روزهای «بنیصدر صددرصد» و جناحبندیهای سياسی تا درگيریهای خيابانی و سرانجام جنگ ۸ ساله... فرقی نمیکند چندساله بودهای... چه فرقی میکند آن زمان جوانی تازه سال بودی، زن يا مردی جاافتاده يا حتی به دنيا نيامده بودی... مهم اين است که بعضی وقايع را هيچکس يادش نيست. مثل زمستان آن سال... هيچکس به خاطر نمیآورد زمستان آن سال کجا بوده... شايد اگر بگوييم هيچکس بیانصاف بودهايم اما شايد اکثر افرادی که آن سالها در اين کشور روزگار گذراندند فراموش کرده باشند. فراموش کرده باشند چه بر سرشان آمد.. فراموش کرده باشند آنان بازماندگان فاجعه بودند... از درگيریهای سياسی و خيابانی که سايه وحشت را در خيابانها گسترده بود که بگذريم به جنگ میرسيم. ۸ سالی که بارها مرديم و زنده شديم. صدای آژير قرمز به يادمان میآيد. روزها و شبهايی که شبح مرگ بر فراز شهرهايمان در پرواز بود... لازم نيست رزمنده بوده باشی يا حتی کسی را در جبهه داشته باشی. در همين تهران هم جنگ همه زندگی را تحتالشعاع خود قرار داده بود. روايت محمد يعقوبی از همين جا آغاز میشود... از موشکباران تهران در زمستان ۶۶. واقعهای که نه تنها کمتر کسی به خاطرش دارد که حتی روزنامههای همان زمان نيز درباره آن سکوت کردند. حتی اگر در همان زمستان ۶۶ جايی جز تهران جنگزده بودی شايد به سختی باخبر میشدی که پايتخت زير موشکباران دشمن است که تلويزيون هم در خاموشی و سکوت به سر میبرد. يعقوبی اين روزها برای دومين بار در تئاتر شهر تهران، زمستان ۶۶ را بازخوانی میکند. روزهايی که مرگ پشت در بود. روزهايی که به قول او بسياری از آن جان سالم به در بردند اما هيچکس روح سالمی به در نبرد... يعقوبی ۴۴ ساله که اين روزها با گروهی از بازيگران جوان تلاش میکند خاطرات ۲۰ سالگیاش را زنده کند معتقد است زمستان ۶۶ معصوميت يک ملت را از آنان گرفت. معصوميتی که ناشی از شرم زنده ماندن بود... او واقعه موشکباران تهران را به عنوان يکی از مهمترين عوامل صلح به شمار آورده و معتقد است حالا که از آن فاجعه جان به در برده کوچکترين کار اين است که آن روزها را روايت کند...اينک گفتوگوی يعقوبی با «تاريخ ايرانی» به بهانه اجرای نمايش «زمستان ۶۶» در تالار چهارسو تئاتر شهر:
***
زمستان ۶۶ چه بخواهد و چه نخواهد روايتی تاريخی است. روايتی از واقعهای که تجربه مشترک گروهی از انسانها بوده اما هر يک از آنان بخشی از اين تجربه را با خود همراه دارند و لزوماً يک روايت يکتا از آن وجود ندارد. در نمايشنامه زمستان ۶۶ جايی همسر نويسنده به او میگويد که چرا اين قدر موشکباران طول کشيد، يادم نمیآيد اينطور بوده باشد. در پاسخ نويسنده تاکيد میکند که قصد ندارد وقايع را دقيقا همانطور که بوده بنويسد. به عنوان اولين سوال پيرامون چگونگی شکلگيری خط داستانی زمستان ۶۶ میخواهم بدانم آيا در طول روند کار ديدگاه خود شما هم مثل نويسندهای بوده که به صحنه آوردهايد؟ يعنی برايتان مهم نبوده که لزوماً روايت تاريخی درست همانطور که بود روايت شود؟
- بله. يعنی لزوما قرار نيست خود تاريخ باشد. اولا بخشی از زمستان ۶۶ تاريخ شفاهی است. وقتی من برای اولين بار اين متن را نوشتم اساساً منبعی وجود نداشت. در تلويزيون که سکوت محض بود. در ميان روزنامههايی که بودند يعنی کيهان، اطلاعات، جمهوری اسلامی و رسالت که آدم انتظار دارد مطلبی در اين باره در آنها ببيند، من خاطرم نيست راجع به موشکباران زمستان ۶۶ چيزی نوشته باشند. برای همين بود که من در اولين نگارش تنها منبعی که داشتم يکی يادداشتهای روزانه خودم بود.
در زمستان ۶۶ چندساله بوديد؟
- ۲۰ سالم بود. يکی هم مجله آدينه آن زمان که يک قصه از اسماعيل فصيح به نام «قناریها در موشکباران» چاپ شده بود و به گمانم يک گزارش دربارهٔ موشکباران در آن خواندم. واقعا منابع در همين حد بود. حالا که بعد از سالها دوباره کار را نوشتهام همانطور که ساختار متن اجازه میدهد، از بچهها، بازيگرهای خودم هم میپرسم که زمستان ۶۶ کجا بودی؟ همان سوالی که اول نمايشنامه نويسنده از همسرش میپرسد. مثلا خانم افشار خاطرم هست که درباره بمباران يک حمام زنانه در تهران صحبت کرد، البته در متن قبلی من هم اين ماجرا روايت شده بود، با اين تفاوت که در متن قبلی من نوشته بودم که اين موشک به کنار حمام اصابت کرده بود اما خانم افشار گفت که يادش میآيد اين موشک به خود حمام اصابت کرده بود و نيروی امدادی زنی نداشتند که اجساد را بيرون بکشد. من برای اينکه اين تاريخ شفاهی را که ابهام دارد و موثق نيست، منعکس کنم در ديالوگنويسی اين «ابهام» را آوردهام، به اين شکل که زن نويسنده میگويد بغل يک حمام خورده و نويسنده میگويد که شنيده خورده به خود حمام.
خوب اين روايتهای شفاهی از واقعه همانطور که گفتيد شايد آنچنان هم موثق نباشند. آيا بعد از نگارش متن اوليه اتفاق افتاد که به روايتی کاملاً متفاوت از مواردی که مطرح کرده بوديد بربخوريد؟
- چند ماه قبل از اينکه برای بازنويسی دوباره آماده شوم، آقايی به اسم نيکفام با من تماس گرفت و گفت که دارد مستندی درباره زمستان ۶۶ میسازد و از من خواست که دربارهٔ زمستان ۶۶ و نمايشنامهام حرف بزنم. مصاحبه را انجام دادم و تمام شد. آن زمان هنوز قصد اجرای دوباره زمستان ۶۶ را نداشتم. وقتی تصميم گرفتم کار را دوباره اجرا کنم با خودم گفتم حالا من بروم سراغ آقای نيکفام ببينم با چه کسانی صحبت کرده، شايد آرشيو او به درد بازنويسی متن من بخورد. در اين راه با عکاسی آشنا شدم که يک کتاب عکس درباره موشکباران منتشر کرده است. وقتی که مقدمه را خواندم ديدم که نوشته روز اول موشکباران ۱۱ اسفند بوده. در حالی که در متنی که من چاپ کردم، نوشته بودم که روز اول موشکباران ۱۰ اسفند بود. خودم را سرزنش کردم که چرا من چنين اشتباهی کردم و آن را به چاپ هم رساندم. اين ديگر نمیتوانيم بگوييم تاريخ شفاهی است. پرسوناژ صحبت میکند و تاريخ را اعلام میکند، يعنی اين اشتباه تحقيقی و پژوهشی میتوانست باشد. ملاک من برای اينکه نوشته بودم ۱۰ اسفند يادداشتهای روزانه خودم بود. آنقدر مطمئن بودم که آن تاريخ نمیتواند اشتباه باشد که وقتی اين مقدمه را خواندم فکر کردم بیدقتی کردم. زمانی که برای اولين بار نوشتم اينترنتی در کار نبود اما حالا میشد تحقيق کرد و تاريخ اصلی را يافت. در جستوجو به اين نتيجه رسيدم که تاريخ خودم درست بوده. يعنی يادداشت روزانه به داد من رسيده بود و مقدمهٔ آن کتاب اشتباه بود.
از گفتههايتان اينطور برمیآيد که شما به عنوان نويسنده اين کار يک حافظه تاريخی مکتوب داريد. آيا هنوز هم يادداشتهای روزانه مینويسيد؟
- بله، اما الان خيلی کمتر. به اين دليل که زمانی که من يادداشت روزانه مینوشتم اولين نمايشنامه زندگیام که هيچوقت اجرا نکردم يعنی «بازگشت» را هم ننوشته بودم. در حقيقت يادداشت روزانه را برای اين شروع کرده بودم که عادت کنم به نوشتن. از سال ۶۴ خودم را موظف کرده بودم چيزهايی بنويسم. سال ۶۶ يادداشت روزانهنويسی در وجودم نهادينه شده بود. اتفاقات مهمی هم که میافتاد مرا وادار میکرد که بنويسم. اما الان بيشتر احساس میکنم وقتی دارم نمايشنامه مینويسم در واقع يادداشت روزانه مینويسم. ولی هنوز هم گاهی پيش میآيد که وقايع مرا وادار کند که يادداشت روزانه به معنای واقعیاش بنويسم. روزهای «نوشتن در تاريکی» روزهايی بود که يادداشت روزانه نوشته بودم. اينکه میخواهم يک نمايشنامه بنويسم که اسمش «ماهی فاش با يک ۲۵ سفيد» باشد را نوشته بودم.
شايد حضور پررنگ نويسنده يعنی نمادی از خود شما در کارهايتان دليلش نوشتن همين يادداشتهای روزانه باشد که خودتان را در ميانه ماجرا تصوير میکند. يادداشتهای روزانه شما مبنای نوشتن متنی شده است که حافظه تاريخی مکتوبتان را به مخاطب ارائه میکند. حافظه تاريخی از وقايعی که مردمان ديگر نيز درگير آن بودهاند و شما با اين نمايشنامه آنان را به ياد آن تجربه مشترک میاندازيد. آيا اين تلنگر را با قصد و غرض به مردم وارد کرديد تا وقايع تاريخی را به خاطر بياورند و به آنان يادآور شويد که ملت فراموشکاری هستند؟
- راستش را بخواهيد، نه. من فقط میخواستم کارهايم را باز اجرا کنم. به همين سادگی. فضا و شرايطی برايم فراهم شد که يکی از کارهای قبلیام را باز اجرا کنم و آن نمايش میتوانست زمستان ۶۶ باشد. ولی وقتی که اين کار را آغاز کردم، حملههايی از طرف برخی تئاتریها شد که چه ضرورتی دارد کاری که ۱۴ سال پيش اجرا شده بازاجرا شود و با اين مساله روبرو شدم که من چه پاسخی به اين گروه از منتقدان دارم؟ اين انگيزهای شد برای بازنويسی متن. متن من بايد پاسخ میداد که چرا زمستان ۶۶ بايد دوباره اجرا شود. در واقع يک پاسخ به مخالفها بود. گاهی آدم بايد بگويد ممنون از مخالفانم، چون مرا وادار کردند که نگاهی دوباره به زمستان ۶۶ بياندازم. البته من اساسا آدمی وسواسی هستم که باعث میشود بارها متنهايم را بازنويسی کنم، مثلا ۴ سال پيش که قرار بود زمستان ۶۶ دوباره چاپ شود، متنم را بازنويسی کرده بودم. در تلهتئاتر هم همينطور. متن را مقداری تغيير دادم. اما اين مخالفت تئاتریها مرا حساستر کرد برای تغيير دادن و توجيه کردن. تغيير و توجيه. اگر پيش از آن فقط به خاطر وسواس شخصی متنم را بازنويسی کردم حالا دارم توجيه هم میکنم که چرا دوباره بايد زمستان ۶۶ اجرا شود. برای همين است قطعه فيلم اول کار را میبينيد، يعنی حتما خوششانس بودم که وقتی در حال بازنويسی بودم اين فيلم را ديدم و فکر کردم اين چقدر به درد کار من میخورد. اين واقعيت که مردم فراموش میکنند در حالی که نبايد فراموش کنند، اين بخش مهمی از تاريخ ماست. اينطور شد که اين مساله در جان کلام آمد.
میگوييد اين دغدغهٔ فراموشی مردم در بازنويسی به وجود آمد. اما نمايشنامه در همان نسخه اوليه هم با يک پرسش شروع میشود! اينکه «زمستان ۶۶ کجا بودی؟» و خوب اولين کسی که به اين پرسش پاسخ میدهد همسر نويسنده است که خاطرش نيست کجا بوده. اين خودش يک تلنگر است که چرا ما بايد وقايع تاريخی به اين اهميت را فراموش کنيم. اين همان موضوعی است که باعث میشود من به عنوان مخاطب احساس کنم اين تلنگر به مردم که «آی مردم! نبايد فراموش کنيد که چه بر سرتان آمده است» مبنای شکلگيری اين کار است. شايد ناخودآگاه ذهنی نويسنده همين بوده. همين دغدغه که نبايد فراموش کرد...
- بله خوب اين در متن اوليه من هم بوده. من بار اول نوشتن اين نمايشنامه را در سال ۷۵ شروع کردم. يعنی ۹ سال از ماجرا گذشته بود. در حالی که من نمايشنامهنويسی هستم که معمولا اتفاقات همان سال يا نهايتا دو سال قبلش را مینويسم. چه اتفاقی میافتد که من سال ۷۵ زمستان ۶۶ را مینويسم؟ چون نمیتوانستم فراموش کنم و چرا من سال ۶۷ اين نمايشنامه را ننوشتم که تبديل به اولين نمايشنامه زندگیام بشود؟ فکر میکنم چون ساختارش را پيدا نکرده بودم. آنقدر اين واقعه موضوع مهمی در زندگیام بود، من بارها گفتهام که زندگی من تقسيم میشود به قبل از زمستان ۶۶ و بعد از زمستان ۶۶. من بچه شمال بودم، همه چيز سبز، همه چيز خوب. ناگهان آمدم در جايی که زير موشکباران است. برای همين اين واقعه زندگی مرا که مرگانديش بودم تحتالشعاع خودش قرار داد. برای همين اين واقعه برای من فراموشنشدنی بود و طبيعی است که وقتی من مینويسمش يعنی که تو هم نبايد فراموشش کنی. دارم به تو میگويم ما هر چه میگوييم، هر کاری میکنيم تحت تاثير جريانی هستيم که اتفاق افتاده. ما آن را زندگی کرديم و آن ترسها، مرگانديشیها هنوز در گوشه ذهن ما هست. اين در متن من هم هست. نويسنده از همسرش میپرسد که زمستان ۶۶ کجا بودی؟ و او نمیداند و میگويد تو به من بگو...
حين پرسيدن اين سوال زن خوابآلود است. اين هم خودش جالب است. ما خوابآلود و فراموشکاريم. اين خوابآلودگی چه با قصد و نيت باشد چه نه، به درک بهتر مفهوم فراموشی تاريخی کمک کرده است.
- اصلا آگاهانه نبود، اما برايم خيلی خوشايند است. واقعيت اين است که ما نمیتوانيم همه چيز را آگاهانه بنويسيم. در هرچه مینويسيم میتواند بخشی ناشی از آگاهی يا ناخودآگاهی باشد اما اين چيزی که میگويی بايد در بافت جان آدم باشد که وارد متن شود. اين خوابآلودگی ناخودآگاه بوده است.
- پرسشی که در حاشيه گفتوگو دارم اين است که آيا شما خودتان فردی را در موشکباران تهران از دست دادهايد؟
نه، ولی ديالوگی در کار من بود که شما آن را نشنيديد چون اساساً در نسخه نهايی اجرا نشد. من در بازنويسی کار با خودم گفتم الان که من ويديوپروجکشن دارم بروم به شما که بازيگر نيستی، بگويم اين چيزهايی را که من نوشتم جلوی دوربين بگو. يکجور مستندسازی کنم. برای آدمهای غريبه ديالوگ نوشتم که بگويند و بشود وجه مستند کار. يعنی آدمهای غريبه بيايند بگويند من آن زمان اينجا بودم، اين اتفاق افتاد و... نتوانستم متنی را که نوشتم در هيچ جای کار جا بدهم، برای همين صرفنظر کردم. در نسخه چاپی که به زودی منتشر میشود اين بخش را پيوست کردهام و نوشتهام که میخواستم اين بخش را اضافه کنم اما جايش را پيدا نکردم. يک چيزی در آنجا هست که پاسخ سوال شماست. شما گفتيد کسی را از دست دادی؟ گفتم نه! اما آخرين ديالوگی که من برای مردم نوشتم اين است که «ما معصوميتمان را از دست داديم» من میگويم نتيجه موشکباران زمستان ۶۶ برای ما اين بود که معصوميتمان را از دست داديم. يعنی وقتی موشکی در جای ديگری از شهر میافتاد، بیدرنگ با خود میگفتيم «خدا رو شکر!» ديگر فکر نمیکرديم همان زمان ديگری کشته شده است. احساس شرم از شادی زندهماندن را که نويسنده در نمايش میگويد برای خيلیها بايد مفهوم باشد.
همان چيزی که در فيلم ابتدای نسخه جديد بازگو میشود.
- بله. آنجا که میگويد همه متاسف هستند. همه شرم دارند از اينکه چرا زنده ماندند.
وقتی کار را ديدم احساس کردم شايد محمد يعقوبی مطلوبش اين باشد که مخاطب خودش را به جای مهيار بگذارد و با او که بازمانده اين واقعه است همذاتپنداری کند.
- در واقع يکی از برداشتهايی که مخاطبان از متن سال ۷۶، ۷۷ داشتند در حالی که منظور من نبود، اين بود که مهيار همين نويسندهای است که الان نمايشنامه را مینويسد. وقتی بعد از اجرای قبلی اين را بسياری از تماشاگران به من گفتند من میتوانستم در بازنويسی همينطور بنويسم. ولی به نظرم رسيد که نبايد اين کار را کنم. بهتر است مهيار مستقل بماند. ولی بله، مهيار، نويسنده و حتی زن نويسنده که حالا واقعه را فراموش کرده، همه شرايطی را زيستهاند و از آن جان سالم به در بردهاند، در حالی که روح سالمی به در نبردند.
پس نقد اين فراموشی تاريخی در پس ذهن شما بوده است.
- بله.
اگر نگاهی کلانتر به نمايشنامه داشته باشيم جز جايی که درباره دزفول صحبت میشود و متن به نظر رسمیتر میآيد، ما اثری از روايت رسمی در کار نمیبينيم. در حقيقت واقعهای تاريخی روايت میشود بیآنکه کوچکترين اثری از رسانههای رسمی باشد. آيا در اين مقوله عمدی در کار بوده يا به خاطر همان فقر منابع کار به اين شکل به صحنه آمده است؟ اينکه جنگ از منظر مردم روايت شود؟
- بله. چون به نظر من روايت رسمی روايت دروغی است. حتی بخشی که درباره دزفول در کار میبينيد روايتی به ظاهر رسمی است، اما حقيقت اين است که من آن متن را از دل گلايههای يک وبلاگنويس بيرون کشيدم. جالب است که بدانيد وبلاگنويس درباره چه چيزی نوشته بود و به جنگ رسيده بود. ماجرا مربوط به دو سه سال قبل است. وبلاگنويس نوشته بود که خوشحالم بالاخره غبار به تهران هم آمد. اين همه غبار در دزفول میآيد هيچکس اهميتی نمیدهد، مثل دوره موشکباران که مرتب دزفول زير موشکباران بود و میگفتند که «ملت مقاوم دزفول! مقاومت کنيد...»، اما به محض اينکه دو ماه تهران زير موشکباران قرار گرفت، صلح شد. اين متن روی من تاثير گذاشت و اين بخش از کار نوعی ادای دين به آن وبلاگنويس و همشهریهايش بود. با خودم گفتم درست میگويد و من اين را در متنم میآورم. اين بخش با بخشهای ديگر متن من بسيار متفاوت است چون ناگهان شکل گزارش به خود میگيرد اما با خودم گفتم که چه ايرادی دارد؟ بماند! زن نويسنده اين وبلاگ را خوانده و برای همسرش میخواند و در اينجا برای اينکه کمی از گزارشی بودن آن کم کنم از زبان همسر نويسنده میگويم چرا داستان را درباره دزفول نمینويسد؟ نويسنده هم دلايلش را میآورد و... همه اينها گفته میشود که برسم به اين ديالوگ که اگر تهران را نمیزدند هرچقدر هم دزفول را میزدند صلح نمیشد.
يکی از شخصيتهای عجيبی که در زمستان ۶۶ به مخاطب معرفی میشود بابک است. شخصيت پيچيدهای دارد. لباس و تيپ خاصی دارد. ديالوگهايش مبتنی بر دانشی فراتر از ديگر شخصيتهای داستان است. اما در سراسر کار احساس میکنی ناراحت است، عصبی است. عصبيتش را طغيانوار بروز نمیدهد اما زير ظاهر آرامش ناراحت است. شما تصوير متناقضی از او داريد. در ابتدای کار وقتی غايب است تصويری که از او داريد تصوير مردی است که از همسرش قهر کرده و از خانه رفته است. اما وقتی میآيد با تصورتان متفاوت است. محکم است، جدی است، مرتب به راديوهايی گوش میکند که احتمالا راديوی داخلی نيست. همه اينها در کنار اطلاعاتی که از وضعيت جنگ دارد و گويش کُردیاش از او شخصيت خاصی ساخته است. حتی يک جايی از متن همسر نويسنده به او میگويد «اين بابک چرا يه جوريه؟» واقعا اين بابک چرا بدين شکل است؟ بابک نماد چه کسی است؟
- واقعيت اين است که کُرد بودن بابک در متن من نيست. يعنی وقتی من متن را نوشتم بابک کُرد نبود. اين پيشنهاد علی سرابی بود که من پذيرفتم. اما يک چيز در متن من بود و فکر میکنم اين باعث شد علی به کُرد بودن بابک فکر کند. من گفتم علی من وقتی اين را مینوشتم تحت تاثير فضای دهه ۶۰، در ذهنم بود که بابک میتواند يک معلم اخراجی باشد، که دوره پاکسازی اوايل دهه ۶۰ را به ياد دارد و حالا میتواند مسافرکش باشد. اما بعد مسافرکشی را به اين دليل برداشتم که اگر بود ناهيد نمیتوانست به اين شک کند که چرا بابک آن زن را سوار ماشينش کرده است. برای همين مسافرکش بودن را از او گرفتم اما اخراجی بودن را داشت. بابک در ذهن من يک معلم رياضی اخراجی بود. اينها قرارهايی است که نويسنده با خودش میگذارد که بتواند بر اساس آن شخصيت را بپردازد و لزومی ندارد طرف جايی از متن بگويد راستی! من معلمم. بنابراين وقتی همه اين تعاريف را برداشتهام و فقط بازيگر من میداند، بازيگر من پيشنهاد میکند که پس بياييم اين بابک را کُرد کنيم من هم قبول میکنم اما من در متنم نمینويسم که او کُردی حرف میزند، چون من دوست دارم راجع به چيزی بنويسم که از آن شناخت دارم. برای همين هر زمانی اين معلم اخراجی را میديدم، او را يک معلم شمالی میديدم. دليلش هم مشخص است. برای من شمال در دهه ۶۰ هميشه يادآور چريکهای فدايی خلق است. تعداد چريکهای فدايی خلق در شمال زياد بود. شايد کُردها هم داشتند، ولی من شمال را میشناسم. من معلمهای شمالی را ديدهام. جايی که پدرم کار میکرد، کارگر روزمزدش معلم اخراجی زبان انگليسی بود. برای همين اين بايد در جايی از متن میآمد. تاثير اين حرفها بود که علی به کُردی رسيد و من هم استقبال کردم. يک مقدار نگران لهجه بودم که مبادا کُرد قلابی شود، به شوخی به علی میگفتم مبادا کُرد چينی بشوی. ولی وقتی لهجه علی که مربوط به منطقه مهاباد بود، از طرف برخی همکاران کُردزبانم مثل دکتر صادقی تاييد شد، اين نگرانی هم رفع شد.
نگاه محمد يعقوبی وقتی داستان زمستان ۶۶ را در سال ۷۵ روايت میکند با زمانی که در سال ۹۰ روايتش میکند چه تفاوتهايی دارد. میخواهم ببينم چه دغدغههای جديد در بازنويسی جديد داشتيد؟
- بازسازی و يادآوری. تماشاگر سال ۷۶ من بيشتر از تماشاگر سال ۹۰ به زمان قصه نزديک بود. بايد يادآوریها در ساختار روايی کار بيشتر میشد. برای همين حضور زن و مرد نويسنده در نسخه جديد خيلی بيشتر از نسخه قبلی است. آنقدر که اينجا حضور اين دونفر پررنگ است و اتفاقاً جواب داده و تماشاگر دوستش دارد، در اجرای قبلی نبود. گاهی برای اينکه خيلی هم خشک و رسمی نشود، شوخیهايی هم در آن آمده. مثل ماجرای عرق خوردن که خود آن يک بخشی از تاريخ را روايت میکند. اينها همه تاريخ شفاهی است. حضور تقريبا آميخته با شوخی نويسنده و همسرش با مسائلی که يادآوری میکنند دست به دست هم میدهند که شرايط آن زمان در ذهن مخاطب بازسازی شود، چون به هر حال الان بيشتر از بيست سال از ماجرا گذشته و شايد کسانی تماشاگر کار باشند که در سال ۶۶ حتی به دنيا هم نيامده بودند و شايد لازم باشد به آنها شفافتر گفته شود که چه اتفاقاتی افتاده است.
تغييرات فقط در همين حد بود؟
- اينها بود در کنار شيوهها و شگردهای تازه ديالوگنويسی. ديالوگهايی به کار اضافه شد که در نسخه قبلی نبود. مثل اينکه تلويزيون داره دروغ میگه! مشخص است که وقتی من زمستان ۶۶ را در سال ۷۶ کار کردم مجبور بودم با احتياط بيشتری کار کنم، به اين دليل که ممکن بود به خاطر يک ديالوگ خيلی راحت کل کار زير سوال برود. به همين دليل در سال ۷۶ من احتياط کردم. نمیخواهم بگويم آن زمان به ذهنم رسيد و ننوشتم. چون اگر نوشته بودم لااقل در نسخه سايت میگذاشتم. حتی به فکرم هم نرسيد، چون به نظرم حتی در ذهنم اين تابوی بزرگ وجود داشت که مانع از فکر کردن به چنين ديالوگهايی میشد. اما بعدها که احساس کردم میتوانم کارم را بکنم و بازبين کل کار را رد نمیکند و ممکن است نهايتاً بگويد اين بخش را حذف کن، احتياطم کمتر شد و اگر زمستان ۶۶ را سال ۷۶ نمینوشتم و الان مینوشتم همين میشد که میبينيد. حالا احساس میکنم میتوانم بیپرواتر بنويسم.
يعنی اين نسخه جديد به آنچه در ذهنتان بوده و هست نزديکتر است.
- بله. اين خود من هستم. همان چيزی که در «نوشتن در تاريکی» هم از من ديده شده. راحت! به ما مدام ياد دادهاند که هنر يعنی اينکه تو با کنايه حرف بزنی، اين يک دروغ بزرگ است و من باورش ندارم. معتقدم کنايه يک شگرد هنری است ولی وقتی جذاب است که صراحت هم در کنارش رنگی به آن بدهد. اين میشود چيزی که الان در زمستان ۶۶ میبينيد.
درباره تلويزيون گفتيد به ياد موضوعی افتادم. آن هم تقابل روايت رسمی و مردمی از جنگ است. در زمستان ۶۶ تلويزيون خانه خراب است. صدای راديو را نمیشنويم و مرتب با هدفونی که در گوش بابک است متوجه حضور راديو میشويم. در حقيقت اطلاعاتی از مبادی رسمی به مخاطب داده نمیشود. اين عدم حضور رسانهها يا بودن و بیمصرف بودنشان به عمد اتفاق افتاده است؟
- بله. کاملاً عمد داشتم. اصلا نبايد آن را شنيد. روايت رسمی را به اندازه کافی شنيدهايم. در اجرای ۷۶ هم تلويزيونی که به درد نمیخورد، خراب بود. آن هم کنايه بود. کنايه از همين ماجرايی که حالا به صراحت گفته میشود. آنجا خرابی و بیمصرفیاش را به کنايه میبينيم اما در پايان اجرای جديد پروانه میگويد چه خوب که خراب است، چون دروغ میگويد.
زمستان ۶۶ را دو بار اجرا کرديد و در دو مقطع تاريخی با فاصلهای نسبتاً زياد به مردم تلنگر زديد که نبايد فراموش کنند! حافظه تاريخی ضعيفشان را به رويشان آورديد. فکر میکنيد باز هم سراغ سوژههای تاريخی برويد؟
- به نظر من مهمترين دورهای که میتوان در مورد آن نمايشنامه نوشت از سال ۵۸ تا سال ۶۷ است. فوقالعاده سالهای دراماتيکی است برای نوشتن و البته خرداد ۸۸ هم همينطور است. اما به نظر من سعهصدر کافی وجود ندارد برای نوشتن از اين دورهها. خود سال ۵۸ به نظر من کلی نمايشنامه است، کلی فيلمنامه است، کلی رمان است و مطمئنم يک روز درباره آنها مینويسم. کسی که اين سالها را زيسته و کارش نوشتن است مگر میتواند ننويسد؟ لااقل من نمیتوانم. جملهای است در متن جديد که در نسخه قبلی نبود. زن به نويسنده میگويد چرا درباره زمستان ۶۶ مینويسی؟ و جواب من اين است که من زنده ماندم پس بايد مینوشتم. اگر میخواستم به توصيه افرادی که سکوت را تئوريزه میکنند و مرتب میگويند «صراحت که هنر نيست» عمل کنم هيچوقت «نوشتن در تاريکی» را نمینوشتم. چون بايد به توصيه آنها گوش میدادم و منتظر میماندم تا از آن زمان دور شوم که به قول آنها بتوانم داوری کنم و عاقلانه بنويسم. آنها که مخالف «نوشتن در تاريکی» هستند معتقدند که من اين متن را احساساتی نوشتم چون در زمانه بودم و از دور نديدم. همان زمان پاسخم به اين دسته از منتقدان اين بود که خيلی خوب! ۳۰ سال بعد يک نفر بيايد و عاقلانه بنويسد! ولی من نمیتوانم برای ۳۰ سال بعد صبر کنم. دليلم اين است که همين تئوری بود که باعث شد ما هنوز که هنوز است يک نمايشنامه خوب درباره ۲۸ مرداد نداشته باشيم. چون آن زمان کسی اين ماجرا را ننوشت. همه گفتند بايد فاصله بگيريم. اين افراد به نظر من فقط سکوت خودشان را توجيه کردند.
جالب اينجاست که ۲۸ مرداد جزو مقاطعی است که درباره آن زياد هم صحبت شده است اما هيچ کار عملی قابل اتکايی درباره آن وجود ندارد.
- درست است که درباره آن صحبت شده اما مهم اين است که يک اثر هنری درباره آن باشد چون مقالهای يا کتابی که کسی نوشته، يک کتاب پژوهشی است. سوال اين است که چرا تاريخ مردم نبايد به روايت هنرمندان نوشته شود. زمستان ۶۶ را اگر بخواهند ۱۰ کتاب پژوهشی دربارهاش بنويسند هيچکدام جای نمايشنامه من را نمیگيرد. موضوع اين است که چرا نمايشنامهای درباره ۲۸ مرداد نوشته نشده است. میخواهم بگويم همين که من سال ۷۵، زمستان ۶۶ را مینويسم و میدانم که نمايشنامه مهمی درباره موشکباران ساخته نشده...
و حتی بعد از آن...
- و حتی بعد از آن! نشان میدهد که يک اشکالی وجود دارد، اگر بخواهيم از اين منظر ببينيم. اشکالی که وجود دارد نبودن آزادی بيان منطقی و قانونی است. اين نبود رفتهرفته به خودسانسوری هنرمندان منجر شده و میشود. ديروز مصاحبهای داشتم، پرسشگر از قول ديگران میگفت مقاومت محمد يعقوبی در جدال با سانسور تبديل به همزيستی با مميزی شده است و فکر نمیکنی اين خوب نيست؟ پاسخم اين بود که حرف شما مثل اين است که به خانمهايی که حجاب را قبول ندارند بگوييم از خانه بيرون نياييد... اينکه اين خانمها با روسری بيرون بيايند، يعنی با گشت ارشاد همزيستی کردهاند؟ اينکه چون برخی روی فلان موضوع حساس هستند پس درباره آن ننويسم نتيجهاش میشود يکسری نمايشنامه خنثی و بیارتباط با زمانه. ولی من مینويسم و مثلا اگر نمیتوانم فلان واژه را به کار ببرم به جايش مینويسم «۲۵!» به نظر من تا جايی که میشود بايد نوشت. ۲۵ مانند آن روسری اجباری است.
از اينکه هيچ تئاتر خوبی درباره ۲۸ مرداد ساخته نشده است سخن گفتيد. آيا ممکن است خودتان روزی درباره اين موضوع بنويسيد؟
- ممکن است بنويسم ولی ترجيح میدهم چيزی را بنويسم که میشناسم تا اينکه درباره موضوعی بنويسم که آن را نزيستهام. معمولا اولين انتخابم نوشتن دربارهٔ وضعيتی است که در آن زندگی کردهام. اين يک دليل ساده دارد. مثلا اگر به من بگويند چيزی بنويس درباره گفتوگويی که الان بين من و شما صورت گرفته، شک ندارم نوشتهام بهتر از نوشته کسی خواهد بود که هفته بعد مصاحبه من و شما را میخواند و چيزی درباره آن مینويسد. چون من جزيياتی را ديدهام که او نديده است، چون من اين را زيستهام و او خوانده است. او هم ممکن است چيز خوبی بنويسد. میتواند با تخيلش، که در کلاسهای نگارش تشويق میکنند، اثر خوبی بنويسد اما من برای حقيقتی که با تمام جزييات ديدهام و زيستهام آنقدر ارزش قائلم که هر کس هر چقدر تخيلی بنويسد، هرچقدر خوب، اطمينان دارم نمیتواند به اندازه آنچه من دربارهٔ گفتوگومان خواهم نوشت جزيینگر باشد چون من بودم که اين واقعيت را زيستهام.
منبع:
http://tarikhirani.ir/fa/news/30/bodyView/1415