سه شنبه 17 آبان 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

چشم عسلیِ قتل‌های زنجيره‌ای، مسعود نقره‌کار

کارون
هنوز کس نمی‌داند چرا سينه‌ی چشم عسلی ۹ ساله دريدند، اما همگان می‌دانند چرا آموزگار چشم سبز کرمانی کارد آجين شد. شاعر بود و روشن‌فکر، جرم‌اش اين بود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


جان آرش نه، هزاران جان آرش در تنت
چارسويت اگر پر شد ز خون ما، کم است
ای وطن، ای تن ز خون سرشار، سر سبزيت بيش
خون بابک جاودان بادت، که خاکت خرم است.
" حميد حاجی زاده"

سخن از قتل های زنجيره ای ست. فصل اش است. پنجمين کشتار از شش کشتاری که حکومت اسلامی مرتکب شده است، پروژه ای که حکومت اسلامی طی آن ده ها روشنفکر فرهنگی و سياسی، و يک دانش آموز ۹ ساله به قتل رساند.
۱۳ سال از سحر خونينی، که سربازان گمنام "امام خمينی" سينه ی ۹ ساله ی چشم عسلی دريدند، و پدرشاعرش را کارد آجين کردند، می گذرد. من اين سوی جهان دريدن قلب شاعر و روشنفکر را باور کردم، که تاريخ مان است، اما هنوز مرگ چشم عسلی ۹ ساله را باور نکرده ام، مثل پدری که مرگِ فرزندش را باور نمی‌کند، مثل خواهری که ۱۳ سال است چشم انتظارِ چشم های عسلی‌ و سبزی ست که " از مدرسه با يک بغل شقايق بيايند و "گلدشت" (۱) را رنگين کنند".
هرمهرماه چشم های شبق واره پسرم اميد،عسلی می شوند و مردمک های اش پرسنده:
" کارون را فراموش نکنی پدر."
ومی داند اگر آن سينه ی سرشار از شورو شادی و شيطنت نمی دريدند امروز "کارون" هم مثل او دانشجو بود. عکس اش را به اميد نشان داده بودم، و گفته بودم به اين گناه که پدرش شاعر بود و روشنفکر، او را با ۱۶ ضربه کارد کشتند. و شفاوت و سفاکی را هنوز باور نکرد ه است. حق داشت و دارد، نه باور، و نه تصور و تصوير شدنی ست، اگر هم بشود کلافه و ويران ات می کند:
"... و هيچ‌کس نگفت در آن دل تاريکی دست‌های چه کسی را صدا کردی تا دست کوچک و نازنين کارون پيش بيايد و من هر شب به اميد آمدن تو بخوابم و تو هيچ نيائی و هيچ نگوئی تا من روزها بنشينم و فکر کنم که تو باز هم از راه مدرسه با يک بغل شقايق از راه می‌رسی و با شيطنت شقايق‌ها را طوری به طرف من دراز می‌کنی که گُل‌ها به دست من که رسيد زمين از خون گلبرگ‌های شقايق رنگين شود و من داد بزنم، پا بکوبم و گاه سرم را به ديوار کاهگلی حياط که: "ببين پَرپَرشون کردی"، بگويم، بگويم تا دلت بسوزد، سرم را روی شانه‌ات بگذاری و بگوئی: "خب فردا غنچه‌هاشو برات می‌آرم که پَرپَر نشن" و ندانی شبی که بی‌رحمی اوج می‌گيرد و چهره‌ی انسانيت در وجود قاتلانت رنگ می‌بازد، غنچه‌ها هم پَرپَر می‌شوند تا تراژدی غمبار مرگ پدر و پسری را در دوقدمی هم رقم بزند، تا در دل سياهی شب خون "سحر" جاری شود، "کارون" بخُروشد و دستی با شقاوت سينه‌اش را بشکافد تا رنگ عسلی چشم‌هايش در سبزی چشم‌های تو در خون بغلطد تا کودکان قوم خواب ببينند که تو آمده‌ای و می‌گويی: "خون رنگ زعفران است" و بچه‌های شهر سرمشق‌های کلاس خوش‌نويسی‌شان را از شعرهای تو بگيرند و نام "کارون" بر زبان کودکان فردا جاری شود."(۲)

گزارش جنايت

"..... در سحر گاهی که بايد به سپيده می انجاميد و فردايش حميد (سحر) برای تدريس راهی دبيرستان می شد و کارون می رفت سر کلاس درس که بخواند:
ما گل های خندانيم فرزندان ايرانيم
سحر به خون نشست و در " کارون " جاری شد . فردای آن روز دو جسد خون آلوده و شقه شده را در سرد خانه بيمارستان جای دادند و فردای ديگرش در زير خاک سيه پنهان کردند....آخر به چه گناهی ؟ به چه جرمی ؟ چرا اين قدر بی رحمانه ؟ ۲۷ ضربه کارد به برادر؟ خانه بی شباهت به گشتارگاه ها و قصاب خانه ها نبود. همين بس که شاهدان عينی می گويند مامورين تحقيق ( باز پرس , پزشک قانونی,مامورين آگاهی و انتطامی)دور اجساد حلقه واراشک می ريختند....يک شاعر و دبير گوشه گير و مردمی چه گناهی می توانست داشته باشد؟ دو ماه تمام به اين در و آن درمی زديم تا اين که قتل فروهرها با همين کيفيت اتفاق افتاد و ما تازه متوجه عمق فاجعه شديم ......بنا به اين دلايل فرض را بر اين می گيريم که او گناهکار و مجرم هم بود , خوب...معلم بود آن هم معلم ادبيات , که نبايد می بود , شاعر بود آن هم شاعری ملی و ميهنی که نبايد می بود و مهمتر از همه ی اينها تهی دست بود و فقير که گناهی است بخشودنی , ولی کودک ۹ ساله او چی؟ او چکار ه بود؟ او به چه جرمی می بايد متحمل آن وحشت شبانه و ضربه های کارد سوزنده باشد. مگر يک کودک نه ساله برای مردن نياز به چند ضربه چاقو دارد؟ و..."(۳)

"...پزشک قانونی تعداد ضربه های دشنه فرو رفته در سينه برادر را ۲۷ از زير گلو تا زير ناف و ضربه ی وارده به سينه کارون را بالغ بر ده ضربه دانسته بود... آثار ضربه سخت و مشت در سر و صورت, پارگی قلب و ريه و دستگاه گوارش , بريده شدن انگشتان دست راست حميد تا روی پوست استخوان , بنا به نظرپزشک قانونی با هر ضربه کارد حميد تيغه چاقو را می گرفته و قاتل می کشيده و برای باری ديگر فرو می کرده است که منجر به اين گرديده که کف دست بشود پر از شيارهای عميق شقاوت !.....کسانی که در غسالخانه حضور داشته اند و يا جسد کارون را ديده اند از جای آثار نيش چاقو بر روی گوش , صورت و پشت کارون گفته اند که بايد اين آثار قبل از پاره پاره کردن سينه, قلب و شکم کارون روی داده باشد. بعضی نيز که به دقت به صورت کارون نگاه کرده اند به قول روستايی های ما حالت " گرگ پدمک" را در چهره کارون ديده اند. اصطلاح " گرگ پدمک" در خصوص روبرو شدن گوسفند با گرگ به کار می رود, در اين حالت وقتی که گوسفندی به ناگهان گرگ را در مقابل خود می بيند چشمهايش از حدقه می زند بيرون وهرگونه توان و حرکتی از گوسفند سلب می شود , در برابر گرگ می ايستد و گرگ راحت او را می درد.
صحنه قتل به دقت نظامی گونه و استادانه طراحی گرديده بود. اگر چه پس از دو سه روز, هم ما قضيه را فهميده بوديم و هم آگاهی!....."(۴)

به کدامين گناه؟

حميد حاجی زاده (سحر) شاعر بود و روشنفکر. او فعاليت های فرهنگی اش را از دوران مدرسه ی ابتدايی شروع کرده و به سرودن شعر پرداخته بود.حميد، که اکثر موارد رتبه ممتاز مسابقات ادبی را از آن خود می‌کرد، بعدها در شيراز انجمن ادبی کاخ جوانان شيراز را سر و سامان داد. پس از انقلاب به تدريس در آموزش و پرورش کرمان پرداخت، اوطی اين سالها به کارهای ادبی و تحقيقی اش نيز ادامه داد.
" .....حميد در سالهای آخر زندگيش بيشتر سکوت داشت و انزوا. شايد سکوتش روی شانه قاتلينش سنگينی می کرد. حميد که در سال های ۵۰ از چهره های شناخته شده ی ادبی بود و در سال های ۵۶- ۵۷ از سينه چاکان انقلاب، ديگر به هيچ انجمن ادبی نمی رفت، شعر چاپ نمی کرد. پس از چندين سال تعليق از حکم معلمی به تبعيدی خود خواسته در يکی از مناطق بد آب و هوای کرمان( کهنوج) تن داد و در سال های بيکاری پشت دکه ی ساندويچ فروشی، ناشيانه ساندويچ پيچيد و پس از يک ترم محروميت از تحصيل در رشته حقوق قضائی ( قبل از انقلاب فرهنگی) مدتی ترک تحصيل کرد و بعد در رشته ی ادبيات ادامه تحصيل داد. تنها کار حميد، ساعت های موظفی تدريس بود. حتی هيچ اضافه کاری را هم نپذيرفت. انگيزه ای برای چاپ آثارش هم نداشت. قبل از قتل با بی مهری و بی عدالتی ويرانش کرده بودند. با بی مهری های فراوان از همه طرف. از دوست نماها به اندازه ی کافی کشيده بود. در آخرين ديدارمان که يک ماه قبل از قتلش در تهران بود، من به او التماس کردم، مجموعه ای از شعرهايش را که روی هم انبار می شد و فقط به صورت شفاهی برای دوستان و شاگردانش خوانده می شد، برای چاپ به من بدهد. حميد رفت که هم تقاضای انتقال به تهران بدهد و هم مجموعه ای از شعرهايش را برای چاپ انتخاب کند. از همسر و بچه هايش شنيدم که مجموعه اش را برای چاپ آماده کرده بود. مجموعه ای که ما هرگز نديديم. تنها از پزشک قانونی شنيديم که تعداد زيادی شعر در اطراف رختخوابی که قتلگاهش بود، به خون آغشته بود...."(۵)

و اين ها برخی ديگر از "جرم" های حميد حاجی زاده اند:
۱- کتاب سه جلدی کنکاش نامه افيون
۲- فرهنگ و فولکور بزنجان و لک
۳- عروضی ديگر و قافيه‌ای ديگر
۴- واژه يابی چند
۵- آرايه‌های ادبی
۶- آواهای گمشده درموسيقی شعر پارسی که تحقيقی هستند و پرستوها به ابرها پرواز می‌کنند
۷- کارون در من است
۸- کولی عاشق نمی‌شود
۹- سرود گمشده
۱۰- ياد آن پيرزن رند بزنجان جاويد
۱۱- پدر بی تو در نهايت شب
و چند دفتر شعرو دفاتر خاطرات کودکی ، نوجوانی و جوانی است که برخی چاپ شده و در دست چاپ هستند.(۶)

" طرفه اين دزدان که از آتش شرر دزديده اند
آب از جوی, لطف شبنم از سحر دزديده اند
جلوه از گل, رقص از پروانه, پاکی از گلاب
شور از نی , شهد را ازنيشکر دزديده اند
رافت از هابيل , مهر از دل, مروت از نهاد
اعتماد از پير و يوسف از پدر دزديده اند.
خنده از لب , نوراز آينه, رم را از غزال
شوق از سنگ , محبت از تبر دزديده اند
..." (۷)


" رفتم از کوچه ی انديشه برون, سرشکنان
خسته دل, سوخته جان, با دل باورشکنان
نيست در گوهر پاکم خلل ازکينه ولی
دلم آشفته شد ازغفلت گوهرشکنان
خبرمرغ قفس را به چمن خواهم برد
گر گذشتم بسلامت ز بر پر شکنان
بردربسته ی ميخانه به حسرت ديدم
در دلم می شکند خنجر ساغر شکنان
خود نه خاری ز دل خسته من کس نگرفت
که شکستند پر رفتنم اين پر شکنان
آخر ای خنجر مردم کش بيگانه پرست
خوش نشستی به تنم در شب خنجر شکنان
..." (۸)

و ۸۱ روز بعد!

و "....... ۸۱ روز بعد.... دست های سرد مادر دست زن را می گيرد: "فرخنده دارم می ميرم, بگو محمد بيا.", "نترس مادر نمی ميری, ولی, ولی يه ذره..." دقايقی بعد... پزشک اورژانس خود را می کشد کنار. پيرزن رو به قبله آخرين نگاه را به پسرش می کند و چشم هايش را می بند د. دختر جوان که نمی خواهد باور کند, همچنان با دست قفسه ی سينه ی پيرزن را فشار می دهد. مردی ميانسال دختر را بلند می کند:" نيکو جان بسه.فايده نداره,راحت شد."
همه جيغ می کشند .ولی زن دولا می شود و فکر می کند چطور چنار بزرگی را که در صفحات اول رمان چاپ نشده اش کاشته اره کند.." (۹)
زنی که "هرشب حميد و کارون‌اش پُشت پلک‌هايش می‌خوابند تا هر صبح با حضور آن‌ها بيدار شوند":
"گفتم از جنوب می‌آيم از سومين جهان، از تلاقی ثروت و فقر. انقلابی را از سر گذرانده‌ام. هشت‌سال جنگ، موشک، انفجار، وحشت بر من گذشته، زندان، اعدام، سنگسار، تعقيب، تهديد، زلزله، طوفان همه را در عين يا در ذهن تجربه کرده‌ام و هربار چون ققنوس از ميان خاکستر خود پر کشيده‌ام. و هنگام نوشتن يا نوشته‌شدن همه‌ٌ اينها را در خود داشته‌ام. و يک عمر با ديدن صفحهٌ حوادث روزنامه روی برگردانده‌ام و ناگهان نام خانوادگی خودم را با تيتر درشت در ميان صفحه حوادث روزنامه‌ها ديده‌ام. زوال آرزوهايم را به سوگ نشسته‌ام. پيکر پاره‌پارهٌ برادرم، جسم از هم دريدهٌ کارونم را بر بال‌های روح و روانم تشييع کرده‌ام و در دورترين نقطه‌ٌ گورستان دست روی گوش‌هايم فشرده‌ام و از صدای جيغ‌های کودکان جهان کر شده‌ام، از نگاه پُرسان مادرم گريخته‌ام و مهربانی بی‌دريغ ملتی را در روزهای فاجعه ديده‌ام و زهر طعنه‌ها چشيده‌ام و با اين همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه ته‌نشين شود و سفيدی هولناک کاغذ بخواند".(۱۰)

اما نه ، "........هر روز داغ حميد و کارون سنگين تر شد. انگار رفته رفته ته نشين شد. من همه ی سختی های زندگی را تحمل کردم، اما در برابر تنها مسئله ای که احساس ناتوانی کردم، فاجعه ی قتل حميد و کارون بود و تا روزی که قاتلين آنها پيدا نشوند و چشم در چشم آنها نپرسم به چه جرمی ، آرام نخواهم گرفت. حميد وکارون هر شب پشت پلک های من می خوابند و من هر صبح تا حضور آنها بيدار می شوم. بدون استثناء هر شب با ياد آنها می خوابم. فاجعه سنگين تر از اين حرف ها بود. تنها حميد و کارون را به قتل نرسانند. خانواده ی ما به قتل رسيد. مادرم غم انگيز دق مرگ شد و غم انگيزترازآن، بعد از قتل حميد، من هر روز آرزوی مرگ مادرم را می کردم. در آخرين لحظه ها هم تلاشم برای زنده ماندنش غريزی بود. عمق نداشت. تحمل ضجه هايش را نداشتم. از طرفی قتل های بعدی و پيگيری سير حوادث مدام مرگ حميد را برايم تداعی کرد. يک روز در مراسم ختم دو عزيز با هم شرکت کردم. مادرم و زنده ياد محمد مختاری. با اين همه به استاد شهرياری می گويم، در برابر آنها که اشکم را می خواهند، لبخند می زنم و به قاعده ی قبله ی هيچ کس نمی خوابم/ حتی اگر گرد روی خودم در تشييعی بی پايان دور بزنم"(۱۱)

مهر ۲۰۱۱
فلوريداـ امريکا

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
زيرنويس:

**- در باره کارون و حميد با صدای احمد شاملو :
http://www.youtube.com/watch?v=6yEEhKHM2RA
***- عکس پيکر بی جان کارون و حميد ( عکس هايی دلخراش )
http://hamid-hajizadeh.blogspot.com/2009/10/blog-post_04.html
http://freedomvatan.blogspot.com/2011/03/9.html
برخی از شعر های حميد حاجی زاده را در اينجا بخوانيد:****
http://www.hamid-hajizadeh.blogspot.com/
۱- گلدشت؛ محله‌ای در کرمان که خانه‌ی محقرِ حميد حاجی‌زاده آن‌جاست. نگاه کنيد به نوشته ی فرخنده حاجی زاده ، خواهر حميد حاجی زاده در همين مقاله.
۲- فرخنده حاجی زاده , دستی ميان دشنه و دل نيست ,ماهنامه بايا- شماره ۱و-۲ فروردين و ارديبهشت ۱۳۷۸
فرخندهٌ حاجی‌زاده، نويسنده و صاحب امتياز و سردبير مجله‌ی "بايا" و مدير انتشار " ويستار" است . رمان های " خانه سرگردان چشم ها" و " من، منصور و البرايت" از آثار او هستند.
۳- محمد حاجی زاده , قتل های زنجيره ای در شعبه شهرستان ها , نشريه پيام هاجر, شماره ۳۰۲, ۵ بهمن ۱۳۷۸
۴- محمد حاجی زاده , گزارش يک فتل
۵- فرخنده‌ی حاجی‌زاده، در مصاحبه با قادر تميمی، سايتِ اينترنتی عصر نو، شنبه ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۱
۶- دست نوشته های يک آريايی:
http://dn1a.blogfa.com/post-114.aspx
۷- شعری از حميد حاجی زاده ( سحر)
۸- شعری از حميد حاجی زاده
۹- "خلاف دموکراسی و خانه سرگردانِ چشم ها،سخنرانی ۱۷ ماه می سال ۲۰۰۰، نيويورک.
۱۰- منبع شماره ۹
۱۱- فرخنده‌ی حاجی‌زاده، در مصاحبه با قادر تميمی، سايتِ اينترنتی عصر نو، شنبه ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۱


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016