از چه می ترسيد؟! آمدن پادشاهی يا رفتن جمهوری اسلامی؟! الاهه بقراط، کيهان لندن
حقوق زنان و اقليتهای مذهبی در کنار تشکيل نهادهای مدرن، بر تارک خدمات دو پادشاه پهلوی میدرخشد. همان حقوقی که سالهاست از رژيمی گدايی میشود که اتفاقا با همين هدف آمد که آنها را از ميان بردارد! پس، آنکه از آغاز در برابر جمهوری اسلامی، حتا پيش از تأسيس آن، ايستاده بود، نه «روشنفکران» و مدعيان آزادی و عدالت بلکه اتفاقا پهلویها بودند! امروز نيز خطر نه از سوی شخصيتی آزادیخواه که فرصتی باقیمانده از همان سلسله تجددطلب است، بلکه در ادامه و بقای رژيمی است که به مانع اصلی پويايی و شکوفايی کشور و جامعه تبديل شده است
کيهان لندن ۱۹ ژانويه ۲۰۱۲
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
بزرگترين اشتباه پهلویها، به نظر من، اين بود که بر خلاف قانون اساسی مشروطه از يک سو، پس از يک دوره کوتاه، به حکومت و نه سلطنت پرداختند و از سوی ديگر، باز هم بر خلاف همان قانون، قاطعانه در برابر سهمخواهی مذهب در قدرت نايستادند! فراموش نکنيم که در قانون اساسی مشروطه، جايگاه ويژهای به مذهب شيعه جعفری اثنی عشری به مثابه «مذهب رسمی» کشور داده شده بود. يعنی پهلویها در مورد اينکه شاه بايد سلطنت کند و نه حکومت، بايد قانون اساسی مشروطه را رعايت میکردند و در مورد «مذهب رسمی» کشور با توجه به اقدامات حقوقی و اصلاحاتی که از جمله در زمينه حقوق زنان و اقليتهای مذهبی انجام میگرفت، بايد آن را زير پا مینهادند!
اين اما بر عهده تاريخنويسان است که با توجه به شرايط آن دوران و نفوذ روحانيت در دستگاه سياسی کشور، به بررسی اين تز بپردازند که آيا پهلویها میتوانستند بدون زير پا گذاشتن اصل سلطنت، به محدود کردن قدرت آخوندهايی بپردازند که در ساختار سياسی و دستگاه دولتی و امنيتی نفوذ داشتند و هراسان از تغيير و تحولاتی که میديدند، به پشتوانه همان «مذهب رسمی» میخواستند همچنان احکام شريعت را در جامعه اِعمال کرده و نفوذ خود را حفظ نمايند؟!
آن دو پهلوی در برابر رژيم کنونی ايستادند!
کسانی که انقلاب مشروطه را میستايند اما سلسله پهلوی را در ادامه آن انقلاب نه تنها آگاهانه قيچی میکنند بلکه حتا مصيبتهای آينده را نيز به گردن آن میاندازند، از يک سو نقش تفکر کج و معوج و ويرانگر خود را در شکلگيری جمهوری اسلامی و بقای آن منکر میشوند و از سوی ديگر نشان میدهند که نه تنها تاريخ نمیدانند و از آن نمیآموزند، بلکه از مباحث حقوقی و فلسفی «مسئوليت» و «علت و معلول» نيز بیخبرند.
دوران پهلوی هنوز از حافظه معاصر جامعه فراموش نشده است. حقوق زنان به ويژه کشف حجاب و حق رأی که هر دو نه يک تصميم فردی و خودسرانه بلکه پاسخ به نياز و خواست موجود در جامعه رو به ترقی ايران بود، به همراه حقوق اقليتهای مذهبی در کنار شکلگيری نهادهای مدرن سياسی و قضايی، بر تارک خدمات دو پادشاه پهلوی میدرخشد. همان حقوقی که جمهوری اسلامی با خشونت تمام زير پا مینهد و «روشنفکران» کوردل و تاريخستيز سالهاست آن را از رژيمی گدايی میکنند که اتفاقا با همين هدف آمد که آنها را از ميان بردارد!
به اين ترتيب، آنکه از آغاز در برابر جمهوری اسلامی، حتا پيش از تأسيس آن، ايستاده بود، اتفاقا آن «پدر و پسر» بودند! کسی که نخواهد اين واقعيت را ببيند، اين را نيز درک نمیکند که اگر بیدرنگ پس از انقلاب مشروطه، اقدامات ترقیخواهانه و ايستادگی شاهان پهلوی در برابر زيادهخواهی آخوندها و روحانيت نبود، ايران در چنگ «ارتجاع سرخ و سياه» درست مانند افغانستان، يا طعمه کودتای روسی (بهار ۱۳۵۶) میشد و يا پيچيده در چاقچور به دامان طالبان وطنی میافتاد. اين، بنيه نيرومندشده جامعه ايرانی به ويژه زنان در دهههای پس از انقلاب مشروطيت و در دوران پهلوی بود که اجازه نداد حکومت اسلامی به شيوه طالبان در ايران پياده شود. تلاشی که جمهوری اسلامی همچنان از آن دست بر نداشته و همان بنيه به يادگار مانده از رژيم پيشين است که در برابر آن مقاومت میکند.
بله، تلخ است، ولی حقيقت تاريخی است که آنکه در برابر خمينی و زمامداران بعدی جمهوری اسلامی ايستاد، «روشنفکران» و احزاب و گروههای چپ و آتهئيست و مذهبی و ملی مدعی آزادی نبودند، بلکه پهلویها بودند که اتفاقا هم ديکتاتور شده بودند و هم به دين اسلام و شيعه جعفری اثنی عشری ارادت داشتند! با تأکيد بر واقعيت ديکتاتور شدن دو شاه پهلوی و اعتقاد شخصی آنان به اسلام، میخواهم به پوچی آزادیخواهی و سکولاريسم برخی از مدعيان سياست توجه دهم که در اثبات و پياده کردن ادعای خود نه تنها به گَرد پای پادشاهان پهلوی، آن ديکتاتورهای مسلمان، نمیرسند، بلکه برعکس، در روی کار آوردن و نگه داشتن يک ديکتاتوری بنيادگرای اسلامی، سنگ تمام گذاشتهاند!
من پيش از اين هم نوشتهام که گذشت زمان و تاريخ نشان داد آنان که با جمهوری اسلامی به قدرت رسيدند، بر اساس يک شناخت واقعی، در رژيم گذشته به درستی جايشان در زندان بود! امروز نيز آزادیخواهان و مدافعان حقوق بشر چيزی جز اين نمیخواهند چرا که همه ديدند وقتی آزاد شدند و به قدرت رسيدند چه بر سر ملت و مملکت آوردند. اين، مظفرالدين شاه بود که با امضای فرمان مشروطيت، ضربه محکمی بر قدرت فاسد روحانيت در حکومت فرود آورد و پهلویها بودند که در عمل و با اقدامات ترقی خواهانه خود در برابر اين رژيم ايستادند، آن هم پيش از آنکه احزاب و گروههای سياسی ايران دست چپ و راست خود را بشناسند. ولی همين احزاب و گروهها و «روشنفکران» در برابر پهلویها و شخصيتی مانند دکتر شاپور بختيار، دست به دست هم دادند و در مقابل روحالله خمينی يا همان شيخ فضلالله نوریِ هفتاد سال پيش از انقلاب اسلامی، پشت خم کردند و اين رژيم را روی کار آوردند و با اين همه نه تنها از زير بار مسئوليت سنگين خود در میروند بلکه حتا يک بار نيز يادآوری نمیکنند که ادعاهای آنان تا کنون همگی پوچ و ناکام ماندهاند!
اين پهلوی يک فرصت ديگر است
من تا کنون از رضا پهلوی به مثابه يک شخصيت سياسی عمدتا بدون عنوان «شاهزاده» نام میبردم. ولی در برابر برخوردهای مبتذل که گذشته از «ارتش سايبری» رژيم، بر اساس انکار واقعيت موجود شکل گرفته است، از اين پس او را با تيتر واقعی و به حق وی يعنی «شاهزاده» خواهم ناميد. در برخی کشورهای اروپايی، از جمله در آلمان نيز، با آنکه سلطنت و نظام پادشاهی به تاريخ سپرده شده است ولی هنوز در رسانهها و مجامع، بازماندگان خاندانهای سلطنتی و اشرافی با عنوان «شاهزاده» و القاب ديگر خطاب میشوند بدون آنکه کسی دچار عقده حقارت شود.
رضا پهلوی، چه کسی را خوش بيايد يا نيايد، شاهزاده است. نمیشود مرتب از «شاه» سخن گفت و تقصير و مسئوليت هر آنچه بر سر ايران آمد را به گردن او انداخت و هنگامی که به فرزندش میرسد، واقعيت «شاهزادگی» وی را مذبوحانه انکار کرد. اين شاهزاده نه تنها حق دارد نگران سرنوشت کشور و مردم خود باشد بلکه موظف است و مسئوليت دارد نقشی را که به دليل موقعيت ويژه خود، به دليل شاهزادگی، بر عهده وی گذاشته شده است، به بهترين شکل و محتوای ممکن اجرا کند.
چرا نقش و موقعيت «شاهزادگی» مهم است؟ اتفاقا به همان دليلی که بسياری از کينهجويان آن را سر و ته مطرح میکنند: ايران دو هزار و پانصد سال تاريخ مدون پادشاهی دارد که پس از حمله اعراب و در طول هزار و چهارصد سال تسلط اسلام بر ايران نيز ادامه داشته است. کسانی که «اسلام» را به مثابه يک فرهنگ، به دليل پيشينه هزار و چهارصد ساله از ايران نازدودنی میشمارند، نمیتوانند مدعی زدودن فرهنگی شوند که نه تنها دست کم هزار سال بيش از آن قدمت دارد، بلکه پا به پای آن و به مراتب پربارتر از آن در جامعه حضور تعيينکننده داشته و دارد.
همين که هر چه زمان گذشت، موضوع شاهزاده رضا پهلوی بيشتر برای جمهوری اسلامی و منتقدان و مخالفان آن مطرح شد، نشان میدهد که نمیتوان با انکار واقعيت حکم به نبودن آن داد.
موضوع شاهزاده رضا پهلوی از يک زاويه تاريخی و نقش روحانيت نيز اهميت پيدا میکند و آن اينکه تا پيش از انقلاب اسلامی، نهاد روحانيت در کنار نهاد پادشاهی، حتا پيش از اسلام، در دوران موبدان زرتشتی، از اعتبار و منزلتی برخوردار بود که جمهوری اسلامی آن را به گونهای گسترده و تصورناپذير بر باد داد. هيچ عجيب نخواهد بود اگر بخشی از روحانيت، که من فکر میکنم هر چه میگذرد بر شمار آنها افزوده خواهد شد، به دنبال باز يافتن امنيت و اعتبار دين و نهاد خويش در کنار نهاد پادشاهی باشد. در اين صورت يک بار ديگر شاهد جابجايی جمهوری خواهان صد در صدی خواهيم شد که برای دفاع از «جمهوری» به زير عبای اين رژيم خواهند رفت چرا که در تناقضی که خودشان نيز قادر به توضيحاش نيستند، اين حکومت، به هر حال، «جمهوری» است! کدام تناقض است که اينان نمیتوانند توضيح دهند؟ اين، که وقتی از جمهوریهايی نام میبريد که بدتر از هر سلطنت هستند، اينان مدعی میشوند: اينها که جمهوری نيستند! از جمله جمهوری اسلامی هم جمهوری نيست! ولی وقتی خودشان در برابر انتخاب يک پادشاهی ممکن و يک جمهوری اسلامی موجود قرار میگيرند، اين جمهوری را ترجيح میدهند! اين نازلترين سطح برخورد از سوی کسانی است که مشکلشان ظاهرا فقط يا نام «جمهوری» است يا پهلویهايی که هيچ جمهوری واقعی نمیتواند به بررسی تاريخ معاصر ايران بپردازد و دستاوردهای سلسله آنان را ناديده بگيرد!
امروز، خطر نه از سوی شاهزاده رضا پهلوی که بيشتر يک فرصت باقیمانده از همان سلسلهای است که در برابر بنيانگذاران جمهوری اسلامی میايستاد، بلکه در بقا و ادامه جمهوری اسلامی است. شاهزاده رضا پهلوی را بايد به مثابه امکانی سنجيد که بدون وی صحنه سياست ايران قطعا نه تنها پربارتر نخواهد شد بلکه انصراف يا نبود وی، آن را بسی حقير خواهد کرد چرا که همچنان با همان گروههای قانونی و غيرقانونی روبرو خواهيم بود که تا کنون بودهايم و جز خطا و خيانت از آنها نديدهايم. شايد تنها فرصت يک همگرايیِ فراتر از خود، که شاهزاده رضا پهلوی برای آن تلاش میکند، بتواند آنها را از طلسم ناکامیهای مکرر برهاند. فرصتی که میتواند جامعه را به سوی شرايطی هدايت کند که هر کس اين امکان را بيابد که با رأی خود راه را به سوی دموکراسی بگشايد. ولی من میدانم آنها از اين رأی هم میترسند مگر آنکه مانند خمينی اطمينان داشته باشند که به حساب آنها ريخته خواهد شد! اينجاست که شاهزاده رضا پهلوی از نظر ادعا و تعهد به دموکراسی يک سر و گردن بالاتر از آنها قرار میگيرد زيرا بدون داشتن آن اطمينان به صراحت و بدون اگر و مگر اعلام کرده است بر رأی مردم، هر چه باشد، گردن خواهد نهاد!