گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
13 اردیبهشت» تکرویها و تکرأیها! سخنی با "پطرسهای فداکار" وطنم! بابک داد31 فروردین» ايرانپرستی "تهوّعآور" کودتاچيان! بابک داد 24 فروردین» هاشمی رفسنجانی و خاطرههای دردسرسازش! بابک داد 1 اسفند» اقشار مذهبی را آگاه کنيم؛ بر اساس آيات قرآن علی خامنهای "محارب" است! بابک داد 5 دی» منجی ملت؟ يا زندانبان خويش؟ آسيبشناسی همکاری اپوزيسيون، بابک داد
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! فراق! وصف حالی به مناسبت آزادی خرمشهر، بابک دادحالا بهنظرم آن حکايت دوباره دارد تکرار میشود. اين بار برای اين پسر سرگشته، که مثل پدرش بیقرار يار و ديار دربند و زخمی خويش است. حالا هر وقت اسمی از "ايران" میآيد، من حال خراب همان سالهای پدرم را دارم؛ سرگشته و بیقرار. با اسم خرمشهر که ديوانه میشوم. اين عشق جنونآميز به خاکم از کجا میآيد؟ويژه خبرنامه گويا تمام طول راه از تهران تا خرمشهر، سکوت کرديم. نگرانش بودم. خيلی ساکت بود. برگشتم و باز ديدمش: سيف الله؛ برادری که چهارده سال از من بزرگتر بود ولی حالا انگار بايد من بزرگترش می بودم. مادرم تلفنی او را به من سپرده بود: "بابک مواظب سيفی باش. بچم قلبش ناراحته! آقاتون که رفت کاری نميشه کرد. ولی اين بچه قلبش ناراحته ها! قربونت برم سپردمش به خدا و خودت!" نور کمرنگ خورشيد صبح، ريخته بود روی صورت سيف الله و هنوز هم بهت زده بود. از شب قبل که خبر را گرفتيم، افتادم دنبال بليط هواپيما برای اهواز و به او گفتم خيالت راحت آشنا دارم! بخواب تا فردا سرحال باشی که خيلی کار داريم! اما هيچکدام خوابمان نبرد تا کله سحر خودمان را رسانديم مهرآباد و از آنجا به اهواز. و حالا با يک پيکان قراضه، روی جاده آبله گون و زخمی اهواز- خرمشهر به سمت پدری می رفتيم که يکباره از قفس پريده بود و بی خبر از همه به شهری که دوست می داشت سفر کرده بود و از آنجا هم مسافر ابدی شده بود. از صبح توی هواپيما چيزهايی گفتم و حتی با "آقا" به شوخی و کنايه گفتم: "آخه اين چه وقت سفر بود پيرمرد؟! خب ميذاشتی اين پسر بزرگت فيلم بعديشو بسازه، اين يکی بدبخت هم يه زنی بگيره بعدش می رفتی بهشت!" و با لهجه جنوبی گفتم:"خدا رو کولت پيرمرد! بهشت تنها تنها؟!" و سيف الله به تلخی خنديده بود. سيزدهم مهرماه سال ۶۸ بود. از همان فرودگاه اهواز يک پيکان جوانان گوجه ای رنگ پريده و داغون کرايه کرديم برای خرمشهر. سال ۶۸ يک سال از پايان جنگ می گذشت و هفت سال هم از آزادسازی خرمشهر گذشته بود؛ اما هنوز هم بوی باروت و دود و اضطراب را از سه راه سوسنگرد به آن طرف می شد چشيد. لاشه ی تانک های عراقی، سيم های خاردار، رودخانه هايی که به مرداب تبديل شده بودند و روغن سياهی که روی آبها چنبره بسته بود. راننده مسافرکش از اهواز شرط کرد چون جاده خرمشهر خراب است اگر ماشين پنچر شد، پول پنچرگيری را هم روی کرايه اش می کشد! سيف الله روی صندلی عقب نشست و به بيرون خيره شد و من کنار راننده نشستم و موضوع را به او گفتم. نوار بندری را به احترام ما عوض کرد و "آستان جانان" شجريان را گذاشت. اهل کوت عبدالله اهواز بود، ولی جاده خرمشهر را به قول خودش مثل کف دست می شناخت. وقتی فهميد به دنبال تحويل گرفتن جنازه پدرمان به خرمشهر می رويم، افتاد روی "نچ نچ"! گاهی بی هوا و زيرلبی نچ نچی می کرد و برای خودش چيزی می گفت. پرسيد:"شما موقع جنگ از خرمشهر رفتين؟" گفتم:"چهار ماه قبل از شروع جنگ رفتيم شيراز! برادرم شيراز دانشجو بود." برگشتم و سيف الله را ديدم. چشمهايش را بسته بود. به راننده گفتم:"تو دست اندازها يواشتر برو. بذار خوب بخوابه. امروز خيلی کار داريم!" به نيزارهای اصلاح نشده و بلند کنار جاده خيره شدم و تسليم آفتاب شدم که داشت پلک هايم را سنگين می کرد. پدرم از همان سال که از خرمشهر بيرون آمديم، گم کرده ای داشت. تا آمديم در خانه خانم شعله ور در نزديکی شاهچراغ شيراز جا بيفتيم، جنگ شروع شد. هر که می آمد، خبر بدی از شهر می آورد. تا سر چرخانديم، خرمشهر سقوط کرد. آن روزها بود که فهميديم آقا فقط عاشق خرمشهر نيست، ديوانه اش است. او به ما فهمانده بود عشق به خاک می تواند از مرز تقديس بگذرد و رنگی از آسمان بگيرد. پيرمرد "روزشمار" اشغال خرمشهر را از حفظ بود. حسابش را به روز داشت که شهرمان چند روزگی اسارتش را سپری می کند. شبيه کسی که عزيزش در زندان و اسارت باشد. از صبح تا شب پای راديو بود؛ راديو ايران، بی بی سی، راديو عراق و بعد نوبت تلويزيون می شد. می نشست به فاصله نيم متری تلويزيون توشيبای سياه و سفيد و خيره می شد به اخبار، به تصاوير، و گاهی بغضش می ترکيد. با شوق می گفت:"بياين بچه ها خرمشهر! بياين داره شط خرمشهرو نشون ميده!" ما هجوم می برديم پای تلويزيون. خواهر بزرگم می گفت:"آقا جون اين که شط نيست، رودخونه اصفهانه!" من می گفتم:"شماله!" آقا از لابلای پلکهای خيسش، باز خيره می شد به تلويزيون و می گفت:"شطه! خرمشهره!" و ما بچه ها ريز ريز می خنديديم. مادر چشم غرّه می رفت و ما خفه می شديم. چه می دانستيم در دل پيرمرد چه می گذرد؟ چه می دانستيم اين سوز عاشقی، روز دامان ما را هم می گيرد؟ راننده سيگاری روشن کرد. يک ورق کپسول سفالکسين از جيبش در آورد و نشانم داد: "ببين روش نوشته که بايد روزی چند تا بخورم؟" خواندم:"نه ننوشته. ولی بايد هر هشت ساعت يکی بخوری!" گفت:"ساعت پنج صبح خوردم. الان زوده؟" به ساعتم نگاه کردم. ده بود. گفتم: "بذار موقع ناهارت بخور. آنتی بيوتيکه. سرما خوردی؟" گفت:"نه. نفسم تنگه. سه ساله نفسم می سوزه. اينا رو ديشب يه مسافر بهم داد. گفت بخور برا نفست خوبه. منم صبح يکی خوردم!" گفتم:"نه عامو اين برا سرماخوردگيه. برا چرکه. نه برا ريه و سوز نفس! برو دکتر، ميزنی خودتو ناقص می کنيا!" گفت:"کوکاا! مُردن دست خوده بالاييه! ما که کاره ای نيستيم!" نگاهی از آينه به سيف الله انداخت و ادامه داد:"پدرتونو خرمشهر خاکش می کنين؟ وولک هيچی نداره ها! گفته باشمت!" گفتم:"حالا بريم ببينيم چی ميشه؟ همه خونواده شيرازن. می خوايم ببريمش شيراز. يواشتر برو. کوکام خوابه!" با افسوس گفت:"يعنی اينطوری بهت بگُم کوکا، تو خرمشهر نه قبرکن دارن، نه غسالخونه، نه سردخونه. ولی عزرائيل توی همين نداريا، مأموريتشو انجام ميده لاکردار. خداندار پارسالم برادرمو ازمون گرفت. دو روز طول کشيد تا يکی بهمون خبر داد. تا رسيديم به برادرم، ديديم چون جا نداشتن نگهش دارن، يه جايی خاکش کردن. نزديک همين صابون سازی خرمشهر. حالا اصلا" قبرش معلوم نيست. اينقدر نی و علف هرزه دور قبرش در اومده که ديگه نمی تونيم بريم يه فاتحه هم براش بخونيم. از من می شنفی همين امشب سعی کنين آقای خدا بيامرزتونو ببريدش." و به سرفه افتاد. لای سرفه هايش پرسيد:"بعد جنگ خرمشهرو ديدی؟"گفتم:"ها. سه سال قبل داوطلب اومده بودم جبهه! رفتم خرمشهرو ديدم." سال ۶۵ داوطلبانه به عنوان فيلمبردار "سينمای جوان" به جبهه رفتم. هفده ساله بودم و عکاسی و ضبط خاطرات رزمندگان و فيلمبرداری و مصاحبه می کردم. همان موقع تا آقا شنيد مسافر خوزستان و جبهه هستم، ارج و قربم پيشش بيشتر شد. به مرخصی که می آمدم، مرا می نشاند تا برايش از خوزستان بگويم. چشمهايش، لابلای لب هايم را می کاويد تا شايد چيزی از خرمشهر از دهانم بيرون بيايد. سری دوم با "مهدی ايزدی" سوار وانت پادگان شديم و برای عکاسی رفتيم سمت خرمشهر. وقتی برگشتيم پادگان اهواز، هر دو نفرمان توبيخ شديم، ولی تا نصف شب خنديديم. مهدی سال ۶۶ با گلوله مستقيم عراقيها در جزيره مجنون شهيد شد. عکس يادگاری مان در روی پل نيمه مخروبه خرمشهر را مدتها از آقا پنهان می کردم تا خرابی های پل زيبای شهر را نبيند. آن مرتبه وقتی از جبهه برگشتم شيراز، عزادار بودم به آقا چه بگويم؟ گفتم:"غيرنظامی ها رو راه نمی دن آقا" و بعد به دروغ گفتم: "جاده خرمشهر هم بسته! ما هم نشد بريم! ولی اين دو بسته نون کعک و باسورک ها رو از خود اهواز خريدم. ايشالا سری بعد خودم می برمت." يک بار برايم دردِ دل گفت. نصف شبی بود و توی حياط خوابيده بوديم. بيدار شد و نشست. گفت توی خواب نفسش گرفته. نشستيم و توی مهتاب کمرنگ نيمه شب تيرماه حرف زديم. فکر کردم پيرمرد هر روز بيشتر شبيه بچه های بی قرار و عجول می شود. با رقت گفت: "بچه من اگه نيام خرمشهر، ديگه اين بار می ميرم. اين بار منو با خودت ببر. بگو آقامم بايد باهام بياد. بگو بدون آقام نميام." و مثل بچه ها به گريه افتاد. من هم گريه کردم. چه خاکی بايد به سرم بريزم؟ خانواده منعم کرده بودند هروقت از جبهه بر می گردی مطلقا" هيچ حرفی از خرمشهر نزن! يک جور سانسور خانگی درباره اسمی که تا می شنيد، بی تاب می شد. کار من و آقا به زبان ايما و اشاره کشيده بود. او با نگاهش ملتمس شنيدن خبر بود و من هر بار قول می دادم. قول! قول! هيچ وقت اينقدر از قول دادن بيزار نشده بودم. تا اينکه جنگ تمام شد و مدتی به تهران رفتم و مشغول کار بودم که در آن شب مهرماه شنيدم خودش با "کاظم" دوست دوران جوانی اش راهی خرمشهر شده و همان شب جان سپرده است. درست وقتی به سفر رفت که هيچکس در خانه نبود. ساک کوچکش را برداشته و راهی شده بود. پدرم کمتر از دوازده ساعت در خرمشهر جنگ زده و ويران "دوام" آورد. راننده از لای دست اندازها ويراژ می رفت و زير لب به صدام و خرابی جنگ و آخوندها فحش می داد. آفتاب پلکهايم را سنگين کرد بود. تصّور می کردم همين پريروز آقا هم در همين دست اندازهای جاده اهواز – خرمشهر، بالا و پايين شده و اين مسير را طی کرده بود. حالا ما داشتيم برای برگرداندن جنازه اش، به همان شهری می رفتيم که عاشقانه دوست می داشت. شهری که بيچاره اش بود. وارد خرمشهر که شديم هنوز دژبانی سر جايش بود. سربازی که آنجا بود گفت از سمت چپ خيابان برويد چون سمت راست را کنده اند. برگشتم تا سيف الله را بيدار کنم که ديدم در سکوت دارد شهر را می بيند. چشمهايش گرد شده بود و داشت در و ديوار خرمشهر را می بلعيد. کمی بعد، آقا کاظم برايمان تعريف کرد که روز يازدهم با آقا به خرمشهر رسيدند و رفته بودند به محله هايی که جوانی شان را سپری کرده بودند. گاهی گريه، گاهی خنده، گاهی اشک، و باز هم ... اشک! وارد خيابان فرمانداری که شديم، فکر کردم اگر آقا اين چيزهايی را که الان من و سيف الله می بينيم ديده باشد، حق دارد دق کند. قلبم تير کشيد. سيف الله آرام اشک می ريخت. از ديشب نديده بودم برای پدرمان اشکش درآمده باشد. با ناباوری تحّمل کرده بود. حالا انگار داشت واقعيت را لمس می کرد. برگشتم و دستم را روی دستش گذاشتم. راننده رو به من کرد و مرا دلداری داد و گفت:"اگه از حالا اينجوری باشی کم مياری کوکا! قوی باش!" به خودم آمدم و ديدم پهنای صورتم خيس اشک است. نمی دانستم دارم برای پدری که به سفر رفته گريه می کنم؟ و يا برای اين شهر که همه کودکی هايم در آن دفن شده است؟ پدرم همان نيمه شبی که وارد خرمشهر شدند، در خواب تمام کرد! ده، دوازده ساعت کافی بود برای آنکه پدرم از ديدن زخمهای خرمشهر دق کند. بايد عاشق يک خاک باشی، تا حتی با بوی خس و خاشاکش هم مست شوی. پدرم حتی به خس و خاشاک خاکش عشق داشت و ما آن وقتها، عاشقی نمی دانستيم که چيست؟ آقا قبل از خواب به کاظم گفته بود: "حالا ديگه نمی خوام زنده باشم کاظم. حالا خدا ميتونه مأمورشو بفرسته سراغم. وجدانا" امشب التماسش می کنم که عزرائيلو بفرسته. ديگه طاقت ندارم!" و با چشمانی خيس، آرام خوابيده بود. نصف شب کاظم رويش را کنار زد و ديد انگار سالهاست نفس نمی کشد! شايد از آن روزی که خاک خوب خرمشهر را ترک کرد، قلبش را جايی در همين حوالی جا گذاشته بود. روی سنگ قبرش نوشتيم: [اينجا مردی خفته که به خاطر عشق به خرمشهر، بعد از مشاهده ويرانی هايش، جان داد و در آغوش شهرش آرام گرفت!] همين. حالا به نظرم آن حکايت دوباره دارد تکرار می شود. اين بار برای اين پسر سرگشته، که مثل پدرش بيقرار يار و ديار دربند و زخمی خويش است. حالا هر وقت اسمی از "ايران" می آيد، من حال خراب همان سالهای پدرم را دارم؛ سرگشته و بی قرار. با اسم خرمشهر که ديوانه می شوم. اين عشق جنون آميز به خاکم از کجا می آيد؟ بارها از خود می پرسم "عشق به خاک" آيا ارثی است؟ فراق دوستانش باد و ياران ندانستم که در پايان صحبت؛ [تقديم شد به اهالی خونگرم خرمشهر و به جان شيفته ی پدرم و برادرم] بابک داد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فيس بوک همگانی بابک داد Copyright: gooya.com 2016
|