یکشنبه 18 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

شراره‌های آفتاب، خاطراتی از خيزش ۱۸ تير ۷۸، اميد حبيبی‌نيا

خيزش هجدهم تير سال ۷۸ از منظر من و بسياری از صاحبنظران يک مقطع تاريخی در راهگشايی سرنگونی انقلابی رژيم جمهوری اسلامی است.در اينجا بخش هايی اول تا چهارم(شامل بيست و چهار ساعت اول) خاطرات شخصی نگارنده از اين خيزش پرشور را می خوانيم.

اين خاطرات را در سال ۱۳۸۲ پس از خروج از کشور نوشتم، بار نخست روز نوزدهم تيرماه ۱۳۷۸ مشاهداتم را برای صبح امروز نوشتم که چاپ نشد و بار دوم در اواخر تيرماه همان سال روزشمار وقايع آن روزها را برای آدينه نوشتم که آن هم چاپ نشد، اينک اين خاطرات را در سالروز اين روز تاريخی به جز سايت شخصی م و سايت اخبار سياهکل که هيچ يک ديگر در دسترس نيستند، بار ديگر منتشر می کنم.

۱۸ تير ۱۳۹۱

***
‪ ‬
اشاره:
از هجدهم تير سال ۷۸ ، چند سال می گذرد،با گذشت زمان بهتر می توان به ارزيابی وبررسی های روند مدارانه آن پرداخت.
اين گزارش شخصی برپايه وقايع نگاری ست که در مرداد ماه همان سال برای يک مجله که بعدا توقيف شد،نوشتم اما هفته بعد سردبير اطلاع داد که اين دستنوشته ها که بالغ بر شصت صفحه می شد، گم شده است.
بهر حال اين شرح ممکن است کاستی های فراوانی داشته باشد اما چون برداشتی ژورناليتسی و تحليلی ازوقايع آن شش روز تاريخی ست ، می تواند مبنايی برای بررسی های اصولی تر از آن- که به نظر من نقطه عطفی در تاريخ جنبش انقلابی مردم ايران است- باشد. در شرح مجدد اين خاطرات تا آنجا که ممکن است با تکيه بر حافظه دراز مدت سعی کرده ام نقاط عطف را به خاطر بياورم و در ضمن از ذکر نام افراد شناخته شده در معرض خطر که هنوز در ايران هستند مگر با اجازه خودشان،خودداری کنم.


يک...
صبح جمعه حوالی ساعت هفت صبح بود که نامزدم که آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران و ساکن خوابگاه کوی دانشگاه (خوابگاه دختران موسوم به فاطميه) بود به من زنگ زد در صدايش نگرانی غريبی موج می زد که کم سابقه بود در حالی که صدای هياهو و همهمه در اطرافش به گوش می رسد به من خبر داد که در کوی دانشگاه در گيری شده و از ديشب تا به حال در گيری ادامه دارد و صدای شليک گلوله نيز به گوش رسيده است .با خونسردی هميشگی ام به او يادآوری کردم که اين موضوع زياد نگران کننده ای نيست وهميشه سابقه داشته است.

واقعيت آن است که تا آنجا که به خاطر می آوردم دانشجويان کوی هر چند گاه يک بار تظاهرات خود را از محوطه کوی به خيابان امير آباد شمالی و گاه به حوالی چهار راه امير آباد می کشاندند، گاهی که قضيه جدی تر بود به ميان بزرگراه می آمدند و بزرگراه را مسدود می کردند و با حضور پليس و گاه هم با درگيريهای مختصری به کوی باز می گشتند . گاهی هم انصار حزب الله خود را به معرکه می رساند و درگيری هايی حداکثر به وسعت درگيری تجمع پارک لاله(ارديبهشت هفتاد و هشت)، که يکی از شديدترين درگيری های چند ماه گذشته محسوب می شد، رخ می داد.
نامزدم فقط توانست يکی دو دقيقه با من صحبت کند و برای من که تا نزديکی صبح بيدار مانده بودم تا مطلبی را برای روزنامه صبح امروز که در آن زمان به صورت پاره وقت برای آن کار می کردم بنويسم، فرصت تفکر زيادی باقی نگذاشت.

ساعتی بعد او دوباره زنگ زد و گفت که انصار به دانشجويان حمله کرده اند و درگيری ادامه دارد باز من به او دلداری دادم که اين درگيريها هميشه سابقه داشته وچيز جديدی نيست واين بار گفتم که اگر می خواهد بروم دنبالش اما او گفت که تمام خيابانها در کنترل پليس ضد شورش است و تلفن قطع شد.
آخرين جمله او مرا به فکر فروبرد برای يک درگيری کوچک که پليس ضد شورش همه خيابانها را نمی بندد؟ ناگهان به خاطر آوردم که روز قبل روزنامه سلام توقيف شده بود. اين روزنامه به دليل افشای طرح سعيد امامی معدوم برای اعمال سانسور هار و علنی در قالب همان طرحی که مجلس پنجم در حال تصويب آن بود، توقيف شده بود.

آيا اين درگيريها ربطی به اين موضوع داشت؟ درگيری ايی که شب آغاز شده باشد و تا نزديک ظهر هم طول کشيده باشد برايم تازگی داشت. سعی کردم تا با خوابگاه تماس بگيرم؛ کاری که در شرايط عادی هم مشکل بود، اکنون محال به نظر می رسيد ودليل اش هم روشن بود. ساعتی بعد همکار مترجم ام در روزنامه به سويت کوچک دانشجوئی من (که در آن زمان دانشجوی فوق ليسانس تحقيق در علوم ارتباطات همگانی بودم ) آمد و خبر آورد که درگيريها گسترده تر از آنی است که من تصور کرده بودم و گفت که می گويند دانشجوها کشته داده اند. پس خبر به همه جا رسيده و من بی خبر مانده ام‪!‬

برای بار سوم که‪ ‬نامزدم زنگ زد خبرهای نگران کننده تری داشت؛ که انصارو پليس به کوی حمله کرده و دهها نفر زخمی يا ممکن است کشته شده باشند و اينکه تا صبح صدای تير اندازی می آمده و خروج دانشجويان دختر را از خوابگاه ممنوع کرده اند؛ چون شايع است که چند نفرشان توسط حزب الهی ها ربوده شده اند...

با نامزدم قرار داشتيم برويم تئاتر. بديهی بود که به سرقرار نيايد. من هم با عجله خودم را به حوالی چهارراه اميرآباد رساندم به حضور انواع اقسام نيروهای پليس و گارد ضد شورش با آن ظاهر خشن و رفتار قلدر منشانه اشان در خيابان ها عادت داشتم؛ اما آن چه برايم تازگی داشت حضور گسترده انصار حزب الله در چهار راه امير آباد و سنگر بندی خيابان بود. هيچ وقت چنين جمعيتی ازانصار حزب الله نديده بودم. فرصت نداشتم تا برآورد کنم که تعدادشان چقدر است چون بايد راهی برای ورود به خيابان مسدود و اشغال شده امير آباد شمالی پيدا می کردم .

راه ساده ترش به جای جر و بحث با افسران پليس که در کنار انصار، اطلاعات و گارد مانع از ورود مردم به خيابان می شدند آن بود که از سمت فرعی های بازار قزل قلعه وارد خيابان های منتهی به کوی و خوابگاه فاطميه شد.

اما اين خيابان ها هم مملو از گارد و انصار و اطلاعاتی ها بود، با عجله خودم را به حوالی خيابان نوزدهم رساندم و در ميان دخترانی که که وسط خيابان روی زمين نشسته بودند و سرود می خواندند با نگرانی دنبال نامزدم يا دوستانش گشتم اما هنگامی که يکی از آنها با بی تفاوتی گفت که او را نديده و به جمع متحصنين پيوست چاره ای نداشتم جز اينکه اميدوار باشم که او همان حوالی باشد پايين تر از خوابگاه فاطميه، دانشجويان پسر نرده های آهنی را وسط خيابان گذاشته و پشت آن سنگر گرفته بودند و به سمت پليس و انصار سنگ پرت می کردند.

گروهی از دانشجويان پزشکی و دانشجويانی که از کوی به خوابگاه دانشجويان پزشکی پناهنده شده بودند، در کنار دختران بر روی زمين نشسته بودند و سرود می خواندند. ساکنين امير آباد دسته دسته به کنار دانشجويان می آمدند و در باره وقايع ديشب می پرسيدند و اين فرصت خوبی بود تا من هم از خبر ها آگاهی بيابم. پس در حالی که چشم هايم در ميان صدها نفری که دربالای خيابان جنگ زده امير آباد متفرق بودند به دنبال نامزدم می گشت، گوشهايم به دنبال شنيدن خبر ها بود و آن چه می شنيدم مرا به ياد به اصطلاح انقلاب فرهنگی سال ۵۹ می انداخت.

آن وقت من تنها چهارده سال داشتم و وقتی با سری شکسته از يک درگيری ديگر به دانشگاه رسيده بودم که درگيری چند روزه تمام شده بود !

آيا حالا هم دير رسيده بودم؟

اما هيچ نشانه ای در اطرافم حکايت از تمام شدن ماجرا نمی کرد برعکس هر چه ابعاد جنايت شب پيش بيشتر آشکار می شد، بر دامنه خشم و التهاب موجود در فضا می افزود. حمله به حريم کوی دانشگاه تهران به خودی خود سبب برافروختن دانشجويان می شد؛ چه رسد به آنکه اين حمله با جنايتهای بی سابقه نيز همراه شود. بيشترآن چه می شنيدم روايت های فراريان از کوی بود زيرا به دليل جنگ وگريز و حضور يک واحد پليس که بين کوی و خوابگاه فاطميه فاصله انداخته بود، بيشتر کسانی که آنجا بودند از وقايعی که پس از حمله شب گذشته در کوی رخ داده بود بی اطلاع بودند؛ اما از همان فاصله شاهد تير اندازی، در گيری و مقاومت دانشجويان بوده اند.

صبح رفتگران شهرداری به خيابان آمده بودند تا آثار درگيری ها را در فاصله وقفه ای که رخ داده بود از ميان بردارند؛ اما دانشجويان نگذاشته بودند و به آنها گفته بودند می خواهند مردم ببينند چه بر سر کوی آمده است.

بسياری از دانشجويانی که در آنجا بودند با لباس خواب و يا گرمکن ورزشی بودند و بعضی ها هم زخمی بودند اما آثار وحشت چنان در چهره شان موج می زد که نمی خواستند آن واحد بيست نفره پليس را که سدی ميان آنها و کوی ايجاد کرده بودند از سر راه بردارند و به کوی بازگردند. همه با افسوس می گفتند که کوی ويران شده، دانشجويان فراری و ده ها نفر زخمی يا ربوده شده اند. آن چه آن ها تعريف می کردند پشتم را به لرزه در آورد.

انصار و پليس با تير اندازی زمينی و پرتاب گاز اشک آور ناگهان بر دانشجويان هجوم آوردند و در حالی که بقيه دانشجويان در محوطه کوی بودند دانشجويانی را که در خيابان بوده اند به عقب می رانند و وارد کوی می شدند. آنچه دراين حمله در کوی رخ می دهد چنان وحشت آور است که دل شنونده را به درد می آورد. دانشجويان را با نعره های "الله اکبر" و يا "رهبر از ما قبول کن"و" يا حسين "از طبقات بالا با سر به پايين می انداختند و با چاقو، پنجه بوکس ، زنجير، چوب و ميله آهنی به جان آن ها می افتادند، حتی در هجوم به خوابگاه دانشجويان خارجی از آن ها پرسيده اند که سنی هستيد يا شيعه؛ و اگرآن بخت برگشتگان می گفتند سنی هستند، آنها را هم از ارشاد اسلامی بی نصيب نمی گذاشتند.

بعضی از دانشجويان خارجی ناپديد شده بودند و سفارتخانه هايشان به دنبال آنها می گشتند. با پيدا شدن سرو کله انصار در حوالی خوابگاه دختران مسئولان در مجتمع ها راقفل کرده بودند و صبح به آن ها گفته بودند فقط برای رفتن به خانه اقوام شان اجازه دارند از خوابگاه خارج شوند. دخترها هم به جای اين کار آمده بودند وسط خيابان نشسته بودند و با دانشجويانی که از کوی فرار کرده بودند سرود می خواندند و شعار می دادند. شعارها کم کم راديکال تر می شد و از "مرگ بر انصار" رسيده بود به "مرگ بر ديکتاتور"، چند دانشجوی دختر و پسر در غياب فرمانده واحد پليسی که راه را برای پيوستن دانشجويان بالای خيابان به دانشجويان کوی بسته بودند به آن ها نزديک شده بودند و داشتند با سربازها صحبت می کردند و به نظر می رسيد بيشتر به دنبال اطلاعات هستند. اين سربازها از شميران به آنجا آمده بودند.

من هم مانند بقيه از فرصت استفاده کردم و از کنار سربازان گذاشتم و با سرعت خودم را به محوطه کوی رساندم و در حالی که جنگ وگريز پايين خيابان ادامه داشت وارد کوی شدم . آن چه ديدم را هرگز فراموش نمی کنم گويی يک لشگر خارجی به کوی حمله کرده بود. کوی جنگ زده با وجود آن فضای التهاب آميز پيرامونم چنان در هر گوشه و کنارش نشانی از وحشی گری انصار و پليس داشت که برای من هم تازگی داشت.

ساختمان بيست و بيست ويک به طور کامل درهم کوبيده شده بود و تمام راه پله ها پر از خون بود. محوطه پر از خرده شيشه، سنگ، آجر و لاستيک های سوخته بود و در هر گوشه دانشجويان زخمی، گرسنه و بی پناه غريبانه روی زمين نشسته بودند. در گوشه ای دانشجويی داشت از لابه لای سوخته ها به دنبال کتاب و دفترش می گشت و جای ديگری، کسی داشت سر زخمی دانشجوی ديگری را باند پيچی می کرد. بوی لاستيک و چوب سوخته از همه جا به مشام می رسيد که با بوی گاز اشک آوری که گاه به گاه به سمت کوی پرتاب می شد در هم می آميخت.

اما آن چه در فضا شناور بود کينه بود. مطمئن بودم که اين دانشجويان زخمی هم چون من چيزی قلب شان را در هم می فشارد چيزی از جنس طغيان...
دو...

...چند دقيقه ای روی پله های ورودی ساختمان ويران شده بيست ودو نشستم؛ شايد برای اينکه دريابم چه اتفاقی افتاده است. صدايی مرا به خود آورد و دستی به شانه ام خورد؛ دانشجويی جنوبی با لهجه دلنشين اش بالای سرم ايستاده بود و مهربانانه مرا نگاه می کرد:" چيه رفيق حالت خوش نيست؟" لبخند زدم و به راه افتادم. کمی جلوتر نزديک مسجد کوی، دانشجويان دور کسی را گرفته بودند و به سختی وی را دشنام می دادند.

جلوتر رفتم. آخوندی بود که می گفتند نماينده خامنه ای است.از حرف ها فهميدم که ابوترابی نماينده ولی فقيه در دانشگاه تهران است. صدای او را نمی شنيدم؛ چون دانشجويان فرياد می زدند. يکی دو محافظ اش به سختی تلاش می کردند تا او را از دست چند دانشجوی خشمگينی که دوره اش کرده بودند، برهانند وبه مسجد برسانند.

گويا در آنجا تحکيم وحدتی ها منتظرش بودند تا برايشان سخنرانی کند. اما مگر دانشجويان می گذاشتند؟ چند تا از تحکيم وحدتی ها هم خود را به معرکه رسانده بودند و سعی می کردند تا وی را نجات دهند و ديگران را آرام کنند؛ اما وقتی خبر رسيد که ابوترابی آمده جمعيت بيشتری دوره اش کردند وبه جای ناسزا به سمتش حمله ور شدند.

ديگرانی هم که عقب تر بودند فرياد می زدند: ابوترابی برو گمشو! در اين گير و دار چند ضربه هم به سر و روی ابوترابی و محافظان اش و تحکيم وحدتی ها خورد و محافظان هم وی را در حالی که عمامه اش بر زمين افتاده بود فراری دادند. چند تحکيم وحدتی جلوی بقيه را سد کردند تا او را دنبال نکنند و با سرعت وی را سوار اتومبيلش کردند و از معرکه گريختند.

دانشجويان عمامه ابوترابی را برداشتند و هو کشيدند. ديگران شعار می دادند "مرگ بر ديکتاتور"، " مرگ بر ابوترابی ". شعارها تا آن زمان هنوز مشخصه اصلی اش را نيافته بود. مشخصه ای که از شب همان روز به تدريج راديکال تر و مستقل تر شد واين شعارها تحکيم وحدتی ها را کلافه می کرد. يکی دو نفر از آنها با صدای بلند به ديگران هشدار می دادند که اگر به اين رفتارها و شعارها ادامه دهند، نمی توانند به طور "معقول" به خواسته های خود برسند. اما دانشجويی که سرش را با باند بسته بود با عصبانيت به آنها پرخاش کرد که وقتی مثل مغولها به ما حمله می کنند چگونه بايد ساکت بنشينيم؟

ودانشجويان ديگر به تاييد وی شعار دادند" خاتمی خاتمی اقتدار". از در کوی بيرون آمدم تا از نزديک درگيری ها را ببينم حدود صد متر پايين تر از در کوی اولين لايه مقاومت دانشجويان بود که با نرده های متحرک سنگر بندی شده بود. دانشجويان ازپشت نرده هايی که وسط خيابان گذاشته بودند، شعار می دادند و به طرف انصار سنگ پرت می کردند. کمی جلوتر يک گروه ۳۰- ۴۰ نفری از فاصله نزديک تری به سمت انصار و پليس ضد شورش سنگ پرت می کرد.

تازه چند نفری برای مقابله با گاز اشک آور جلوی دهان خود دستمال بسته بودند . وقتی به آنجا رسيدم، دانشجويی با لحنی تند به من گفت : "پس کجاييد شما؟" حتما از ظاهرمن فهميده بود که من بايد روزنامه نگار باشم چون تنها کسی که در آنجا با کيف رودوشی در خيابان بود من بودم. کيفی که آرم سمپوزيوم استرس بر رويش حک شده بود و تا مدتها آن را بر دوش می کشيدم. اين سوال او مرا به ياد همکارانم در مطبوعات انداخت. اين سو و آن سو را نگاه کردم واثری از خبرنگاران و مطبوعاتی هايی که می شناختم نديدم. با خودم گفتم روزنامه ها بايد حتما تا به حال خبردار شده باشند ولی خبرنگارها کجا هستند؟

حوالی عصر بود که عکاس صبح امروز را از فاصله ای دور ديدم؛ ولی نتوانستم از او بپرسم که تازه آمده يا از قبل آنجا بوده است. اگر چه از شدت درگيری کمتر شده بود؛ چون انصار پشت گارد پناه گرفته بود و می گفتند مقامات دولتی قرار است بيايند؛ اما هر از چند گاهی سنگ و ميله به سمت ما پرت می شد.
از خيابان های فرعی خودم را دوباره به خيابان هجدهم رساندم تا شايد بتوانم نامزدم را در آن حوالی پيدا کنم. در اين خيابان ها هم انواع و اقسام نيروهای پليس و لباس شخصی های بی سيم به دست ديده می شدند؛ اما به نظر می رسيد در آن زمان يا سردرگم بودند و يا دستور عدم مداخله داشتند؛ چون بی تحرک باقی مانده بودند. وقتی روبه روی خوابگاه فاطميه رسيدم، ديدم دختران و پسران هنوز وسط خيابان نشسته اند ودارند سرود می خوانند. يکی از دخترها که می گفتند مسئول تحکيم وحدتی ها در خوابگاه دختران است از آنها می خواست که سرودهای خودشان را بخوانند و شعار های انحرافی ندهند و شعار هايی مثل: „خاتمی خاتمی حمايت حمايت“ بدهند؛ اما آنها بی اعتنا به اوهمچنان سرودهايی مثل يار دبستانی و ای ايران می خواندند.

از يکی از دوستان نامزدم سراغ او را گرفتم؛ ولی اوهم از ظهر به بعد خبری از وی نداشت. مطمئن بود که در خوابگاه نيست. کمی جلوتر گروهی از دانشجويان دختر و پسر با چند دانشجوی پزشکی جرو بحث می کردند که چرا به اندازه کافی از دانشجويان ديگر پشتيبانی نکرده اند. به نظرم دانشجويان پزشکی برعکس دانشجويان فنی و علوم انسانی هميشه محافظه کارتر بوده اند.

شايد به اقتضای رشته تحصيلی شان کمتر علاقه ای به مداخله نشان می دهند. ولی دانشجويان پزشکی می گفتند که بچه های ما الان در کوی دارند دانشجويان زخمی را مداوا می کنند. چند نفر از دختر ها اصرار داشتند که بچه های پزشکی در خوابگاه را باز کنند تا آنها از محوطه داخلی خود را به کوی برسانند.

من به آنها گفتم که من يکی دو ساعت پيش از جلوی اين دسته سربازان که حائل دو خوابگاه شده بودند، عبور کردم و آنها هم کاری به کار من نداشتند، چون ظاهرا فرمانده شان آنجا نيست. آنها گفتند ولی انصار نزديک کوی است. ديدم آن چنان وحشت کرده اند که نمی دانند سيصد متر پايين تر چه خبر است. گفتم کوی الان در دست دانشجوها است و انصار هم پايين خيابان مستقر شده اند. با ناباوری پرچم بزرگ يا حسين انصار را که روبه روی کوی درحال تکان تکان خوردن بود به من نشان دادند وگفتند پس آنها مگر انصار نيستند؟ با خنده گفتم نه آنها بچه های خودتان هستند.

انصار را فراری داده اند و پرچم را از دست آنها گرفته اند. اگر اشتباه نکنم اين همان پرچمی است که عکسی هم از آن در صبح امروز چاپ شده بود و همان عکاس ما آن را گرفته بود. سرانجام تصميم آنها اين شد تا از نگهبانی خوابگاه پزشکی بخواهند در خوابگاه را باز کند تا آنها خود را به کوی برسانند. به آنها گفتم که دانشجو ها گرسنه وزخمی هستند. هرچه می توانند با خود بردارند. دخترها به سرعت به خوابگاه برگشتند و به ديگرانی که وسط خيابان تحصن کرده بودند نيز تصميم خود را گفتند. بيشتر آنها با عجله به طرف اتاق های خود راه افتادند.

دانشجوهای فراری کوی و دانشجوهای پزشکی هم به طرف نگهبانی خوابگاه پزشکی راه افتادند تا آنها را ترغيب کنند که درهای خوابگاه را بازکند. گويا يکی به مسئولان خوابگاه فاطميه اين موضوع را اطلاع داد؛ ولی دير شده بود. قبل از آنکه در خوابگاه دختران بسته شود، بسياری از دخترها با مواد غذايی، پتو و وسايل پانسمان از خوابگاه خود بيرون زده بودند. بعضی ها هم با جر و بحث در واقع فرار کردند و چند نفری هم پشت در ماندند که جسورترهايشان جلوی چشم مسئول خوابگاه که بچه ها به طعنه او را حاج خانم صدا می کردند و گويا فاميلش مرادی بود از نرده ها بالا رفتند وخود را به سايرين رساندند.

من هم تصميم گرفتم تا با آنها همراه شوم. خودم را به سايرين رساندم که با دعوا و مرافعه داشتند نگهبان خوابگاه پزشکی را کنار می زدند؛ ولی نمی دانم که در وسط دو خوابگاه چگونه باز شد چون وقتی من از خوابگاه پزشکی به کوی رسيدم دخترها و دانشجويان پزشکی داشتند دانشجويان زخمی را مداوا می کردند و به آنها آب و بيسکويت می دادند. در حالی که دانشجويان فراری ناباورانه به خوابگاه ويران خود نگاه می کردند، از يکی شنيدم که معين آمده.

دوباره خودم را به دراصلی کوی رساندم. معين، وزير فرهنگ و آموزش عالی، بدون محافظ در حلقه دانشجويان به نظر بسيار پريشان می آمد و شايد همين حالت او بود که سبب می شد دانشجويان کمتر به وی پرخاش کنند؛ اما او از هر طرف در معر ض سوالات پياپی بود: چرا خاتمی سکوت کرده؟ چرا صدا و سيما خبری نداده؟ چرا تو استعفا نمی دهی؟ معين سعی می کرد به همه سوالات جواب بدهد:" آقای خاتمی خيلی متاثر شده اند و در جلسه امروز هيات دولت قرار شد که به موضوع رسيدگی کنند... من هم استعفايم را داده ام و آمده ام." با اين حرف چند تن از دانشجويان شعار دادند:" خاتمی خاتمی استعفاء ". ديگران در باره سکوت خامنه ای می پرسيدند و بی محابا می گفتند مگر انصار زير نظر رهبر نيست چرا رهبر چيزی نمی گويد؟ معين البته برای اين سوال جوابی نداشت.

لحظاتی بعد او به مسجد رفت و با دانشجويان و تحکيم وحدتی ها به گفتگو نشست . دانشجويان هم کاری به کارش نداشتند. وقتی از کوی خارج شدم .ديدم برای انصار با وانت غذا آورده اند.کمی دورتر خبرنگار ايرانی فرانس پرس را ديدم از همان دور برای هم سری تکان داديم اما او نزديکتر آمد و ازمن پرسيد که چه خبرهايی دارم من هم هرچه می دانستم به او گفتم يکی از دانشجويان وقتی فهميد که او خبرنگار فرانس پرس است اورا با خود به داخل کوی برد تا خوابگاههای ويران شده را نشانش بدهد . نزديک جايی که انصار درحال تجديد قوا بود چند فرمانده ارشد پليس در حال گفتگو با دانشجويان بودند نزديک تر رفتم تا ببينم چه می گويند ، يکی از افسرها که سرتيپ بود به دانشجويان می گفت شما به داخل کوی برگرديد تا ما انصار را عقب بزنيم .

دانشجويان می گفتند اينجا خانه ماست ، شما اول انصار را عقب ببريد بعد ما برمی گرديم داخل کوی. در همين هنگام دانشجوی ديگری که تازه رسيده بود و چوبی در دست داشت با خشم گفت :" جناب ما کجا برگرديم ؟مگر جايی داريم که برگرديم؟ همه جا را که داغان کرده اند . شب کجا بخوابيم؟ می خواهيد شما راببرم نشانتان بدهم؟ "البته بديهی بود که آنها جرات نمی کردند از نيروهای خودشان فاصله بگيرند . بحث زياد طول نکشيد چون انصار که غذای مفصلی خورده بود و بچه ها می گفتند از بيت رهبری برايشان فرستاده اند بار ديگر شروع به رجز خوانی کرد. فرماندهان پليس به سمت آنها برگشتند تا آنها را آرام کنند و در حالی که ما کمتر از بيست نفر بوديم که در ميان دو خط آتش مانده بوديم ناگهان انصار پليس را کنار زد و به طرف ما هجوم برد. ما در فاصله ده قدمی انصار بوديم اما من که مطمئن نبودم بتوانم از چنگ تعقيب کنندگان بگريزم به جای آنکه به بالای خيابان برگردم رفتم توی يک فرعی واز خيابان ديگری دوباره برگشتم روبروی کوی که دوباره درگيری دانشجويان و انصار آغاز شده بود اما نيروهای انصار هر چقدر جلوتر می آمدند از جراتشان کمتر می شد و کم کم به عقب برمی گشتند اين موضوع سبب شد تا دانشجويان از ترس آنها استفاده کنند و حمله را با ضد حمله پاسخ گويند و ناگهان صدها نفر از بچه ها به سمت انصار حمله کردند .



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


انصار وحشتزده سراسيمه فرار کرد ولی دانشجويان که انصار را تا پشت نرده های گارد ضد شورش تعقيب کرده بودند نگذاشتند تا آنها پشت گارد سنگر بگيرند و با حمله به گارد و انصار هردو را تا چهارراه امير آباد عقب راندند، گاردی ها چند تير هوايی شليک کردند اما اين کارسبب وحشت کسی نشدند و ناچار به عقب بازگشتند و حدود دويست متر پايين تر موضع گرفتند . دانشجوها هم نرده ها را دويست متر جلوتر کشيدند و وسط خيابان روی زمين نشستند و شروع کردند به مسخره کردن انصار . در همين هنگام بود که يکی ديگر از دوستان نامزدم را ديدم و او به من گفت که قبل از اين درگيری او را درهمين حوالی ديده بود. وقتی بالاخره نامزدم را پس از ساعتها پيدا کردم او بار ديگر تند تند تمام وقايع ديشب تا به حال را برای من شرح داد و در حالی که وارد کوی می شديم به من گفت که چگونه صبح از خوابگاه بيرون زده است و ظهر برای دانشجويانی که شاهد بودند برای سربازان چلومرغ آورده بودند، آب برده است.مثل صحرای کربلاًً!

چند دانشجوی زخمی را که در درگيری مجروح شده بودند به مسجد می بردند تا مداوا کنند، اما دريغ از يک آمبولانس. يکی از آنها که سرش کاملا شکافته شده بود و خون از آن فوران می کرد نيم ساعت پش کنار من ايستاده بود و داشت با فرماندهان پليس" گفتمان "می کرد!...

سه...
درگيريهای آن شب چندان دامنه دار نبود. اما مگر می شد حضور پرشمار انصار که احتمالا تمام نيروهايش را فراخوانده بود،را خطری بالقوه تلقی نکرد. کم کم دانشجويان تهرانی دانشگاه تهران سر می رسيدند تا از دوستان و همکلاسی هايشان حمايت کنند و همين طور دانشجويان ساير دانشگاهها به خصوص دانشگاه شريف و ملی(بهشتی) و بعدها دانشجويان دانشگاه آزادکه چند نفرشان را هم من می شناختم چون در آن زمان من در پژوهش دانشکده هنر واحد مرکز هم کار می کردم و چند تايی از آنها و از جمله بچه های نمايش را به خاطر رفت و آمدهايشان به مديريت پژوهش به نام می شناختم آنها هم گاهی که از درگيريها فراغت می يافتند پيش من می آمدند و بحث می کرديم.

احمد باطبی را هم با آنها ديده بودم .جوانی خوش سيما با موهای بلند که برای ايفای نقش عيسی يا حواريش (يادم نمانده) در سريال تلويزيونی مريم که ساختش سه سال طول کشيد و بدجوری هم آبکی از آب درآمد، آماده می شد. اما او خود مسيح خود شد وصليبش را بر دوش کشيد. اين وقايع مربوط به روزهای بعد می شود . به شب هجدهم تير ماه بازگرديم.

انصار حزب الله که در واقع همان بسيجی ها و کارمندان سپاه و حراستی های ادارات بودند در ضلع جنوبی و نزديک چهارراه امير آباد پشت گارد سنگر گرفته بودند،کسی يا کسانی در حال سخنرانی و تهيج آنها بودند. خيلی دلم می خواست ببينم چه کسانی آنها را هدايت می کنند...مثلا آيا هم کلاسی و هم دانشگاهی های سابق من در دوران ليسانس که هر دو دست راست و چپ الله کرم محسوب می شدند هم در بين آنها هستند يانه؟

نامدارصداقت را دوستان گاه به گاه در حال هدايت از راه دور انصار ديده بودند و ابولمعالی را گاه به گاه در برنامه ريزی امورات خفيه. مثل پرونده سازی و جاسوس بازی. متاسفانه اين هردو همکلاس دوران دانشگاه من بودند. با آمدن چند مقام امنيتی به حوالی کوی و ورود چند نفر از سران تحکيم وحدت و ميانجی های مرتبط که اگر اشتباه نکنم ابوالفضل فاتح دانشجوی پزشکی آن دوران و مدير خبرگزاری ايسنا ی فعلی هم در ميان آنها بود و احتمالا مسئول بسيج دانشگاه علوم پزشکی تهران، از دامنه درگير يها کاسته شد. نيروهای انتظامی و گارد ديگر کاری به کار مردمی که از پياده رو ها خود را به خيابان امير آباد و بيشتر به کوی می رساندند نداشتند و البته اگر کسی جرات می کرد می توانست که از همين مسير هم برگردد.

کاری که من کردم، از فرصتی که نامزدم با دوستانش کنار جدول خيابان نشسته بودند و اطلاعات شب گذشته تا آن لحظه را رد و بدل می کردند استفاده کردم و پشت سر يک خانواده چها ر نفری که با احتياط از کنار انصار حزب الله رد می شدند راه افتادم.

همکلاسی های سابقم در ميان گروه حدود صد نفری انصار نبودند. از تعداد انصار هم به شدت کم شده بود . اما يکی از کسانی را که با بيسيم در گوشه ای ايستاده بود و در حال گزارش ماوقع بود و ديگران مرتب "حاجی، حاجی" صدايش می کردند شناختم و از آنجا که او هم به خوبی مرا می شناخت به سرعت راه خود را به سمت بازار قزل قلعه تغيير دادم و مجددا از فرعی ها به امير آباد برگشتم. شايد در آن لحظه وظيفه رهبری انصار بر عهده حاج کرمی معاون اطلاعات حراست صدا و سيما بود( وی قبلا مدير حفاظت اطلاعات لشگر قدس بود) که به خودی خود ديدنش سبب وحشت کارکنان صداو سيما می شد چه برسد به آنکه او را در ميان گارد آهنين ش ببينی!

وقتی برگشتم ديدم از پشت بام روبروی کوی چند نفر با قيافه هايی که می شد حدس زد از چه ارگان امنيتی باشند آشکارا در حال تصوير برداری از تحرکات دانشجويان و مردم در برابر کوی هستند . تا آن شب تعداد کسانی که چهره خود را با دستمالی می بستند بسيار کم بود اما به دليلی کاملا موجه از روزها و شب های بعد دانشجويان وجوانان دستمالی برای مخفی کردن خود از چشم نامحرم دوربين های ارگانهای مختلف امنيتی و حتی خبرنگاران می بستند.

وقتی که عکس های خبر نگاران مدرک جرمی عليه دانشجويان و جوانان شد من تازه دريافتم که چگونه تصويرسازی از يک واقعه تاريخی می تواند وجوه گوناگون داشته باشد. اگر چه تصوير برداری از دانشجويان و جوانان و مردمی که آنجا بودند و گاه در حال شعار و گاه در حال تمسخر انصار می توانست سبب نگرانی باشد اما در آن شب به دلايل مختلف دانشجويان کوی تصور نمی کردند که مقاومت و دفاعشان در برابر تهاجم به خانه شان عملی خلاف قانون تلقی شود در واقع با وجود حضور برخی از مقامات دولتی و از جمله وزير آموزش عالی در ميان دانشجويان ، آنها گمان نمی کردند که روزی از همين فيلم ها به عنوان سندی برای اغتشاش آفرينی و اثبات اتهام اقدام بر ضد امنيت ملی استفاده شود چه در اين صورت معين و تاج زاده و ربيعی و سران تحکيم وحدت و حتی برخی از سران بسيج علوم پزشکی که ادعای ندامت و برائت می کردند و در آنجا حضور داشتند نيز بايد مشمول اين اتهام می شدند!

وقتی به مسجد کوی که به تريبون مخالفت با سياستهای جمهوری اسلامی و مرکز درمانی دانشجويان بدل شده بود رفتم، يکی دو نفر از مسئولان بسيج را ديدم که با برخی از دانشجويان بحث می کردند آنها ادعا می کردند که اگر انصار به کوی حمله کرده آلت دست صهيونيستها قرار گرفته برای اينکه کشور را نا امن کنند و بسيج دانشگاه تهران فردا در اين باره اطلاعيه خواهد داد و اين جنايت را محکوم خواهد کرد.

موضع آنها در آن شب با شب بعد زمين تا آسمان تفاوت پيدا کرد اگرچه تا آنجا که يادم می آيد بسيج دانشگاه تهران دو اطلاعيه داد يکی روز شنبه بود که جنايت را محکوم کرد و ديگری دو روز بعد بود که سوء استفاده ضد انقلاب از واقعه را محکوم کرد. با آنکه بسيجی ها خيلی زود ناچار شدند از کوی خارج شوند اما آن شب شايد خيلی ها تصور می کردند که درگيريها تمام شده ؛ بسيج محکوم می کند ، خاتمی محکوم می کند ، رهبر محکوم می کند ،حتی انصار هم محکوم می کند و قضيه تمام می شود آن وقت می رويم که سودپرتقال فروش را محاسبه کنيم!

اتفاقا اگر اشتباه نکرده باشم انصار حزب الله هم فردای آن شب اين حمله را محکوم کرد و هر گونه انتساب يورشگران به خود را شديدا تکذيب کرد، رهبر هم که همين کار را کرد اما با کمی تاخير. از تنها کسی که صدايی در نيامد جز در روزی که فرمان سرکوب صادر کرد خاتمی بود ، اما دانشجويان و جوانانی که اين حمله را يورشی به خانه خود، آزاديها و مطبوعات شبه مستقل می دانستند، نمی خواستند تا با" کی بود کی بود من نبودم! " قضيه چون قتل های زنجيره ای تمام شود.

جرقه زده شده بود...واقعيت آن است که کسانی که فکر می کردند کار به همان جا ختم می شود اشتباه می کردند همان طور که کسانی که تصور کردند با دستگيری هزاران نفر و سرکوب گسترده و ايجاد جو رعب و وحشت وترور موفق شده اند خيزش مردم و دانشجويان را خفه کنند نيز اشتباه کرده اند.

حوالی غروب بود که يکی از همکارانم در صبح امروز را ديدم ، خانمی که از همشهری به اين روزنامه آمده بود و حالا به جای گزارشهای اجتماعی جنجال برانگيز گزارشهای سياسی داغ می نوشت و دو ترم در دوران فوق ليسانس از من جلوتر بود. فرصتی پيش نيامد تا آن شب با او گفتگو کنم اما ديدم که او هم همان کاری را می کند که من می کنم ، يعنی ارائه اطلاعات اصلی و جانبی به داشجويان و البته او اشخاص را به دليل چند سال کار مستمر در سرويس اجتماعی همشهری که روزنامه ای دولتی محسوب می شد بهتر از من می شناخت.

يک ساعت بعد يکی از دوستان نامزدم از قول وی نقل کرد که خبرگزاری فرانسه خبر درگيريهای شب گذشته را بطور وسيع منعکس کرده و تاکنون اغلب خبرگزاريها اخبار اين درگيريها را روی تلکس خود فرستاده اند واين نشان می داد که او تا عصر در روزنامه بوده است . بچه های صبح امروز دائم در حال رفت وآمد بين دفتر روزنامه در هفت تير و امير آباد بودند چون صفحات روزنامه در حال تهيه بود و فکر می کنم جز من که هيچ يک از نوشته هايم را درباره آنروزها را سردبير وخود حجاريان به چاپخانه نسپردند، تقريبا همه همکاران ثابت و پاره وقت صبح امروز چندين مقاله و يادداشت در باره وقايع آن روزها نوشتند اگر چه بعدها دريافتم که اين ممنوعيت فوق العاده برای من تا چه حد به سود من تمام شده است.

البته دليل اصلی منع چاپ نوشته های من در روزنامه در آن زمان وجود همکاری قديمی از روزنامه اطلاعات و بعدها مجله دوران در سمت دبيری سياسی روزنامه بود که ظاهرا در هيئت خير خواهی ولی در واقع به دليل مسائل شخصی مانع از چاپ نوشته های بارها سانسور شده من در آن يک هفته توفانی می شد که خود داستانی ديگر است.

بهر حال خبر ماجرا تا آن سوی عالم هم رسيده بود و هنوز صدا و سيما خبری از اين وقايع دهشتناک نداده بود همه منتظر رسيدن ساعت ٩ شب بودند تا ببينند سيمای جمهوری اسلامی چگونه خبر را پخش خواهد کرد . بچه ها می گفتند خبر نگاران صدا وسيما را حوالی ظهر در اطراف کوی ديده اند اما بدون دوربين ،پس اگر تصوير وگزارشی تهيه نشده ،شايد حداقل خبری کوتاه پخش کنند. بعدها که در شبکه تازه تاسيس خبر مشغول به کار شدم يکی از خبرنگارانی که نور چشمی مديران اين شبکه بود در صحبتی با همکاران ادعا می کرد که دانشجويان به آنها در شب هجدهم حمله کرده اند . اين موضوع واقعيت داشت امانه درشب هجدهم ونه به او.از اتفاق زمانی که شب نوزدهم گزارشگران صدا وسيما در حال فرار بودند من داشتم از همان فرعی به کوی برمی گشتم.

من از چندين نفر که می دانستند من روزنامه نگار هستم اين موضوع را شنيدم که ظهر روز هجدهم خبرنگاران شناخته شده صدا وسيما بدون دوربين در حوالی کوی ديده شده بودند. بنابراين وقتی يک سال بعد، مدير خبرنگاران شبکه خبر در جلسه ی مديران که من هم در آن حضور داشتم گفت ما چون مورد حمله قرار گرفتيم نتوانستيم از وقايع کوی گزارش تهيه کنيم! شايد تصور نمی کرد که اتفاقا من هم در همان زمان در آنجا حضور داشتم . البته بسياری از مردم نمی دانند که صدا و سيما برای پوشش تصويری اين وقايع يکی از اولين جوايز خبری خود را از آسياويژن در يافت کرده است ...

بهر حال حدود ساعت هشت شب بود که از کنار همان فرعی که ما روی جدول کنار خيابان نشسته بوديم يک موتور سيکلت معمولی جلوی کوی آمد چون هوا هنوز کاملا تاريک نشده بود چهره راکبين موتور سيکلت مشخص بود، دوستی که کنار من نشسته بود و عکاس فرانس پرس بود با ديدن کسی که ترک موتور نشسته بود به من گفت : تاج زاده! من در آن هنگام تاج زاده را نمی شناختم ولی می دانستم که يکی از کسانی ست که با تحکيم وحدتی ها رابطه نزديک داردواز آن جا که تحکيم وحدتی ها يکی يکی خود را به کوی می رساندند حدس زدم که برای ملاقات با آنها و کنترل اوضاع به اينجا آمده است.

قبل از آنکه تاج زاده به در کوی برسد و ما هم به دنبالش وارد کوی شويم گويا چند نفر از معدود دانشجويانی که از ترس دوربين هايی که درحال تصوير برداری بودند چهره خود را پوشانده بودند از وی پرسيده بودند که وی کيست زيرا با تاريک شدن هوا آنها بار ديگر احتمال آغاز درگيری را می دادند و گويا همراه تاج زاده وی را معرفی کرده بود : معاون امنيتی وزارت کشور! همان جا دانشجويان به دورش حلقه زده بودند و رگبار پرسش بود که بر وی می باريد من و نامزدم و دوست عکاسم که در حال عکسبرداری بودتقريبا در کنار تاج زاده ايستاده بوديم و نامزدم کلت تاج زاده را که از زير کتش معلوم بود به اشاره به من نشان داد.

تاج زاده داشت دانشجويان را دلداری می داد و می گفت که شديدا با حمله کننده ها هر کس که می خواهند باشند برخورد خواهيم کرد واز اين حرفها. اما پاسخگويی به سوالات دانشجويان آسان نبود؛
"مگر نيروی انتظامی زير نظر شما نيست پس چرا با انصار به کوی حمله کرده؟ "

تاج زاده جواب می داد: "ما متخلفان را دستگير می کنيم ، شورای امنيت ملی تشکيل جلسه داده من هم الان دارم می روم گزارش اين واقعه را برای شورا ببرم."

"تا به حال چند نفر از مهاجمان را دستگير کرده ايد؟" تاج زاده در حالی که سعی می کرد لحن ش همچنان اقناع کننده و دلسوزانه باشد می گفت :" ما در حال بررسی هستيم. گزارشهايی به ما رسيده ، فرماندهان خاطی عزل خواهند شد و کسانی که در حمله شرکت کردند يا مانع از حمله نشدند به دادگاه نظامی فرستاده می شوند."

دانشجويی عصبانی تر از بقيه خود را جلوی تاج زاده رساند و با لهجه آذری تقريبا فرياد کشيد" آقای تاج زاده از ديشب تا به حال اينجا فلسطين شده و ما هم فلسطينی ! وزارتخونه شما با اينجا پنج دقيقه هم فاصله نداره، چرا اين قدر طول کشيد تا به اينجا تشريف بياوريد؟" تاج زاده ديگر نتوانست پاسخ اين سوال و آوار سوالاتی که بر سرش فرود می آمد را بدهد ما با فشار جمعيت عقب رانده می شديم و از پشت جمعيت هم ندايی به گوش می رسيد که "بزنيدش فلان فلان شده را!"

دانشجويان که خشمگين تر شدند، همراه تاج زاده دخالت کرد و تقريبا با مرافعه تاج زاده را نجات داد و به داخل کوی کشاند که دوستان تحکيم وحدتی ش هم به دادش رسيدند تا به بلای ابوترابی دچار نشود آنها دائم با صدای بلند توضيح می دادند: " آقای تاج زاده آمده تا کوی را ببيند برود به دولت و شورای امنيت گزارش بدهد" اما ساکت کردن دانشجويان خشمگين کار آسانی نبود شايد اگر صدای شليک گلوله از پايين خيابان نبود که حواس دانشجويان را پرت کند ، عاقبت کار او هم مانند رئيسش و نماينده خامنه ای می شد اما دانشجويان که از اطراف او پراکنده شدند و به سمت نرده های پايين خيابان رفتند تا بپرسند که چه اتفاقی افتاده او وهمراهش و اطرافيانش توانستند وارد کوی شوند.

ماهم به طرف پايين خيابان رفتيم و چون چيزی از مبدا و دليل شليک تير دستگير مان نشد به روبری کوی برگشتيم جايی که معين هم مثل ما روی جدول کنار خيابان نشسته بود و داشت با دانشجويان گفتگو می کرد. ساعتی بعد تاج زاده با همان موتور در حالی که با بيسيم يا موبايل صحبت می کرد از کوی خارج شد و از همان مسير دور شد. ماهم به دنبال چيزی برای خوردن وتماشای اخبار تلويزيون به سمت بالای خيابان حرکت کرديم.

نامزدم رفت تا از مغازه های خيابان هجدهم چيزی بخرد و من با گروه کوچکی از دانشجويان از پشت نرده، تلويزيون نگهبانی خوابگاه پزشکی را نگاه می کرديم که در حال پخش اخبار بود. خلاصه اخبار تمام شد و اثری از حمله به کوی دانشگاه نبود ، ناسزاها به لاريجانی و رئيس لاريجانی آغاز شد.

خبر اول: ملاقات خامنه ای با يکی ، خبر دوم ملاقات خاتمی با يکی ديگر ، خبر سوم ملاقات ناطق نوری با يکی ديگر و همين طور تارسيد به اخبار خارجی و بخش اخبار خارجی و اخبار پايانی که خبر همزيستی مسالمت آميز موش و گربه ای در کره را هم برای هپی اند اخبار پخش کرد. نمی توانم حالت خودم را شرح بدهم فقط بگويم که اگر نرده ها مانع نبود دانشجويان آن تلويزيون سياه وسفيد قديمی را همان جا از فرط عصبانيت خرد می کردند .يک باره صداها از همه جا اوج گرفت :" مرگ بر لاريجانی، مرگ بر لاريجانی".

ديگران هم هرجا تلويزيونی گير آورده بودند خبر ها را ديده بودند و صبور تر هايشان تا پايان اخبار هم دندان برجگر گذاشته بودند وشرح اخبار تمام ملاقاتها و ديد و بازديدهای سران جمهوری اسلامی و مهمانان ريز و درشتشان را تحمل کرده بودند، تا شايد جمله ای هم پس از خبر همزيستی موش و گربه در باره جنايتی که در فاصله ای نه چندان دور از ساختمانهای عريض و طويل صدا وسيما رخ داده بشنوند...اما چه انتظار بيهوده ای!

از اين جبعه جزضج نالهِ عوام فريبانه، کلامی به حقيقت بيرون نمی آيد مگر اعلام زمان دميدن خورشيد و فرا رسيدن شب.

و اين خود بر آتشفشان خشم دانشجويانی که جايی برای خواب و استراحت نداشتند و يک شبانه روز بود که وسط خيابان با گارد و حزب الله، با باتوم و سنگ و گاز اشک آور وگاه شليک کلت کمری روبرو بودند دامن می زد... وشايد خود نمکی شد بر زخمی کهن...

چهار...
ساعت از ده شب گذشته بود و اين زمانی بود که درهای خوابگاه دختران بسته می شد؛اما آن شب در خوابگاه فاطميه هم اثری از مقررات هميشگی نبود. دانشجويان دختر بدون توجه به مسئول شب و نگهبانان وارد و خارج می شدند؛ اما من از نامزدم خواستم تا به خوابگاه برگردد زيرا امنيت آنجا در آن زمان از خيابانهای اطراف کوی که تحرکات مشکوکی توسط موتورسوارهای انصار در آنها،آغاز شده بود بيشتر بود.

خودم هم به حوالی کوی بازگشتم و کنار چند دانشجويی که با معين روی جدول کنار خيابان نشسته بودند ، نشستم.

بحث ها که به برخورد با انصار کشيده شد معين نيز گاه به گاه حرف اطرافيان را تاييد می کرد و می گفت که ما نمی توانيم با انصار برخورد کنيم. از معين پرسيدم آيا وقت آن نرسيده است تا به جای ورود هر چه بيشتر سهميه ايها به دانشگاهها ، شرايط را برای فعاليتهای سياسی دانشجويان خارج از کنترل انجمن های اسلامی باز گذارد؟ معين بخش اول سوال مرا بی پاسخ گذاشت و در باره بخش دوم هم گفت که آيين نامه فعاليتهای مجامع دانشجويی تصويب و ابلاغ شده است در ميان اعتراضات دانشجويان بار ديگر به او ياد آوری کردم که بر فرض آنکه اين آيين نامه واقعا پاسخگوی نياز دانشجويان باشد و بر فرض آنکه دانشگاهها نيز به رعايت آن پايبند باشند؛ شما بهتر از هرکسی می دانيد که در دانشگاهها امکانات برابر برای فعاليت سياسی دانشجويان وجود ندارد.

امکانات دانشگاه يا در اختيار انجمن اسلامی وابسته به جناح دوم خرداد است و يا بسيج وابسته به جناح مقابل.به علاوه اين آيين نامه را من ديده ام اگر کسی بخواهد بر اساس آن فعاليت سياسی بکند بهترين کاری که می تواند بکند اين است که هيچ کاری نکند چون اصولا چنان عرصه را تنگ گرفته است که جز همان دو نهاد وابسته به مراجع قدرت هيچ جريان مستقلی نمی تواند فعاليت کند.

معين فرصت پاسخگويی چندانی نيافت چون بقيه دانشجويان اطرافش اين سوال را به شيوه های مختلف تکرار کردند و به ويژه از او می پرسيدند تا به کی بايد ميان مردم تبعيض برقرار شود ، يازده سال از جنگ گذشته اما هنوز يک گروه با شش ماه عضويت در بسيج، از سهميه بسيج استفاده می کنند و می روند دانشگاه در حالی که همه می دانند که به ضرب پارتی بازی مدرک می گيرند.

دانشجويی نيز می گفت من سه سال پشت کنکور ماندم تا بيايم دانشگاه تهران اما همکلاس چند سهميه ای هستم که يک انشاء يک صفحه ای در وصف علم و ثروت هم نمی توانند بنويسند و دائم نمرات ناپلئونی می گيرند ، بعد از درس هم وضع به همين منوال است. آنها را که به راحتی از گزينش ها رد می شوند و سهميه هم دارند رها نمی کنند که من را استخدام کنند.تازه همين همکلاسی ها بايد در باره من نظر بدهند که مثلا من در زمان دانشجويی چکار می کردم ، چه کتابهايی می خواندم ، نماز جمعه می رفتم يا نه و...

بحث با معين داغ شده بود که خبر آوردند يکی از دانشجويان پزشکی يک چشمش را از دست داده و يک دانشجوی ديگر نيز ضربه مغزی شده است. برخاستم و رفتم به مرکز اخبار کوی يعنی مسجد که زخمی ها همچنان بر روی موکتهايش در حال مداوا بودند.

در گوشه ای چند دانشجو داشتند دستمال به صورت خود می بستند و به نوعی کارها را بين خود تقسيم می کردند . قرار بود تا آنها از نرده های پايينی به انصار نزديک شوند ، تحرکات آنها را زير نظر بگيرند و به ديگران خبر بدهند.

چون شايع شده بود که انصار در حال آماده شدن برای حمله مجدد است. از آخرين حمله آنها چند ساعت گذشته بود و از مقامات فقط معين در آن حوالی باقی مانده بود که می گفت من برای آنکه شما احساس امنيت کنيد تا صبح همين جا می مانم ولی وقتی من از مسجد بيرون آمدم و به سمت پايين خيابان رفتم اثری از معين نديدم.

نزديک نرده ها يکی از عکاسان ايرنا را ديدم که نشسته بود و مشغول بحث با دانشجويان بود. از حرفهايش فهميدم که منتظر خبر هايی نشسته است و تازه از سمتی که انصار تجمع کرده بودند و شعار می دادند بالا آمده است.

دانشجويان نرده ها را کمی بالاتر کشيده بودند تا به کوی نزديکتر باشند. خبرنگار ايرنا بعدا به من گفت که ده نمکی را آنجا ديده است واين موضوع نشان می دهد که خبر هايی هست. پايين خيابان ديگر اثری از فرماندهان پليس هم نبود . چند ستون گارد در حال آماده شدن بودند و پشت سر آنها انصار با نعره های حزب الله ماشاء الله صف کشيده بودند . کسانی که بالای پشت بام روبروی کوی در حال تصويربرداری بودند نيز تعداشان رو به افزايش گذاشته بود.

در خيابانهای روبروی کوی نيز چند موتور سوار ديده می شدند که در حال مانور دادن بودند.
در حالی که چند دانشجويی که نقاب بر چهره زده بودند حزب الهی ها را دعوت به مبارزه می کردند،. يک نفر از تحکيمی ها نيز با بلندگو از دانشجويان می خواست تا به داخل کوی برگردند.

حوالی نيمه شب بود که بار ديگر درگيريها آغاز شد و اين بار دانشجويان تاب رجز خوانی های انصار را نياوردندو به سمت آنها پيش رفتند و سنگ پرت کردند. انصار هم همراه با گارد حمله کرد ، تعداد نيروهای انصار آن چنان زياد بود که هيچ چاره ای جز عقب نشينی نبود من هم به همراه بسياری به کوی برگشتيم و حتی دانشجويان در کوی را هم بستند. تعدادی از دانشجويان هم به طرف بالای خيابان گريختند و گارد و انصار تا پشت در کوی جلو آمدند.

دانشجويانی که بالای خيابان بودند با کينه بسياری با انصار درگير شده بودند و در حالی که تعدادی از دانشجويان در حال بالا رفتن از پشت بام مخابرات برای پرتاب سنگ به سمت گارد و انصار بودند ، بقيه پشت در منتظر مانده بودند تا به انصار حمله کنند . شعار های دانشجويان در اين لحظات به گونه برگشت ناپذ يری قهر آميز شده بود و بيشتر شعار می دادند :" می کشم می کشم آنکه برادرم کشت !" نيروهای گارد و انصار از دو سو زير باران سنگ بودند ، گارد ناچار شد کمی عقب برود ولی وقتی سنگ باران ها از پشت بام مخابرات ادامه يافت يکی دو گاز اشک آور به سمت پشت بام مخابرات پرت کرد که يکی از آنها را يکی از بچه ها مجددا به سمت خودشان پرت کرد.

در همين هنگام بقيه دانشجويان در کوی را باز کردند و به سمت نيروهای انصار و گارد که متفرق شده بودند حمله کردند ، در ميان دود و گاز اشک آور فضايی که در آن لحظات حکمفرما بود تفاوتی با فضای جنگ نداشت با اين تفاوت که در يک سو دانشجويان بی سلاح و در سوی ديگر گارد مسلح و حزب الله وحشی در حال نبرد تن به تن بودند. بار ديگر دانشجويان انصار و گارد را با درگيری شديد عقب زدند و تايرها را جلوی نرده ها آتش زدند .

هنگامی که زخمی هارا به طرف مسجد می بردند ، عکاس ايرنا را ديدم که حالش به هم خورده بود و حتی يک عکس هم نتوانسته بود بگيرد چون وقتی بالای پشت بام مخابرات رفته بود نارنجک گاز درست کنار او منفجر شده بود و حالش را بهم زده بود.در آن شبها گارد نارنجکهايش را مطابق معمول به سمت بالای سر دانشجويان پرت نمی کرد تا در ميان آنها به زمين بيفتد بلکه مستقيما بانشانه روی به سمت دانشجويان و اغلب سر آنها شليک می کردند ، يکی از اين نارنجکها دو شب بعد از کنار سرمن رد شد و با اين حال داغی آن را بر گردنم احساس کردم.

دانشجويی هم که چشمش را از دست داده بود با نشانه روی گارديها به سرش نارنجک توی سرش فرو رفته بود و ناچار او را که از بيمارستان چشم فارابی برمی گشته دوباره به همان بيمارستان می برند و چشمش را تخليه می کنند تا عفونت به مغز سرايت نکند وی را چند روز بعد با گروهی از دانشجويان مصدوم که بيشتر آنها از اتفاق از خانواده های قربانيان جنگ بودند به ملاقات خامنه ای بردند تا نشان بدهند که خامنه ای که وحشتزده شده بود از حمله به کوی پشتيبانی نکرده است ، آن هم در روزهايی که مردم شخص خامنه ای را مسبب حمله به دانشجويان می دانستند.

درگيريهای پراکنده تا نزديکی بامداد ادامه يافت ومن هم در خيابان يا مسجد بين دانشجويان مانده بودم. به خوبی می شد در يافت که دو جريان در حال برنامه ريزی برای کنترل وقايع هستند يکی تحکيم وحدتی ها که تصور می کردند می توانند از اين وقايع برای حذف انصار و احتمالا بخش هايی از جناح راست و تقويت جناح خاتمی استفاده کنند و يک گروه پراکنده ولی پرانرژی که تلاش می کرد تا اين درگيريها را به سطح گسترده تری بکشاند . تحکيمی ها در حال بحث در باره تجمع فردا در برابر دانشگاه تهران و راهپيمايی به سمت کوی بودند و يک گروه مستقل از دانشجويان نيز در حال تهيه ليست دانشجويان مفقود و يا دستگير شده بودند. جالب آن بود که حتی تحکيمی ها هم در آن شب به آخرين چيزی که فکر کردند مجوز برگزاری تجمع و راهپيمايی بود. دقيقا از صبح نوزدهم تير ماه صف بنديهای مختلف نيروهای دانشجويان خود را اين بار علنا در صحنه مبارزه نشان دادند.

من هم تصميم گرفتم تا به خانه برگردم و چيزی در باره حمله به کوی بنويسم و صبح اول وقت به دفتر روزنامه ببرم چون حدس می زدم که روزنامه در دو نوبت چاپ شود.

بنا براين بدون توجه به مانور موتورسوارهای حزب الهی ها در فرعی ها به سمت اتوبان چمران به راه افتادم واز کنار صدها نيروی گارد که در خيابان ها نشسته بودند و برخی از درجه دارهايشان نيز روی چمن های کنار بزرگراه دراز کشيده بودند گذشتم ويک ساعت بعد در حالی که هوا داشت روشن می شد خودم را به خانه رساندم اما يک روز در هياهوی خيابان بودن آن چنان خسته ام کرده بود که تصميم گرفتم چند ساعتی بخوابم . از پشت پنجره ام دردامنه کوه های شمال شهرکه مشرف به شهر بود می ديدم که شهر آرام آرام در حال بيدار شدن است و من فکر می کردم که اين وقايع چهره شهر را امروز چگونه تغيير خواهد داد؟

آفتاب به تدريج شراره هايش را بر شب می باريد و شب رنگ می باخت ، شهر از خواب بر می خاست تا از پس شبی پرتنش، صبحی دگرگونه آغاز شود...


omidha@gmail.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016