سه شنبه 20 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"دو پيمانه آب و يک چمچه دوغ"، نگاهی به روايت‌های جعلی صاحب‌منصب قضايی رژيم (بخش دوم)، ايرج مصداقی

[بخش نخست مقاله]

برای روشن شدن موضوع نگاهی خواهم داشت به «احکام دهگانه يا ده فرمان !» صادر شده از سوی آيت‌الله شاهرودی:
«۱- شکنجه بايد مؤثر باشد. بی‌شرمانه و نفرت انگيز. زندانی بايد حس کند که در اين حال مفهوم مذهب ، خود شکنجه است که قربانی با درد و زخم شکنجه به آن معنا بدهد. »
کدام صاحب‌مقامی در تاريخ در فرمان رسمی نوشته است «بی‌شرمانه و نفرت‌انگيز» شکنجه کنيد که شاهرودی کذايی دومی باشد؟ يعنی خودشان رأی به بی‌شرمی خودشان می‌دهند؟ کدام آيت‌اللهی در فرمان خود به صراحت می‌نويسد: «زندانی بايستی حس کند مفهوم مذهب خود شکنجه است» آيا اين جمله را يک مرجع اسلامی نوشته است؟
«۲- زندانی زير شکنجه فرياد می‌زند، فريادها آنقدر هولناک و دلخراش هستند که تصورش در اين جهان ممکن نيست. زندانی را مسخره کنيد، تحقيرش کنيد بر او تف بياندازيد. به او بخنديد.»
شاهرودی يا فلان آيت‌الله از کجا می‌دانند که فرياد‌های زير شکنجه چگونه هستند؟ گيرم که بدانند آيا آن‌ها بايستی در فرمانی رسمی به شکنجه‌گران در مورد ميزان هولناکی و دلخراشی فريادها توضيح دهند يا برعکس؟
«۳- خدا ، حضرت زهرا، آقا امام زمان در فرياد زندانی جای مناسبی دارند. اين کلمات را زير شکنجه آنقدر کشيده و دردناک ادامه پيدا می‌کند که به پژواک هراسناکی تبديل می‌شود. بزنيد ، بزنيد، بزنيد تا که در درون خود زندانی پزواک خاموش شود.»
مرجع اسلامی از کجا می‌داند که زندانی فقط نام اين افراد را فرياد می‌کند و مثلاً نام حضرت علی يا امام حسين يا ابوالفضل را نمی‌برد؟ چندبار خود وی شاهد شکنجه‌ی زندانی بوده که در مورد نام‌هايی که زندانی زير شکنجه می‌برد هم رهنمود دهد.
از قرار معلوم احکام دهگانه يا ده‌فرمان شکنجه برای زندانيان مذهبی صادر شده است. يا صاحب فتوا تصور کرده است که فقط مذهبی‌ها را دستگير می‌کنند و پای هيچ بی‌خدا و بی حضرت زهرا و بی آقا امام زمانی به زندان و بازداشتگاه نمی‌رسد که نياز به شکنجه‌شان باشد. اگر زندانی نام مارکس و لنين و چه‌گوارا را فرياد کرد تکليف شکنجه‌گر مادر مرده چيست؟
«۴- بارها و بارها زندانی فرياد می‌زند و می‌گويد به مادرم و پدرم ناسزا نگوئيد. مرا بزنيد ، مرا بکشيد. من شما را می‌فهمم اما خدا کجاست؟ چرا اينجا نيست؟ چرا او را احساس نمی‌کنم ؟ در اين شرايط اگر زندانی پدر و مادر دارد آن‌ها را در شکنجه گاه حاضر کنيد. عريان کنيد ، اول زندانی را بزنيد تا آن‌ها التماس کنند و بعد آن‌ها را مجبور کنيد در حضور زندانی با هم آميزش جنسی کنند. زندانی را بيشتر بزنيد ، او را خونين کنيد. از زندانی بخواهيد آنچه بازجو می‌خواهد اعتراف کند تا پدر و مادرش آزاد شوند.»
آيا مسعود نقره‌کار وقتی اين نکات را تحت عنوان «احکام دهگانه يا ده‌فرمان» شکنجه انتشار می‌داد از خود نمی‌پرسيد چرا يک زندانی تاکنون چنين شهادتی نداده است که در اثر مقاومت او پدر و مادرش را در مقابل او لخت کرده‌ و مجبور به آميزش جنسی کرده‌اند؟ آيا هيچ آيت‌اللهی حاضر می‌شود چنين فرمانی را به صورت مکتوب دست اين و آن دهد؟
...
«۹- دادگاه‌های انقلاب خود ابزار شکنجه هستند، محکوميت زندانی را بايد بازجو تعيين کند. اين دادگاه فقط يک اتاق است، که حاکم شرع در آن نشسته است. آنچه ما تعيين کرده ايم بايد حاکم شرع امضا کند. کافی ست زندانی را در چند لحظه ببيند، گاهی وقت‌ها هم اين سعادت را ندارد. در واقع حاکم شرع به جای قضاوت شکنجه وجنايت را تائيد می‌کند، حاکم شرع اگر بخواهد خود قضاوت کند ممکن است از فرد باصطلاح منافق يا کافر يک مظلوم بی پناه و در نهايت يک شهيد بسازد يا قهرمان معرفی کند. به اين جهت حکم زندانی حق ماست نه حق حاکم شرع، صلاحيت قاضی را ما تعين می‌کنيم.»
حکم ده‌گانه را آيت‌الله شاهرودی صادر کرده و قاعدتاً از زبان خودش می‌نويسد اما در اين‌جا يک باره از زبان بازجو به استهزای حکام شرع و دادگاه‌های انقلاب می‌پردازد، عجيب نيست؟ به صراحت در فرمان فقهی شکنجه می‌نويسد «دادگاه‌های انقلاب خود ابزار شکنجه هستند» آن‌ها که برای فريب مردم و نيروهای خود دائم تبليغ می‌کنند «عدل علوی» را اجرا می‌کنند آيا چنين سندی دست کسی می‌دهند.
«۱۰- زندانی يا منافق ، ملحد و مرتد يا کافر بايد ثابت کند که نيست، و چگونگی‌اش در زندان است. از تمام موانع عبور کنيد تا اغفال نشويد، حامله است، باشد، برای رسيدن به اطلاعات نطفه را بزنيد، شما مالک زندانی هستيد، با تمام توان به شخصيت و حيثيت و آبرو ، و بدن زندانی يورش کنيد تا مرز انهدام او را بکشيد، مهم نيست که زندانی چه چيزی از دست می‌دهد، حتی عامل دختر بودن و زن بودن، بايد ويران شود، زندانی محکوم است ، برای زنده بودن بايد از برزخ ما بگذرد.»
در متنی بلند بالا که مربوط به احکام دهگانه شکنجه است يک بار از «شرع» نام برده نشده است. انشاء متن به هيچ‌وجه به فرهنگ آخوندی شبيه نيست. محال است يک متن فقهی در طول تاريخ و يا حيات سی‌ و سه ساله رژيم بياوريد که به فرهنگ «احکام دهگانه» کذايی حتی نزديک باشد.
برای پيشگيری از طولانی شدن مطلب از آوردن بقيه موارد «دهگانه» خودداری می‌کنم.
استاد سعيد محسنی نائينی مأمور ۰۰۷ رژيم و حافظ شناس و جامعه شناس و «پرورش دهنده‌ی زبده‌ترين شکنجه‌‌گران ايران» در مورد چگونگی اعمال شکنجه چنين آموزش می‌دهد:
«... به محض ورود بايد شروع کنيد. ببندينش به تخت، با همان لباس و کفش، از روی کفش بزنند. دو نفر ، يکی زير و کف کفش ، و يکی هم روی کفش بايد بزند، هر دو طرف را بزنيد. البته در شروع درد زيادی حس نخواهد کرد. مهم نيست. نيم ساعت بزنيد، حرف‌های مهم‌اش را يادداشت کنيد.، بعد بياندازيدش توی مجردی، نيم ساعت بعد بياوريدش و دو باره شروع کنيد به زدن. حالا پاها توی کفش ورم کرده و درد شروع می‌شود. بزنيدش، اين کار را تکرار کنيد، ديگر نمی‌تواند راه برود، حرف خواهد زد، حرف خواهد زد، پاها هم ديگر از بين رفتنی هستند، توی کفش تاول می‌زنند ورم می‌کنند، عفونت می‌کنند و فاسد می‌شوند. کارش به بريدن و قطع پا می‌رسد. حجم پا از کفش بيشتر می‌شود و کلافه‌اش می‌کند. اگر حرف زد کفش را ببريد..»
معلوم نيست جامعه شناس مزبور و استاد شکنجه‌گری خود دروس شکنجه‌ دادن را در کجا آموخته است؟‌ و در کجا چنين تحقيقاتی صورت گرفته است؛ سوربن فرانسه؟ مگر دانشگاه سوربن محل آموزش شکنجه‌ است؟‌ جامعه شناسی چه ربطی به استاد شکنجه شدن دارد؟ لااقل می‌گفت روان‌شناس يک چيزی! ظاهراً استاد شکنجه‌گران بايستی موردی را تعليم دهد که به عقل هيچ شکنجه‌گری در طول تاريخ نرسيده باشد و کشف خود او باشد. به همين دليل ابلهانه رهنمود می‌دهد که کفش زندانی را از پايش در نياوريد و هم از زير و کف کفش و هم از روی کفش مشغول کابل زدن به پای زندانی شويد! آيا هيچ عاقلی می‌پذيرد که به جای کف پای عريان زندانی که اعصابش مستقيم به مغز می‌روند و دردی جانکاه دارد به زير و کف کفشی که به پا دارد شلاق بزنند؟ آيا پذيرش اين جعليات توهين به هوش و فراست ‌آدمی نيست؟‌
از آقای نقره‌کار می‌خواهم به دست کودکی يک شلاق بدهند و بگويند آن را به کف پای لخت ايشان بزند و سپس کفشی به پا کنند و از يک قلچماق بخواهند با تمام قدرت با محکم‌ترين کابل ممکن ده ضربه به ته کفشی که به پا کرده‌اند بزنند و نتيجه را خود مقايسه کنند تا ديگر چنين دستور‌العمل‌هايی را تحت عنوان رهنمود چگونگی شکنجه دادن انتشار ندهند.
http://news.gooya.com/columnists/archives/135940.php

انگار استاد شکنجه قحطی بوده که چنين نادره‌ای زندان به زندان می‌گشته تا به بازجويان طريقه‌ی شکنجه‌کردن بياموزد:
«..... سعيد محسنی (نائينی) زندان به زندان می‌گشت و درس شکنجه و بازجويی و کشتار می‌داد. او البته فقط به زندان‌های مرکز استان‌ها می‌رفت، بازجو‌ها و شکنجه گر‌ها و زندانبان‌ها را از زندان‌های ديگر به زندان مرکزی می‌آوردند تا در کلاس تعليم او شرکت کنند. من در اصفهان، شيراز، مشهد و تهران با او بودم. در زندان» هتل «(اصفهان) با حکم حاکم شرع و شخص موسوی اردبيلی رفت و آمد می‌کردم. هر کسی اجازه نداشت به اين قتلگاه ورود کند.
http://news.gooya.com/columnists/archives/135940.php

راوی در توصيف رفتار و گفتار سعيد محسنی نائينی استاد شکنجه‌گران نظام، فرد بی‌دينی که «خودش بارها گفته بود که نماز هم نمی‌خواند» و پدرش او را گذاشته بود «در قوه قضاييه تا به راه راست هدايت شود» می‌گويد:‌
«مقداری فشنگ جلوش ريخته بود و داشت هفت تير "برِتا" ی اش را پر می‌کرد. سلام کردم، جواب نداد پرسيد: "تو حاکم شرعی؟ " گفتم نه, من نماينده حاکم شرع هستم و حکم دارم در اختيار شما باشم تا هر چه بخواهيد مهيا کنم. گفت: "من با حاکم شرع کار دارم". اين را با عصبانيت گفت. رنگ پريده و زرد شده بود. ... و باز رو به من که کنارش نشسته بودم کرد و پرسيد: " ... گفتی چکاره هستی؟" گفتم :" نماينده حاکم شرع هستم" گفت: " برو مسؤل زندان را بگو بياد اينجا کارش دارم ، همين الان". رفتم و از نگهبان خواستم مسؤل زتدان که " جواد صاحب الامر" بود را صدا کند. بيرون نمازخانه منتظر جواد شدم. جواد آمد، مسؤل زندانی که خودش کبکبه و دبدبه ای داشت ، پر قدرت و با ابهت بود. تا من را ديد گفت: "... منو از اين آدم دور کن ، من از اون می‌ترسم".
وارد نمازخانه شديم. سعيد رو به جواد کرد و با تحکم گفت :"... الان ساعت ۸ هست ، برو هرکسی که در اينجا کار می کنه رو برای ساعت يازده جمع کن اينجا ، همه بايد بيان، همه، اگر کسی ديربياد يا غيبت کنه شلاق اش را خودت می‌خوری " و رو به من کرد و گفت:" بريد می‌خوام استراحت کنم".»
سعيد محسنی در خطابه‌ای رو به بازجويان و شکنجه‌گران و زندانبانان زندان اصفهان می‌گويد:‌
«اين‌هايی که می‌گويم تعليم هستند. من حرف می‌زنم و شما بايد ياد بگيريد. سؤال نکنيد ، سؤال کنيد سرو کارتون با تخت و شلاق خواهد بود. وقتی سؤال می‌کنم بايد فوری جواب بدهيد.»
در جای ديگری ترس بازجويان از وی را چنين توصيف می‌کند:
«بعد از صحبت‌های اش همانجا توی نمازخانه، و خرخر کنان خوابيد. بازجوها و شکنجه گرها جرات نمی‌کردند برای نماز خواندن به نمازخانه بيايند.»
يا مدعی می‌شود وی سيلی به گوش معاون فرمانده سپاه می‌زند:‌
«...معاون فرمانده سپاه (جليل طالشی) می‌خواست حرف بزند. سعيد اجازه نداد و به او گفت بنشيند. معاون فرمانده سپاه با اعتراض جلسه را ترک کرد. جلسه بعد باز همين فرد وارد شد. سعيد از او پرسيد:«کی اجازه داده شما وارد اين جلسه بشی؟ «معاون فرمانده سپاه گفت:» من احتياج به اجازه ندارم هر جا دلم بخواد وارد می‌شم ». سعيد از او خواست نزديک او بيايد. معاون فرمانده پذيرفت. وقتی به نزديکی سعيد رسيد سعيد چنان سيلی‌ی محکمی به او زد که او به در و ديوار کوبيده شد. معاون فرمانده را که مردی ورزيده و تنومند بود، بلافاصله بردند... »
سعيد محسنی نائينی گويا اربابی است که با رعيت‌هايش صحبت می‌کند. رئيس زندان از يک آدم يک لاقبا که تحصيل‌کرده‌ی سوربن فرانسه است و در نگاه پاسداران رژيم «سوسول» شناخته می‌شود می‌ترسد و حاضر نيست با او روبرو شود و معاون فرمانده سپاه سيلی‌ محکمی از او نوش‌جان می‌کند بدون آن که واکنشی نشان دهد! سعيد محسنی نائينی رئيس زندان را تهديد می‌کند چنانچه هر يک از کارکنان زندان يا بازجويان «ديربياد يا غيبت کنه شلاق اش را» وی خواهد خورد. شکنجه‌گران از ترس اين که مبادا بيدار شود برای نمازخواندن به نمازخانه نمی‌روند.
راوی و مسعود نقره‌کار نمی‌گويند چه کسی شلاق مزبور را به رئيس زندان و شکنجه‌گران و بازجويان خواهد زد؟ با کدام پشتوانه؟ مگر بازجوها و زندانبان‌ها و فرمانده سپاه مرده‌اند که يک نفر دانشجوی خارج از کشوری نماز نخوان بر آن‌ها حکومت کند و ترسی چنين موحش بر آن‌ها مستولی شود؟
راوی در ادامه تلاش می‌کند سعيد محسنی نائينی استاد شکنجه‌گران رژيم را فرد لائيک و بی‌دينی معرفی کند که «تشيع جنازه شهدا» و خود شهدا را به باد استهزا می‌گيرد، بطور ضمنی آن‌ها را ابله معرفی می‌کند، قرآن را به تمسخر می‌گيرد و نه تنها نماز نمی‌خواند بلکه با نماز‌خوان‌ها هم ميانه‌ی خوبی ندارد. به اين ترتيب بخشی از مسئوليت جنايات رژيم را هم به دوش لائيک‌ها می‌اندازد:
«به طرف مشهد می‌رفتيم. ... از داخل کيف‌اش اول ديوان عزليات حافظ را در آورد و بعد يک کتاب قطور انگليسی و کتاب ديگری که به لاتين نوشته شده بود. پرسيد:« کتاب می‌خوونی؟ «گفتم:» غير از قران و کتاب‌های دينی کتابی نخوانده‌ام «با تمسخر گفت:» قران؟ اين کتاب مگر خووندن داره؟ «راننده با ناراحتی برگشت و نگاهی به سعيد انداخت. سعيد با عصبانيت و صدای بلند به راننده گفت: «جلوتو نيگا کن، جلوتو نيگا کن، نبينم دفعه‌ی ديگه بر گردی و منو نيگا کنی، فهميدی؟ راننده چيزی نگفت»
راوی در مورد تمسخر شهدای جبهه می‌گويد:
«راه بندان بود. شهدای جبهه را آورده بودند و تشييع می‌کردند. سعيد نگاهی به جمعيت و تابوت‌ها انداخت و گفت:« مملکتی که رزمنده هاش اين‌ها باشن هر روز بايد شاهد تشييع جنازه باشه » و رو کرد به من و پرسيد:« شما جبهه رفتين؟ » پاسخ دادم:« هنوز اين سعادت نصيبم نشده » با پوزخند گفت: «معلوم می‌شه آدم عاقلی هستی» راننده جوان باز ناراحت سر برگرداند تا چيزی بگويد. سعيد با کف دستش صورت راننده را به طرف جلو چرخاند و با تحکم گفت:« مگه بهت نگفتم کارتو بکن، فقط جلوتو نيگا کن، اين دفعه‌ی آخره که بهت تذکر می‌دم، فهميدی؟ » راننده با دلخوری و رنگ و رويی پريده به کارش ادامه داد.»
و در رابطه با دشمنی سعيد محسنی با نماز‌خوان‌ها می‌گويد:
«در زندان وکيل آباد مشهد غروب بودکه می‌خواست تعليم بدهد. اذان می‌گفتند. يکی دو تا از بازجو‌ها و شکنجه گر‌ها پا شدند که بروند نمار بخوانند. پرسيد:« کجا؟» يکی از آن‌ها گفت:« وقت نماز است» با عصبانيت گفت: «برين اما ديگه بر نگردين» آن‌ها منصرف شدند و خواستند بنشينند اما به آن‌ها اجازه نداد و گفت: «گفتم برين بيرون، بيرون » و بيرونشان کرد. »
آيا هيچ عقل سليمی می‌پذيرد که در زندان خمينی، و در سال ۶۰ در مقابل افراد متعصب آن که در زندان‌ها کار می‌کردند کسی بگويد «قرآن هم خوونده داره»؟ و بر آن‌ها حکومت کند؟ راننده و صاحب‌منصب قضايی در مقابل او جرأت نکنند جيک بزنند؟ بازجويان را به خاطر نماز‌خواندن از اتاق بيرون کند و ... آب هم از آب تکان نخورد؟
فيلم شکنجه‌ دادن همسر سعيد امامی موجود است. چنانجه ملاحظه می‌کنيد در وسط شکنجه و بازجويی صدای تلاوت قرآن و اذان و ... می‌آيد. زندان‌های رژيم و به ويژه زندان‌های رسمی بطور شکلی هم که شده زندان‌های ايدئولوژيک هستند و بسياری از امور به ظاهر شرعی در آن‌ها رعايت می‌شود.
شکنجه‌‌گر لائيکی که توصيف‌اش در بالا رفت عاشق حافظ است و آنتونی گيدنز توجه کنيد:‌
«سعيد رو کرد به من و پرسيد: « تو آنتونی گيدنز رو می‌‌شناسی؟ اين کتاب انگليسی يکی از کار‌های اوست ». گفتم:« نه، نمی‌شناسم « و عصبانی گفت:» برای همين است که انقلابتون داره راه ديگه‌ای می‌ره. شما چطور انقلاب کردين؟ چطور می‌خواين نگه‌اش دارين؟ «کتاب انگليسی را جلوی روی من گرفت و گفت:» اين مرد بزرگ‌ترين جامعه‌شناس دنياست؟ آدم تا جامعه‌شناسی ندونه حتی بازجو و شکنجه گر خوبی از آب در نمی‌آد، اين کتاب خيلی درس‌ها داره »
سعيد نائينی فارع‌التحصيل سوربن فرانسه است اما در سال ۶۰ کتاب آنتونی گيدنز را نه به زبان فارسی يا فرانسه که تحصيل کرده، بلکه به زنان انگليسی می‌خواند. البته وی گيدنز را که شهرتش پس از ۱۹۸۴ جهانی شد و در سال ۱۹۸۵ به کرسی استادی جامعه‌شناسی کمبريج رسيد می‌شناسد و از پيش می‌داند که او «بزرگ‌ترين جامعه شناس دنياست».
«... بعد ديوان حافظ را برداشت و جلو روی من گرفت. پرسيد: «.. اينو که ديگه می‌شناسی؟ «گفتم:» بله می‌شناسم «. پرسيد:».. شعر از او حفظ هستی؟ «. گفتم:» نه «با صدايی بلند پرسيد:» تو از حافظ شعر حفظ نيستی؟ په چرا زنده‌ای؟ هر ايرانی بايد حافظ رو بخوونه و شعر‌های او رو حفظ باشه، شما که خودت کنار دست حافظ بزرگ شدی، اونوقت شعر از او حفظ نيستی، بايد شرمنده شد، من با شعر‌های حافظ زندگی می‌کنم.» ... شما لياقت اين‌ها را ندارين، لياقت حافظ، سعدی، فردوسی، مولانا و نظامی رو، اين‌ها در دنيا مثال وشبيه ندارن، بهتر است‌‌ همان مزخرفات [منظور قرآن است] را بخوانين ... او وقتی از فردوسی و حافط و سعدی حرف می‌زد طوری وانمود می‌کرد و می‌خواست حالی من کند که ملتی که اين بزرگان را داشته دين را ديگر برای چه می‌خواسته و می‌خواهد؟ »
آيا در زندان‌های رژيم کسی علناً‌ می‌تواند قرآن را «مزخرفات» بخواند، عليه دين سخن بگويد و بر بازجويان و شکنجه‌گران حکمرانی کند و به هر جای کشور که خواست سر بزند؟ تجربه‌ی من می‌گويد حتی جان سالم هم به در نمی‌برد. جانيان رژيم برای توجيه جناياتشان هم که شده بايستی در اين مواقع رگ غيرت دينی‌شان گل کند و گوينده را به سزای اعمالش برسانند.
شکنجه‌گری که با حافظ زندگی می‌کند و در بين راه و ماشين هم آن را از خود دور نمی‌کند در مورد نحوه‌ی شکنجه و کشتار می‌گويد:
«... ما اعدام می‌کنيم، با گلوله و طناب، ما زير شکنجه می‌کشيم، ما کشتار می‌کنيم، ما برای هدفمان اين کار را می‌کنيم، ما آهسته آهسته زير شکنجه می‌کشيم، اگر لازم باشد آتش می‌زنيم، سم خور می‌کنيم ، سر می‌بريم ، می‌کشيم حتی با خانواده‌های شان.، ترور می‌کنيم ، حتی اگر هوادار ما باشند اما در خدمت نباشند بايد بميرند. ما با بمب کشتار جمعی خواهيم کرد، ما بايد ياد بگيريم دشمن را بکشيم، يورش ببريم، سرش را ببريم، زنده به گورش کنيم، خانه اش را منفجر کنيم، با زن و بچه اش ، ما بايد مخالفان خود را در ميان مردم بکشيم، و بين مردم شکنجه کنيم. اين راه بقا و ماندگاری حکومت است...»
يا در جای ديگری می‌گويد:
«... زندانی‌ای که می‌دانيد اعدامی ست اما حرف نمی‌زند را می‌توانيد با شليک گلوله به بدن‌اش به حرف بياوريد. گلوله چهار جا دردناک است و دردش را نمی‌شود تحمل کرد، شليک به شانه‌ها و زانو‌ها، محصوصا «سر زانو، مطمئن باشيد اين روش زندانی را به حرف می‌آورد و نشان خواهد داد که ما حوصله و وقت برای قهرمان بازی نداريم.»
ظاهراً پشتوانه‌ی چنين جناياتی حافظ و سعدی، فردوسی و مولانا و نظامی و آنتونی گيدنز و ... هستند و نه تعاليم مذهبی و دستوران شرعی و ... «از کرامات شيخ ما اين است شيره را خورد و گفت شيرين است.» عجب استاد جامعه شناس می‌داند که اگر به سر زانو شليک کنيد درد زيادی خواهد داشت.
راوی در توجيه‌‌ اين که چگونه سعيد محسنی نائينی در چنين موقعيتی قرار گرفته می‌گويد:
«پدر سعيد، که يکی از بازرگانان متدين و متمول ايرانی در اروپا بود و کار تجارت می‌کرد از دوستان و نزديکان آيت الله بهشتی بود. شنيدم که بهشتی هر چه داشت از پدر سعيد محسنی داشت. بهشتی به توصيه پدر سعيد، او را وارد سيستم قضايی کرد تا ضمن خدمت شايد متدين شود و به راه راست هدايت شود، »
راوی يادش می‌‌رود که بهشتی در ۷ تير ۱۳۶۰ کشته شد و نبود تا از دردانه‌ی دوستش دفاع کند يا حتی اگر بر فرض محال قدرت داشت به او مصونيت ببخشيد. بهشتی مال چندانی نداشت و فرصتی پيدا نکرد که مال‌اندوزی کند، هرچه داشت قدرت سياسی بود که ربطی به پدر سعيد کذايی نداشت. در سی سال گذشته همه‌ی زندگی بهشتی زير و رو شده است، کسی به نام محسنی نائينی در زندگی او وجود خارجی نداشته که وی همه چيزش را از او داشته باشد و کسی حتی نام او را نشنيده باشد.
http://news.gooya.com/columnists/archives/135940.php
http://news.gooya.com/columnists/archives/136422.php

در داستان‌های هزار و يک شب راوی، از شير مرغ تا جان آدميزاد پيدا می‌شود. وی مدعی است از ۲۵۰ وصيت‌نامه تصويربرداری کرده است، او در سيستم قضايی نظام بوده است، به قول خودش برای حفظ آن در جبهه‌ها می‌جنگيده، به چه منظور وصيت‌نامه دشمنان نظام را جمع آوری می‌کرده، الله و اعلم؟ وی در ادامه بطرز عجيبی مدعی می‌شود:
«يکی از هدف‌های نظام از اجازه دادن به زندانی اعدامی برای نوشتن وصيت نامه کسب اطلاعات نيز بود. مواردی بود که اعدامی از کسانی که او را سياسی يا سازمانی کرده بودند، و يا فکر می‌کرد شخص يا اشخاصی او را لو داده‌اند، نام می‌برد ، يا ازکسانی که می‌خواست با آن‌ها وداع کند نام می‌آورد ، و اين‌ها اطلاعاتی قابل استفاده برای ماموران می‌شد.»
کدام عقل سليمی می‌پذيرد زندانی که اطلاعاتش را در طول دوران بازجويی و زندان زير شکنجه حفظ کرده هنگام مرگ در وصيت‌‌اش می‌نويسد و به متصديان امر می‌دهد که از آن برعليه تشکيلات و خانواده‌ و دوستانش استفاده کنند؟
صاحب منصب قضايی سه وصيت‌نامه را انتشار می‌دهد که بيشتر به قصه حسين کرد شبستری شبيه است تا وصيت‌نامه و با کمی دقت معلوم می‌شود که نويسنده‌ی آن‌ها يکی است. در اولين وصيت‌نامه ياسمين علوی يادش می‌رود در آخر نامه امضا می‌کند سيمين. اگر ياسی امضا کرده بود قابل فهم بود. نويسنده‌ی وصيت‌نامه ظاهراً يادش می‌رود اسمش ياسمين بوده و نه سيمين. او از شوهرش می‌خواهد نام او را روی دخترش بگذارد و سه بار از گل «ياس» می‌گويد. «ياس» و «ياسمين» و «سيمين» همه در وصيت‌نامه جمعند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


دومين وصيت مربوط به مهرماه ۱۳۶۷ است و کشتار بيرحمانه‌‌ی زندانيان در شيراز. قربانی در وصيت‌اش در شرح جانسوزی از هر دری سخن می‌گويد:
«بازجو به من گفت اعدام يا توبه با سرافرازی گفتم : مرگ، چه هيجانی داشتم، حالا شما می‌توانيد افتخار کنيد و قصه‌ی من را برای بچه‌هايم وقتی بزرگ شدند بگوييد، می‌دانم با شور و شوق فراوان توجه خواهند کرد. رسم است قبل از اعدام خون گيری داريم برای زخمی‌های جبهه، من موافقم ، حتی پيشنهاد کردم قسمتی از اجزای بدنم را در صورت مفيد بودن قبل يا بعد از مرگم برای بچه‌های جبهه استفاده کنند. اما هيچ چيز اينجا دردناک تر از وضع زنان نيست، به آن ها تجاوز می‌کنند ، خودشان اصطلاحی دارند ، هر کدام که مورد تجاوز قرار می‌گيرند می‌گويند : سوختم، سوختم، فرح همه چيز را برايم گفت، چقدر از ديدن‌اش خوشحال شدم‌، وقتی گفت چندين بار سوخته، شرمنده شد، او را دلداری دادم و گفتم اين کوچکترين جزء مبارزه است، من همسرت هستم و حقم را می‌بخشم، باز هم گريه کرد، چقدر حزن انگيز بود، گفت اگر سودابه و سياوش بشنوند چه می شود، گفتم وقتی بزرگ شوند قصه‌ی ما را خواهند گفت، با سر بلندی، آزرده خاطر نباش. ...
از سر لطف چه آن‌ها که مرا آزار دادند و چه آن ها که مرا گلوله باران حواهند کرد به بخشی و دعای خير کنی که به راه خدا هدايت شوند.... همين الان بازجو گفت فرح ديشب اعدام شد، ما فردا ديداری عاشقانه در کوچه باغ‌های بهشت خدا خواهيم داشت.»
«سيد محمد ه.س» را می‌خواهند اعدام کنند، خونش را برای زخمی‌های جبهه‌ها بگيرند اما او پيش‌دستی کرده و پيشنهاد می‌کند که قسمتی از اجزای بدنش را هم تقديم بچه‌های جبهه‌ها کند که بهتر بتوانند با ياران او بجنگند. به زنش بارها تجاوز کرده‌اند، اما او با بزرگواری می‌گويد من از حق خودم گذشتم، از مادرش می‌خواهد قبل از هرچيز کسانی که او را اعدام می‌کنند ببخشد و... نويسنده داستان را هرچه مهيج تر کرده و نام سياوش و سودابه را برای بچه‌ها برگزيده است. اگر نام او رستم و نام زنش تهمينه بود ديگر داستان چيزی کم نداشت. صاحب‌منصب قضايی رژيم از زبان سيد محمد بيچاره ترتيب بخشش خودش که هيچ همه شکنجه‌گران و متجاوزين و قاتلين را هم می‌دهد.
نکته قابل توجه اين که تاريخ وصيت مهر ۱۳۶۷ است. در جريان کشتار ۶۷ اعدام زندانيان مجاهد در سراسر ايران از روز ۶ مرداد شروع شد و در سند مربوط به تماس‌های موسوی اردبيلی و خمينی آمده است که متهمين هرچه زودتر اعدام شوند.
http://www.amontazeri.com/farsi/khaterat/html/0563.htm

بنا به شهادت زندانيانی که از کشتار در شهرستان‌ها جان به در برده‌اند، فرمان خمينی به احسن وجه اجرا شد و اين کشتار در ماه مرداد به اتمام رسيد. بنابر اين وصيت مهرماه ۱۳۶۷ از اساس غيرواقعی است. در ثانی نويسنده يادش رفته است که جنگ در ۲۷ تيرماه تمام شده بود و سه ماه پس از پايان جنگ در مهرماه ديگر جبهه‌ها نياز به خون نداشتند و «بچه‌های جبهه» گروه گروه به شهرهايشان باز می‌گشتند.
سومين وصيت‌نامه متعلق به فرهاد است. از قضا نام خواهرش شيرين است تا داستان «شيرين و فرهاد» کامل شود. فرهاد در وصيتی‌ که به پدر معتادش می‌نويسد در آخرين لحظه از فرصت استفاده کرده و از پدرش می‌پرسد چرا زندگی با «مامان فری» را ادامه داده که معتاد شود؟ ظاهراً‌ در طول زندگی فرهاد فرصت ديگری برای اين پرسش نبوده است. در آخر هم تأکيد می‌کند که «نه اهل مکتبی هستم نه اهل مذهبی و نه دلاور صحنه نبرد» و «به جرم مطالعه برای بهتر فهميدن» دستگير شده‌ام و به اين ترتيب در سال ۶۲ به «شب گلوله باران قهرمانان غريب دعوت» می‌شود.
http://news.gooya.com/columnists/archives/140115.php

جز تأسف و تأثر چه می‌توان گفت وقتی که اين دروغ‌ها و جعليات، بعنوان اسناد زندان، به واسطه‌ی يکی از فعالان اپوزيسيون در خارج از کشور، منتشر می‌شود و از همين روی، دوستان، تا به امروز که ۳۷ شماره از انتشار اين جعليات تحت عنوان «گفتگو با يک شاهد تجاوز و شکنجه» در سايت گويانيوز و بازچاپ آن در فيس‌بوک و ديگر رسانه‌ها می‌گذرد، از نقد علنی آن خودداری کرده و دست روی دست بگذارند؟
خواندن اين لاطائلات به ويژه جعل خاطره و وصيتنامه در رابطه با عزيزانی که سال‌هاست در زير خروارها خاک سرد و سيه خفته‌اند، سوهانی است به روح آدمی. دلم می‌سوزد به حال بچه‌هايی که غريبانه اعدام شدند و حالا يکی از جانيان رژيم در موردشان به دروغ انشانويسی کرده و وصيت‌نامه جعل می‌کند.
خوب است مسعود نقره‌کار به همراه مهدی اصلانی مجموعه‌ای از وصيت‌نامه‌های اعدام‌شدگان را منتشر کرده‌اند. ده‌ها و صدها وصيت‌نامه‌ نيز اين‌جا و آن‌جا منتشر شده است. خود من چند تای آن‌ها را انتشار داده‌ام. نگاهی به آن‌ها کنيد کوچکترين شباهتی بين آن دسته از وصيت‌نامه‌ها و وصيت‌نامه‌های کذايی صاحب‌منصب قضايی می‌بينيد؟
آن‌چه صاحب منصب قضايی رژيم تحت عنوان «شهريور ۶۷ و پيکرهای به دار آويخته بر شاخه‌های گردوها و چنارها» از کشتار ۶۷ و دار زدن و تيرباران زندانيان می‌نويسد تحريف واقعيت است.
http://news.gooya.com/columnists/archives/138358.php

در جريان کشتار ۶۷ يا مثل اکثريت قريب به اتفاق شهرها قربانيان را دار می‌زدند و يا مانند دزفول تيرباران می‌کردند. اين که در يک محل عده‌ای را تيرباران کنند و عده‌ای را دار بزنند داستانسرايی راوی است. کشتار زندانيان مجاهد در شهرستان‌ها در مرداد‌ماه تمام شده بود. و دادگاه در شهريورماه در شهرستان‌ها برای زندانيان چپ تشکيل نشد. ۶ زندانی چپ زنان رشت و سه زندانی چپ زندان اصفهان هم با مجاهدين در مردادماه اعدام شدند. ادعای راوی مبنی بر کشتار زندانيان مجاهد در ۸ شهريور ۱۳۶۷ واقعی نيست. در شهرستان‌ها با سرعت هرچه تمام‌تر زندانيان مجاهد را در مردادماه به قتل‌ رساندند. ادعای راوی مبنی بر رفتن اسلامی دادستان شيراز در ۸ شهريور نزد آيت‌الله منتظری جهت اعتراض نسبت به نحوه‌ی اعدام‌ها واقعيت ندارد. او در اين باره می‌‌گويد:
«[وی] گفت که : " حجت الاسلام اسلامی ، دادستان هم توی اين شرايط رفته مرخصی ، البته مصلحتی ، رفته پيش حضرت آيت الله منتظری " پرسيدم : " ايشان مورد خاصی داشتند؟" ، گفت : " در زندان ميثم زن بارداری را که ۳ ماهه حامله بود اعدام کردند" . گفتم: " خب اين که تازگی نداره، قبلا" هم همين کار را کردن" ، گفت : " اما اين زن توبه کرده بود و در وصيت نامه اش انقلاب را پذيرفته ، و حضرت امام را هم قبول داشت، البته بنده و دادستان مخالف اعدام او بوديم اما برادر موسوی ترتيب اعدام او را داد. دادستان هم برای استمداد رفته خدمت آيت الله منتظری". پرسيدم: " شما حکم را امضاء کرديد؟". گفت: " بنده عدول کردم ، نمی‌خواستم اعدام شود، موسوی اصرار داشت ، گناه بزرگی مرتکب شديم ، ما مقصريم، شرمنده ی خدا هستيم".عصبانی شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند .گفت: " برادر موسوی همه ما را به بی حرمتی به خدا وادار کرد". و بعد کپی ای از فتوی خمينی را نشانم داد و گفت : " البته حضرت امام هم دست ما را باز گذاشتند ، انسان هم جايزالخطا ست ، اسغفرالله ، استغفرالله" و ادامه داد : " برويم سری به برادران بزنيم ببينم»
راوی، داستان را از خاطرات آيت‌الله منتظری به عاريت گرفته و به آن آب و تاب می‌دهد:‌
«يادم هست آقای اسلامی که دادستان انقلاب فارس بود يک پرونده ای را آورده بود پيش من مربوط به دختری که می‎خواسته‌اند او را اعدام کنند، می‎گفت من با اعدام او مخالف بودم اما با اکثريت آراء او را اعدام کردند، در اين پرونده دختر قبل از اعدامش وصيت کرده بود و خطاب به پدر و مادرش گفته بود: طوری نيست اين پيش آمدها هست شما نسبت به انقلاب بدبين نباشيد قرآن و نهج البلاغه را بخوانيد و...، که خود آقای اسلامی از اعدام شدن او خيلی متاثر بود.»
http://www.amontazeri.com/farsi/khaterat/html/0574.htm

تاريخ اين واقعه قبل از ۲۴ مرداد ۱۳۶۷ است. آيت‌الله منتظری بر اساس شواهدی از اين دست مسئولان هيئت کشتار را به قم فرا می‌خواند. وی پس از اعتراضات حجت‌الاسلام احمدی حاکم شرع خوزستان در تاريخ ۱۰ مرداد ۶۷ نامه‌ای به خمينی به تاريخ ۱۳ مرداد نوشته و معترض کشتار می‌شود. بنابر‌اين مشاهده‌ی کشتار زندانيان در ۸ شهريور غيرواقعی است و گفتگوی صورت گرفته هم غيرواقعی است.
http://www.amontazeri.com/farsi/khaterat/html/0569.htm

از اين گذشته قتل‌عام زندانيان در شهرهای مختلف در يک نقطه صورت می‌گرفت. اين گونه نبود که در شيراز عده‌ای را در باغ زندان مشترک ۲۰۰ شيراز و از درخت گردو و چنار دار بزنند و عده‌ای را در زندان ميثم و ...
صاحب‌منصب قضايی در جريان کشتار ۶۷ هيچ نقشی ندارد و تنها نظاره گر است. با اين که او به قول خودش بارها شاهد صحنه‌های رقت‌‌انگيز اعدام بوده اما هيچ‌گاه دست از پا خطا نکرده است:
«می‌دانستم که گاهی زندانی را رو به قبله و زانو زده ، می‌نشاند ، و بی خبر "برتا " ی اش را از ۱۰ تا ۱۵ سانتيمتری به سر قربانی شليک می‌کرد. تلاش قربانی برای زنده ماندن در همان چند ثانيه دلخراش و رقت انگيز بود. باور نکردنی بود.»
در کشتار ۶۷ و در راهرو مرگ زندان گوهردشت از نزديک شاهد بودم که تمام پرسنل زندان، از موتوری گرفته تا خدمات، از بهداری گرفته تا آشپزخانه، از ملاقات گرفته تا پاسداران بندها همگی را موظف می‌کردند که از ثواب شرکت در قتل زندانيان بهره‌مند شوند.
صاحب‌منصب قضايی ادعا می‌کند ماشين دنبالش می‌فرستند و عابدی از مسئولين اطلاعات سپاه شخصاً به فرودگاه رجوع کرده و او را به قتل‌گاه می‌برد. چرا؟‌ مگر او چه کاره‌ بود؟ قرار بود از قتل‌عام شدگان سان ببيند؟ وی مدعی است به فرودگاه تهران هم که رفته بود از اوين به استقبال او رفته و با ماشين و سلام و صلوات او را به زندان اوين برده بودند. چنين سرويسی را که در اختيار مأمور دفتر زندان و مشاور حاکم شرعی که از ابتدا هم مسئله دار و معترض بوده قرار نمی‌دهند.
وی می‌‌گويد: مجيد [تراب‌پور] مثل هميشه سيگاری در دست داشت و پک می زد، سيگارهايی که بعد از سه چهار پک دور انداخته می‌شدند. وقت روبوسی بوی تند سيگار زودتر از صورتش به آدم می‌رسيد. مجيد گفت: " حاج آقا توی جبهه جا خوش کردين»
يکی از زندانيان سابق شيراز معترض داستان شده و می‌‌گويد مجيد تراب‌پور سيگاری نبود و اتفاقاً از سيگار بدش می‌آمد. اما صاحب‌منصب قضايی می‌گويد: نه شما اطلاع نداريد او سيگار می‌کشيد و زياد هم می‌کشيد. نکته‌ی تعجب‌‌انگيز آن که در تاريخ ۸ شهريور يک ماه و نيم از پايان جنگ می‌گذرد و ايشان نمی‌توانسته در «جبهه‌ها جا خوش» کرده باشد. مگر اين که در عمليات «مرصاد» عليه مجاهدين شرکت کرده باشد که تازه آن هم در ۵ مرداد به پايان رسيد. تازه کسی که در جبهه‌ها جا خوش کرده در مورد کشتار زندانيان در زندان سيدعلی‌خان اصفهان به جانيان در شيراز خبر می‌دهد. اطلاعات وی بيشتر از جانيان درگير در جنايت است.
راوی قصه‌ای دارد تحت عنوان «بر درها و ديوارهای زندان».
http://news.gooya.com/columnists/archives/142768.php

او مدعی است اواخر سال ۶۷ يکی از مسئولان سپاه پاسداران به نام جعفر ابراهيمی شروع می‌کند به گردآوری يادبودها و بررسی آن‌ها و موضوع را در گوشه‌ای از پرونده‌ی زندانی يادداشت می‌کند!
آدم ياد تز دکترای جامعه شناسی يا روانشناسی يا ... يکی از دانشجويان سوئدی می‌افتد. چه کار تحقيقی؟ چه نتيجه‌ای می‌خواهد از آن بگيرد؟ چرا آن را در گوشه‌ی پرونده‌ زندانی يادداشت می‌کند؟ چگونه نتيجه به دست صاحب‌منصب قضايی می‌افتد؟ در همه‌ی اين سال‌ها او به پرونده زندانيان اعدام شده دسترسی داشته؟ کسی حساسيت‌اش جلب نمی‌شد که چرا او دائم به پرونده‌ی زندانيان اعدام شده که قاعدتاً در دست وزارت اطلاعات و دستگاه امنيتی است رجوع می‌کند و آن‌ها را بررسی می‌کند؟ راوی نمی‌داند پرونده‌ی زندانی اعدام شده را بايد از آرشيو اطلاعات و با طی سلسه مراتب مربوطه تهيه کرد؟
در يکی از ديوار نويس‌های ادعايی آمده است:‌
« امروز شيرين و هاجر و هما به طناب دار بوسه زدند. ، ۷ خرداد ۶۵»
در سال ۶۵ مطلقاً زنان زندانی حتا محاربين به دستور آيت‌الله منتظری و موافقت خمينی اعدام نمی‌شدند. چنانچه قبلاً هم توضيح داده شد تنها زنانی را اعدام می‌کردند که در عمليات مسلحانه منجر به قتل شرکت داشته و شخصاً قتل را مرتکب شده باشند. ۷ خرداد ۶۵ اوج اقتدار آيت‌الله منتظری در امر زندان‌هاست. در اين سال تعداد زيادی از زندانيان به ويژه زنان آزاد شدند. در اين دوران عمليات مسلحانه‌ای در شيراز صورت نگرفته بود که زنی به خاطر آن دستگير شود. در ليست شهدای تهيه شده از سوی مجاهدين از سال ۶۴ تا ۶۷ به جز نام مينا محمدزاده که به اتهام قتل يک دندانپزشک تجربی در نظام آباد که با وزارت اطلاعات همکاری داشت اعدام شد، نام هيچ زنی نيست.

http://www.amontazeri.com/farsi/khaterat/html/0558.htm

در يکی ديگر از يادبودها، تاريخ ديوار نوشته شب ۲ آبان ۶۷ است.
«خدايا کسی از اينجا بيرون خواهد رفت که به مادرم بگويد زهرا زن شد، مادر چقدر تنهايم ، خدا حافظ، زهرا عداد شيرازی، شب ۲ آبا ن ماه ۶۷»
چنانکه پشتر توضيح دادم در سال ۶۷ کشتار در مرداد به پايان رسيد. تاريخ مزبور نشان‌دهنده‌ی جعلی بودن گزارش است.
راوی در مورد شکنجه‌ و کشتن محمد نقره‌خور می‌گويد:
«زندانی ای روی زمين افتاده بود. مچاله شده ، خودش را جمع کرده بود. چشم بند نداشت، دولا شدم وصورت شکسته و در هم پيچيده اش را ديدم ، زل زده بود به زمين ، پلک نمی‌زد. آنقدر آسيب ديده بود که نمی‌شد گفت زنده است يا جان داده ، نگاهم را روی سينه اش متمرکز کردم، به سختی نفس می‌کشيد. نگاهم به پای اش افتاد، آش و لاش بود. دو حفره‌ی عميق و چرکين، که مقداری کهنه توی زخم های‌اش گذاشته بودند. انگشت کوچک پای‌اش را شلاق برده بود، به جای انگشت خون مردگی و زخم بدی ديد ه می‌شد. رمضانی از ميرعماد پرسيد:« ايشان را به خاطر دارين؟»، ميرعماد نگاهی به صورت زندانی انداخت ، به او خيره شد ، بعد خودش را عقب کشيد: و گفت : « البته ، البته که به خاطر دارم ، بالاخره تو تله افتاد». ... زندانی تکانی خورد ، با صدائی آهسته اما قابل شنيدن برای همه ما، گفت :« همه تون خفه شين ،همه تون حرومزاده و نامردين، همه تون » ، تکان که خورد متوجه شدم دست چپ اش از روی شانه اش افتاده روی سينه اش ، دست از کتف دررفته بود، علت اش هم اين بود که او را مدت زيادی با يک دست آويزان کرده بودند. رمضانی رو به موقر کرد و گفت : « بالاخره فهميدين اسمش چيه ؟ » و موقر گفت : « بله، اينهمه وقت مارو گرفت تا بالاخره تو يه مواجه شدن لو رفت ، اسمش هست محمد نقره خور( معروف به مسعود و محمود) . رمضانی پشت ميزی که نشسته بود جلوی اش يک پرونده بود، روی پرونده سه لوله‌ی «چسب اوهو» بود. رمضانی سر يکی از آن ها را باز کرد، همين موقع صبوری وارد اتاق شد و توی گوش ميرعماد چيزی گفت ، و به اتفاق از اتاق خارج شدند. رمضانی رو به زندانی کرد و گفت :« می خوونی يا ترک کردی؟ ( منظورش نماز بود)، حالا بشين مثه بچه آدم بخوون ببينيم آدم شدی يا نه » ، زندانی به سختی سرش را حرکتی داد ، نگاهی به رمضانی و بعد به همه‌ی ما کرد و گفت :« باشه می‌خوونم ، اما اون چيزی رو که خودم می‌خوام می‌خوونم»، اوکه در نگاه من نفس‌های آخرش را می‌کشيد چشم‌های بی رمق‌اش را بست و خواند: «الله اکبر، الله اکبر، اشهدا انا لا الا لله الا لله»، و روی زمين ولو شد. رمضانی به سرعت وبا عصبانيت از پشت ميز بلند شد، خودش را رساند به پشت سر زندانی ، زانوی راستش را ستون کرد توکمر زندانی ، پای چپ او را از زانو کشيد بالا، با دست چپ اش پای زندانی را گرفت و سراو را خواباند روی زانوی اش و به سرعت تمام چسب اوهو را توی بينی زندانی خالی کرد، زندانی‌ی دست بسته هر چه تلاش کرد سرش را عقب بکشد ونگذارد، نتوانست، توان‌اش را هم نداشت ، مقداری از چسب‌ها از توی بينی به طرف لب و دهان زندانی سرريز شدند . بعد از چند دقيقه زندانی را رها کرد. زندانی همه قدرت‌اش را جمع کرد و شروع کرد به فرياد کشيدن، دست‌های خردشده‌اش بسته بود ، پيشانی‌اش را محکم به زمين می کوبيد، انگار می‌خواست جمجمه‌اش را خرد کند، بی قرار شده بود ، بعد از مدتی تمام بدن‌اش شروع کرد به لرزيدن، تمام صورت‌اش پر خون شده بود، سرفه‌هايی شديد شروع شده بودند، نفس‌اش تنگ تر شده بود ، پيچ و تاب می‌خورد و ديگر نمی توانست فرياد بزند، ناله می کرد، سرفه ها هر دم شديدتر می‌شدند، رنگ صورت اش کم کم رو به کبودی و سياهی گذاشته بود، ناگهان خون ازگوشه ی دهان اش بيرون زد، اطرافش پراز خون شده بود، سعی می کرد با کوبيدن سرش به زمين خودش را زود تر راحت کند، بوی تند چسب قطره ای توی فضا پيچيده بود. قربانی آنقدر به چشم های اش فشار آورده بود که چشم ها ی سرخ شده و خونين می خواستند از حدقه بيرون بزنند، خون بيشتری از دهان اش بيرون زد ، لب ها و زبان اش را به شدت گاز گرفته بود، از گوشه‌ی دهان اش ، در ميان خون کفی سفيد و شيری زنگ که دلمه بسته بود بيرون ريخت ، يک پيچش و تشنجی تند تمام بدن اش را در هم پيچاند ، وجان داد. قربانی پيچيده در خود آرام گرفت.
http://news.gooya.com/columnists/archives/141433.php

مضحکه را می‌بينيد زندانی مجاهد را می‌خواهند مجبور به خواندن نماز کنند. گويا نماز خواندن زندانی مجاهد نشانه‌ی «آدم شدن» اوست!
صاحب‌منصب قضايی فراموش کرده است که زندانيان مجاهدين مقيد به خواندن نماز بودند و در انجام آن هيچ فرصتی را از دست نمی‌دادند. رمضانی به خاطر آن‌که زندانی مجاهد به جای نماز خواندن ، اشهدش را گفته عصبانی می‌شود و او را به مرگ فجيعی می‌کشد.
يکی از زندانيانی که تا پيش از اعدام با محمد هم‌سلول و شاهد دوران بازجويی او بود، با اظهار ناراحتی و اندوه از اين همه دروغ‌گويی، ضمن گفتگو با من خشمگينانه کل داستان را تکذيب کرد. محمد نه انگشتش در زير شلاق پريده بود، نه دستش آويزان شده بود، نه حفره‌‌هايی عميق در پاهايش بود. محمد را نه با ريختن جسب اوهو در بينی که مثل همه‌ی بچه‌های ديگر به رگبار گلوله کشتند.
در روايت نامبرد نام زنان شکنجه‌گر ميترا، سيمين، گوهر، لعبت، زينت، صفا، فرزانه و ... است. مثل اين است که بگويم نام زندانبانان مرد، کامبيز و شهرام و فريدون و رامين و کيخسرو ... بوده است. زندانبانان حتی اگر می‌خواستند از نام مستعار استفاده کنند از نام‌های ايدئولوژيک استفاده می‌کردند نه نام‌های غيرمذهبی.
در روايت صاحب‌منصب قضايی رژيم، زنان شکنجه‌گر شخصاً در شکنجه، بازجويی و اعدام زنان شرکت می‌کنند و مسئوليت امر را به عهده دارند. در صورتی که چنين چيزی مطلقاً واقعی نيست. رژيم از آن‌جايی که زنان را «ضعيفه» می‌داند اجازه نمی‌داد آن‌ها در چنين اموری دخالت کنند. چنانکه زنان اجازه حضور در جنگ را هم پيدا نمی‌کردند و تنها در پشت جبهه فعال بودند . هيچ‌يک از زنان زندانی که از خاطرات دوران زندان خود گفته‌اند تا کنون از بازجو و يا شکنجه‌‌گر زن سخنی به ميان نياورده‌اند. تنها کتايون آذرلی که زندان نبوده، و خاطرات جعلی زندان (مصلوب) انتشار داده مدعی است که شکنجه‌گرش زن بوده.
زنان زندانبان به شکنجه‌‌گاه‌ها راهی نداشتند، اگر هم داشتند تنها برای نقل و انتقال زندانی بود. در زندان‌های سياسی حتی حد را نيز مردان جاری می‌کردند. حتی به شکنجه‌گران مردی که از تخصص و قدرت چندانی برای کابل زدن برخوردار نبودند هم اجازه زدن کابل نمی‌دادند چرا که معتقد بودند نبايد شلاقی که قرار است به زندانی زده شود «حرام» کرد. به خاطرات کشتار ۶۷ در اوين مراجعه‌ کنيد، حکم حد زندانيان زن چپ که حاضر به نماز خواندن نبودند توسط مجتبی حلوايی اجرا می‌شد.

می‌دانم تا همين جا هم نوشته‌ام به اندازه‌ی کافی طولانی است اما چه کنم که بايستی به ۳۷ قسمت مهملاتی که تاريخ مقاومت فرزندان ميهن‌مان در زندان‌ها را تحريف می‌کند پاسخ درخوری می‌دادم. برای پرهيز از اطاله‌ی بيش از حد کلام از فرصت استفاده کرده به صراحت می‌گويم از نظر من آن‌چه صاحب‌منصب قضايی رژيم در قصه‌های زير بهم‌بافته:
«فاطمه پنج ماهه حامله بود، بی‌هوش و در حال خون‌ريزی به دار آويخته شد»
« "توکتم" و جنين سه ماهه اش بر حلقه دار»
«به "ستاره"ی زندان دستگرد اصفهان هم تجاوز کردند»
«در برابر چشم خواهرش به زهرا تجاوز کردند، زهرائی که ۹ ساله بود»
«شب‌های دامادی بازجوها و شکنجه‌گرها ( شب‌های باکره‌ها)»
« ترانه فقط ۱۶ سال و سه ماه داشت»
«مرگ دلخراش فروغ در يخچال (سردخانه)ی زندان»
«"شهرزاد" را آتش زدند و با شلاق به جان شعله‌ورش افتادند»
با توجه به اطلاعات و تجربياتی که از زندان‌های رژيم خمينی دارم جعلی و غيرواقعی است. از محققان و تاريخ‌نگاران، فعالان حقوق بشری، دلسوزان ميهن و ... تقاضا می‌کنم به چنين رواياتی استناد نکنند و در اشاعه‌ی آن‌ها نکوشند و حقيقت را به چنين دروغ‌هايی آلوده نکنند. ما به اندازه‌ی کافی حقانيت داريم، و رژيم به اندازه‌ی کافی جنايت کرده‌ و نيازی به دروغگويی و ترويج روايات جعلی نداريم.

ايرج مصداقی ۲۰ تيرماه ۱۳۹۱

www.irajmesdaghi.com
irajmesdaghi@gmail.com

پانويس:
۱- در ديداری که لاجوردی از زندان قزلحصار داشت، علی‌ مشکينی سعی کرد با او برخورد کند. برخلاف معمول که لاجوردی سعی می‌کرد درجمع خونسردی خود را حفظ کند، اين بار از کوره در رفت و خطاب به او گفت: «پرونده‌ی همه‌‌‌ی اين بچه‌ها ت... است اما پرونده تو ک... است» همه از جمله‌ای که لاجوردی برزبان رانده بود هاج و واج مانده بودند. بعداً علی مشکينی توضيح داد که او در حمله به يک عشرتکده‌ آلت تناسلی يک حاجی بازاری حدوداً ۵۰ ساله را که با يک دختر جوان ۱۷- ۱۸ ساله در وضعيت نامناسبی ديده بود بريده است.
از آن به بعد به او گفته می‌شد پس تو يک آلت قتاله هم روی پرونده‌ات داری. اين ادعايی است که علی مشکينی می‌کرد و صحت و سقم آن بر من پوشيده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016