سال ۵۷ هم بوی کباب میآمد ولی...، الاهه بقراط
برخی از تازه بهدوران رسيدههای اقتصادی اتفاقأ سياسیهای پيشين، اعم از چپ و ملی و مذهبی، هستند. همينها نيروی قابل اتکای آخوندهايی مانند رفسنجانی و خاتمی در داخل و خارج کشورند و اينک نيز قرار است برای مقابله با نيروهای دمکراسیخواه ايران که با کمترين امکانات جهت يک اتحاد فراگير و تشکيل يک شورای ملی مبارزه میکنند، به ميدان بيايند. داستان تکرار میشود، در همان شرايط و با همان آدمها! باز هم بوی کباب "اصلاح" میآيد و تنور رياست جمهوری ۹۲! ولی اين بار ديگر دو راه بيشتر وجود ندارد
کيهان لندن ۱۹ ژوييه ۲۰۱۲
الاهه بقراط
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
من پانزده سالی میشود که گوشت نمیخورم. از روی اعتقاد به اينکه حيوانات، موجودات زنده هستند و نه مواد خوراکی! متأسفم از اينکه چرا زودتر به اين موضوع نينديشيدم و متأسفم از اينکه به توصيه پزشک، از دو سه سال پيش، گاهی ناخنکی به ماهی میزنم. از اين رو، برای من، اگرچه رفتار افراطی در رد گوشتخواری ندارم، بوی کباب، بوی خوشايندی نيست. ولی در سال ۵۷ گوشتخوار بودم و عاشق کباب! حتا به ياد میآورم اين عشق به کباب به گونهای بود که در کودکی، در محيط خانواده بر اساس همان شوخیهايی که معمولا با کودکان میکنند، وقتی از من میپرسيدند، بزرگ شدی ميخوای زنِ کی بشی؟ من بدون ترديد و مکث میگفتم: زن چلوکبابی! دليلاش هم معلوم بود: تا نه آنگونه که در خانه ما معمول بود،شايد ماهی يک بار، آن هم در خانه، بلکه هر روز و در بيرون بتوانم چلوکباب بخورم! احتمالا کسانی حالا ياد «صمدآقا» هم میافتند ولی اين عشق به کباب مال دورانی است که هنوز شخصيت «صمدآقا» در تلويزيون به دنيا نيامده بود.
اين را هم به ياد میآورم که يک بار، به دليلی با پدر و مادرم از ساری به بهشهر رفته بوديم. در باغ يک چلوکبابی نشستيم و غذا سفارش دادند. به دليل علاقه من به اين غذای «افسانهای» يک پرس کامل چلوکباب هم برای من سفارش دادند! همه چيز آن روز در اوج خوشبختی بود، حتا خورشيد هم درخشش ديگری داشت تا اينکه مادرم در يک حرکت حساب نشده، همان اول، تکه کوچکی از کباب مرا از بشقابم برداشت و مستقيم در برابر چشمان حيرتزده من در دهان گذاشت. پريدن گوشه کباب همان و قهر کردنِ من همان! سرم را انداختم پايين و بدون اينکه گريه کنم يا حرفی بزنم، به آن بشقابی که اوج لذت تغذيه با ابهت در آن خودنمايی میکرد، دست نزدم. سپپدی معطر برنج و سرخیِ ترشِ سماق و طلايی شاهانه زرده تخم مرغ و تير عاشقانه کباب که در کنار آنها با تبختر لم داده بود، منظرهای بديع در حد تابلوهای مشهور جهان پديد آورده بود. حتا رنگ و نور و حالت نشستنمان دور ميز را نيز در آن روز به ياد میآورم. ولی من دست به بشقاب نزدم. گرسنه ماندم. مادر و پدرم غذای مرا، کباب دوست داشتنی مرا، بين خود تقسيم و نوش جان کردند و مادرم يک لقب هم به من داد که روی من ماند: عروس! آن روز مادرم گفت: چرا عروس شدی؟ بخور ديگه! و بعدها که قهر میکردم يا به طرز «مشکوکی» ساکت میماندم میگفت: باز هم عروس شدی؟ چته؟! يا خواهرانم داد میزدند: مامان، الی دوباره عروس شد!
مستأجر دستگاه قدرت
سالها بعد در دوران دانشجويی، با پدرم که او نيز عاشق کباب بود، و هر بار مجبور میشد برای معاينه و معالجه به تهران بيايد، چلوکبابیهای تهران را زير پا میگذاشتيم. يک ماه قبل از انقلاب اسلامی، پدرم در زمانی که بوی کباب از پاريس بلند شده بود، و او نسبت به دروغين بودن آن به ما جوانها هشدار میداد، جهان را ترک گفت. در خانه قدرت اما مستأجری ساکن میشد که مطلقا قصد نداشت آن را به هيچ قانون و قيمتی تخليه کند.
همه اينها پيشدرآمد داستانی است که هفته گذشته خيلیها را متأثر کرد. داستانی که بيانگر وضعيت اسفبار اقتصادی اکثريت مردمی است که در کنار اقليتی که در ثروت و نعمت به گونهای افسانهای غوطه میخورَد، شکافی عميق و تناقضی غمانگيز از «رشد» را به نمايش میگذارد: رشد فقر فزاينده و فراگير که به تدريج بخشهايی از طبقه متوسط را نيز به اعماق جامعه پرتاب میکند از يک سو و رشد ثروت و اموال و امکانات يک لايه کاملا تازه به دوران رسيده از خانوادههای مافيايی و وابستگان و سرسپردگان آنان از سوی ديگر.
نخست فشرده داستانی را که هفته پيش روزنامه «خراسان» منتشر کرد بخوانيم:
«مردی با تسليم شکوائيهای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبهای را در چند کيلومتری حاشيه يکی از شهرک های مشهد خريدم اما چون وضعيت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حياط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس میکردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شدهاند. وقتی از سر کار به خانه میآمدم آنها از من طلب «کباب» میکردند من که توان خريد «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانهای آنها را دست به سر میکردم تا اين که متوجه شدم هر چند روز يک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کردهام «بوی کباب» میآيد و همين موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند. ديگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهيه کنم نشد اين در حالی بود که بوی کبابهای مستاجرم مرا آزار میداد به همين دليل از محضر دادگاه میخواهم رای به تخليه محل اجاره بدهد تا بيش از اين خانوادهام در عذاب نباشند.»
به نوشته روزنامه «خراسان» قاضی مستأجر را احضار میکند. مستأجر چنين میگويد: «چندی قبل وقتی به همراه خانوادهام از مقابل يک کباب فروشی عبور میکرديم فرزندانم از من تقاضای خريد کباب کردند اما چون پولی برای خريد نداشتم به آنها قول دادم که برايشان کباب درست میکنم. اين قول باعث شد تا آنها هر روز که از سر کار بر میگردم شادی کنان خود را در آغوشم بيفکنند به اين اميد که من برايشان کباب درست کنم. اما من توان خريد گوشت را نداشتم تا اين که روزی فکری به ذهنم رسيد يک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ايستاده بودم مردی چند عدد مرغ خريد و از فروشنده خواست تا مرغها را خرد کرده و پوست آنها را نيز جدا کند. به همين دليل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغهايش را نخواست آنها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آنها را به سيخ کشيدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آنها را می خوردند و من از ديدن اين صحنه لذت میبردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصميم گرفتم هر چند روز يک بار از اين کبابها به آنها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است اين کار من موجب آزار صاحبخانهام شود.»
«خراسان» گزارش خود را چنين به پايان میبرد: «وقتی مستاجر اين جملات را بر زبان میراند صاحبخانه هم به آرامی اشک میريخت تا اين که ناگهان از جايش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش میکشيد گفت: «ديگر نگو! شرمندهام! من از شکايتم گذشتم!»
روشن است که گزارشگر «خراسان»، اگر چنين پروندهای وجود داشته باشد، مطلب را پرورده است (مثل مبالغه در جريان آن رفتگری که کيف حاوی چند ميليارد را به صاحبش برگرداند نشود) اما اين نکته هيچ پردهای بر واقعيتی که ابعاد آن به مراتب فراتر از آرزوی کباب خوردن است، نمیافکند. فقط کافيست نگاهی به خبرها و گزارشهای خود جمهوری اسلامی بيندازيد که تمام تلاشاش در «سياهنمايی» نکردن است!
رأی تخليه خانه ملت
آن بوی کبابی که بيش از سه دهه پيش از پاريس بلند شد و بسياری را به خيال کبابخورانی که بايد پس از انقلاب اسلامی به رهبری روحالله خمينی بر پا میشد، از خود بی خود و مدهوش ساخت، همان بويی بود که در امثال و حکم فارسی برايش مثالی سزاوار هست و من به حرمت «مردم» به مثابه يک مفهوم و ارزش انتزاعی از به کار بردن آن خودداری میکنم. اما بخشی از مردمی که به طور واقعی وجود دارند، مانند اين مالک و مستأجر نيستند بلکه کسانی هستند که مستأجر قدرت را از پاريس و با پشتيبانی انکارناپذير قدرتهای غربی به تهران منتقل ساختند و زمينه را برای پروار شدن خانوادههای مافيايی فراهم آورده و خود نيز به «پرواربندان» اين مافيا پيوستند.
اين خانوادهها و يک لايه سودجو و تازه به دوران رسيده که به عنوان ريزهخوار سپاه پاسداران، بر پروژههای نان و آبدار، مثلا خانهسازیهای ونزوئلا، چنگ میاندازند، همانهايی هستند که سودشان در ماندن مستأجر حکومت اسلامی در خانه قدرت ملت است و ظاهرا با هيچ رأيی نيز نمیتوان حکم تخليه آن را گرفت!
برخی از اين تازه به دوران رسيدهها را اتفاقا سياسیهای پيشين، اعم از چپ و ملی و مذهبی، تشکيل میدهند! اينها هستند که پيش از اين و هم اکنون در داخل و خارج، نيروی قابل اتکای آخوندها از جمله محمد خاتمی و علی اکبر هاشمی رفسنجانی بوده و هستند و اينک نيز قرار است برای مقابله با نيروهای دمکراسیخواه ايران که جهت يک اتحاد فراگير و تشکيل يک شورای ملی مبارزه میکنند، به ميدان بيايند. سادهانديش آنهايی هستند که ناآگاهانه در دام چنين پروژهای میافتند که برايش سرمايهگذاری عظيم انسانی و مالی شده است. داستان تکرار میشود. در همان شرايط و با همان آدمها! و برخی دمکراسیخواهان در جزاير پراکنده خود ظاهرا ترجيح میدهند به مسائلی بپردازند که فقط جاده صاف کن نقشههای جمهوری اسلامی است.
باز هم بوی کباب میآيد. بوی «اصلاح» و خاتمی و رفسنجانی و کارگزارانشان و رياست جمهوری ۹۲! ولی اين بار ديگر دو راه بيشتر وجود ندارد: يا در حسرت کباب، حتا پوست مرغ نيز ديگر به مالک و مستأجر روزنامه «خراسان» نخواهد رسيد، يا حکم تخليه مستأجری که سی و سه سال است داغ آزادی و رفاه را بر دل ملت به عنوان صاحبخانه و مالک مطلق ايران گذاشته است، توسط تاريخ صادر خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*يادآوری میشود از همان سالهای نخست پس از انقلاب اسلامی که کاسبکاران سودجو برای پروار کردن دام از ترکيبات غذايی غيرمجاز و هورمونهای زيانبخش استفاده میکردند، نسبت به زيان خوردن پوست مرغ به دليل ذخيره اين هورمونها به شدت هشدار داده شد.
*در اين لينک زير عنوان «انقلاب اسلامی به روايت تصوير» شما نيز میتوانيد «بوی کباب» را که از زير درخت سيب در حومه پاريس به مشام میرسيد به استناد کيهان آن زمان که به دست طرفداران انقلاب و رهبرش افتاده بود، احساس کنيد:
http://alefbe.com/Revolution%201979/Revolution%201357.htm