گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 مرداد» «حاج رضا» و کتایون آذرلی و یک پروژه امنیتی، ایرج مصداقی30 تیر» دروغپردازی «حاجرضا» در مورد نحوهی سفر به اروپا، ایرج مصداقی 30 تیر» تکذیب روایت صاحب منصب رژیم از سوی دکترمحمود مرادخانی خواهرزاده خامنهای 26 خرداد» حاج احمد قدیریان مسئول گروه ضربت و جوخههای اعدام اوین، ایرج مصداقی 5 اسفند» فراز و نشیب حزب توده در دهه ۶۰، ایرج مصداقی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! «حاج رضا» و کتایون آذرلی و یک پروژه امنیتی، (بخش دوم) ایرج مصداقیبرای مطالعه بخش اول اینجا را کلیک کنید. سرهنگ میگوید: «هرچی فکر میکنم یادم نمیاد»، گفتم: «یه کمی بیشتر فکر کن». گفت: «حاجی به جان زهرا چیزی یادم نمیاد، حاجی موضوع چیه؟ نکنه پشتش مساله س، پشت جریان چیه؟ راستی حاجی نکنه اون دختر ترکه رو میگی که توی سالای ۶۰ گرفتار حسینی و صفائی و حاجی بی بی شده بود؟ »، پرسیدم : « این حاجی بی بی کیه؟ هیچوقت از نزدیک اونو دیدی ؟ »، گفت: « آره، اون موقع بالای ۵۰ سال داشت، اسمش صفیه اعتماد بود، قوچانی بود، زشت و خبیث ، و عقب افتاده »، حاجی از سر اکیپ دستگیری کتایون آذرلی در سال ۷۵ سؤال میکند و او یادش میآید که «تو سالای ۶۰» یعنی ۲۸ سال پیش، این، دختر «گرفتار حسینی و صفایی و حاجی بی بی شده بود»! این افراد کسانی هستند که آذرلی مدعی است در سال ۶۳ بازجویی و شکنجه او را به عهده داشتهاند. حاج صفایی کسی است که به وی تجاوز میکند. یک بار خودش و یک بار از طریق یک چوب و سپس موهایش را که بسیار بلند بوده چیده و روی زمین میریزد. بی بی پیرزنی است ۵۰- ۶۰ ساله که کتایون آذرلی به شکل مضحکی ادعا میکند شکنجهگر او بوده است. در جامعه ایران که افراد پس از ۳۰ سال خدمت در سنین بین ۵۰ تا ۶۰ سال بازنشسته میشوند یک پیرزن، مأمور شکنجهگر زندان میشود. این پیرزن ابتدا او را لخت کرده و با شلاقهایی که در یک سطل آب میزند و خیس میکند به پشت او در حضور بازجوی مرد که صیغه محرمیت خوانده ۱۴ ضربه به نیت ۱۴ معصوم میزند.(صفحهی ۳۳ و ۳۴) و نکته بعدی آن که ۱۲ ضربه بعدی را به نیت دوازده امام میزنند.(صفحهی ۳۴) کتایون آذرلی نمیداند ۱۴ معصوم همان ۱۲ امام هستند به اضافه پیغمبر و دخترش فاطمه؟ در حکم صادره آمده است که شلاق بایستی خیس باشد برای همین در سطل آب میکند و میزند و کتایون آذرلی بعد از هر ضربه شعر «کفر» را که سروده با صدای بلند میخواند. در موقعیتی دیگر همین پیرزن دستهای کتایون آذرلی را گرفته و پیراهنش را باز میکند و بازجو سینهاش را با آتش سیگار میسوزاند. عاقبت هم دستگاهی را که هنوز نمونهاش در دنیا ساخته نشده و تشکیل یافته از «چهار چنگک»، چهار گیره، محکم به ناخنهایش وصل میکند» و او را از ناخن آویزان میکنند.» و ناخنهایش با گوشت کنده میشوند. نکتهی جالب توجه قیافهی بی بی یا صفیه اعتمادی است. کتایون او را به این شکل معرفی میکند. «میتوانست بین ۵۰ تا ۶۰ سال داشته باشد. پیر بود و خطوط چهرهاش در هم فرو رفته بود. چشمانی ریز و کوچک داشت. با بینی پهن و صورتی گوشت آلود.» تنها کسی که کتایون آذرلی در کتاب مصلوب قیافهاش را توضیح داده، بی بی است. او حتی قیافهی حاجآقا صفایی که به او تجاوز کرده را توضیح نمی دهد. و از قضا «حاجرضا» در مورد قیافهی بی بی از «سرهنگ» سؤال میکند و فرمانده دستگیری کتایون آذرلی در سال ۷۵ که اتفاقاً او را دیده و میشناسد و میگوید: «زشت و خبیث، و عقب افتاده» بود.
«حاج رضا» جز به جز ادعاهای کتایون اذرلی را از او میپرسد و او مو به مو بر اساس ادعاهای کتایون آذرلی جواب میدهد. او در مقام کارآگاهی که به همهی داستان مسلط است و شخصاً صحنهی جنایت را هم رویت کرده از «سرهنگ» میپرسد:
«... سرهنگ یه سوال دیگه دارم و تمام ، کجای خونه به تو حمله کرد ؟ چه جور جائی بود، چگونه اتاقی بود، تو قصد بدی واسهش نداشتی؟ کسیام زخمی شد؟»، گفت: «نه به جدت ، چند تا پرسنل باهام بودن، مگه میشد کاری کرد، اما زنیکه خیلی عصبی بود، مثه دیوونهها ورجه وورجه میکرد، یه دفه پرید شونهی منو دندون گرفت .... پرسیدم : «سرهنگ بالاخره اسم اون زن یادت اومد یا نه ؟ » ، گفت : « اسم و فامیلش یه جوری بود ، خیلی جیغ حیغو ، همین ازش خوب یادمه ».
«حاجرضا» در عرض یک هفته توانسته نه تنها اطلاعات مربوط به دستگیری و بازجویی و کتایون آذرلی را به دست آورد، بلکه اتفاقاتی را که در اتاق خواب او افتاده است نیز مو به مو با جزئیات بیان میکند.
یکی دیگر از شگردهای حاجرضا تأیید نامهایی است که در کتاب «مصلوب» آمده است. آذرلی در سراسر کتاب تنها نام چند بازجو، پاسدار و مسئول زندان از جمله «صفایی»، «حاجآقا آراکی»، «شریفی» را آورده است. و «حاحرضا» از قضا تمام نامهای مزبور را آورده است و راجع به هریک توضیحی داده است.
«حاج رضا«، «حاج آقا صلواتی» رئیس کمیته ادعایی صاحبالزمان و بازجوی مربوطه را «مردی متدین و خداپرست» معرفی میکند چرا که کتایون آذرلی در کتاب «مصلوب» در مورد وی در صفحهی ۳۵۹ میگوید: «آن مرد حقیقتاً بی ادب نبود و به من کوچکترین اهانتی نکرد. بعدها فهمیدم که فامیلش حاج آقا صلواتی است.» یا در صفحهی ۳۶۰ مینویسد: «بعدها در طی بازجوییهای دیگرم فهمیدم که حاجآقا صلواتی چهار مورد را از برگهی بازجوییام حذف کرده بود.»
«حاج محمد. ص» که در سناریوی «حاج رضا» همان صلواتی ريیس کمیته صاحبالزمان است به میدان میآید تا بخش دیگری از ادعاهای مصلوب را تأیید کند. « بعد از صحبت با او فهميدم بسياری از اتهامها بی مورد هستن، اگر درست باشه دست راستش عليل بود، با دست چپ امضاء میکرد، پروندهش با حذف مواردی بسيار به کوه سنگی فرستاده شد»
فیلم آذرلی روی یوتیوب را ببینید که چگونه دست راستش را تکان میدهد آیا این دست قادر به امضا کردن نیست؟ نقاشیهای وی را در وبلاگش نگاه کنید آیا آنها را با دست چپ کشیده است؟
http://www.youtube.com/watch?v=SyfjZiSMrts
وی در صفحهی ۳۰۴ از کار در باغچه خانهاش میگوید:
«روزهای خود را در باغچه میگذراندم، در باغچهی بزرگ خانه که پانصد متر میشد. باغچه را بیل میزدم، یک هفته تمام بیل زدنش ادامه یافت. ... هفتهی بعدش بار دیگر زمین را بیل زدم و خاکش را زیر و روی کردم.»
دستی که ۵۰۰ متر باغچه را بیل میزند و کلیه مایحتاج خود را میکارد، نمیتواند امضا کند؟
دست آذرلی هیچ مشکلی ندارد و او به سادگی با هر دو دست کار میکند. ناخنهایش هم زیبا و شکیل هستند.
چنانچه ملاحظه میکنید «حاجرضا» مواردی را که آذرلی مطرح کرده پس از گذشت ۱۶ سال از زبان بازجو و دادیار و ... او تأیید میکند. موضوع دست علیل وی را از این بابت طرح میکند که مهر تأییدی زده باشد بر دستگیری و شکنجهی سال ۶۳ کتایون آذرلی.
در سراسر کتاب مصلوب آذرلی تنها نام خانوادگی یک پاسدار و نگهبان را میآورد و آن هم «شریفی» است که البته زن است. در صفحهی ۲۹۵ از او یاد میکند و میگوید وی را برای آزادی از سلول خارج میکند. اتفاقاً در تأییدیه «حاج رضا »از فردی به نام شریفی نیز یاد میشود و او را مسئول انتقال زندانیان معرفی میکند اما مرد است. عجیب نیست؟
در تأییدیهی «حاج رضا» از حاجآقا اراکی یاد میشود. کتایون آذرلی از او به عنوان رئیس زندان سیاسی مشهد در سال ۶۶ یاد میکند. من دوستان زیادی دارم که در مشهد زندانی بودهاند و ریاست چنین فردی بر زندان وکیلآباد را تکذیب میکنند. کسی که مسئولیت زندانیان سیاسی را به عهده داشت ولیپور نام داشت.
آذرلی و فیلمی که در جشنوارههای بینالمللی جایزه اول را دریافت کرده
کتایون آذرلی در صفحات ۳۲۹ و ۳۳۰ «مصلوب» مدعی است: ... روزی آقای آشوری به من پیشنهاد داد تا موضوعی را برای ساختن یک فیلم و نوشتن یک سناریو در نظر بگیرم. بطور کلی من کار نقاشی و یا سینما را با بهرهگیری از کتابهای آموزشی و بعدها در محل کارم عملاً با زوایای دوربین و کار با آن آشنا شدم و آنرا فرا گرفتم. ... پس از گذشت دو سال و اندی، حالا دید بهتری به آینده، و زندگی پیدا کرده بودم و نیروی خود را در مقابله با هر خطری باز مییافتم و ... ده روز طول کشید تا توانستم فیلمنامهی خود را که حول و حوش فقر و فحشا بود بنویسم سپس با یکی از همکارانم به بازنگری آن پرداختم و زمانیکه به اطمینان رسیدم فیلمنامه گویاست، در تکاپوی مواد اولیه و ساخت آن و انتخاب هنرپیشگان پرداختم. یک ماه صرف این مطلب شد تا این که اولین روز فیلمبرداری آغاز شد. روزها از ساعت ۷ تا ۱ بعد از ظهر در شرکت کار میکردم و سپس نیم ساعت استراحت داشتم و بعد از ساعت ۲ بعداز ظهر تا پاسی از شب در محل فیلمبرداری قرار میگرفتم و به برداشت پلانها میپرداختم. فیلمبردارم یکی از همکارانم بود که آگاهی تام و کافی با حرفهی سینما داشت. هفت ماه و نیم ساخت فیلم به درازا کشید و در پاییز همان سال به انتهاء رسید و در آذر ماه سال ۶۷ در جشنوارهی سینمای جوان به نمایش گذاشته شد.»
کتایون آذرلی در سال ۶۷ از زندان آزاد شده، دو سال و نیم طول کشیده تا خودش را یافته، هفت ماه و نیم مراحل ساخت فیلمش طول کشیده اما در کمال تعجب در آذرماه ۶۷ فیلم مزبور را در جشنوارهی سینمای جوان به نمایش گذاشتند. آیا تأییدیهنویسان فکری به حال اینجای داستان کردهاند؟ ظاهراً این بخش از کتاب را از سناریوی دیگر برداشته و به کتاب «مصلوب» اضافه کرده بدون آن که متوجهی تناقض تاریخها شود.
انجمن سینمای جوانان ایران، هرساله جشنوارهی فیلم کوتاه را در تهران برگزار میکند. ششمین جشنواره سينماي جوان در فروردين ماه ۱۳۶۷ در دو بخش فيلم و عكس در تهران برگزار شد. در آذرماه ۶۷ انجمن سینمای جوانان ایران برنامهای نداشت.
http://iycs.ir/persian/modulespage.aspx?modulename=viewpage&pageid=18
ادعای او به همینجا ختم نمیشود. به بقیهی این داستان مضحک تر است:
«جشنواره هفت روز در سینمای آسیا در شهر مشهد برگزار میشد آخرین روز فستیوال اختصاص داشت به اهداء جوایز و انتخاب بهترین فیلم و فیلمنامه و کارگردان و هنرپیشه و غیره... آن دوران رئیس ادارهی ارشاد برادر خامنهای، حسن خامنهای بود. آن روز بر روی یکی از صندلیهای سینما به همراه گروه فیلم خود نشسته بودم و تنها تصوری که به ذهنم خطور نمیکرد این بود که فیلمنامهام به عنوان بهترین فیلمنامه و فیلم برگزیدهی جشنواره مورد پذیرش قرار بگیرد. وقتی نام فیلم را که «آرزو» نام داشت خواندند و بعد از آن نام مرا تا به روی سکو بروم ... در فضای سالن سینما، صدای فریادی شادی و کف زدن پیچیده شد. ... قبل از آن که به سوی خامنهای و معاون او رئیس سازمان سینمای جوان بروم، در پشت میکروفن قرار گرفتم و از ابراز محبت مردم تشکر کردم و سپس اعلام کردم که جایزه را از سوی خود به سازمان سینمای جوان تقدیم میکنم. تماشاگران و حضار در جمع ... فریاد شادی و شور بسیاری سردادند و در یک لحظه بسیاری از آنها از جایگاه خود برخاستند و نمیدانم که بعد چه شد که تمام سکو پر از گلهایی شد که به سویم پرتاب میشد. تا آنجا که در توانم بود گلها را از روی سکو جمع کردم و در میان شور و ولولهی مردم از سکو پایین آمدم به سوی جایگاه خود رفتم. ... پس از یک ماه از این شب، فیلم مورد نظر به سوی جشنوارههای بینالمللی ارسال شد. ... من به علت این که زن بودم و ازدواج نکرده بودم نمیتوانستم بنا به قوانین اجتماع به همراه این فیلم به خارج از کشور بروم. برایم مضحک بود! فیلم من بدون کوچکترین همراهی، بدون کارگردان و فیلمبردار و سناریست، میبایست به سوی جشنوارههای بینالمللی میرفت. ... اولین فیلم، «آرزو» در جشنوارهی بینالمللی مقام اول را به دست آورد. » صفحههای ۳۳۱ و ۳۳۴
از فضای مسخرهای که در رابطه با دریافت جایزه و پرتاب گل از سوی مردم و ... توصیف میکند میگذرم، آیا طبق قوانین، یک دختر ازدواج نکرده برای خروج از کشور مشکل دارد یا زن متأهلی که رضایت همسرش را ندارد؟
سایت انجمن سینمای جوان میگوید در سال ۱۳۷۶ بخش فیلمنامه را به جشنوارهاش افزوده:
«در سال ۱۳۷۶ جشنواره بينالمللي سينماي جوان علاوه بر زيرمجموعه فيلم و عكس بخش فيلمنامه را در دل خود جاي داد و 2 دوره به اين شكل برگزار شد اما در سال 1378شانزدهمين جشنواره بين المللي سينماي جوان اختصاصا" به فيلم پرداخته ....»
http://iycs.ir/persian/modulespage.aspx?modulename=viewpage&pageid=18
فیلم «آرزو» ساختهی کتایون آذرلی در کدام جشنوارهی بینالمللی پیروز شده است؟ آیا برای بهرام مشیری ساده تر نبود به جای درخواست از «حاج رضا» و ... از جشنوارههای بینالمللی سوال میکرد که آیا جایزهای به کتایون آذرلی و فیلم «آرزو» در سال ۱۳۶۷ دادهاند؟ آیا پیگیری این امر در جشنوارههای بینالمللی کار سادهتری نسبت به پیگیری پروندهی او در زندانها و بازداشتگاههای مشهد نبود؟
آیا برای رضا علامهزاده که سالها در خارج از کشور زندگی کرده و با جشنوارههای بینالمللی آشناست و شهادت غیرواقعی کتایون آذرلی را تحت عنوان قربانی تجاوز ثبت و روی اینترنت انتشار داد و صدها هزار نفر تماشا کردند دشوار بود نزد جشنوارههای بینالمللی تحقیق کند که آیا چنین فیلمی(آرزو) وجود خارجی دارد که برندهی جایزه شده باشد و به این وسیله اعتبار حرفهای خود را خرج یک فرد دروغگو نکند؟ قطعاً ثبت این ویدئو کلیپ به نام رضا علامهزاده یک نمره منفی در کارنامهی هنری وی در امر «مستندسازی» است.
برای یک سینماگر با ارتباطاتی که دارد تحقیق در مورد «سینمای جوان» و برندگان جوایزش کار سختی است؟ جشنوارههای بینالمللی را هر کسی میتواند پیگیری کند. اصلاً این کار از روی اینترنت امکانپذیر است. اصلاً چرا از این خانم تاکنون نپرسیدهاند نام جشنوارهی مزبور چه بوده است؟ آیا این هم مخفی و جزو اسرار است و دستگاه امنیتی کشور مربوطه اجازه نمیدهد؟
آیا «کانون زندانیان سیاسی در تبعید» که در برنامهی گرامیداشت کشتار ۶۷، آذرلی را که زندان ندیده یا اگر کمیته و بازداشتگاه و بازجویی دیده به خاطر مسائل غیرسیاسی بوده به عنوان زندانی سیاسی به مردم معرفی میکند در این رابطه مسئولیت ندارد و نبایستی جوابگو باشد و از خود انتقاد کند؟ آیا این ناخواسته توهین به جانباختگان و رنجکشیدگان و خانوادههای دردمندشان نیست؟
آیا انتشارات فروغ که بدون توجه به محتوای کتاب، موهومات آذرلی را تحت عنوان «خاطرات زندان» انتشار داده نبایستی مسئولیت این اشتباه را به عهده گرفته و در این زمینه روشنگری کند؟
کتایون آذرلی این افراد را جزو تأییدکنندگان خود معرفی میکند و از آن حقانیت خود را نتیجه میگیرد. آیا نبایستی مسئولیت اشتباهشان را بپذیرند و به مردم توضیح دهند؟
مسعود نقرهکار که تأییدیهی «حاجرضا» بر ادعاهای آذرلی را تایپ، ویراستاری و به نام خود و علیه نقد من انتشار داده و در این پروندهسازی علیه من «ناآگاهانه» شرکت کرده نبایستی در این مورد مسئولیت پذیرفته و از خود انتقاد کند؟ وی با دیدن این همه فضاحت نبایستی چنانکه در متن «استعفای» خود هم آورده بود از ادامهی کار با «حاجرضا» خودداری کند و عطای او را به لقایش ببخشد؟ متأسفانه تایپ و تنظیم نامههای اخیر «حاج رضا» بر خلاف خبری که مسعود نقرهکار در متن استعفانامهاش داده، همچنان توسط او انجام میگیرد.
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/07/143928.php
مگر نه این که همهی افراد یاد شده از دمکراسی و قواعد آن دفاع میکنند. آیا یکی از شروط ابتدایی دمکراسی پذیرش مسئولیت و پاسخگو Responsibility و Accountibility بودن نیست؟
اگر در اروپا و آمریکا و در دنیای مدرن چنین کتابی و چنین شخصی و چنین ادعاهایی مطرح شود، «روزنامهنگاران تحقیقی» investigative journalist میگذارند آب خوش از گلوی مدعی پایین رود؟ چرا هیچ چیز کشور ما درست نیست؟ آیا فقط حکومتمان خراب است یا همه چیزمان به همه چیزمان میآید؟
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/07/143810.php
کتایون آذرلی و فرزندانش!
آذرلی به سادگی آب خوردن میتواند دروغ بگوید، داستان درست کند، مظلومنمایی کند، او در دهسال گذشته بارها به دروغ مدعی شده است که از تومور مغزی و یا سرطان حنجره و ... رنج میبرد و دو بار تحت عمل جراحی مغز قرار گرفته و عنقریب جان خواهد داد. ایلیاد پسر کوچک او که از معلولیت شدید مادرزاد رنج میبرد و به نوعی زندگی گیاهی داشت فوت کرد. (در این مورد گفتنی بسیار است). کتایون آذرلی در مورد مرگ وی سناریوهای گوناگونی را مطرح کرده است از تصادف رانندگی بگیرید تا استفادهی نادرست از دارو و ... (هیچ نشانهای از وقوع تصادف در دست نیست) ادعای وی در مورد سکتهی قلبی و مرگ دخترش ماریا مورد جدیدی است که از سوی وی مطرح شده است.
آذرلی هفت سال پیش با انتشار مقالهای در سایت دیدگاه مدعی شد:
«در آن دوران كه چاپ كتاب “مصلوب” قرار بود توسط انتشارات فروغ- شهر كلن آلمان صورت بگيرد من با حادثهی اتومبيل راني روبرو شدم و فرزندم را در اين حادثه از دست دادم . اين حادثه كه بزرگترين شوك زندگيم پس از وقايع “مصلوب” بوده، هرگز تا اين لحظه به من اجازه نداد تا عاطفه و احساس خود را منطبق با منطقِ “مرگ” كنم. پس از اين حادثه هيچ چير نتوانست احساس ضربه خوردة مادري را در من تسكين يا بهبود بخشد و يا حتي سركوب كند! در اين بحران روحي بود كه من ميبايست نسخهی تصحيح شدة مجدد “مصلوب” را به انتشارات مذكور تقديم كنم. ناشر كتاب را بازبيني كرده و براي تصحيح چند واژة اختصاصي آن را به سوي من بازگردانده بود.»
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=3946 در انتشار جدید، این متن به شکل زیر تغییر پیدا کرده است، توجه کنید مدعی است یک پسر و یک دختر او فوت کردهاند:
«در آن دوران که چاپ کتاب “مصلوب” قرار بود توسط انتشارات فروغ- شهر کلن آلمان صورت بگیرد من با حادثه ی اتومبیل رانی روبرو شدم و فرزندم را در این حادثه از دست دادم. (پسرم، ایلیاد، یک ماه به جهان چشم دوخت و چشم از جهان نیز فرو گرفت! سه سال پس از این حادثه چهارمین فرزندم را که دختر بود”ماریا” بر اثر ایست قلبی از دست دادم) این حادثه که بزرگترین شوک زندگیم پس از وقایع “مصلوب” بوده، هرگز تا این لحظه به من اجازه نداد تا عاطفه و احساس خود را منطبق با منطقِ “مرگ” کنم. ...»
http://www.gozargah.com/maghaleh/sokhani-ba-mardom/
هفت سال پیش از مرگ «فرزندش» صحبت میکرد و او را دختر معرفی میکرد. حالا برای پوشاندن قضایا دختری به نام «ماریا» را هم به داستان اضافه کرده است تا حفرهی قبلی را بپوشاند. در نوشتهی قبلی از مرگ «پسرش» که اتفاقاً حقیقت داشت نگفته بود! به نوشتهی هفت سال پیش او توجه کنید:
«متأسفم كه بيش از اين تاب و تحمل شرايطي را كه به من تحميل شده و نامش را هم گذاشتهام “سرنوشت” نياورده و نميآورم ! اما به راستي كدام مادري است كه مرگ فرزند خود را به چشم ببيند و تاب آورد؟ “مصلوب” با مرگ دخترم متولد شد و اين تولد و آن مرگ نمكي بود بر روي زخمهاي كهنة جان و تنم. اكنون پس از دو سال و اندي كه از اين حادثه ميگذرد، دچار بيماري تُمور مغزي شدهام و دو بار نيز مورد عمل جراحي قرار گرفتم.»
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=3946
«مصلوب» در سال ۱۳۸۰ هنگامی که ایلیاد پسر کتایون آذرلی فوت کرد انتشار یافت. چنانچه ملاحظه میکنید وی هفت سال پیش از مرگ «فرزندش» میگفت و این بار موضوع به «فرزندانم» تغییر پیدا کرده است:
«مصلوب” با مرگ فرزندانم متولد شد و این تولد و آن مرگ نمکی بود بر روی زخمهای کهنه ی جان و تنم!!»
http://www.gozargah.com/maghaleh/sokhani-ba-mardom/
زسیدن به مقصود با هر دستاویزی
آذرلی برای پشبرد مقاصدش هیچ حرمتی را نگه نمیدارد، حتی حرمت کسی که مظلومانه به دار کشیده شده است. به یکی از شیوههای او توجه کنید. من در نقد کتاب او از اعدام دو زن در زندان مشهد در جریان کشتار ۶۷ نوشتهام و به نام «شیرین اسلامی» به عنوان یکی از قربانیان اشاره کردهام. ملاحظه کنید چه وقیحانه در مورد او به دروغپراکنی میپردازد:
«خانم شیرین اسلامی اصلاً اعدام نشده و سْر و مْور و زنده و حیّ و حاضر در کنار همسر و فرزندانش زندگی میکند. شیرین اسلامی، یکی از همبازی های دوران کودکیم بود. در زمان شاه آنها جزء خانوادة مْتدین بودند و چادر به سر می کردند. در دوران انقلاب شیرین اسلامی گرایش به مجاهدین را سر می گیرد و عاقبت در دوران دبیرستانش زندانی میشود.(ما هردو هم سن و سال هم بودیم) برادر و پسر خالهی او در جبههی جنگ شهید می شوند. برادر او “حسین” و پسرخالهاش “رضا” نام داشتند. شهادت اینها در جبههی جنگ همانا و آزادی بی قید و شرط سرکار خانم شیرین اسلامی همان! اکنون او در مشهد یکی از کنیزان حلقه به گوش نظام جمهوری اسلامی در حرم مطهر امام هشتم امام رضاست است!»
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/07/143748.php
به «گزارشی از کشتار زندانیان سیاسی در زندان وکیل آباد مشهد در سال 67» مراجعه کنید و نام و مشخصات «شیرین اسلامی» را ملاحظه کنید. این تحقیق توسط دوستانی که با شورای جوانان چپ همکاری میکنند صورت گرفته و از نظر من تحقیقی است موثق و دلسوزانه که با احساس مسئولیت انجام گرفته است.
http://shorayejavanan.com/2011/09/28
به کتاب قتلعام زندانیان مجاهد منتشر شده توسط مجاهدین خلق مراجعه کنید، در ردیف ۱۹۸ نام شیرین اسلامی آمده است؛ تا متوجه شوید با چه دروغزن حرفهای روبرو هستید. شیرین اسلامی متولد شیروان بود و نه مشهد، اساساً نمیتوانست همبازی دوران کودکی کتایون آذرلی باشد. این دو در یک شهر زندگی نمیکردند.
دوستان عزیز فکر میکنید برای دستگاه اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی کاری داشت برای مفتضح کردن اپوزیسیون و ایجاد یک سناریوی شبیه محمدرضا مدحی و رد اتهامات مربوط به شکنجه و تجاوز در زندانها فقط اسناد ثبت ازدواج و طلاقهای کتایون آذرلی را انتشار دهد تا ثابت کند وی در زمان یاد شده دارای همسر و فرزند بوده و مشغول زندگی عادی! رژیمی که مدارک تحصیلی دانشگاهی و کارنامهی تحصیلی دوران دبیرستان رقبای سیاسیاش را در سایتهای دولتی انتشار میدهد چرا در این زمینه سکوت میکند؟ آیا فکر میکنید برای رژیم جمهوری اسلامی کاری داشت از «کیخسرو آذرلی» برادر بزرگ کتایون و همسرش بخواهد در این زمینه به روشنگری بپردازند؟ کیخسرو آذرلی جزو امرای بازنشسته ارتش است. وی در هوانیروز خدمت میکرد و به خاطر خوشخدمتیهایش به بخش عقیدتی سیاسی لجستیک نیروی زمینی ارتش (خیابان ارتش، نرسیده به مینی سیتی در جاده لشکرک) منتقل شد و افراد نیرو از دست جاسوسی وی به عذاب بودند و همسرش در بخش عقیدتی سیاسی درس میداد و عضو فعال مسجد پایگاه لویزان بود و یکی از زنانی که به ارشاد «بدحجابان» میپرداخت.
چرا رژیم از امکاناتاش برای رفع اتهام از «نظام مقدس» اسلامی استفاده نمیکند؟ دلیل آن روشن است. رژیم جمهوری اسلامی میخواهد راوی زندان، شکنجه، تجاوز و اعدام، امثال کتایون آذرلی باشند و «حاجرضا». دستگاه اطلاعاتی و امنیتی نظام از پیچیدگی خارقالعادهای برخوردار است. میخواهد در این قسمت هم سیاستگذار خودش باشد و ما از پی او حرکت کنیم. رژیم آبروباخته است. از این که در موردش دروغ و دغل سرهم کنند آسیبی نمیبیند. اصلاً خودش پیشقدم میشود. به یادتان میآورم مهندس میرحسین موسوی با آن که خود سالها در بالاترین سطوح نظام خدمت کرده، و تعدادی از گردانندگان جبههی مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که تیم همراه او را تشکیل میدادند از سابقهی امنیتی و اطلاعاتی برخوردار بودند، در سناریوی «سعیده پورآقایی» که از ابتدا تا انتها توسط دستگاه امنیتی سازماندهی و هدایت شده بود، فریب دستگاه اطلاعاتی و امنیتی را خورد. کمیته تحقیق تشکیل شده توسط موسوی و رسانههای نزدیک به او بدون آن که مطلع باشند در دام افتادند و موسوی در مجلس ترحیمی که وزارت اطلاعات برای سعیده پورآقایی (مدعی بودند از خانه ربوده شده، مورد تجاوز قرار گرفته، جسدش را به آتش کشیده و مخفیانه دفن کردهاند) تشکیل داده بود شرکت کرد. سعیده پورآقایی زنده و در دست نیروهای امنیتی بود و چند رو بعد او را به همراه مادرش به صحنه فرستادند. چه صحنهسازیها که همان موقع علیه موسوی نکردند.
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2009/08/090831_he_ir88_aghaei.shtml
http://fa.azadnegar.com/rajanewsagency/news/121101.html
دوستان این اولین بار نیست که کسی در هیئت زندانی سیاسی وارد صحنه شده و به تولید جعلیات پرداخته است، قطعاً آخرین بار نخواهد بود. آذر معزز همسر دوست عزیزم ناصر صابر بچهمیر که در ۱۸ مرداد ۶۷ در گوهردشت جاودانه شد، مدتها سوژهی مطبوعات بود. از میان خیل بزرگ زندانیان مجاهد او را به دیدار گالیندوپل بردند تا در مورد زندان و شکنجه شهادت دهد. در کتاب خاطرات زندانم راجع به او و داستانسراییهایش توضیح دادهام. به شهادت او نزد گالیندوپل توجه کنید:
«آذر معزز ۲۲ ساله، از زمان فرار در ماه مه ۱۹۸۶، عضو مجاهدین بوده است. معزز گفت به او گفته شده است که دخترش نسرین، ۸ ساله، که در زندان به دنیا آمد و ۴ سال اول زندگیش را در آنجا گذراند، مجدداً در زندان است. معزز در یک مصاحبه ... گفت گالیندو (رینالدو گالیندوپل گزارشگر ویژه نقض حقوق بشر در ایران» به او گفته است سعی خواهد کرد در رابطه با سرنوشت نسرین تحقیق کند. معزز گفت او در سن ۱۴ سالگی، در ماه ژوئن ۱۹۸۱، بعد از شرکت در یک تظاهرات در تهران دستگیر گردید. او با همسرش، ناصر، یک محصل دوره دبیرستان و از فعالان مجاهدین، در ماه فوریه ازدواج کرده بود و وقتی زندانی شد ۳ ماهه حامله بود. این خانم ادعا نمود که او تجاوزاتی از ضرب و شتم و اجبار به ایستادن در آب یخ طی مدتی طولانی گرفته تا شکنجه شدن به وسیله آپولو، وسیلهیی شبیه به کلاه خود، که به گفته او آسیبی دائمی به جمجمه اش رسانده، را متحمل شده است.» ماهنامهی شورا، نشریه شورای ملی مقاومت، ویژه اسناد و گزارشهای نقض حقوقبشر در ایران، شماره ۵۱، دی و بهمن ۶۸، صفحهی ۶۷.
روزنامه واشنگتن تایمز، در مطلبی با عنوان «داستانهایی از شکنجههای بیپایان در ایران» از قول وی نوشت:
«... خانم معزز از ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴ در زندان بوده است. او صحنهای را توصیف میکند که دیده یک زن و ۲ جوان زنده در کورهی یک زندان سوزانده شدهاند. او به تحقیق گر ملل متحد، که نقض حقوق بشر در ایران، پس از به قدرت رسیدن آیتالله خمینی در سال ۱۹۷۹، را بررسی میکند، گفت: "درست مثل یک کوره باز در نانوایی بود". برای ترساندن او و سایر زندانیان آنها را مجبور کردند که این صحنهی آدم سوزی را تماشا کنند. پاسداران به حساب او هم رسیدند و به صورت و پشت و پاهای دختر ۲ سالهاش نسرین لگد زدند، آن قدر که پای چپش فلج شد و زیر چشمش جای زخم باقی است... مسئولان در حال حاضر دختر ۸ ساله او را به انتقام فرار او در دست دارند.» ماهنامهی شورا، نشریه شورای ملی مقاومت، ویژه اسناد و گزارشهای نقض حقوقبشر در ایران، شماره ۵۱، دی و بهمن ۶۸، صفحهی ۱۱۰. آذر معزز در عمرش، حتا یک ساعت نیز در زندان نبوده است. فرزند او نیز در زندان به دنیا نیامده است. توصیف آذر معزز از زندان و «شکنجههای متحمل شده» و استعدادش در افسانهسرایی و دروغگویی باعث شد از میان انبوه زنان و مردان شکنجهشده در زندانهای جمهوری اسلامی، مجاهدین او را انتخاب کرده و نزد گالیندوپل ببرند یا مصاحبه با مطبوعات برایش تدارک ببینند. این درد را به کجا بایستی برد؟
۵ سال یپش بود که در مورد دروغپردازیهای «غزل امید» (شوکت غضنفری) در برنامههای تلویزیونی آمریکا هشدار داده و روایتهای او را جعلی خواندم و خواستار آن شدم که به ادعای غیرواقعی وی وقعی گذاشته نشود. وی در جریان «جنبش سبز» هم بسیار فعال بود و در رسانهها به مصاحبه میپرداخت. اما دو سال پیش در ضيافت شام احمدي نژاد در نيويورك شرکت کرد و ضمن ایراد سخنانی در این ضیافت، با سیمای جمهوری اسلامی به گفتگو پرداخت.
http://www.irajmesdaghi.com/printm-377.html
به واکنش دنیای مدرن در ارتباط با انتشار خاطرات غیرواقعی یک جان به در برده از هولوکاست توجه کنید تا متوجه شوید جامعه ما چرا از قافلهی تمدن عقب مانده است. از شما درخواست میکنم مطلبی که در لینک زیر آمده را بخوانید.
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=228
پانویس:
۱- خوانندگان محترم را برای آشنایی با کتاب «مصلوب» و ادعاهای غیرواقعی نویسندهاش به جلد ۱ خاطرات زندانم «عروب سپیده» از مجموعهی چهارجلدی «نه زیستن نه مرگ» صفحههای ۴۴۰ تا ۴۵۳ ارجاع میدهم.
http://irajmesdaghi.com/pfiles/ghoroub_sepideh.pdf
۲- طبق تحقیقاتم از زندانیان شیراز، علی اصداقی دیگری هم وجود دارد که یکی از خطرناکترین و فعالترین توابین زندان شیراز بوده و همکاری گستردهای با سپاه پاسداران و مقامات دادستانی شیراز داشته است. وی در مجاهدین موقعیتی که «حاجرضا» گفته نداشت و شخصاً در دستگیری فعالان سیاسی شرکت میکرد. اصداقی هنگام دستگیری همسر قاسم خداپرست یکی از هواداران مجاهدین، از پشت وی را در بغل میگیرد. همسر قاسم به قصد خودکشی گلولهای شلیک میکند که بعد از عبور از بدن این زن شجاع، علی اصداقی را نیز به شدت زخمی میکند. بعدها قاسم خداپرست در اثر افسردگی خودکشی کرد. قطعاً مورد یاد شده نمیتواند دور از نظر مسئولین زندان شیراز و از جمله «حاجرضا» مانده باشد. علی اصداقی در تاریخ یاد شده بصورت پاسدار در زندان عادل آباد خدمت میکرد. Copyright: gooya.com 2016
|