پنجشنبه 16 شهریور 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

تابستان ۶۷ - اوين، بند زنان، ليلا خالدی

اون روزا ما اون قدر ساده بوديم. اينا هم اون قدر در موضع قدرت و اون قدر بی‌رحم. اما نمی‌دونم، يه چيزی بود در ما که نگه‌مون می‌داشت: اميد، آره، اميد بود به گمانم! ما در سياه‌ترين سال‌ها اميدمون موند... ما ياد گرفته بوديم که سرمون رو بندازيم پايين و کارمون رو بکنيم. من يه چيز رو ياد گرفتم تو زندگيم؛ آدم که بخواد بمونه و بجنگه از در و ديوار دليل می‌تراشه برای مقاومت، اون که می‌خواد وا بده هزار دليل پيدا می‌کنه برای وادادن

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

برای آرش و نازلی، بهاره و امين، البرز گُلی، حنيف صابر،
و برای همه جوونای عزيز کشورم

من اين حس آشنا رو خوب می شناختم: ترس! اين ترس لاکردار! خيلی ترسيده بودم. خيلی- زياد- ترسيده- بودم! خيلی درد داشت آخه. خارج از تحمل من. چشمام داشت از کله م می زد بيرون. پشتم آتش گرفته بود. شلاق رو می زدن پشتم، اما کله م بود که داشت منفجر می شد، اصلا اين همه درد رو انتظار نداشتم. همه ش پنج تا ضربه و اين همه درد؟ خودم رو باخته بودم حسابی. دوباره کوچک شده بودم. با خوردن اولين پنج ضربه، دوباره همون دختر بی دفاع و بی عرضه ای که ته مغزم و ته دلم لونه داشت اومده بود بيرون. از خودم و از تصميمی که تو کله م داشت هی پررنگ تر می شد آن چنان وحشتی ورم داشته بود که نگو؛ « نماز می خونم! آره نماز می خونم. من نمی تونم! من نمی تونم!» فکر کردم اصلا اين بچه هايی که چهار – پنج روز حد خورده بودن و تازه بعدش گفته بودن نماز می خونن، چه جوری تحمل کرده بودن؟ آخه يه ضربه شم نميشه تحمل کرد. خيلی سخته! ... اين جوری بودم من اون لحظه!

ظهر شنبه ۵ مهر ۶۷ بود. درست ميگم؟ والله قسم نمی خورم، من اين جوری يادمه. اذان رو تو ۲۰۹ پخش کرده بودن. صدای تلق تلق چرخ گاری غذا و بعدشم بوی غذا. من تو دادگاه کذايی گفته بودم اعتصاب غذای خشک (۱) می کنم. در آهنی سلولا يکی يکی باز می شد، بعد از چن ثانيه دوباره بسته می شد. سلولا داشتن يکی يکی غذا می گرفتن. در سلول منم باز کردن. طالقانی بود يا اکبری يا اون پاسدار قد بلنده، يادم نيست. به من گفت ظرف غذات رو بده. گفتم من اعتصاب غذا هستم. دررو بست. بعدش صدای باز و بسته شدن چن تا در ديگه. چقدر طول کشيد؟ يادم نيست. نبايد خيلی طولانی بوده باشه. بعدش چن دقيقه سکوت. و بعدش همون صدای ترسناکی که انتظارش رو داشتيم- کشيده شدن نيمکت چوبی سر ِبند رو زمين. بعدش بازم سکوت. و بعدش باز شدن در يه سلولی. و بعدشم صدای اولين ۵ ضربه شلاق. چن تا سلول قبل از من شلاق خوردن، يادم نيست. سه - چهار تا؟ دو- سه تا؟ ميگم که، يادم نيست.

نوبت من رسيد. زنه پاسداره در رو باز کرد و گفت چشم بند بزنم. اوائل مهر بود. توی سلولای در آهنیِ "آسايشگاه" (۲) بوديم که آفتاب نداشت. آسايشگاه دو سری سلول داشت، يه سری شون دراشون چوبی بود، طرف حياط بودن و آفتابگير، يه سری شون طرف ديوارای سنگی، دراشون آهنی. بند زنان هم طبقه اول، به همين دليل سلولای در آهنی طبقه اول که ما زنا بوديم کلاً سرد بودن. چی داشتم می گفتم؟ آها، داشتم می گفتم مهر ماه بود، اما خدائيش مهر کجا بود؟ من سرمای بهمن رو تو وجودم حس می کردم. چشم بندم رو زدم و رفتم بيرون. «در معيت» پاسداره به طرف نيمکته راهنمايی شدم. فاصله خيلی کوتاه بود. نيمکته همون بغل بود. فاصله ده مترم نمی شد. از زير چشم بند نيمکت رو ديدم؛ نيمکته از اين نيمکت چوبيا بود که همه جا هست، از اونايی که دم قهوه خونه ها مردا می شينن روش، يا بچه ها تو مدرسه ها، از اين ساده ها ، پهنا شون ۴۰ سانت هم نميشه، طول شونم بگير يه متر و خورده ای به زور. يه رويه، چهار تا پايه. پاسداره ازم پرسيد نماز می خونم؟ گفتم نه. گفت بخواب. به سينه خوابيدم. قبل از اين که بدنم رو جمع و جور کنم و مغزم بفهمه چی در انتظارمه، ضربه اول اومد رو پشتم. يه آخ از تو سينه گفتم. اما ، دلم می خواست فرياد بکشم، آتيش گرفتم. چهار تا ضربه بعد، داغونم کرد. يعنی راستشو بخوای متلاشی ام کرد. خيلی زور زدم جيغ نزنم. پنج تا که تموم شد، به زحمت بلند شدم. به زحمت هم خودم رو جمع و جور کردم. باز دوباره «در معيت» پاسداره برگشتم به سلول. اينايی که گفتم، اين حس ِشکست، اين حس خورد شدن، اين برتری بی چون و چرای دشمن قدرتمندی که هر کاری می خواد می تونه باهات بکنه، می تونه شرفت رو ازت بگيره، می تونه مثل آب خوردن گردنت رو خم کنه، اين حسی که تو کوچيکی، خيلی کوچيک و اون بزرگه، خيلی بزرگ، آره، اين حس مال همون موقع ِ بعد از برگشت به سلول بود. خيلی بدبخت بودم. خيلی زياد! خيلی ترسيده بودم، خيلی زياد! چن تا سلول بعد از من هم رفتن و حدشون رو خوردن. اما من گرفتار خودم و ترسم بودم. تو وجودم طوفان بود، کر شده بودم، کور شده بودم، جز احساس بدبختی، کوچکی، ناتوانی و بی پناهی هيچ چی ديگه تو جونم نبود.

اصلا بذار يه کم برم قبل تر. داستان از کجا شروع شد؟ از شهريور. يه عصری خبر اومد که بچه های ملّی کِش (۳) رو دارن تو سلولا «حدِ نماز» می زنن. چی؟!؟ حد نماز! با اين پديده آشنا بوديم. يعنی شنيده بوديم سال های ۶۲ و ۶۳ بعضی ها رو واسه نماز نخوندن حد زده بودن. طرف رو بعد از هر اذان می بردن بيرون، می خوابوندنش و شلاقش می زدن. اما صد سال بود از اين خبرا نبود تو زندان. خبر بعدترشم بلافاصله اومد که بچه ها حاضر شدن نماز بخونن. اين فاجعه بود واسه ما. ما چپا نماز نمی خونديم. نه اين که ضد مذهب باشيم. نه! اصلاً مذهب وسيله بود اين وسط - هم ما که غير مذهبی بوديم اين رو می دونستيم، هم اونا که می گفتن نماز بخونين. همه می دونستيم نماز بهانه س، می خوان گردن مون رو بشکنن. تجربه ای که طی سالها داشتيم اين بود که يه سانتيمتر می رفتی عقب، ديگه بايد تا تهش وا می دادی. اين جوری بودن اينا. سر خم می کردی ديگه بايد تا انزجار دادن و مصاحبه کردن و نمی دونم صد تا کار ديگه پس پسکی می رفتی. مصاحبه می گم، مصاحبه می شنوی؛ زندانی بدبخت رو می آوردن جلوی جمع، مجبورش می کردن چيزای عجيب غريب بگه عليه سازمان و گروهش و باورهای انسانی و سياسی اش، عليه همه کس و کارش، عليه خودش. خيلی وقتا می گفتن «مصاحبه قبول نيست!»، «هنوز تو وجودت نفاق هست!»، «هنوز خودت رو نشکستی!» فکر کن! رسما می گفتن اينو. لاجوردی می گفت، سرلک می گفت: «خودت رو بشکن، خودت رو! » ، «من ات رو نشکستی!» اين جوری بودن اينا... چی داشتم می گفتم؟ آها، گفتم که خبر حد و نماز خوندن بچه ها اومد.

اصلا بذار يه کم برم قبل تر. همون اوائل شهريور، فردين (۴) رو از بند بردن. فردين زير حکم بود. زير حکم يعنی اين که حکم اعدام داشت، اما اجراش نمی کردن. اين حکم اعدام هم بالای گردن اون بود و هم روی اعصاب ما. هر موقع صداش می کردن، ما از ترس مُی مرديم. می دونستيم اين رفتن می تونه بدون برگشت باشه. فردين رو بعد از دو هفته، يه شب دوباره برش گردوندن به بند. خوب يادمه، ۱۷ شهريور بود که برش گردوندن. همه سر بند نشسته بوديم و اخبار شب رو گوش می کرديم. فردين تعريف کرد که بردنش ۲۰۹ و گفت يه خبرايی بوده. گفت بردنش دادگاه و دوباره داستان تکراری حاکم شرع و مسئولين زندان و ناصر، سر بازجوی شعبه ۵ ، و خوندن کيفر خواست. فردين از تکرار اين پرسش ها عصبانی شده بود و سفت و سخت تر از هميشه از مواضع سياسی اش دفاع کرده بود. فردين گفت که جلوی اين دادگاه مردها صف کشيده بودن و اون رو چون زن بوده خارج از صف بردن توی دادگاه. ما دقيقا نمی دونستيم که چه اتفاقی داشت می افتاد، اما از هيچ کدوم اينا بوی خوشی به مشام نمی رسيد.

اصلا، بذار يه کم برم قبل تر. اوائل مرداد، همون روزايی که ايران قطعنامه ۵۹۸ رو پذيرفت، يه دفه پاسدارا اومدن تو بند، به همه مون گفتن بريم تو اتاقامون. اگر اشتباه نکنم يه بار پاسدارای زن پرسيدن، بعدترشم يه بار مردا اومدن توی بند. از همه مون پرسيدن اتهام مون چيه، آيا گروه سياسی مون رو قبول داريم؟ والله قسم نمی خورم، من اين جوری يادمه. بچه های مجاهد بايست می گفتن « منافق»، يعنی اين بچه ها حق نداشتن اسم رسمی خودشون رو بيان کنن. اما اين دفعه برای اولين بار بعضی هاشون گفتن «مجاهد» هستن. من تو اتاق ته بند بودم که اکثراً مجاهد بودن. خيلی برام تعجب آور بود. نشنيده بودم بگن «مجاهد» هستن. سر مرز، مجاهدين با ارتش و سپاه درگير شده بودن و بچه های مجاهد جسور شده بودن. ما می دونستيم اين «مجاهد» گفتن شوخی نيست و تبعات خيلی بدی براشون داره. يکی دو روز هم طول نکشيد تلويزيونای بند رو جمع کردن، روزنامه ها رو هم قطع کردن. يه چن روز که گذشت ديديم از ملاقات هم خبری نيست. و بعد ديديم اصلا بچه ها رو بهداری هم نمی برن. آره، تماس ما رو با دنيا و حتی با خارج از بند خودمون به کلی قطع کردن. بعدش بچه های مجاهد رو دسته دسته از بند بردن. اولين گروه شون رو يادمه يه شب جمعه ای خيلی دير وقت بود که صدا کردن. خيلی عجيب بود. اولين گروه از بچه های تشکيلات ۲۰۹ بودن. در عرض چند روز ديگه هيچ مجاهدی تو بند نموند. همه ديگه چپ بوديم.

خلاصه چند روز بعد از رسيدن خبر حد، اومدن سراغ ما تو بند عمومی. يه روز حدودای ساعت ۱۰ ، که ساعت هواخوری بود، بچه ها رو صدا کردن که برای بازجويی، دادگاه، يا نمی دونم چی برن بيرون. تو اين گروه، ميترا و ناهيد از بچه های توده ای رو خوب يادمه، اما فکر کنم کلاً از بند عمومی و ملی کِش ها هفت نفر رو بردن. اونم دقيق يادم نيست. چيزی که بود اين بود که همه شون از بچه های توده ای و اکثريتی بودن. ولوله افتاد تو بند. بدو بدو همه رفتيم سراغ بچه هايی که اسماشون رو خونده بودن. همه می دونستيم چی در انتظارشونه. بچه ها چادر و چشم بنداشون رو زدن و با بدرقه ما و دعای دل های نگران مون رفتن بيرون. طرفای ظهر برشون گردوندن به بند. دوباره ولوله افتاد. برامون تعريف کردن که بردن شون دادگاه، ازشون پرسيده بودن نماز می خونن يانه، و وقتی با جواب منفی بچه ها روبرو شدن، گفتن حدشون خواهند زد. بچه ها هم نمی دونم تو «دادگاه» گفتن که در اعتراض به اين حکم اعتصاب غذای خشک خواهند کرد. ناهيد اون وسط حاضر جوابی کرده بود، حد دفعه اولش رو به جای ۵ تا ضربه، کرده بودن ۱۰ تا. دوباره بلندگوها به صدا دراومدن، اسمای اونايی رو که برده بردن دادگاه دوباره خوندن و بردن شون. آورده بودن شون که به ما خبر بدن. مشخص بود که جنگ، جنگ روانيه ، جنگ اعصاب بود. گذاشته بودن که خبر به ما برسه که قبل از اين که با فشار روبرو بشيم، پيشاپيش وا بديم. بچه ها رو که بردن، طولی نکشيد اذان ظهر پخش شد. آی که حال همه مون چقدر بد شد. همه می دونستيم الان تو ۲۰۹ چی داره به سر دوستای عزيزمون مياد.

راستش بچه های بند «سرموضعی» کم تو زندان بلا نکشيده بودن. پای در دل هر کی که می نشستی صد تا قصه عجيب غريب داشت واسه گفتن. از «تابوتا» (۵) بگير تا انفرادی های طولانی مدت تو گوهردشت و اوين، از تعزير و پاهای له و لورده بگير تا اعدام عزيزترين نزديکای آدم، از تحقير و کتک و بازجويی های سخت و فشار فيزيکی طاقت فرسا بگير تا بند های بی هواخوری، بی ميوه و غذای درست و حسابی، آب سرد حمام تا صد تا چيز ديگه. يادش زنده، فردين هميشه می گفت: «اين رژيم عجيب غريبه از سبعيت، اين بچه های ساده و کم سن و سال هم عجيب غريبن از مقاومت. آخه کی می تونه بفهمه چه جوری يه دختر بچه ۱۸-۱۹ ساله که کل دانش سياسی اش خوندن يه اعلاميه س، می تونه چنين فشارهايی رو تاب بياره؟» اما خب، اين داستان حد ديگه اصلا آسون نبود. شوخی هم نبود. فکر کن اين همه سال زندان کشيده باشی، صد تا بدبختی و بلا رو تاب آورده باشی، آخر سر بخوان اين جوری داغونت کنن.

بچه ها رو بردن. يه چن روز بعدش خبر اومد که ميترا و ناهيد رو بردن بهداری چون زير فشار اعتصاب غذای خشک حال شون بد شده. فکر کنم تنها من نبودم که خوشحال شدم. «حال بد» چيه، مرگ هم برامون شيرين بود. اون قدر که تصور آينده و شکستن، سخت و غير قابل قبول بود. مهم اين بود که خطر ِ« شکستن» از سرشون رفع شده. فکر کن، اين جوری بوديم ما!

نوبت ما که رسيد فک کنم پنج شنبه ۳ مهر بود. داستان تقريبا درست همون جوری اتفاق افتاد که برای سری قبل. دوباره يه سری ديگه از بچه های توده ای و اکثريتی. منتها ما رو پنج شنبه بردن به دادگاه کذايی، يه چن ساعتی منتظرمون نگه داشتن، بعد گفتن «حاج آقا» نيامده از قم، برگرديم بند، شنبه دوباره ميارن مون دادگاه. گفتم که، جنگ، جنگ روانی بود. با اعصاب ما و بقيه بازی می کردن. يه اتفاق خوبی افتاد اين وسط. ملاقات ها از سر گرفته شد. يعنی وقتی ما رو شنبه بردن دادگاه، همزمان اولين گروه ملاقاتی ها هم رفتن ديدن خونواده هاشون. اين خيلی خوب بود. اين يعنی که اخبار زندان و داستان حدها داره به خونواده ها و «بيرون» گفته می شه. از پنج شنبه تا شنبه که دوباره بريم دادگاه، قدم خير، يکی از بچه های شعبه شش (۶) با يکی از پاسدارای زن دعواش شد. اسم گيتی رو از ليست حذف کردن، به جاش قدم خير رو گذاشتن. دادگاه ما هم چيز خاصی نداشت. من مال خودمو می گم. من رو بردن تو يه اتاقی، گفتن چشم بندتو وردار! ورداشتم، ديدم جلو يه گروه ۴-۵ نفری هستم که نشستن رو به روم . يکی شون که معلوم بود «حاکم شرع» هستش، با عمامه سياه، از من پرسيد نماز می خونم يا نه، گفتم نه. طرف که بعداً فهميدم نيری بوده، گفت: «ما می خواهيم از اين به بعد احکام بر زمين مانده اسلام رو اجرا کنيم و به همين دليل چون شما مرتد نمی دونم چی چی حساب ميشی، به تحمل ۲۵ ضربه شلاق در روز محکوم ميشی تا نماز بخونی.» اين اصطلاح «احکام بر زمين مانده اسلام» رو خيلی خوب يادمه. خيلی لجم گرفت. نه ورداشتم و نه گذاشتم، گفتم: «احکام بر زمين مانده اسلام فقط شامل اجرای حد نماز ميشه؟ اين همه اختلاف طبقاتی، اين همه دزدی، اين همه فحشا و بدبختی، رفعِ اينا حکم اسلام نيست که بر زمين مونده؟» يادم نيست چی جوابم داد، اما اينو يادمه که بهش گفتم در اعتراض به اين حکم ناعادلانه اعتصاب غذای خشک خواهم کرد و يادمه که سر تا ته اين مثلا دادگاه، ده دقيقه هم طول نکشيد. الان که فکر می کنم خنده م می گيره. يعنی راستشو بگم گريه م می گيره از سادگی خودم. بچه بودم و بی تجربه، فکر می کردم اعتصاب غذای خشک يه فرمول جادوئيه برای شکست نخوردن. فکر می کردم يه کار خيلی آسونه که دو سه روز غذا نمی خوری، بعدش همه چی تموم ميشه. ببين، اصلا اين طور نبود!

اگر اشتباه نکنم مارو ديگه نبردن بند. يه راست همه مون رو بردن آسايشگاه. حدّ اول رو که گفتم. حدّ دوم بعداز ظهر بود. بعد از شام. دوباره همون صداها و همون بوها و همون چن نفر قبل از من و بعدشم که نوبت من. يادم نيست همون پاسدار ظهريه بود يا يکی ديگه. دوباره رفتيم پيش نيمکت کذايی. دوباره پرسيد نماز می خونم يا نه، دوباره گفتم نه و دوباره گفت بخواب. خوابيدم. اولين ضربه اومد، دومين و ... پنجمين. يه معجزه اتفاق افتاده بود، اصلا دردش مثل درد حدّ ظهر نبود. اصلا قابل مقايسه نبود. خيلی قابل تحمل تر بود. برگشتم سلولم. در رو که پشت سرم بستن از خوشحالی دستم رو گذاشتم رو دهنم و چن تا جيغ محکم بی صدا کشيدم. از خوشی داشتم خفه می شدم. اِه، اين سخت نبود ، اين اصلاً سخت نبود، اين اصلاً اصلاً سخت نبود! اين رو می شد تحمل کرد. هزار فکر و سوال به مغزم هجوم آوردن. فکر کردم چرا ظهريه اين قدر درد داشت؟ چرا اين يکی اين طور نبود؟ يه دفه يه نتيجه تو ذهنم جرقه زد: هميشه زير فشار، اون ضربه اول، مهم ترين ضربه س. اون رو که رد کنی، بقيه ش می تونه اون قدر سنگين نباشه. آخ که چقدر اين نتيجه گيری تو اون روزا و بعدها تو زندگيم به دردم خورد.

گفتم که حد ۵ بار در روز اجرا می شد. جالب بود، شيعه می تونه نماز رو سه بار بخونه، در مورد حد، دقيق ۵ بارش رو اجرا می کردن. چرا؟ آخه اصل داستان، داستان جنگ روانی بود. مسئله اين بود که تمام روز آدم تنش می لرزه که کی نوبتش می شه، می ره شلاقش رو می خوره، نيم ساعتی حالش خوبه که اين يکی تموم شد. تا حالش جا نيومده، دوباره سری بعدی. اصلا قبل از اين که نوبت آدم بشه، اين پخش اذان و اين بوی غذا و صدای کشيده شدن نيمکت سر بند، کاملا يه امر روانی واسه خاطر شرطی کردن ما بود.

يه چيز خيلی بدی که اين وسط داشت من رو بيشتر از خود حد و شلاق آزار می داد اعتصاب غذای خشک بود. من قبلا هم تجربه اعتصاب غذا داشتم، اما اين اولين بار بود که تنها بودم و اين اولين بار بود که اعتصاب غذای خشک رو تجربه می کردم. اَه ، تجربه مزخرفی بود. سينه م شده بوده کوره. دستام و بدنم يخ، درونم پر از آتيش. اين تشنگی ديوانه وار نمی ذاشت بخوابم اصلا. نمی تونم تعريف کنم چقدر سخت بود برام. تا چشمام رو می ذاشتم رو هم، يه برکه آب سرد رو می ديدم که دارم توش غوطه می خورم. هيچ چی برام مهم تر از آب نبود. يعنی از يه طرف درد شلاق، از يه طرف تشنگی، از يه طرف هم بی خوابی. پاک داشت می زد به سرم.

روزامون پنج قسمتی شده بود. از يه نوبت شلاق تا نوبت بعدی شلاق. نيمکته رو که می کشيدن سر بند، چشم بندم رو می زدم و آماده نوبت خودم می شدم، وايميسادم پشت در. روز و شب رو که حاليم نبود اون قدر که تشنه م بود. کارم اين شده بود که همه ش می نشستم جلوی سينک و شير آب رو باز می کردم و دستام رو زيرش می گرفتم. اين جريان خنک آب رو دستام خيلی حس خوبی بود، اما تشنگی داشت داغونم می کرد. عجب غلطی کرده بودم! يه معمايی هم که اون وسط اتفاق افتاد اين بود که بعد از چن روز، ضربات شلاق يه سلولی رو من خيلی خفه می شنيدم. اصلا نمی فهميدم داستان چيه. چرا صدای همه شلاق ها واضح مياد، صدای اين شلاقا خفه س؟

يه چيز بامزه هم اين وسط بود: بعضی پاسدارا دست شون پرزور بود و واقعاً بد می زدن، بعضی های ديگه شون نه. يکی شون بود که خيلی لاجون و لاغر بود و خيلی آروم می زد. وقتی اين پاسدار لاغره در رو باز می کرد، باورت نميشه دلم می خواست بغلش کنم بگم:" به به آخ جون، تو هستی؟ بريم، بريم شلاقت رو بزن!" فکر کن، اين جوريه آدميزاد!

يه شب اتفاق خوبی افتاد. اون شب، شيفت اکبری بود. رئيس بند زنان ۲۰۹. يکی از شرورترين زنايی که تو عمرم ديدم؛ قدرتمند، باهوش و بی چشم و رو تا دلت بخواد. ماشالله قدرت دستشم هم که عالی! لامصب طوری زد که به نيمکت چسبيدم. به زحمت بلند شدم. من گفتم که چشم بند رو چشمم بود، اومد من رو «راهنمايی» کنه، دستش رو زد به پشتم، پشتم تير کشيد از درد، با تحقير بهش گفتم: « به من دست نزنين!» گفت : « برو بدبخت، اين همه درد رو تحمل می کنی که نماز نخونی؟» اون قدر خوشحال شدم از جوابش که حد نداشت. باور کن می تونستم ماچش کنم. آخه از نظر من اين بهترين تعريفی بود که کسی تو اون شرايط می تونست از من بکنه. بله من درد رو تحمل می کنم که نماز نخونم! شاد و سربلند برگشتم به سلولم. لخت شدم که ببينم می تونم پشتم رو ببينم؟ از گوشه چشم بالای شونه هام رو می ديدم: سياه سياه!

يه شب هم وقتی رفتم شلاق بخورم، ديدم نفر قبل از من ادرار کرده رو نيمکت. تو ادرارش خون بود. من خيلی راحت روی همون ادرار دراز کشيدم. کی بود يعنی اين؟

يه چيز ديگه هم بگم بخندی؟ گفتم که خيلی ما ساده بوديم، خيلی کم تجربه. اين لاکردارها هم واقعا بی رحم: من برای اين که اگر زمانی نتونستم تاب بيارم، خودم رو بکُشم، يه تيغ مداد تراش با خودم برده بودم به سلول و قايمش کرده بودم توی ليفه شلوارم. فکر کن چقدر ما ساده بوديم که فکر می کرديم با تيغ مداد تراش ميشه رگمون رو بزنيم و فکرش رو بکن اين مسئله شکستن برای ماها چقدر سنگين بود. حالا چرا اين رو گفتم، برای اين که يه چيز ديگه رو برات بگم: اين اعتصاب غذای خشک نمی دونم چه جوريه، زود سيستم اعصاب رو از کار می اندازه. من کاملا متوجه بودم که فرايند فکر کردن در من خيلی آهسته شده. از مجموع ۲ و ۲ تا برسم به ۴، نيم ساعت يه ساعت ممکن بود طول بکشه. تو اين وضع و اوضاع يه شب من رو بردن برای حد نماز شب. قبل از اين که برم روی نيمکت بخوابم، از زير چشم بند لباس نفر قبلی رو که شلاق خورده بود ديدم که از کنارم رد شد. شلاق رو خوردم، برگشتم به سلول و اين سوال مثل خوره افتاد به جونم که اين کی بود؟ اين کی بود؟ هی فکر می کردم اين کی بود و يادم نمی اومد. هر چی بيشتر فکر می کردم، از جواب دورتر می شدم. خدايا اين کی بود؟ می دونستم که من سال ها با صاحب اين لباس تو بند زندگی کردم، اما مغزم ديگه کار نمی کرد و حافظه م به کلی مختل شده بود. هی فکر کردم، هی فکر کردم و ای کاش که يادم نمی اومد. اما يادم اومد: "ميترا! اين ميترا بود....... اِه ميترا؟!؟" خون تو رگام منجمد شد. همه افکار بد و منفی دنيا يه دفه به طرفم حمله ور شدن: يعنی چی؟ به ما که گفته بودن ميترا و ناهيد کارشون به بيمارستان کشيده. اين خبر غلط بود؟ اين دختر هنوز داره شلاق می خوره؟ حساب کردم ديدم بيش از دو هفته س. يعنی چه طوری ممکنه؟ چن دقيقه يا چن ساعت طول کشيد از همه اينا برسم به يه نتيجه وحشتناک، يادم نيست: « ای امان، اينا کوتاه بيا نيستن! عليرغم اين که خبر به بيرون درز کرده دست بردار نيستن. اينا تا شکستن ما می خوان پيش برن... ای واااای! اينا بی بروبرگرد مارو می شکنن!» اون قدر حالم بد شد که نمی تونم برات بگم چه جوری. قبل از رسيدن مرگ، مُرده بودم باور کن! زود دست زدم به ليفه شلوارم و تيغ مدادتراشه رو لمس کردم. سرجاش بود. يه احساس آرامشی به من داد، يه راحتی خيالی به من داد که نمی دونی. اصلا فکر خودکشی اون قدر آرومم کرد که باور نمی کنی! فکر کن! من، يه دختر خيلی معمولی و بيست و چن ساله و ترسو، اون وقت اين تيغ کوچولوی مداد تراش آرامش بخش ترين چيز بود تو اون روزای من. آخه مرگ چيزی بود که دست اينارو از من و غرور و حيثتيم دور می کرد. اين جوری شده بوديم ما!

پنج روز که گذشت عادت ماهانه شدم. می دونستم حد رو اون موقع قطع می کنن، چون زنی که عادت ماهانه س نماز نمی خونه. همين طور هم شد. روز هفتم فکر کردم دوباره ميان سراغم اما کسی نيامد. يعنی غذا رو توزيع کردن، اذان ظهر رو پخش کردن، ولی از صدای کشيده شدن نيمکت روی زمين خبری نشد. اولش که نفهميدم چيه موضوع. اينايی که ميگم کلی طول کشيد تا حاليم بشه. گفتم که، مغزم کار نمی کرد. چند ساعت گذشت يا چند سال نمی دونم، اما از نيمکت و شلاق خبری نبود. چی شده يعنی؟ بعد صدای يه سری مرد رو شنيدم و صدای باز و بسته شدن در سلول هارو. پاک گيج شدم. يعنی چی شده؟ به خودم گفتم: « آها، اينا ديدن با حد و شلاق به نتيجه نمی رسن، حالا می خوان بريزن تو سلول با مشت و لگد مجبورمون کنن!» فکر کن اين قدر ساده بودم من و اين قدر به اينا بدبين! بالاخره نوبت من رسيد. پاسدار زن از پشت در گفت چادر و چشم بندت رو بذار. خب، درست بود پس حدسم. اين يعنی که مردا می خوان بيان تو سلولم. در باز شد، حس می کردم چند نفری می شن. يکی شون شروع کرد به حرف زدن: « شما چرا غذا نمی خوری؟» گفتم: « من ترجيح می دم بميرم و اين شرايطی که شما می گين رو نپذيرم!» الان به نظر شعار مياد اين چيزا، اما اون موقع اينا حرف دلم بود. فرياد توی وجودم بود. خيلی برام عادی بود اين جوری حرف بزنم. اصلا جريان مقابله من با همۀ اونا اون قدر لخت و بی نقاب شده بود که اين طرف من بودم و شور و عشق و باورهام، اون طرف با همه قدرت و همه پلشتی اش که می خواست من رو له کنه. گفت: « اين «جريان» ديگه قطع می شه، شما غذات رو بخور!». «جريان»؟ تعارف داشت با من؟ چرا رُک و صريح نمی گه شلاق؟! من رو می گی، پاک قاطی کردم! چی فکر می کردم، چی شنيدم! چند ثانيه فکر کردم، گفتم: «من حرف شما رو می پذيرم و غذا می خورم، اما اگر يه بار ديگه بهم دست بزنين، اين دفه تا آخرش می رم.» گفت: « من قول می دم ديگه تکرار نشه!» بهش گفتم: « من رو ببرين پيش دوستام. دليلی برای انفرادی وجود نداره!» نمی دونم به کی گفت: « ايشون رو ببرين به سلول جمعی..." اين رو گفت و با بقيه از سلول خارج شد... اونا که رفتن نشستم همون پشت در سلول آی گريه کردم، آی گريه کردم، آی گريه کردم! رودخونه رودخونه اشک ريختم... آخ که چقدر چقدر چقدر خوشبخت بودم! من بزرگ ترين زن عالم بودم، قوی ترين آدم روی زمين، من مقاوم ترين انسان کل تاريخ بشريت بودم! آه که چه احساس خوبی، چه احساس شيرينی... درد، ترس، رنج و بدبختی اون قدر از من دور بودن، اون قدر اون قله ای که من روش وايساده بودم بلند بود که حد نداشت!

همون روز بعداز ظهر من رو بردن به سلول مهيار و بتول. اون قدر هم ديگر رو بوسيديم و بغل کرديم که تمومی نداشت. ما سعادتمندترين آدمای دنيا بوديم باور کن. دو هفته نگه مون داشتن که تا يه کم ريخت وقيافه مون عادی بشه. ماها که اعتصاب غذا کرده بوديم، خيلی قيافه مون ناجور بود. اعتصاب غذای خشک واقعا سريع بدن رو از ريخت می اندازه. بشقاب بشقاب غذا بود که به سلول ما سرازير می شد. پاسدارا همه « مهربان و شيرين» شده بودن. همون پاسدارايی که شلاق مون زده بودن، حالا بايد می ديدی شون چقدر ماه شده بودن.

تو اين دو هفته لحظه ها رو شمرديم برای اين که زودتر ببرن مون به بند عمومی. يک شب انتقال به بند عمومی شروع شد. قبل از من کی رفت و من چه زمانی رفتم يادم نيست من رو بردن سر بند، رئيس زندان نشسته بود. گفت که چون فلان کردی و بهمان اين جريانات برات پيش اومده. اينم به طور موقته که قطع شده. دوباره چموش بازی در بيارم بازم شلاق در انتظارمه. حالا من رو ميگی؟ به زور جلوی لبخند و خوشحالی ام رو می گيرم. گوش نمی دادم يارو چی می گه که! منتظر بودم نطق و تهديداش تموم بشه، برگردم بند عمومی.

اون موقع سالن ۳ بوديم، يعنی طبقه سوم آموزشگاه. شب بود. نورافکنا روشن. من چشم بند رو چشمام، راه می رفتم به زحمت اما حس پرواز داشتم. اون قدر خوشبخت بودم که حد نداشت. قبل از اين که برسم بند، صدای همهمه و بدوبدو و شادی بچه ها رو بالا سرم می شنيدم. از دفتر بند که رد شدم و رسيدم به راه پله چشم بندم رو برداشتم. رسيدم پاگرد بين طبقه دوم و سوم. بالارو نگاه کردم. آخ، فردين وايساده بود با اون موهای يکدست سفيد. انگار همين الانه، خوب ِخوب يادمه. اون پيراهن بلندش تنش بود که نقش و نگار افريقايیِ نارنجی و قرمز و قهوه ای داشت. دستاش رو باز کرده بود به طرفين، منتظرکه من برسم بالا. نگاش کردم، اون قدر شاد و خوشبخت بود که حد نداشت. تمام صورتش پر از خنده. از سرتاپاش شادی می باريد. نمی تونست بياد پايين چون ممنوع بود. حالا من می خوام برم بالا، زانوام ديگه اصلا قدرت ندارن. دستام به دستگيره پله ها، هر پله رو می رم بالا، يه کم وايميسم تا نفس بگيرم. از چشمام همين جوری اشک روان، بدنم خيس عرق، پاهام هم از ضعف می لرزن. برداشتن هر قدم مثل بلند کردن يه کوه. چه جوری بهش رسيدم نمی دونم و چه جوری غرق شدم در آغوشش اونم يادم نيست... .

وارد بند شدم. غوغايی بود. ميترا و ناهيد رو هم آوردن. ميترا و ناهيد در واقع پله ها رو خزيده بودن. اون قدر قيافه هاشون بد بود که حد نداشت. ناهيد حتی عضلاتش رو هم از دست داده بود. يه چيز غريبی بود قيافه دوتاشون. انگار از اون دنيا برگشته باشن. دو تا زن جوون رفته بودن، دو تا پيرزن فرتوت برگشته بودن. تکيده و لاغر و خميده. باور کن اغراق نمی کنم، هردوشون عين اين عکسای بازداشتگاه های يهوديا هست تو جنگ دوم، اون جوری بود قيافه هاشون. ماها چه طوری بوديم نمی دونم. هر چی بود، بچه های بند مارو با بهت و حيرت نگاه می کردن و بعضی ها زار زار گريه می کردن... .

ناهيد ۲۱ روز و ميترا ۲۳ روز اعتصاب غذای خشک رو تحمل کرده بودن، چون ميترا به قول مسئولان زندان اعتماد نکرده بود و می ترسيد که مبادا اعتصابش رو بشکنه و اونا دوباره همه چيز رو از سر بگيرن. هر کدوم شون بالای ۵۰۰ ضربه شلاق خورده بودن، تازه ناهيد ۵ تا هم بيشتر! کی باورش می شه؟ اين جوری بودن بچه های ما! فرداش بود يا بعدتر که ناهيد با صدای گرفته و خفه برامون تعريف کرد اواخر اون قدر حالش بد شده بود که ديگه نمی تونسته بره سر بند حد بخوره. حاکم شرعه اومده تو سلولش چک کرده که هنوز زنده س، به پاسدارا دستور داده بود بقيه حد رو تو سلول اجرا کنن. اون موقع بود که فهميدم اون صدای خفه شلاق که می شنيدم، همين صدای حد خوردن ناهيد بود تو سلول...
آره، ما همه برگشتيم بند، يه سری مون به بند عمومی، يه سری مون هم به بند ملّی کش ها. تنها کسی که برنگشت سهيلا (۷) بود.

***

آره، اون روزا ما اون قدر ساده بوديم. اينا هم اون قدر در موضع قدرت و اون قدر بی رحم. اما نمی دونم، يه چيزی بود در ما که نگه مون می داشت: اميد، آره، اميد بود به گمانم! ما در سياه ترين سال ها اميدمون موند. من خودم والله يادم نيست به سختیِ کار فکر کرده باشم يا به اين که کی مونده و کی رفته و کی مقاومت می کنه و کی نمی کنه. راستش عقلم شايد خيلی هم نمی رسيد، اما ما ياد گرفته بوديم که سرمون رو بندازيم پايين و کارمون رو بکنيم. من يه چيزرو ياد گرفتم تو زندگيم؛ آدم که بخواد بمونه و بجنگه از در و ديوار دليل می تراشه برای مقاومت، اون که می خواد وا بده هزار دليل پيدا می کنه برای وا دادن...

ما فکر نکرديم ميشه نايستاد، ميشه وا داد، ميشه سر خم کرد. می دونستيم قبل از ما هزاران نفر ديگه اين راهو رفتن، ما هم بايد بريم. نمی شد نرفت، نمی شه نرفت. ما چشممون به اون نور ته تونل بود. مطمئن بوديم که بالاخره بهش می رسيم. آره خب، می دونستيم، هنوزم می دونيم که اصلاً کار راحتی نيست، کار يه روز و دو روز نيست، يه عالمه کار، يه دنيا صبر می خواد... اون روزا اون جوری بوديم ما... اما، اصلا بگير کلاً اين جوری هستيم ما... .

ــــــــ
۱- اعتصاب غذای خشک، خودداری از خوردن و نوشيدن هر چيزی. اين نوع اعتصاب غذا معمولا آخرين تير ترکش يک زندانی است.
۲- جمهوری اسلامی علاقه ای عجيبی داشته و دارد که نام زندان ها و بخش های آن را به اسامی بی ربط تغيير بدهد. به زندان اوين می گفتند «آموزشگاه شهيد کچويی»، به سلول های ته زندان اوين می گفتن«آسايشگاه». به بندعمومی می گفتند« آموزشگاه» طوری که قيد نام « زندان اوين» به جای «آموزشگاه» روی پاکت نامه، يکی از دلايل رايج برای عدم ارسال نامه زندانی به خانواده اش بود.
۳- ملّی کِش اصطلاحا به زندانيانی گفته می شد که عليرغم اتمام دوره محکوميت به خاطر نپذيرفتن شرايط زندانبان برای ابراز انزجار و يا مصاحبه عليه تفکر سياسی خود، از زندان آزاد نشده بودند.
۴- فردين، فاطمه مدرسی تهرانی، عضو حزب توده ايران که در ۶ فروردين ۱۳۶۸ از بند عمومی منتقل و در تاريخی نامعلوم اعدام شد. وسايل شخصی او در ۱۹ ارديبهشت همان سال به خانواده اش تحويل داده شد.
۵- تابوت نوعی از شکنجه که در زندان قزل حصار و با «ابتکار» حاج داوود رحمانی (معروف به حاج داوود) رئيس وقت اين زندان اعمال شد. در اين روش زندانی در فضايی بسيار کوچک نگه داشته می شد و جز در ساعات محدود خواب و استفاده از دستشويی، بايد به صورت نشسته و بدون تماس با افراد ديگر به مصاحبه افرادی که شکنجه را تاب نياورده بودند و از گروه خود ابراز انزجار می کردند يا قرآن و سخنرانی های مذهبی گوش می داد. تجربه تابوت در حدود ۱۱ ماه طول کشيد و نتيجه آن از دست رفتن سلامت روحی و جسمی بسياری از زندانيان بود.
۶- زندانيان چپ عضو حزب توده ايران و فدائيان اکثريت در شعبه ۵ زندان اوين و بقيه زندانيان چپ در شعبه ۶ بازجويی می شدند.
۷- سهيلا درويش کهن، از اعضای فدائيان اکثريت هرگز از حد بازنگشت. ادعای مقامات زندان آن بود که او با چادر خود را در سلول حلق آويز کرده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016