شنبه 29 فروردین 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


در همين زمينه
21 بهمن» چه حقیقت تلخی!! گلمراد مرادي
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سه دانشجوی ايرانی در آلمان از سری داستان های چه حقيقت تلخی، گلمراد مرادی

حاج کريم اهل شيراز و مقيم اين شهر، يک مغازه دار و لوازم فروش ساده و بس مهربان و پرکار و صادق بود که همسر و چهار فرزند دختر و پسر داشت. حاج کريم قبل از حج رفتن در بازار شيراز کار می کرد و دو سالی بود که اين مغازه را باز کرده و تازه هم از زيارت حج برگشته بود. پسر بزرگش محمد ازهمان سن هفت سالگی هنگامی که هر روز از مدرسه بر می گشت، يک سر به مغازه پدرش می آمد و به او کمک می کرد. او حتا روزهای جمعه و تعطيلات مدرسه هم يار و ياور پدرش بود. محمد عاقبت تا کلاس ششم ابتدائی بيشتر به مدرسه نرفت و چون پدرش، در آن اوايل باز کردن مغازه، به نيروی کاری نياز مبرم داشت و توانائی مالی هم نبود که يک کارگر تمام وقت يا نيمه وقت را استخدام کند، لذا مجبور بود از نيروی کار پسر بزرگترش استفاده کند. محمد بيشتر بعد از ظهرهای دوران مدرسه و بخصوص در ايام تعطيلات تابستان که تمام وقت جلو دست پدرش بود، خيلی چيزهارا ياد گرفت. از جمله برخورد درست و رفتار مؤدبانه و خوش روئی با مشتريان و بويژه هنگامی که حاج کريم برای خريد اجناس عمده می رفت و او درمغازه تنها می ماند، درشيوه فروش اجناس بخوبی تبحريافت وبيشتر مراجعه کنندگان نيز ازاخلاقش راضی بودند.
آن سالی که محمد، طبق نظام آموزشی قديم، امتحانات نهائی کلاس ششم را با
موفقيت پشت سر گذاشت، برادر کوچکترش، مازيار کلاس سوم و هر دو خواهرش زهرا و صفيه به ترتيب کلاس دوم و اول بودند. او با فدا کاری خود، برای کمک در مغازه، بعد از امتحانات، ديگر دست از مدرسه بر داشت و به استخدام بی جيره و مواجب پدرش در آمد و دستيار دائمی او شد.
حاج کريم می دانست که به پسر بزرگش ظلم می شود، ولی چاره ای نمی ديد
و در افکارش به خود قول داد که بچه های ديگر را تا ديپلم دبيرستان حمايت کند.
او حتا بدون آنکه بر زبان بيآورد، در نظر داشت پسر دومش را اگر زرنگ باشد، برای ادامه تحصيل به اروپا بفرستد و دختران را تا گرفتن ديپلم شوهر ندهد. در هر صورت هنگامی که مازيار به کلاس دوازدهم دبيرستان رسيد، محمد تازه ۲۲ سالش شده بود و حاج کريم تصميم گرفت که دل آرام دختر مشهدی رضای دکاندار را که تازه ۱۶ سالش شده بود و بس قشنگ و ناز هم بود وخواستگاران زيادی نيز داشت، برای پسر اول و نورچشميش، محمد که درمغازه فعال و مطيع امر پدر بود، خواستگاری کند. اين کار با موفقيت انجام گرفت و به قول معروف حاج کريم سنگ را روی بافه گذاشت و با يک انگشتری به انگشت دل آرام، او را برای پسرش نامزد کرد.

حاج کريم دو دوست صميمی دوران جوانی داشت که دراثر رفت و آمدها باکارفرمای سابقش به بازار تهران و قزوين، با آنها آشنا و بعد دوست شده بود که يکی حسين آقا درتهران در بازار، بازرگانی داشت و دارای چند دختر به خانه بخت رفته ويک پسر دبيرستانی، بنام خسرو بود و ديگری علی آقا از متمولين و سر شناسان شهر قزوين بود که ايشان هم دو پسر با هوش داشتند. اولی، مسعود، که سال آخر پزشکی را در دانشگاه تهران می گذراند و دومی که امير نام داشت و تقريبا هم سن و سال مازيار بود، در آن دوران سال آخر دبيرستان را در قزوين طی می کرد و پدرش که يک مصدقی با وفا بود و نمی خواست پسرش سربازی برود، تصميم گرفت او را برای ادامه تحصيل به اروپا و بويژه به آلمان بفرستد. آن دوران (۱۹۵۱ ميلادی) مصادف با يک تحول عظيم اجتماعی و جنبش ملی شدن نفت در ايران، به رهبری دکتر مصدق و دکتر فاطمی بود. روزی حاج کريم، ديد که مازيار در مغازه به برادرش کمک می کند، برای اميد دادن و شادمانی او، تصميمش را گفت: "اگر در امتحانات قبول شوی و نمره خوب بياوری ترا با امير می فرستم آلمان. حسين آقا هم اين تصميم را دارد و به خسرو اين را گفته است. مازيار در حالی که سر يک جعبه را گرفته بود و با برادرش بداخل مغازه حمل می کرد، گفت: بابا، خيالت راحت باشه، کوشش خودم را می کنم که حتا معدلم ازخسرو هم بهتر بشه. مازيار در آن چند ماه که به امتحانات مانده بود، شب و روز درس خواند و عاقبت درامتحان نهائی برای ديپلم دبيرستان شرکت کرد و همه امتحان هارا، بقول خودش، با خوش بينی زياد و موفقيت، پشت سر گذاشت و احتمال می داد که معدل ديپلمش ۱۸ به بالا شود.
حاج کريم چند ماهی پس ازنامزدی پسرش بادختر مش رضا، يعنی دقيق يک هفته بعداز دريافت نتيجه قبولی امتحانات نهائی پسر دومش مازيار که عاقبت نه با معدل ۱۸ ببالا، بلکه بامعدل شانزده و نيم قبول شده بود، يک عروسی مفصل برای محمد راه انداخت و دوستانش راهم ازقزوين و تهران همراه خانواده برای اين جشن مفصل با ارسال نامه ای همراه کارت عروسی، دعوت کرد. حاج کريم می خواست بايک تير سه نشان را بزند، از طرفی هم محمد نورچشمی اش را شاد و صاحب همسر کند و ماهانه به او حقوق معينی بدهد و از طرف ديگر هم جشنی برای فارغ التحصيلی مازيار، يعنی پايان درس و قبوليش بانمره خوب و اخذ ديپلم دبيرستان، بحساب آيد و مسئله سوم، هم درباره فرستادن اين پسرش به اروپا با دوستان تهرانی و قزوينی، مشورتی انجام دهد که چکار کنند که بچه هايشان در غربت باهم باشند.

در اين ميان حسين آقا، دوست تهرانی، پس از دريافت نامه و کارت دعوت، چون کار تجارتی هم در شيراز داشت، دعوت را پذيرفت و طی نامه ای يک پاسخ مثبت، بله نوشت که خوش حال می شود، درآن جشن عروسی شرکت کند. او نيز پيش خود گفت: اين فرصتی است که معاملاتم را هم در آنجا انجام دهم. در آن حال علی آقا پاسخی به آن دعوت نامه نوشت، و ضمن پوزش از حاج کريم تقاضا نمود، به دليل مشکلات زياد مسافرت از راه قزوين به تهران و از آنجا هم سفر بسيار طولانی به شيراز، او را از آمدن و شرکت در آن جشن معذور دارد. اما در عوض يک هديه جالب عروسی که عکس شاه عباس اول بر روی قاليچه تبريزی بافته شده بود، تهيه ديد و به آدرس مغازه حاج کريم ارسال کرد. بدين ترتيب، اگر چه مسعود و امير بسيار مايل بودند در اين عروسی شرکت کنند، اما نشد.

بهرحال جشن عروسی محمد و دل آرام باشادی برگذار شد و برای حاج کريم هم فرصتی بود که حد اقل با حسين آقا در باره تهيه گذرنامه و فرستادن پسرش به آلمان همراه امير و خسرو مشورتی بکند و آنها تصميم خود را با هم بگيرند. مازيار که مطمئن شده بود، آلمان رفتنش حتمی شده، گاهی اوقات اخبار راديو های خارجی به زبان فارسی را گوش می داد و نگاهی به روزنامه ها و مجلات می انداخت و هر مطلبی را در باره اروپا و بويژه در باره آلمان می ديد، آن را می خواند. البته قبل از هر چيزی نحوه زندگی جوانان اروپا و رابطه دختران و پسران در آنجا برای او مهم تر از هر موضوع ديگر بود. مازيار اولين کاری که کرد به دنبال يک فرهنگ لغت آلمانی- فارسی رفت. مأسفانه در شيراز نتوانست پيدا کند و کوشيد با مکاتبه با خسرو از تهران يک جلد به دست بياورد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




حاج کريم حدود دو هفته ای بعد از عروسی محمد، نامه ای برای دوستانش در قزوين و تهران نوشت و ضمن تشکر از زحمت سفر به شيراز و شرکت در جشن عروسی و يا زحمت کشيدن برای هدايای ارسالی، بويژه در نامه علی آقا ياد آوری کرد که گذرنامه تحصيلی برای پسرش گرفته است و همراه او در اولين هفته ماه ژوئيه به تهران خواهند آمد و خوش حال می شوند که اورا همراه امير درتهران منزل حسين آقا ملاقات کنند.
اين دوستان که وسايل سفر فرزندان را آماده کرده بودند، در همان ايام تعيين شده به تهران آمدند و چندروزی هم مهمان حسين آقا شدند. آنها برای فرزندان خود بليط هواپيمای پان آمريکن هم تهيه ديده بودند. جوانان در آن روزها هر سه با هم بودند و خسرو چون در تهران به دنيا آمده بود و بيشتر قسمتهای اين شهر بزرگ را می شناخت، مرتب همراه دوستانش به خيابان می رفت و زيبائی های شهر را به آنها نشان می داد. لاله زار و استامبول پاتوق آنها بود و گاهی هم سينما می رفتند و از دور نظری به دختران سينما برو که اغلب با برادرانشان بودند، می انداختند. از ميان اين سه جوان، مازيار باصطلاح شهرستانی، کمی شلوغ تر و آسان پذير تر و خوش گذران تر بود. او که تا آن سفر از شهر زيبای شيراز شاعر پرور پا به بيرون نگذاشته بود، در اين تهران بزرگ، بيشتر اوقات چشمش بدنبال دختران زيبا روی می چرخيد. اگر چه دختران شيرازی بسيار شوخ تر بودند، اما او هی زير لبی می گفت در تهران چه تيکه هائی هست. مازيار با وصف اينکه شيرازی بود و همه روی شاعر بودن شيرازی ها حساب می کنند، از استعداد شعرو شاعری نيزکم بهره بود. تنها چيزی که ازمردمان خوش برخورد و خنده روی و هميشه شاد شيراز به ارث همراه داشت، عاشقی و چشم چرانی به دنبال دخترها بود. روزی آنها در خيابان لاله زار راه می رفتند و امير شعری از خيام بخاطرش آمد بدين مضمون:
امشب می جام يکمنی خواهم کرد،
خودرا به دو جام می غنی خواهم کرد؛
اول سه طلاق عقل و دين خواهم داد،
پس دختر رز را بزنی خواهم کرد.
در اين حال که يک دختر با موهای سياه و بلند از کنار آنها گذشت، قند توی دل مازيار آب شد و با وصف اينکه کمتر شعری حفظش بود ناگهان با اشاره به موهای آن دختر اين شعر از حافظ را شکسته بسته زمزمه کرد، که می گويد:
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد البته او بجای حاقظ حلقه بندگی زلف تو بگوش مازيار باد را خواند که همه زدند زير خنده. بهر حال او برای اولين بار که به اين شهربزرگ آمده بود، بسيار شادمان تر از رفقايش بنظر می رسيد و هم و غمش اين بود که هرچه زودتر به آلمان پرواز کنند.

بعد از جنگ خانمان بر انداز دوم جهانی و تشکيل سازمان ملل و بستن پيمانهای صلح پايدار، يعنی درسالهای پنجاه و شصت ميلادی بسياری ازخانواده های مردمان خاور ميانه که دستشان به دهانشان می رسيد، علاقمند بودند، فرزندان با هوش خودرا برای تحصيل به اروپا بفرستند، آمريکا رفتن هنوز کمتر مد و باب روز بود. با اين وصف در مقايسه با امروز، حتا تعداد محصلان اعزامی به اروپا هم بسيار کم بودند. در آن دوران سه شغل در ايران و در ميان جوانان بر سر زبانها بود، يعنی مشاغل پزشکی، مهندسی و افسری با لباس نظام و شهربانی، مهم تر از هر شغل ديگری بنظر می رسيدند. زيرا اکثر دختران زيبا و مدرن و آنهائی که تا کلاس نهم و يا بندرت دوازدهم مدرسه می رفتند، خيلی مايل بودند، همسر پزشک و مهندس و يا افسر بشوند. در واقع اين به يک انگيزه قوی تبديل شده بود که اگر از هر جوانی پرسيده می شد، در چه رشته می خواهی تحصيل کنی و يا چه شغلی را دوست داری و می خواهی انتخاب کنی؟ قبل از همه رشته های پزشکی و يا مهندسی و بعدش هم افسری شنيده می شد. هر جوانی هم که برای تحصيل عازم اروپا می بود، در مرحله نخست می خواست پزشک متخصص شود و اگر موفق نمی شد، رشته ی ديگری را بر می گزيد.
مازيار و امير و خسرو با هم در يک روز بسيار گرم ماه ژوئيه در سال ۱۹۵۲ ميلادی از فرودگاه تهران به قصد فرانکفور آلمان پروازکردند. اين سه جوان که می شود گفت: از گروه های نخستين محصلين ايرانی بودند که حدودا چهار سال بعد از تشکيل جمهوری فدرال آلمان غربی، برای تحصيل به اين کشور می آمدند. اين جوانان کنج کاو و تيز هوش و علاقمند به تحصيل در اروپا از همان فرودگاه پرواز تا فرانکفورت از هر فرصتی برای پرسش استفاده می کردند و از مسافران با تجربه تری اطلاعات عمومی زيادی بويژه درباره آلمان بعداز جنگ جهانی دوم، مثلا از وضع جغرافيائی و شيوه زندگی مردم و نام شهرهای معروف و دانشگاههای آن و کار دانشجوئی و غيره، کسب کردند. از جمله يک مرد مسن و با تجربه مسافرتهای متعدد به اروپا و پيش از همه به آلمان و سويس، که گويا خود تحصيل کرده آلمان دوران به قدرت رسيدن نازيها بود، در پاسخ به يکی از پرسشهای امير، مبنی بر اينکه کدام شهر دانشگاه معروفی با دانشکده پزشکی خوبی دارد، گفت: من خودم در آخن در رشته مهندسی ساختمان درس خوانده ام، اما آنطور که از دوستانم شنيده ام، برای پزشکی، دانشگاههای مونيخ و هايدلبرگ بهترين هستند و دانشگاه آخن و کارلسروحه هم از نظر تکنيکی بهتر ازدانشگاههای ديگر آلمان هستند. علاوه بر اين، دانشگاه هايدلبرگ بعد از دانشگاههای پراگ در چکسلواکی و وين در اطريش قديمی ترين دانشگاه دنيا است. دانشگاه پراگ در دنيا ازنظر قدمت اول و وين دوم است.
اين سه جوان هنگامی که در فرودگاه فرانکفورت پياده شدند و به سالن ترانزيت رسيدند، اولين پرسش آنها، اين بود که فاصله فرانکفورت به مونيخ و به هايدلبرگ هر کدام چند کيلو متر است؟ تصادفا يک قالی فروش مقيم اوفنبورگ که طرف پرسش بود، به آنها پاسخ داد که تا مونيخ کمی بيشتر از چهارصد کيلومتر و تا هايدلبرگ حدود هشتاد و شش کيلو متر است و ادامه داد که اتفاقا من با قطاری بطرف اوفنبورگ می روم که از هايدلبرگ می گذرد. اگر شما قصد رفتن به هايدلبرگ يا مونيخ را داريد، می توانيد با من به ايستگاه مرکزی شهر بيائيد و از آنجا هم می شود بليط قطار برای يکی از اين شهرها که می خواهيد برويد، تهيه کرد. اين سه جوان با خوشحالی همراه قالی فروش که بسته های قالی و دو چمدان هم داشت از همان فرودگاه سوار اتوبوس شدند و در حمل بسته ها به او نيز تا ايستگاه قطار مرکزی شهر کمک کردند. آنها توی اتو بوس با هم مشورت کردند که تا مونيخ راه دوری است و مونيخ شهر بس بزرگی هم هست و مطمئنا مخارج هم خيلی گرانتر از هايدلبرگ بايد باشد. بعلاوه امير گفت: من در ايران نيز اسم هايدلبرگ را شنيده بودم که شهر بسيار قديمی است و به طوری که می گفتند و آن آقا هم درهواپيما تأييد کرد، دانشگاهش بسيار معروف است. لذا بهتر است نخست برويم هايدلبرگ. آنها باهم به ايستگاه قطارمرکزی رسيدند و قالی قروش نگاهی به برنامه حرکت قطارها کرد و گفت قطار بعدی بطرف بازل ۲۰ دقيقه ديگر حرکت می کند. در اين فاصله آنها بليط يک طرفه قطار تا هايدلبرگ را تهيه کردند و مجددا نزد قالی فروش برگشتند. در ايستگاه مرکزی فرانکفورت هم تا سکوی سوار شدن قطار به طرف هايدلبرگ، آنها در حمل بسته ها و چمدانها نيز به قالی فروش کمک کردند و از او هم برای محبتش و راهنمائی آنها، سپاسگذاری نمودند. عاقبت قطاری که از برلين می آمد، رسيد و آنها با هم سوار همان قطار برلين که بطرف بازل می رفت، شدند. قالی فروش گفت: حدود کمتر از يک ساعت ديگر به هايدلبرگ می رسيم و من به شما خواهم گفت که کجا پياده شويد.

اين سه جوان در قطار به دشت سر سبز و خرم با شهرک های کوچک آن در مسير راه و دور و بر و نزديکی های خط آهن، خيره شدند. گرچه چند سالی بيش از جنگ جهانی دوم نگذشته بود و آثار خرابی برخی کارخانه های توليدی و منازل مردم در بعضی نقاط در اطراف خط راه آهن، هنوزهم، ديده می شد، اما مناظر زيبای طبيعت آلمان با تمام وجودش خودنمائی می کرد و بسيار دلنشين بود و بر عکس ايران در اينجا هوا هم زياد گرم نبود. چيزی که برای جوانان دانشجوی تازه از ايران رسيده، ديدن داشت و جالب بنظر می رسيد، خط آهن يا ريل دو طرفه و اتوبانهای آلمان و بويژه تقاطع برخی اتوبانها که از دور در داخل قطار به چشم می خوردند، بود. اينها را در ايران نديده بودند، چون جنگ دوم دامن مردمان ايران را هم گرفته بود و بعلاوه ايران تا آن اندازه هم پيشرفت نکرده بود. يعنی نه طبيعت يک سانی داشت، نه اتوبان، نه کارخانه های زياد و نه ريل قطار دو طرفه داشت. تنها ثروتی که داشت نفت بود و آنهم در اختيار خارجيان و بويژه انگليسی ها بود.

مازيار و امير و خسرو که توی دنيای تماشا بودند، ناگهان از قالی فروش شنيدند: که داريم به مقصد هايدلبرگ نزديک می شويم و شما بايد برای پياده شدن آماده شويد. آنها هر سه باهم گفتند "مرسی". بعضی از آلمانی ها يکه خوردند که اين واژه فرانسوی از آنهارا می شنيدند، درحالی که تمام وقت اين چهارنفر به يک زبان عجيب و غريب حرف می زدند! چگونه شد که فرانسوی از آب در آمدند؟ آخر، اين آلمانی ها نمی دانستند که اين يک واژه معروف فرانسوی جزئی از زبان فارسی شده است و احتمالا اين جوانان بغير از اين واؤه ديگر يک کلمه فرانسوی هم نمی دانستند.
آنها پس ازسپاس مجدد از قالی فروش، و گفتن به اميد ديدار، ازقطار پياده شدند. هنگامی که به جلو ايستگاه مرکزی آمدند، منظره زيبای شهر درميان دونيمه کوه دارستانی وقصر قديمی پادشاهی آن در سينه يکی ازاين کوهها که در اواخر قرن هفدهم دو بار توسط فرانسويان خراب شده بوده و نيمی از آن خرابی، همان طور مانده است، خودنمائی می کرد. آنها با خود زمزمه می کردند که اين قصر گويا زمانی به اين شهر چه ابهتی می داده و اکنون هم چه زيبا است. در نيمچه کوه مقابل، جاده ای به طرف بالا از ميان دارستان کشيده شده بود و برخی آدمها با چوب دستی درآن مشغول راه رفتن بودند و يا برخی درحال نيمه دو و يا باصطلاح امروز جوگينگ بودند. بعدها معلوم شد که اين جاده ياخيابان به راه فيلسوفان اين شهر نامگذاری شده و از آنجا منظره شهر بسيار رؤيائی و زيبا تر ديده می شود. قابل ذکر است که دانشگاه هايدلبرگ، در کنار دانشکده پزشکی معروفش، دارای دانشکده فلسفه مهمی نيز هست که يکی از فيلسوفان نامدار قرن بيستم بنام هانس گئورگ گادامر (۱۹۰۰ تا ۲۰۰۲ ميلادی) درآن هم تحصيل و هم تدريس کرده است. از وسط اين شهر رودخانه "نکار" عبور می کند که رومی ها در قرن اول ميلادی پل چوبی بر آن بسته بودند که دو طرف آب را بهم وصل می کرده، ولی بعد از مدتی در اثر بالا آمدن آب و يخبندان در هم شکسته شده بوده و بعد از آن تا هزار سال پل ديگری برروی اين رودخانه ساخته نشده بود. درقرن ۱۲ ميلادی مجددا يک پل سنگی بر آن ساختند که تا اواخر قرن هيجدهم، هشت بار خراب شده بود و آن را ترميم کرده و يا از نو ساخته بودند. در سال ۱۷۸۸ کارل تئودور، امير اين شهر و فرمان روای منطقه، دستور داده بود پل امروزی را برای نهمين بار در همين مکان که هست، بسازند و حالا به "آلته برويکه" معروف است و بخش قديمی شهر را با آن طرف آب قرنها است از نو بهم ارتباط داده است. اکنون پلهای متعدد ديگری بر روی اين آب ساخته شده اند. ولی "آلته برويکه" آن ابهت را هنوز از دست نداده و يکی از آثار ديدنی برای توريست های سرا سر جهان است، اما مدتی است که ديگر عبور و مرور اتومبيلها بر روی آن ممنوع شده است.

اين جوانان شرقی با ديدن اين مناظر و بعد هم نگاه به دختران زيبا روی و حسرت مند آلمانی بعد از جنگ، آنها را به ياد بهشتی می انداخت که در مدرسه و درس تعليمات دينی به نقل ازقرآن مجيد ازتعريفهای پيغمبر اسلام شنيده و خوانده بودند. مازيار که کمی شوخ و پر رو تر بود، در مسير راه بطرف ايستگاه قطار خيابانی شهر (اشتراسن بان)، برای مقصدشان، گفت: بابا تعريف آن بهشتی که در قرآن مجيد آمده، همين جا است. درختان سر سبز و آب روان و حوريان بهشت و غير در همين شهر زيبا و روی همين زمين در خاک آلمان است و مردم ما از آن بی خبر اند، پس ديگرچه می خواهيم؟ امير و خسرو زدند زيرخنده و گفتند پای پيغمبر بيچاره به اينجا نخورده بوده و در ادامه امير گفت: بهتر است، فعلا برويم سراغ جا و مکان برای امشب و فردا سر صبر برويم دانشگاه سر و گوشی به آب بدهيم و بپرسيم که کجا بايد نام نويسی کرد؟ کلاسهای زبان کجا هستند و آيا خوابگاه دانشجوئی اطاق به ما می دهد يا خودمان بايد به دنبالش برويم و تهيه کنيم و غيره.

بهرحال آنها سوار قطار خيابانی شدند و حدودا بعد از شش بار توقف، مستقيم در ايستگاه جلو دانشگاه معروف به "اونی پلاتس" پياده شدند. هرسه با چمدانهای در دست بازبان بين المللی و پرس و جو کنان به قهوه خانه دانشجويان در زير زمين ساختمان دانشگاه رفتند و با وصف شلوغ بودن و دود سيگار زياد که قبل از همه امير را ناراحت می کرد، يک ميز نيمه خالی پيدا کردند که موسر سياهی يک طرف آن نشسته بود و با ورود آنها لب خندی زد و دستی تکان داد. آنها نخست فکر می کردند که او ايرانی است و از همان دور سلام کردند. او در پاسخ گفت: السلامن عليه کم، اهلا و سهلا. مازيار به فارسی پاسخ داد و گفت چطوری؟! او خنديد و گفت: عجم، عجم! شاه شاه! اميرگفت نه، مصدق، مصدق، او هم سری به علامت تأييد تکان داد و با خوش روئی تعارف کرد که می توانند آنجا نزد او بنشينند. آنها چمدانها را گوشه ای گذاشتند و نشستند. خسرو نگاهی به او کرد و گفت ببخشيد فارسی را کجا ياد گرفته ايد؟ موسياه با بشاشيت گفت: خانه ما کويت است، نزديک ايران و خيلی ايرانی در کويت هستند و من از همکلاسی های ايرانی کمی فارسی ياد گرفته ام. شما تازه آمده ايد؟ آنها در پاسخ گفتند: همين امروز از ايران آمده ايم. مو سياه به رسم مهمان نوازی زود رفت و سه ليوان چای آورد و گفت: آيا گرسنه هستيد؟ اينجا از ساعت شش بعد از ظهر منزا (ناهارخوری دانشجويان) باز می کند. آنها گفتند، مرسی فعلا نه، اما تا ساعت شش گرسنه می شويم. حالا قبل از همه يک هتلی يا جائی برای خوابيدن می خواهيم. موسياه يک لحظه فکر کرد و گفت: فعلا چای را صرف کنيد، من از هاوس مايستر (سرای دار خوابگاه) می پرسم که آيا موقتا اطاقی خالی در خوابگاه دارد؟ يا بايد امشب را در هتل بگذرانيد. غصه اش را نخوريد، اين مسئله حل خواهد شد.

بعد از نيم ساعتی مو سياه گفت: من سری به هايم (خوابگاه) می زنم و می پرسم که آيا اطاق خالی هست يا نه؟ خوابگاه ما همين سيمينار اشتراسه، آنطرف خيابان است. آنها باهم گفتند مرسی و امير نگاهی به آن دو کرد و گفت: شانس آورديم، اين کويتی چه آدم خوبی است. مازيار و خسرو حرفهای امير را تأييد کردند. زياد طولی نکشيد و آنها هنوز چای را تمام ننوشيده بودند که موسيا برگشت و دستها را بهم زد و گفت: يا الله، خيلی خوب شد! در هايم ما، يک اطاق بزرگ سه تختی خالی است و شما می توانيد از همين حالا آنجا برويد و فردا در اشتودنتن ورک (دفترمسئول خوابگاهها) می توانيد، البته اگر بخواهيد باهم باشيد، کارهای فرماليته را انجام دهيد. بعد از صرف چای، آنها همراه موسيا به هايم و نزد سرای دار رفتند و کليد آن اطاق را که در طبقه هم کف بود، گرفتند و چمدانهايشان را در يک گوشه از اطاق با سه تخت و يک دستشوئی گذاشتند و هرکدام خود را روی يک تخت انداختند. موسياه گفت: فروينده آلس اوکی (دوستان همه چيز روبراهه)؟ هر کار دگری داشتيد، من طبقه اول در همين هايم اطاق ۱۲ هستم، (فی امان الله) پس تا بعد. آنها اين بار با غلظت خاصی گفتند اشکره ک (خيلی متشکريم)، برای رفتن به شام مزاحمت خواهيم شد. موسياه گفت: بله بله، من يادم نرفته، حتما ساعت شش می آيم پائين و باهم می رويم منزای مارشال هوف که همين نزديکی هاست. يک ساعتی نگذشته بود که مو سياه آمد و آنها با هم به منزای مارشال هوف رفتند. موسياه برای آنها هم ژيتون شام خريد که هرکدام کمتر ازيک مارک بود. البته بعداز شام آنها هم پول چای و هم پول ژيتونهای شام را با تشکر برای راهنمائی اش به او دادند، اگر چه او نمی خواست بگيرد. اما با خواهش و تمنا پول را توی جيبش انداختند. سپس با هم يک گشتی به خيابان اصلی يعنی همان "لاله زار تهران" زدند.

بدان ترتيب اين سه جوان در همان روز و ساعات اوليه، خيلی چيز ها را ياد گرفتند. مثلا محل و قيمت خوراکی منزا و قهوه خانه دانشجوئی و آشنائی با هايم ياخوابگاه و آدرس محل نام نويسی برای دانشجويان خارجی، نام بيمه های مريضی وحتا نام بعضی از ديسکو ها يا دانسينگهای دانشجوئی و غيره. آنها بعد از يک ساعتی قدم زدن و گشت و گداز به هايم باز گشتند و آن شب را با خيال آسوده خوابيدند.

صبحش ساعتهای هشت و نيم بود که از خواب بيدار شدند و خسرو قبل از آن دوی ديگر به سراغ دست شوئی رفت و بعدش هم دوشهای عمومی را کشف کرد و به اطاق باز گشت. او به امير و مازيار گفت اگر می خواهيد دوش بگيريد، عجله کنيد تا ديگران دوشها را اشغال نکرده اند، شما کار خودرا انجام دهيد. آندو از جا پريدند و هرسه باهم با برداشتن حوله و صابون و لباس زير که از ايران باخود آورده بودند، به طرف راهرو و دوشهای عمومی رفتند. بعد از شستشو و آمدن به اطاق و پوشيدن لباس، نگاهی به همديگر کردند و گفتند، کجا صبحانه بخوريم؟ در اين حال يکی با انگشت به در اطاقشان کوفت و بدون انتظار اجازه ورود، مو سياه بود که بداخل آمد و سلام کرد و گفت: می خواهين برويم کافه تريا؟ هر سه گفتند: آيا آنجا می شود صبحانه هم خورد؟ او با سر تکان دادن و گفت: البته که می شود و خنديد و ادامه داد، در شهر دانشگاهی هايدلبرگ می شود همه کاری کرد. از درس خواندن گرفته تا شام و ناهار و صبحانه خوردن و دانسينگ و دختربازی و غيره! با شنيدن واژه دختر بازی، قند توی دل مازيار آب شد وگفت آه قربانت برم، شاد باشی، چه خوش گفتی و آنها باهم رفتند کافه تريا. مازيار که اززبان آلمانی فقط گوتن تاگ و گوتن مورگن (روز بخير و صبح بخير) را خوب ياد گرفته بود در هر وقتی از روز آن واژه ها را برای دختران بکار می برد. گاه گاهی دختری هم با لبخندی مليح به او پاسخ می گفت. به محض ورود آنها به کافه تريا و قبل از يافتن جائی برای نشستن، اولين چيزی که از موسياه شنيدند، آن بود: شما بايد هرچه زودتر ايمترکولاسيون (نام نويسی در دانشگاه) بکنيد. چون سرای دار هايم يادآوری کرد که مسئولان خوابگاه دانشجوئی از شما بشاينيگونگ (تأييديه) ثبت نام را خواهند خواست. آن سه بهم نگاهی کردند و گفتند، راست ميگه و ما بايد هرچه زودتر نام نويسی کنيم. بهر حال آن روز هر کدام يک سينی چهارگوش برداشتند و دوعدد بروتشن (نان گرد) و کره و مربا و يک تکه پنير و يک فنجان قهوه گرفتند و صبحانه را خوردند. سپس طبق رهنمود مو سياه مدارک خودرا از هايم بر داشتند و به بخش نام نويسی خارجيان در دانشگاه که به اکادميشه آوسلندزآمت معروف است، رفتند. آنها هر سه با کمک مو سياه فرمها را برای رشته پزشکی پر کردند و همراه مدارک به مسئول نام نويسی تحويل دادند و راهنمائی هائی هم با همان بشانيگونگ دريافت کردند که بايد از زيمستر اول زبان ياد بگيرند و بعد از قبولی گروند اشتوفه ۳ (پايه يا مرحله سوم) زبان و چون در آلمان دوره دبيرستان بيشتر از ايران، يعنی ۱۳ سال است، لذا آنها می بايستی يک سال هم اشتودين کولگ (بزبان امروزی پيش دانشگاهی) بگذرانند و بعد وارد کلاس درس دانشکده پزشکی بشوند. در هر صورت آن سه با هم در آن اوايل درس را جدی گرفتند و کلاس زبان و کالج يا پيش دانشگاهی را با موفقيت گذراندند.

خسرو و امير به جديت خود در رشته انتخابی ادامه دادند و با دقت رهنمودها را که در هنگام نام نويسی به آنها گفته بودند، دقيق بکار بستند و آغاز به تحصيل کردند. اما مازيار با آنکه زبان محاوره ای راخيلی سريع ياد گرفت و بهمين دليل هم توانست بی دقدقه کالج را همراه دوستانش پشت سر بگذارد، در عين حال از خوشگذرانيها و دختر بازی که در آلمان چيز عادی بود، غافل نمی ماند. او اغلب اوقات در فکر آن بود که چگونه بادخترها آشنا شود وگرم بگيرد؟ بهمين دليل هم کمتر به درس توجه می کرد. معمولا سالهای بعد از جنگ جهانی دوم، به دليل کشته شدن سربازان جوان و فراوانی، تعداد دختران دم بخت بمراتب بيش از پسران بودند و با وصف آنکه هنوز در ميان آلمانی ها دوری جستن از خارجيان از نژاد دگر، بطور کلی محو نشده بود، اما دانشجو بودن و آن هم رشته پزشکی که آينده مطمئن تری داشت، خودش امتيازات و محسناتی بودند که دختران جوان و نيمه محروم آلمانی، نه از آن چشم پوشی می کردند و نه از خوش تيپی بعضی از اين جوانان خارجی. بهمين دلايل شانس مازيار، در پيدا کردن دوست دختر برای خوشگذرانی خيلی بالا بود. او نه اينکه يک دوست دختر دائمی داشت، بلکه گاه گاهی هم حريص بودنش گل می کرد و با ديگر دختران يک لاسی می زد. درواقع او می خواست خيلی چيزها را از خسرو و امير پنهان کند و چيزی را هم به آنها نمی گفت. مثلا اگر شبی دير به منزل می آمد و يا کتابخانه پيدايش نمی شد و آن دو متوجه غيبتش می شدند، به بهانه هائی، آن غيبت را توجيه می کرد. زمانی رسيد که ديگر نمی شد دوست دختر دائمی اش را از امير و خسرو پنهان کند و اجبارا او را به آنها معرفی کرد. در همان ايام يک شبی ساعتهای هشت که تازه از کتابخانه بيرون آمده بود، تصادفی با دختر ديگری روبرو شد که يک ماهی پيش برای گذراندن يک دوره شش هفته ای به هايدلبرگ آمده بود و در همان همسايگی هايم دانشجوئی آنها زندگی می کرد. مازيار بنا به عادتش که بهمه دخترها يک سلام می کرد، گوتن آبند (سلام شب) غليظ و دوستانه ای هم به او گفت. او پاسخ دوستانه ای هم در يافت کرد. مازيار مهلت نداد و گفت شما هم دانشجوی اينجا هستی؟ پاسخ شنيد، نه، اما مثل اينکه شما دانشجوئی درسته؟ بله، مازيار با لب خند پاسخ داد. دختر زيبا اورا مورد پرسش دگری هم قرار داد که راستی اهل کجائی؟ مازيار گفت: از ايران و معطل نکرد و بله اولش را تکميل نمود که در اينجا دانشجوی پزشکی هستم. دختر قند توی دلش آب شد و گفت: اوه چه خوب، مازيار بدون توجه به اينکه دوست دختر دارد و او منتظرش هست، ديگر معطل نکرد و گفت: دوست داری يک قهوه باهم بنوشيم؟ پاسخ شنيد، چرا نه! کجا برويم؟ مازيار نگاهی به ساعتش کرد و گفت: کافه تريا دانشگاه بسته است، ولی ما می توانيم توی همين هاوپت اشتراسه (خيابان اصلی) يک قهوه خانه برويم. دختر سر را به علامت مثبت تکان داد و آندو راه افتادند. آنها در خلال را از هر دری صحبت کردند، اما در افکارشان رؤياهای جدا گانه ای می گذشت. مازيار چون دوست دختری داشت، می خواست فقط يک بار با ديگری امتحان کند و دختر برای خودش برنامه ها می چيد که اگر پسر خوبی باشد، با او دوست شود و حتا در آينده زندگی مشترک و مطمئنی را آغاز کند. در هر صورت در همان ساعتهای اوليه دختر شيفته تعريفهای مازيار از شهر زيبا و عاشق پرور شيراز شد و خيلی مايل بود بيشتر دراين باره بداند. آنها آن شب تا ساعتهای دوازده با هم بودند و چون دختر صبح زود فردايش می بايستی سرکلاس دوره شش هفته ايش باشد، با تعويض آدرس به هم آهسته روانه منزل شدند. دختر در همان قهوه خانه نگاهی به آدرس هايم مازيار کرد و گفت: چه خوب منهم در همين نزديکی ها زندگی می کنم، حدود ۳۰۰ متر فاصله داريم. اگر پس فردا شب شنبه وقت داری می توانم ترا برای شام دعوت کنم. مازيار که انتظار چنين دعوتی را نداشت، کمی ذوق زده شد و گفت: خيلی ممنون، اگر برايت زياد زحمت نيست، با کمال ميل می آيم. در پاسخ شنيد، نه، نه، بهيچ وجه زحمت نيست. من اينجا تنها هستم و اگر بعد از دوره شرکت مرا نگه ندارد، شايد فقط دو هفته ديگر اين شهر بمانم و بر گردم مونيخ. آخر والدينم مونيخ زندگی می کنند. مازيار توی دلش گفت: اين مهم نيست من می خواهم فقط امتحان کنم و چه بهتر که اينجا نمانيد، اما بظاهر گفت: حيف است از اينجا بروی. دختر گفت کوشش می کنم بمانم. برای مازيار تازگی داشت که يک دختر ۲۵ ساله و هنوز مجرد در يک شهر غريب بدون والدينش تنها زندگی کند.

مازيار روز موعود خودرا شيک کرد، بطوری که توجه خسرو و امير را بخودش جلب نمود. آنها پرسيدند، خير است؟ خيلی شيک کردی! تو هر وقت پيش دوست دخترت می روی، اين قدر بخودت نمی رسيی، امروز چه خبره؟ او گفت خبر تازه ای نيست، او برای شام دعوتم کرده. خسرو و امير نيز فکر می کردند حالا که دوست دخترش او را دعوت نموده، بايد هم شيک کند و گفتند برو خوش باش. در حالی که مازيار می دانست دوست دخترش آن شنبه نزد پدر و مادرش رفته بود و هايدلبرگ نبود. او تا قبل از اين که گل فروشی ها بسته شوند، زود رفت يک دسته کوچک گل تهيه ديد و ساعت حدود هفت عصر بود که رفت خانه آن دختر. اسم اورا روی زنگ طبقه دوم ديد و آن را به صدا در آورد. چند لحظه ای طول نکشيد که خود دختر آمد پائين و در را باز کرد و با هم رفتند طبقه دوم. دختر در يک آپارتمان يک اطاقه با آشپزخانه کوچکی و يک دوش و دستشوئی زندگی می کرد. پس از آنکه آنها وارد آپارتمان شدند، مازيار دسته گل را که هنوز به کاغذ پيچيده بود به او داد. دختر خودش کاغذ را باز کرد و ضمن تشکر يک بوسه بر گونه ی مازيار هم زد. آن شب آنها پس از صرف شام، يک ليوانی هم شراب سرخ نوشيدند و مازيار از شهر شاعر پرور شيراز، شعری در وصف شراب، از سعدی شيرازی بدين مضمون خواند:
از شراب عشق جانان مست شو کانچه عقلت می برد شرست و آب.
او کوشيد مفهوم شعر را توضيح دهد، اما نتوانست کاملا آن را برای دوست تازه (!) و مهماندارش ترجمه کند. مازيار آن شب بعداز دو ليوان شراب سر گرم شد و با دستی صورت دختر را نوازش کرد و بی اختيار لب بر لبانش گذاشت و دختر که چهار سالی نيز ازاو بزرگتر بود و کمی بيشتر تجربه داشت و دلش نزد مازيار هم گير کرده بود، هيچ مقاومتی نشان نداد و آنها به آغوش هم افتادند. مازيار ساعتهای خوشی را با مونيکا گذراند. عقربه ساعت از نيمه شب گذشته بود و مازيار نيز از ترس اينکه نکند امير يا خسرو مشکوک شوند و بفهمند که من پيش دوستم نرفته ام، زود لباسهايش را به تن کرد و بدون قرار مداری برای ديدار بعدی، ضمن رو بوسی آرام از پله ها پائين آمد و به منزل خودش رفت. امير و خسرو که در اين ميان هر کدام اطاقهای مستقلی داشتند، درخواب بودند و دير وقت آمدن اورا متوجه نشدند. مازيار در آن اوايل برای حتا بوسيدن و به رختخواب کشاندن دوست دخترش قولهای زيادی به او داده بود، هيچ فکرش را نمی کرد که بيشتر دخترهای اروپائی به اين سادگی و بعد از يک آشنائی کوتاه با پسری، زود وارد رختخواب شوند. اين جملات از فرهنگ اسلامی و مرد سالارانه توی افکارش دور می خوردند: آخر مگر می شود، با دختری بدون آنکه قول ازدواجی به او بدهی به اين سادگی همخوابگی کرد؟! بهر حال او اين مطلب را علنا در جائی نمی گفت.
مازيار بيش از يک بار با مونيکا شانس همخوابگی را پيدا نکرد و او بعد از پايان دوره که ۱۲ روز ديگر تمام شد و چون کاری در مونيخ به او دادند و خبری هم از مازيار نشد، بنا بر اين از شهر هايدلبرگ رفت. در همين ايام بود که دوست دختر باصطلاح ثابت مازيار از او حامله شده بود و چون مازيار بچه نمی خواست، لذا اصرار داشت که او سقط جنين کند ولی دوست دخترش نمی خواست. گويا او دوستش را که حامله هم بود، يک بار نيز کتک زده بوده که بايد سقط جنين کند. اين مسئله را از دوستان صميميش هم پنهان کرده بود که دوست دخترش حامله است و مايل نبوده که بچه را بياندازد. اين دوست دختر مازيار نيز بهمين دليل از او جدا شده و از هايدلبرگ هم رفت. مازيار به دوستانش گفت: جدائی او و اينگه بورگ بدليل رفتن او از هايدلبرگ است. برای مازيار اين دختران فقط وسيله خوشگذرانی بودند و هيچگاه نمی خواست اولا با دختری که از نظر سنی بزرگتر ازخود او و ياحتا همسن خودش باشد ازدواج کند و دوما اگر دختری قبل از ازدواج با مردی هم خوابه شود که ديگر ولش کن و به نظر مازيار، اصلا به درد زندگی نمی خورد!!

چندين سالی از اين ماجرا گذشت. امير و خسرو پزشک شدند. خسرو نخست به ايران رفت و بعد از چند سالی کار به بهانه گرفتن تخصص راهی آمريکا شد. امير با دختر جوانی که شش سال از خودش کوچکتر بود ازدواج کرد و در آلمان ماند و دارای دو فرزند دختر و دو پسر شد. ولی مازيار رشته اش را عوض کرد و بعد از چند سالی تحصيل دررشته جديد گويا بدون اخذمدرک دانشگاهی به ايران بازگشت. اين دوستان صميمی و همکلاسی سابق، گاه گاهی باهم در تماس بودند. اما به مرور زمان و به دليل کار و مشغله زياد، رابطه آنها نيز به سردی گرائيد و ساليان درازی بود که از يک ديگر بی اطلاع ماندند.
روزی امير که يکی از همکاران خودرا در مطب او نمايندگی می کرد، سرش زياد شلوغ بود، زيرا مريضهای چندی منتظر معاينه پزشک بودند. در آنحال ناگاه نوبت به خانمی رسيد که منشی مطب اورا اينگه بورگ ماير صدا زد. به محض ورود خانم به اطاق معاينه، امير گفت: ببخشيد مثل اينکه ما هم ديگر را می شناسيم! خانم گفت: آری، آری، شما همکلاسی مازيار، آن مرد که بی وفا بوديد. امير خيلی شکه شده بود و گفت: مازيار به ظاهر جوان بدی نبود. در تعجبم! شما که بظاهر با هم خوب بوديد، مگر چه شده؟ اينگه بورگ گفت: شما اورا با خودتان مقايسه نکنيد. او زياد آدم خوبی هم نبود آنطور که وانمود می کرد! من از او حامله شدم و بعد که فهميد، می خواست مجبورم کند که سقط جنين کنم و حتا مرا لای در گذاشت که بچه ام بيافتد. بهمين دليل از او جدا شدم و از هايدلبرگ هم رفتم. بچه ام يک پسر است و اکنون در فرانکفورت زندگی می کند. امير گفت: از طرفی واقعا خوشحالم که مجددا شما را می بينم و از طرف ديگر باعث تأسف است که مازيار اين گونه با شما بد رفتاری کرده. ما هيچ نمی دانستيم و او هرگز با ما در اين باره حرفی زد و جريان جدائی را دليل رفتن شما از هايدلبرگ به ما گفت. من هيچ باور نمی کردم که او چنين آدم خشنی باشد. بهرحال اينگه بورگ بعد از معاينه رفت و قضيه همان طور ماند. چند سال بعدش که امير مطب شخصی خود را باز کرده بود. روزی خانم مولد (زن امير) که منشی مطب خود امير بود ماهنامه ی پزشکان را ورق می زد و چشمش به يک آگهی افتاد که جوانی از مونيخ نوشته است: از پزشکان ايرانی تقاضا دارم، هر کسی آدرس و تلفن مازيار منوری شيرازی را دارد، بر من منت گذارد و برايم بفرستد. او اين آگهی را به امير نشان داد و امير با کنج کاوی گفت: اين ديگر از مازيار چه می خواهد؟ او گوشی تلفن را برداشت و به مونيخ زنگی زد و جوانی درآن طرف خط گفت: هلو، دانشگاه مونيخ پاول ... هستم. امير گفت: ببخشيد شما آگهی داده ايد و آدرس و تلفن مازيار را خواسته ايد. ايشان هم کلاسی من بوده اند و من اورا می شناسم، اما آدرس و تلفنش را ندارم. اجازه دارم بپرسم که برای چه آدرس او را می خواهيد؟ احتمالا من بتوانم آنرا به دست بياورم. پاول گفت: پدرم کتابی به او قرض داده و می خواهم آن را پس بگيرم. امير کمی توی فکر رفت و گفت: رو راست می خواهم حرف بزنم، اين را باور نمی کنم، زيرا کسی برای يک کتاب اين آگهی را نمی دهد. خوشحال می شوم که دقيق بمن بگوئيد، جريان از چه قرار است که من باکمال ميل کوشش خواهم کرد، درحد توانم کمک کنم. پاول رو راست گفت: من پسر بيولوژی مازيارم و چيزی هم از او نمی خواهم، فقط مايلم اورا و اقوام پدريم را بشناسم. اميرگفت اگرمايل هستی می توانيد يک بار اين شهر ما بيائيد و در اين رابطه باهم بيشتر صحبت کنيم. پاول ضمن تشکر گفت اگر برنامه انتهای هفته شما را بهم نمی زنيم، در همين انتهای هفته خود و خانمم مزاحمتان می شويم. امير گفت: نه، نه، مزاحم نيستيد و ما برنامه ويژه ای نداريم و شما می توانيد تشريف بياوريد. پاول در همان شنبه که دو روز ديگر بود، همراه زنش به آن شهر محل اقامت امير آمد.

ساعتهای هفت بعداز ظهر بود که زنگ منزل امير به صدا در آمد. امير خودش از پنجره نگاهی به بيرون کرد و يک مرد حدودا چهل سال ببالا، قد بلند و موسياه را همراه يک خانم ديد که کاغذی در دست دارد و جلو در ايستاده است و به زنگ در خيره شده. او فورا در را به رويشان گشود و گفت بفرمائيد تو. به محض ورود آنها، او خود را معرفی کرد، من امير هستم. جوان هم ضمن سلام گفت: اسم من پاول است و ايشان نيز خانمم هستند. ما با هم تلفنی صحبت کرديم، از ديدارتان خوش حالم و گفت: بی نهايت سپاسگزارم که به ما وقت داديد. امير در پاسخ گفت: خواهش می کنم، اين طبيعی است و من هنوز کنجکاوم که بيشتر در باره آن موضوع که تلفنی اشاره کرديد، بدانم. در اين ميان آنها وارد سالن مهمانخانه شدند و خانم مولد نيز به آنها خوش آمد گفت و جای نشستن تعارف کرد. خانم مولد با وصف آلمانی بودنش، به رسم خاور زمينی ها به مهمانان آلمانی اش چای تعارف کرد و گفت حتما با ما شام هم ميل می فرمائيد؟ و بلافاصله به آشپزخانه رفت و يک سينی با نان و ژامبو و پنير فرانسوی وکالباس و متعلقات ديگر همراه يک قوری چای که درست کرده بود آورد. پاول و خانمش ضمن تشکر، گفتند: راضی به زحمت نبوديم و بسيار ممنون، اگرچه ما در قطار يک نيمه غذائی هم خورده ايم، اما بدمان نمی آيد که يک چند لقمه نيز با شما بخوريم.

آنها ضمن شام و نوشيدن چای در باره جريان مفصل تر صحبت کردند و امير گفت: مادر شما خواهری نيز داشت که با يک دانشجوی ايرانی ديگر دوست بود. من اورا نيز می شناختم و يادم هست چندی پيش مادرت به مطب من آمد و درباره گذشته و مازيار صحبت کرد. گويا خاطره زياد خوبی از پدرتان نداشت. ناگهان زن پاول قيافه اش عوض شد و رو به شوهرش گفت: مامان تو که خواهر ندارد و شايد او يک زن ديگر باشد! امير گفت مگر شما پسر اينگه بورگ نيستی؟ پاول گفت: نه مادرم اسمش مونيکا است! امير گفت: تا آنجا که من می دانم، اينگه بورگ دوست دختر مازيار بود و بعدها متوجه شدم که از او حامله شده، ولی بدليل اينکه مازيار بچه نمی خواسته، اينگه بورگ هم از او جدا شد. آنگونه که اينگه بورگ چند سال پيش به من گفت پسرش که تقريبا هم سن شماست در فرانفورت زندگی می کند. امير ادامه داد که مازيار (پدر بيولوژی شما) اهل شيراز است و در زمان دانشجوئی دايم عاشق و همکلاسی شوخ و با مزه من بود. اما من واقعا نمی دانستم در کنار دوست دخترش با دخترهای ديگر هم رابطه دارد. امير در ادامه گفت می خواهم کنجکاوانه بپرسم چه انگيزه ای باعث شد که شما برای يافتن او به مجله پزشکان آگهی بدهيد؟ پاول گفت: راستش را بخواهيد، من در سالهای بچگی و نو جوانی هر گاه به آئينه نگاه می کردم، هيچ شباهتی بين خود و پدر فعليم را نمی ديدم و به اين دليل مادرم را زير فشار قرار دادم و خواهش کردم که به من بگويد، پدر بيولوژی من چه کسی بوده، چون من هيچ شباهتی به پدر فعليم ندارم. از اول او نمی خواست چيزی بمن بگويد و می گفت اين پدر تو است. ولی هنگامی که با اصرار زياد من رو برو شد، عاقبت گفت: او يک شبی بايک دانشجوی پزشکی ايرانی بنام مازيار منوری در هايدلبرگ همخوابه شده و ديگر اورا هرگز نديده است. چون در آن زمان قرص ضد حاملگی نبود، من از او حامله شدم و دوازده روز بعدش از هايدلبرگ به مونيخ آمدم و چند هفته بعد که با پدر فعليت آشنا شدم، به پزشک مراجعه کردم، پزشک معالجم گفت: چهار هفته است که حامله ای. با وصف اينکه پدر فعليت می دانست من از کسی ديگر حامله شده ام، با من ازدواج کرد و ترا به عنوان پسر خود پذيرفت. او هيچگاه نمی خواست که بتو بگويم، پدر بيولوژی ات نيست. او مانند پسر خودش دوستت دارد. اکنون می دانی که چرا شکل و قيافه تو با او فرق دارد! موهای تو سياه اند و تو بيش از حد بشاش و متحرکی، اما او آرام و ضعيف است و موهای بور دارد. با اين توضيح مادرم، کمی آرام تر شدم و ساليان دراز است که تصميم گرفته ام با پدر بيولوژی خود آشنا شوم. بسيار ممنون و سپاسگزار خواهم بود اگر شما لطف کنيد و آدرس و تلفن او را برايم بدست بياوريد. من هيچی از او نمی خواهم، اما مايلم با او و اقوام پدری ام بيشتر تماس داشته باشم و آنها را از نزديک بشناسم.

امير کمی تحت تأثير احساس اين جوان قرار گرفت و گفت: با اطمينان من کوشش خواهم کرد آدرس و تلفن پدر بيولوژی شما را پيدا کنم. بدون شک او هنوز در شيراز زندگی می کند. و گر نه، حتما برادر و خواهرانش آنجا هستند. متأسفانه بطوری که اطلاع دارم، پدر مازيار چندين سال پيش که ما باهم تماس داشتيم، بنا به گفته او، فوت کرده اند. پاول آهی کشيد وگفت: حيف، پس ديگر نمی توانم پدربزرگ بيولوژی خود را ببينم! در آن حال او و خانمش با تشکر زياد از امير و خانم مولد و دادن آدرس و تلفن منزل و محل کار خود به ايشان، پس از صرف شام مختصر و ميوه و چای و چند ساعت گفتگو از هر دری، حدود ساعتهای ده و نيم شب بود که آنها اجازه ی مرخصی خواستند و گفتند: فردا بايد کارهای عقب افتاده منزل را انجام دهند و بايد بروند. قطار بعدی ساعت يازده و ده دقيقه شب از آن شهر بطرف مونيخ می رفت که مايل بودند به آن قطار برسند. امير گفت: می توانيد شب بمانيد و فردا برويد. پاول ضمن تشکر گفت: حتما بايد برويم. حقيقتا من بايد فردا ضمن کمک به خانمم برای کارهای منزل، خودم را نيز برای درس بيولوژی پس فردا آماده کنم. آخر نگفتم، من دردانشگاه مونيخ در رشته ی علوم طبيعی استاديار هستم و دکترا را در زمينه ژن شناسی نوشته ام. امير ضمن آرزوی موفقيت بيشتر برای او، گفت حتما مازيار بيش ازحد خوشحال خواهد شد اگر بشنود که پسر تحصيل کرده ای مانند شما را دارد. چون وقت کم بود امير آنها را به ايستگاه قطار رساند.

چند هفته ای از اين ديدار کوتاه سپری شد. امير در تلفنهای با ايران جويا شد که از مازيار دوست سابق خود و پدر بيولوژی پاول خبری به دست آورد. عاقبت به راستی موفق شد تلفن مازيار را در شيراز پيدا کند. روزی زنگی به او زد و نخست خود را معرفی نکرد و فقط گفت از آلمان چه کسی را بخاطر می آوری که به تو زنگ بزند؟ مازيار بلافاصله گفت: آه امير عزيز شرمنده ام که خيلی وقت است، از خودم خبری نداده ام. واقعا گرفتاری های زندگی هوش وحواس را ازآدم می گيرد و انسان خيلی کم وقت می کند، حتا بياد دوستان صميمی بيافتد. بعلاوه اينها زن و بچه ها و کار و کوشش برای تأمين زندگی آنها درايران ديگر مجال به آدم نمی دهد، زياد به امور شخصی فکر کند. امير گفت: در اينجا هم همينطوره. منتها اگر آدم خودش بخواهد، می تواند حرص و جوش کمتر باشد. حالا قصد از تلفن نخست پرسيدن حالی از تو بود و اگر زود تر تلفنت را پيدا می کردم، حتما زود تر هم زنگ می زدم. دوم اينکه چندی پيش يک جوان بيش از حدود چهل سال سن بنام پاول که در مونيخ استاديار دانشگاه است و در ماهنامه پزشکان، در بدر به دنبال تو می گشت، همراه خانمش پيش ما آمد. او خواهش کرد که آدرس و تلفن ترا به او بدهم. من گفتم متأسفانه ندارم، اما پيدا خواهم کرد و به اوخواهم داد. ناقولا! توپسری هم درست کرده بودی وبه ما نمی گفتی؟ مازيار آنطرف تلفن هاج و واج ماند وگفت: حقيقتا نمی دانستم. امير در اين بين اسم مادر پاول را به او گفت. يک باره يادش آمد در آن اوايل در کنار دوست دخترش يک شبی را با مونيکا گذرانده بود و چون تو و خسرو می دانستين من دوست دختر دارم، چيزی به شماها هم نگفتم. چون حدود دوازده روز بعدش مونيکا نيز از هايدلبرگ رفت، بنابراين من او را ديگر فراموش شده به حساب آوردم. اول فکر کردم، تو بچه اينگه بورگ را می گوئی که يک بار تا نزديک فرانکفورت هم آمدم، اما موفق نشدم اورا پيدا کنم. امير گفت خيلی وقت پيش از اين تصادفی اينگه بورگ هم به مطب من آمد و زياد خوب ازتو تعريف نکرد. مازيار در ادامه صحبتها گفت: می دانم، چون من نسبت به او بدی کردم. بهر حال، تقاضا دارم شماره تلفن مرا به پاول بدهيد. گرچه حدس می زنم در اينجا غوغا برپا خواهد شد و تا من قباله کهنه را به دست بدهم، زن و بچه هايم و بويژه پدر و مادر همسرم پوست از سرم خواهند کند.

يک هفته ای نگذشته بود که روزی مجددا زنگ تلفن منزل مازيار به صدا در آمد، يکی ازبچه ها گوشی را برداشت و گفت: بابا يکی به زبان خارجی نام ترا می برد، حتما از آلمان است. مازيار گوشی را گرفت و شنيد که به آلمانی می گويد: من پاول هستم، می توانم با مازيار صحبت کنم؟ مازيار گفت: تو پسر مونيکا هستی؟ پاسخ شنيد، من پسر تو و مونيکا هستم. مازيار ذوق زده، گفت: از شنيدن صدايت بسيار خوشحالم. چندی پيش امير به من زنگ زد و درباره ديدار با تو و خانمت صحبت کرد و من خواهش کردم که شماره مرا به تو بدهد. تو می دانی که مادرت هيچ چيزی درباره حاملگی خودش و وجود تو به من نگفت و بی خبر از هايدلبرگ رفت؟ پاول گفت: از کجا می توانست به تو خبر دهد، در حالی که تو در آن مدت هيچ خبری ازخودت نداده بودی؟ مازيار گفت آخر من هيچ نمی دانستم که او حامله شده. پاول گفت اين را می دانم، او حتا در اين باره تا دو سال پيش هم چيزی به خود من نگفته است. پاول همه داستان را برای پدر بيولوژی خود تعريف کرد و در ادامه گفت: او فقط می خواسته پدر بيولوژی و اقوام پدری را پيدا کند و هيچ انتظار ديگری هم ندارد. مازيار کمی مکث کرد و ناگهان بغزش ترکيد و به گريه افتاد و گفت اگر می دانستم مادرت از من حامله است، بهر قيمتی او را پيدا می کردم و با التماس می خواستم که بامن ازدواج کند. پاول گفت: حالا ديگر گذشته است وهيچ کارش را هم نمی توان کرد. مادرم بسيار از زندگی با شوهرش و خواهر و برادر نا تنی من که آنها فکر می کنند با من خواهر و برادر تنی هستند، شاد و خوشبخت است. مازيار پسر چهل ساله خودرا همراه زنش برای ديدار از شيراز به ايران دعوت کرد و پاول دعوت را پذيرفت و گفت: دراولين تعطيلات و فرصت همراه خانمم خواهيم آمد. در اين ميان پاول يک بار ديگر با امير تلفنی تماس گرفت و گفت که پس از جستجو، برادر ناتنی خودرا در فرانکفورت نيز يافته است و با او ملاقات کرده و شايد در آينده نزديک هم ايران برود. مازيار ماجرای تلفنها از آلمان و پسرش را برای اولين بار به زنش گفت و قسم ياد کرد که تا آن تلفن امير ازآلمان و اين تلفن امروز هيچ اطلاعی نداشته است. همسرش با يک غر زدن ايرانی، گفت: شما مردها از هر فرصتی برای خوشگذرانی استفاده می کنين.
در اين داستان حقيقی و پند آميز که بصورت رمان نگاشته شده است، نام اشخاص حقيقی نيستند، بلکه تخيلی اند.

دکتر گلمراد مرادی
هايدلبرگ، آلمان فدرال
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de





















Copyright: gooya.com 2016