تشخيص آتش و پنبه، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
واقعيت فرهنگ سنت زده و اسلامی شدهء ما آن است که ما، از يک سو، در جدا ساختن آن چه هائی که همچون آتش و پنبه نيستند و نبايد از هم جدا شوند سابقه ای طولانی پيدا کرده ايم و، از سوی ديگر، مهارت اصلی ما در اندرآميختن چيزهائی است که حتماً بايد از هم تفکيک شوند اما، چون ما آن ها را همچون آتش و پنبه نمی بينيم، در هم می آميزيم شان و، در نتيجه، زندگی و هستی و نيستی خود را در حريق بزرگی که بر پا می شود از دست می دهيم
[email protected]
در زبان فارسی ضرب المثل های گوناگونی در مورد مصلحت شخص و جامعه در جداسازی مواد و مطالب و اشخاص »ناهمساز» وجود دارند که هريک نشانه و حاصل تجربه ای هستند که، تا اطلاع ثانوی، همچون «حکمتی عوامانه» به ما درس زندگی می دهند. می گويم «تا اطلاع ثانوی» چرا که معمولاً کاربرد ضرب المثل ها خود نشانه ای از «وضع موجودی» است که در آن اين «ناهمسازی» ها وجود دارند و اتفاق می افتند؛ اما چه بسا، وقتی که شرايط مسلط بر وضع موجود را عوض کنيم، کاربرد ضرب المثلی که تا ديروز درست و بجا می نموده يکباره نادرست از آب در می آيد.
مثلاً، بگيريم ضرب المثل بديهی «آتش و پنبه را کنار هم نمی گذارند». اين سخن در متن واقعی خود، همچون يک قانون علم فيزيک، درست است و در هر تجربهء عملی هم تکرار شدنی است؛ اما اگر آتش و پنبه در کلام ما «جنبهء تمثيلی» بخود بگيرند و ما از آوردن نام اين دو، چيزهای ديگری را منظور کنيم، آنگاه حتيمت وقوع «قانون / تمثيل» ما تنها با نشان دادن تجربه های مکرر ممکن می شود.
و تجربه نشان می دهد که در کاربرد تمتثلی واقعيت است که چرخ انديشهء ما را جادهء سنگلاخ و پر دست اتداز سنت لنگ می کند. در واقع، چون نيک بنگريم، در می يابيم که واقعيت فرهنگ سنت زده و اسلامی شدهء ما آن است که ما، از يکسو، در جدا ساختن آنچه هائی که همچون آتش و پنبه نيستند و نبايد از هم جدا شوند سابقه ای طولانی پيدا کرده ايم و، از سوی ديگر، مهارت اصلی ما در اندرآميختن چيزهائی است که حتماً بايد از هم تفکيک شوند اما، چون ما آنها را همچون آتش و پنبه نمی بينيم، در هم می آميزيم شان و، در نتيجه، زندگی و هستی و نيستی خود را در حريق بزرگی که بر پا می شود از دست می دهيم. من، مطلب اين هفته را، به دو نمونه از کاربردهای درست و نادرست همين تمثيل تفکيک کننده اختصاص داده ام.
کاربرد نادرست
بخاطر دارم که نخستين بار اين ضرب المثل را در کودکی و در اثبات لزوم جدا کردن دختران و پسران در مدارس شنيدم. مادرم دو سالی مرا در کودکستان «ايران»، به مالکيت و مديريت زنده ياد خانم شوکت ملک جهانبانی، در محلهء شاهپور تهران، گذاشته بود و من، از نخستين روز، در سر کلاسی مختلط نشسته بودم، و با دخترها همانگونه همبازی بودم که با پسرها.
آن روزها، خانمی پير و مذهبی و فضول در همسايگی ما بود که اغلب، بی خبر، به خانه مان می آمد. و در يکی از آن آمدن ها، وقتی شنيد که مرا به کودکستان «مختلط» سپرده اند، با حيرت از مادرم پرسيد که «چطور حاضر شده ای آتش و پنبه را کنار هم بنشانی؟» مادرم نگاهی به او کرد و گفت: «خانوم، اين حرف ها ديگه قديمی شده». و هر دو ساکت شدند. من البته آن روز معنای چندانی از اين گفتگو دستگيرم نشد، اما ديری نپائيد که در عمل به آن معنا دست يافتم.
من يک برادر و سه خواهر داشتم و در پی تجربهء کودکستان مختلط، و نيز به يمن نگاه و نوع تربيت مادرم، خانه را ادامهء مدرسه می يافتم. در خانه نيز با خواهران و برادرم بازی می کرديم و کسی هم نبود که بين ما تفاوتی (که امروز «جنسيتی» خوانده می شود) بگذارد. حتی وقتی هفت ساله شدم و به دبستان پسرانه رفتم، همچنان نمی توانستم تفاوتی بين خود و برادرم، از يکسو، با خواهرانم، از سوی ديگر، بگذارم يا برای آنها حقوقی متفاوت و محظوراتی خاص قائل شوم.
يادم هست، «سالی که شاه تير خورد» مرا به کلاس اول دبستان پسرانهء هدايت سپردند (آن روز ها تعداد دبستان ها و دبيرستان های مختلط کم بود) و من در آنجا يکباره با دنيای «نرينه» ای روياروی شدم که در آن بوئی از جهان آزادانه ای که خانم جهانبانوئی ساخته و مادرم از آن دفاع کرده بود يافت نمی شد. رفته رفته ديدم که «جداسازی آتش از پنبه» چگونه موجب شد تا «زن» برای اکثر همشاگردانم موجودی مرموز و معمائی شود و چون ملزومات بلوغ پيش آمد تشنگی دائم نسبت به اين «موجود مرموز» هرچه بيشتر بر رمز و راز او افزود. ديدم که سال ها طول می کشد تا مرد برخاسته از بستر سنت «جدائی آتش و پنبه» در يابد که «زن» هم موجودی همسان او است و رمز و رازی ندارد، خطری ـ همچون خطر آتش ـ با او نيست، و لازم نيست که ـ گير افتاده در ميان مجذوبيت های غريزی و گريزندگی های ناشی از آن حکمت ضرب المثلی ـ به «زن» همچون موجودی ديگر و دست نيافتنی نگاه کند. در دانشگاه هم ـ که دختر و پسر با هم بودند ـ می ديدم که بسياری از دوستانم از همسخنی با دخترها می هراسند، در هر کلام که می گويند رنگ می بازند و رنگ می گيرند؛ و...
و اکنون که به اين راه دراز آمده از نوجوانی تا رستنگاه پيری می نگرم، جامعه ای را در پس خود می يابم که، روز به روز بيشتر گرفتار شده در آن «حکمت آتش و پنبه»، جوانانی عقده ای، مرد سالار، سرکوبگر، و سرکوب شده می پرورد و، به مدد احکام و شرايع و امر به معروف و نهی از منکر و گشت های اجتماعی اش، فضائی تلخ و غير انسانی بوجود می آورد، ناامنی اجتماعی را بحد اعلا می رساند، و هر امر طبيعی را به پديده ای غير طبيعی مبدل می سازد، و با کاربرد بی خردانهء ضرب المثل هائی که وضعی طبيعی را، بصورتی تمثيلی، تبديل به وضعيتی نا مربوط به اصل می کنند، سنت هائی پوسيده و ضد انسانی بوجود آورده و آنها را تقويت کرده و پايدار می سازد.
و می بينم که تنها کافی است لحظه ای از اين وفاداری گوسفندوار به سنت و حکمت رايج دست برداريم و به اين نکته فکر کنيم که اگرچه آتش و پنبه را برای همنشينی يکديگر نساخته اند اما زن و مرد حتماً برای هم ساخته شده اند و بايد بتوانند بی هراس و پسله کاری، و همچون دو انسان، در جامعه با هم روبرو شوند و بدانند که جز در اندام تناسلی در ديگر امور با هم برابر و مساوی اند.
و در همين راستا است که می بينم آن کودکستان زير بازارچهء شاهپور، اگر تا امروز و همچنان متکثر می شد، تا چه حد می توانست کارخانهء توليد نگاهی سالم به انسان و جامعه باشد. و دردم بيشتر می شود بخصوص وقتی که می خوانم حکومت اسلامی دور مدارس دخترانه ديوارهای بلند می کشد که مبادا مردی، جوانی، پسرکی سرکی بکشد و «آنچه ناديدنی است» را ببيند؛ و بی اختيار، به خويشتن دشنام می دهم که حتی برای يک لحظه تصور کرده ام که می توان به رهبری يک آخوند (مرتجع و غير مرتجع هم ندارد) به آزادی و ارزش های تمدن مدرن رسيد.
و می بينم که بهای گزاف آن لحظهء کج انديشی چندان و فقط اين نيست که من اکنون سی سال است وطنم را نديده ام و هر لحظه اش را در هوای زيبا و آزاد اما غريبهء نقاط ديگر دنيا گذرانده ام. بهای واقعی را آن دخترک های پنج ـ شش ساله ای می پردازند که ديگر کودکستان خانم جهانبانی برايشان مهيا نيست و مجبورند، لچک به سر، خود را از آفتاب و مهتاب بپوشاند، تن از اکسيژن هوا و گرمای خورشيد پنهان سازند، و استخوان هاشان در زير حجاب های تحميلی کج و معوج شود. يا آن پسرک های بی گناهی که بايد زن را موجودی آمده از سياره ای ديگر بدانند و جز به نگاه شهوت بر او ننگرند و، در محروميت از رابطه ای انسانی با او، يا به دامن فاحشگان بدبخت پناه برند و يا به خود- ارضائی ی غير طبيعی و عقده ساز رو کنند؛ و روزی هم که دری به تخته ای خورد و به زنی رسيدند، ندانند با اين «از کرهء ديگر آمده» چه بايد بکنند و، عاجز از اظهار عشق طبيعی، و بی خبر از راز و رمز دوستی و محبت و همخانگی و همسری و همبستری، هيچگاه در کنار «جفت» خود به آرامش و راحت نرسند.
و براستی آيا اين سخنی گزافه است اگر بگويم که جامعهء ما آن روز به آزادگی و تمدن خواهد رسيد که زن و مرد را همچون آتش و پنبه نبيند و آنها را از هم منفک نکند؟ آيا نه اينکه برای رسيدن به چنين آگاهی و اشرافی، انسان ايرانی مجبور خواهد بود کوه های بلند سنت و خرافه و شرايع ضد انسانی را از پيش پای خود بردارد و هفت بيابان و منزل آگاهی را با کفش های آهنين بپيمايد؟ مگر نه که گاه يک حادثهء ظاهراً مختصر، نماد و نمود دگرديسی بزرگ يک اجتماع می شود؟
اما، روشن است که گناه و تقصير از ضرب المثل «آتش و پنبه» نيست، گناه از جامعه و مذهبی است که دو انسان ساخته شده برای هم را همچون دو عنصر متضاد و غير قابل همنشينی می بيند و رسوم و آداب خود را بر اساس اين بينش وضع می کند. والا چه بسا شرايطی هم هست که در آنها ضرب المثل «آتش و پنبه» کاملاً قابل ارسال و اعمال باشد و حکم حکمت درست عملی و اجتماعی را پيدا کند.
کاربرد درست
حال، پيشنهاد می کنم به آن مقاومتی فکر کنيم که ـ لااقل در نسل ما ـ به هنگام شنيدن واژهء «سکولاريسم» (اگر معنا و تعريفش را می فهميديم و بفهميم) از خود نشان می داديم و می دهيم: «جدا سازی مذهب و شريعت الهی از حکومت؟ يعنی، می خواهيد بگوئيد که بايد دين و ايمان را از حوزهء عمومی خارج کرد و به داخل حوزهء خصوصی راند؟ تا دست يک مشت آدم بی دين و مفسد باز شود که دختر و پسر را در يک کلاس بنشانند، عرق خوردن را آزاد کنند، اجازه دهند که احکام شريعت اعمال نشود، و در ماه مبارک رمضان روزه خواری را آزاد بدانند؟»
جا نخوريد. از خود تاريخی مان سخن می گويم. حافظ بود که گفت: «خود شکن، آئينه شکستن خطا ست». براستی مگر ما نبوديم که در اصل اول متمم قانون اساسی مشروطه مان (که قرار بود سند ورود ما به عالم تجدد باشد) نوشتيم: «مذهب رسمی ايران، اسلام و طريقهء حقهء جعفريهء اثنی عشريه است، و پادشاه ايران بايد دارا و مروج اين مذهب باشد؟»، مگر سيد حسن مدرس مان در «مجلس شورای ملی» ی برآمده از همان مشروطه فرياد نزد که «ديانت ما عين سياست ما است؟» و مگر خمينی، در پيش و پس انقلاب ۵۷، بارها همين را تکرار نکرد و در کتابش نگفت که «اين که ديانت بايد از سياست جدا باشد و علمای اسلام در امور سياسی دخالت نکنند را استعمارگران گفته و شايع کرده اند. مگر زمان پيغمبر اکرم (ص) سياست از ديانت جدا بود؟ مگر زمان خلفای حق يا نا حق، زمان خلافت حضرت امير (ع)، سياست از ديانت جدا بود» و آل احمدمان فرياد زهازه برکشيد؟
مگر حزب به اصطلاح لا مذهب توده مان از همان ابتدای تشکيل اش لی لی به لالای دينکاران نگذاشت و پس از انقلاب هم عصای دست آنان نشد؟ مگر حتی دکتر بختيارمان نبود که، هم در دوران نخست وزيری اش و هم پس از گريختن از ايران و رسيدن به پاريس، گفت: «من رکن مربوط به حق نظارت بر قوانين توسط روحانيون را که در [اصل دوم] قانون اساسی ۱۹۰۶ آمده قبول دارم و معتقدم که هيچ قانونی که مغاير با اصول اسلام باشد نبايد تصويب شود؟»
باور کنيم که تاريخ مان گواه آن است که ما ـ از فردای تسليم شدن به اعراب نومسلمان ـ هيچگاه به «جدائی حکومت از مذهب» نيانديشيده ايم، نه آن زمان که سلطان را ظل الله و شاه را سايهء خدا خوانديم و شمشير شريعت آخوند را به دست اش داديم تا غازی اسلام شود، نه آن زمان که، به سودای بازگرداندن استقلال ايران، تشيع امامی را «مذهب رسمی» کشور اعلام کرديم و سر از تن آنها که به اين «يکی شدن رسمی ديانت و سياست» رضايت ندادند جدا کرديم؛ و نه آن زمان که ميرزا ملکم خان مان می کوشيد تا نشان دهد که «اصول تجدد» با «احکام نورانی اسلام» تفاوتی نداشته و در واقع از آن احکام اخذ شده اند؟
مگر ما نبوديم که چرم صندلی سينماها را پاره می کرديم وقتی می ديديم که شاه در جشن های دو هزار پانصد ساله گيلاس مشروبش را بلند کرده و می خواهد آن را به سلامتی ميهمانانش بنوشد؟ مگر در ليست بلند تخطی های شاهان پهلوی از قانونی که حتی نخوانده بوديمش ذکر نمی کرديم که نظارت علما را تعطيل کرده اند، به بهائيان ميدان داده اند، به زور کشف حجاب کرده اند، و حج رفتن و زيارت کردن مشهدشان قلابی و عوامفريبانه است؟
مگر ما نبوديم که، بعنوان روشنفکران سياسی، در برابر «تهاجم غرب» و برای معالجهء «غرب زدگی» مان نسخهء «بازگشت به خويش» پيچيديم و آن را، حتی نه همچون يک نظريهء فرهنگی، که بمثابه يک راه حل سياسی مطرح ساخته و نعش شيخ فضل الله نوری را پرچم شکست خود در برابر غرب دانستيم؟
پس چرا بايد حيرت کنيم وقتی می بينيم که «سکولاريسم»، يا فکر جدا شدن حاکميت و فرمانروائی از مذهب، با گروه خونی ما نمی خواند و با شنيدنش گوش هامان تيز می شود و، انگار زنگ خطر را شنيده باشيم، همهء دستگاه های تدافعی مان بکار می افتد؟
اما، در عين حال، خوانده ايم و ديده ايم که «ديگران»، قرن ها پيش از ورود لنگ لنگان ما به دوران مثلاً مدرن، دانسته بوده اند که حکومت و مذهب حکم آتش و پنبه را دارند و بايد آنها را از هم جدا ساخت تا انسان بتواند در جامعه نفسی براحتی بکشد، مزهء آزادی عقيده و بيان و گوناگونی و رنگارنگی را بچشد، و گروهی دينکار نتوانند، به ضرب چماق و شلاق و تير اعدام، همه را راهی بهشت دين خود کنند و، معطل آخرت نشده، جهنم را در همين «دار مکافات» بيافرينند. اين را آنها فهميدند و ما در برابر چنين فهمی با تمام قوا مقاومت کرديم. از لوازم تجدد جا خورديم؟ چاره را در پناه بردن به آيت الله ديديم! حجاب زن هامان را برداشتند؟ داستان «جشن فرخنده» را نوشتيم و از جور حکومت بی دين بر مسلمين بی گناه در حرم امامزادگان با غيرت و بی غيرت ناله سر داديم! به زنان حق رأی دادند؟ پای علم مرتجع ترين دينکار روزگار سينه زديم و نالهء حزين «وا اسلاما» براه انداختيم! فرنگ رفته هامان انتخابات را قلابی يافتيم؟ از «مراجع تقليد» خواستيم تا حکم تحريم آن را صادر کنند!
اينها همه ثبت شده اند و جای انکارشان نيست. اما من يقين دارم، که در روياروئی با واقعياتی اين چنين، وقت آن هم می رسد (و رسيده است) تا از خود بپرسيم: براستی چرا «ما» اينقدر با «ديگران» متفاوت بوده ايم؟
به اين پرسش می توان پاسخ های مختلفی داد، و داده اند، اما من هم می خواهم يک پاسخ کوچک را به فهرست بلند پاسخ های ممکن بيافزايم و آن اينکه برای «آن ديگران» امکاناتی تاريخی پيش آمد تا براستی آتش مذهب و پنبهء حکومت را کنار هم بنهند؛ و چون چنين کردند آتش سوزی مهلک ناشی از آن را هم ديدند و دانستند که بی جدا سازی اين دو از هم زندگی در جهنم فرود آمده از آسمان گريزناپذير خواهد بود. ما اما، بصورتی حيرت آور، با وجود اعتقاد راسخ مان به تفکيک ناپذيری سياست از مذهب، هر بار که اين آتش و پنبه را به هم نزديک کرديم، بادی وزيد و آتش را خاموش ساخت و پنبه را با خود برد و چنان نشد که يکی ذر ديگری بيافتد و همه چيز را بسوزاند و ما به حکمت تفکيک دست بيابيم.
ما البته اين کار را عامداً انجام نداديم، بلکه اين «ادغام ناشدگی کامل آتش و پنبه» در ذات استبداد خاص مسلط بر جامعهء ما نهفته بود که، در چهارده قرن گذشته، همواره حاصل تسلط خونخواران بيگانه بر ما بوده است. نگاه کنيم که در اين هزار و چهارصد ساله حاکمان عرب، مغول، تاتار و ترک مهاجم (و نه خودی) هيچکدام بازو و شمشير و سلاح خود ما نبوده اند و، در نتيجه، برای حاکميت و قاهريت خويش نيز به تأييد دينکاران محلی ما نيازی نداشته اند و مشروعيت خود را تنها از آئين های خود و از دم تيغ تيز لشگريان خويش می گرفته اند. و، بر عکس، در هر يورش و سلطهء نوينی، اين دينکاران ما بوده اند که بايد به کاسه ليسی سلاطين تازه از راه رسيده رفته و، در مقابل دريافت اجازهء کسب و کار، مشروعيت حکومت آنان را تصديق کنند. بدينسان، با همهء پای بندی ما به شريعت و غيرتمندی مان در برابر تهديد شدن آن، شريعتمداران مان جرأت آن را نداشته اند که داعيهء حکومت داشته باشند.
آن «ديگران» اما در تاريخ شان فرصت چشيدن حاکميت دينکاران را يافته اند، دادگاه های انکيزيسيون را بجشم خود ديده اند، سوزاندن آدميان زنده و چهار پاره کردن پيکر «گناهکاران» به دستور دينکاران را تجربه کرده اند و عاقبت، به جان آمده از آن همه بيداد، دست دينکاران را هم در عمل از حاکميت کوتاه کرده اند و هم، در عالم انديشه، نظريهء «ضرورت سکولاريسم» را پرداخته اند ـ نظريه ای که سخت به کارشان آمده، تاريخ شان را از بن بست خشک انديشی و خرافه پروری بيرون کشيده و عصر روشنگری و خردمندی را فرا راهشان قرار داده است.
ما اما هزار و چهار صد سال، در زير شمشير خونريز بيگانگان، در آن حالت بينابينی، در وضعيت «زدن اما يکی به نعل و يکی به ميخ» يا «کج نگاه داشتن ظرف اما نريختن مظروف»، روزگار را بسر برده و بين «سلطان ظالم» و «روحانی متظاهر به دفاع از مظلوم» نوسانی دردناک داشته ايم و، در نتيجه، هيچ گاه به حکمت ضرورت جدا ساختن اين «آتش» از آن «پنبه» پی نبرده ايم، تا اينکه «تاريخ لاکردار» آن ماه نحس بهمن ۵۷ را در سر راه مان قرار داد و برای مان «فرصت» نايابی فراهم کرد تا ما نيز مزهء اين «کنار هم نهادن آتش و پنبه» را با پوست و گوشت و استخوان مان تجربه کنيم.
نسل پدر بزرگ ها و پدران مان، و نيز نسل خودمان، هيچکدام نسل هائی نبودند که «تقدير تاريخی سکولار شدن» را بر دوش خويش حس و حمل کرده باشند. چرا، اين البته بود که گاهی از پدران و مادران خود ـ که در عهد نکبت زدهء قاجار چشم به جهان گشوده بودند ـ می شنيديم که نبايد به آخوند اعتماد کرد، چرا که او ـ با فروهشتن منطق و انسانيت و مطلق انگاشت شريعت ـ بی ايمان ترين، شيطانی ترين، خون آشام ترين و بی رحم ترين موجود روی زمين است. آری، اينها همه را می شنيديم اما اين شنيده ها در گوش جان ما فرو نمی نشستند و از مرکز اصلی دراکه مان رد نمی شدند.
و در اين غفلت بود که «انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷» را آفريديم و بدترين نوع آخوند را، با سلام و صلوات، با هواپيما از فرنگ وارد کرديم، به دست مليون مان کميتهء استقبال از امام تشکيل داديم و در مهرآّباد به انتظارش عکس گرفتيم، و با حلقوم کمونيست هامان سرود «خمينی، ای امام» سر داديم و از هوای بهار تازه از راه رسندهء آن سال شوم بوی گل و سوسن و نسترن (که بعداً هر سه اعدام شدند) شنيديم و در خيابان نعره سر داديم که «رهبر محبوب ما، از سفر آمد».
و او آمد تا حکمت بالغهء ضرورت جدا کردن آتش مذهب از پنبهء حکومت را در عمل به ما بياموزاند. و چه تجربه ای بود اين کابوس سی ساله که در آن ميليون ها آدم جان باختند، ميليون ها تن آواره و پناهنده شدند، بر سر پشت بام مدرسه هامان جوخهء اعدام بپا شد و ارتشيان و دولتمردان مان را بی محاکمه و دفاع به گلوله بستند، فرزندانی از خاک مان را که لااقل ـ چه درست و چه غلط ـ می انديشيدند و تن به ذلت و خواری نمی دادند، هزاران هزار کشتند و پيکرهاشان را در کاميون ها تا گورهای دسته جمعی بدرقه کردند؛ زنان مان را اسير چادر و حجاب کردند، فرخ رو پارسا مان را ـ که، مثل خانم شوکت ملک جهانبانی، زنی فرهنگی و آموزش و پرورشی بود ـ در کنار پری بلنده های بدبخت و ستمديده در گونی کردند و آتش گلوله بر آنان باريدند.
و، آنگاه، از ميان اين خون و دود و خفقان و رنج و فقر و فحشا و اعتياد بود که گياهی نازک اندام روئيد که تا سال ها نمی دانستيم «سکولاريسم» نام دارد و در سايهء کوچک اش نسلی نو، و برآمده از بستر آن همه تجربه های تلخ، در عمل دريافت که تا حکومت و مذهب از هم جدا نباشند «اين وطن وطن نشود!»
و اينگونه است که فکر می کنم، نسل جوان ايران، برای درک ضرورت جدا ساختن «آتش و پنبه» ای که اين بار در قامت های «حکومت و مذهب» ظاهر شده اند، نيازی به نظريه های پيچيده، تعريف های آکادميک، کنفرانس های صد تا يک غاز و سخنرانی های حکميانه ندارد. کافی است از خانه بيرون آيد و در خيابان قدمی بزند تا کارکرد عملی فقدان سکولاريسم را در همان نخستين گام ها دريابد؛ آنگاه که می شنود: «خواهر حجابت را رعايت کن»، «مادر، روسری ات را جلو بکش»، «برادر زياد نخند» و «پدر، وقت نماز ظهر است!»
او اکنون ـ حتی اگر واژهء «سکولاريسم» را نشنيده باشد ـ می داند که اينگونه صداها تنها در زير آسمانی طنين انداز می شوند که مذهبی خاص، بمدد يکی شدن با حکومت، بر جامعه حاکميت داشته باشد؛ آسمان سرزمينی که آخوندش را به مسجد برنگردانده اند، قانونش را هنوز شريعتی هزار و چهار صد ساله تعيين می کند، پليس اش با محتسب فرقی ندارد، و رهبرش تعيين شده از جانب خدا است، نه مستخدم مردمی که به او حقوق می دهند تا خدمتگذار مدير و مدبرشان باشد.
و، در اين ميانه، من يکی سخت شاکرم از اينکه هنوز زنده ام و دميدن خورشيد سکولاريسم را از افق تاريخ معاصر کشورم می بينم. و ديگرم باکی نيست که ـ به هنگام فراز آمدنش تا بام البرز ـ نباشم تا، تکيه زده بر عصای سرنوشتی پر شگفتی و ماجرا، بازگشائی کودکستان خانم جهانبانی را در زير بازارچهء شاهپور تماشا کنم. آن روز حتماً اسماعيل پنج سالهء ديگری هست که در کنار دخترکی نازک آرا می نشيند، از او نمی هراسد، او را همقد و اندازهء خويش می بيند، و چون هر دو قد کشيدند خود را مجبور نخواهند ديد که عشق را در پستوی جانه پنهان کنند و عمر را در قربانگاه سنت های پوک سر ببرند، بی آنکه پستچی دروغگوی آسمانی برايشان گوسفندی بهشتی بياورد که يادآور هميشگی شبانان دينکار است.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]