چشم اندازهای جهانی شدن، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
آن چه اکنون بايد رخ دهد جا افتادن مفهوم درست "جهانی شدن" در ذهن تک تک آدميان است؛ آن هم به صورت پذيرش ارزش های عام و گسترده (يونيورسال) علمی و منطقی و دور شدن از باورهائی که ريشه در جهل آدمی دارند و جز اين که جوامع را از آمادگی برای پيوستن به قافلهء جهانی شدهء تمدن بازدارند کار ديگری انجام نمی دهند
[email protected]
جهانی شدن (globalization) يعنی «برداشته شدن فاصله ها» از ميان جوامع پراکنده بر کرهء زمين (globe) و، در نتيجه، «عمومی شدگی» ((universality باورها، ارزش ها، روش ها، نهاد ها، نظام ها و قرارداد های اجتماعی. «عمومی شدن» هم، لاجرم، به جابجائی همهء آن پديده ها که بر شمردم و بقای شايسته ترين و کاراترين آنها می انجامد و اشکال ديگر پديده ها کنار ذاشته می شوند.
به همين دليل، روند «جهانی شدن» مخالف بسيار دارد؛ بخصوص در ميان آنها که، در برابر روندهای «عمومی شدن» و «جابجائی»، هويت و ماهيت زندگی خويش را در خطر اضمحلال می بينند و، در نتيجه، می کوشند تا در راه اين روندها سنگ بياندازند. اما من معتقدم که تحقق اين روند اجتناب ناپذير است و، لذا، عاقلانه آن است که بجای مخالفت با آنها در جستجوی راه حل برای مسائلی بود که اين روندها به همراه خود ايجاد می کنند. اما اجازه دهيد که اين هفته فقط بکوشم تا توضيح دهم که چرا به «اجتناب ناپذيری» ی روند «جهانی شدن» معتقدم.
نخستين نکته که بايد به آن توجه داشت به اين واقعيت بر می گردد که روند «جهانی شدن» پديدهء نوينی نيست و عمری به قدمت تاريخ جوامع بشری دارد. يعنی، اگر مسير عکس تحول آن را در نظر بگيريم، خواهيم ديد که اين مفهوم بر تصور پيدايش جوامع کوچک و فروبسته و بی ارتباط با خارج و، سپس، آغاز گشودگی و گسترش آنها بنياد گرفته است.
در اين تصور، هر جامعهء کوچک ابتدا گوشه ای از زمين را تصرف کرده و از آن خانه و محل سکونت ساخته است. سپس، بخاطر کارکرد نيازهائی که در هر جامعه وجود دارد، درهای آن گشوده شده و روند تصرف «گوشه های ديگری از زمين» آغاز می گردد. يعنی، پاسداری از «بوم و بر خود» و تصرف «بوم و بر ديگران» ناشی از نيازهای جوامع بشری است ـ مثل نيازهای جمعيت های رو به رشد يا جمعيت های قرار گرفته در معرض مشکلات جوی، همچون خشکسالی و يخبندان، به خوراک بيشتر، مسکن بهتر و محيط زيستی راحت تر و دارای منابع طبيعی قابل اعتمادتر. آنگاه می توان به اين مجموعهء ريشه گرفته از نيازهای اجتماعی و فردی آدمی اضافه کنيم حس برتری جوئی و اقتدارطلبی انسان های قرار گرفته در حاکميت جوامع را.
در عين حال، از آنجا که حدی برای نيازهای بشری و برتری جوئی های او وجود ندارد، خواستاری تصرف بوم و بر ديگران نيز واجد انتهای مشخصی نيست و فقط يک چيز به آن حد می زند: «توانائی عملی تصرف». حال، اگر توانائی انسان در تصرف آنچه از آن او نيست را هم، بر محور زمان تحولی، نامحدود فرض کنيم، آنگاه به تصوری نزديک می شويم که در آن «عده ای» ـ با مقاصد و نياتی گوناگون ـ موفق می شوند کل جهان را به تصرف درآورند و، از اين طريق، روند «جهانی شدن» را به اکمال برسانند.
يعنی، روند تاريخی جهانی شدن، در ذات خود، از آبشخور حمله و جنگ و تجاوز و تصرف نوشيده است و، لذا، تنها در يک منظرهء پيشاروئی ِ ساخته شده بر بنياد ارزش های انسانی مدرن است که می توان به وقوع گريزناپذير آن دل خوش کرد. در اين مورد لازم است توضيحاتی تاريخی را اقامه کنم.
روند «جهانی شدن»، در طول تاريخ، با نام های ديگری شناخته می شده که مصطلح ترين شان واژهء رايج «امپراتوری سازی» است. واژهء «امپراتور» (emperor) در روم باستان ضرب شده و از ترکيب دو جزء im و perare بوجود آمد که معنای اصلی از مفهوم «حکمروائی کردن بر» گرفته شده بود ـ معنائی که در طی تحول تاريخی خود به حکمرانی بر يک جامعه و «ديگر متصرفات آن» تبديل شد. در نتيجه، هرکجا که از «امپراتور» سخن گفته می شده منظور حاکمی بوده که چه خود و چه پدرانش، علاوه بر سرزمين تحت فرمان خويش، سرزمين های ديگری را نيز تصرف کرده و آن سرزمين ها، بقول شعرای قديم، زير نگين انگشتری او قرار داشته اند.
داشتن امپراتوری به معنای انباشتن ثروت و قدرت و ايجاد رونق اقتصادی برای سرزمين های مرکزی و استثمار و بهره کشی از منابع طبيعی و انسانی سرزمين های تحت تصرف بوده است، سرزمين هائی که مردمانشان شهروند درجهء دوی امپراتوری بشمار می آمدند و اغلب هم به بيگاری و بردگی گرفته می شدند.
ما، در تاريخ کهن خاورميانه و شرق دور، به نام چندين امپراتوری بر می خوريم ـ از مصر فراعته گرفته تا امپراتوری های آشور و بابل و ايلام و البته چين. يعنی، تا حدود ۲۵۵۰ سال پيش، امپراتوران آشور و بابل و ايلام در سوريه و عراق و خوزستان کنونی حکومت می کردند و هريک سرزمين های وسيعی را زير نگين خود داشته و مترصد بودند تا سرزمين های دو امپراتوری های ديگر را نيز ضميمهء قلمرو خود کنند.
بخشی از امپراتوری ايلام (که هنوز زيگورات مشهور پايتخت آن در شوش کنونی پا بر جا است) شامل سرزمين «انشان» در استان فارس امروز هم می شد که طايفهء مهاجر آريائی موسوم به «پارس» در آن ساکن بود و حاکم آن، با نام «شاه»، از خانواده ای موسوم به «هخامنشی» (برگرفته از نام «هخامنش»، مؤسس اين خاندان)، از پايتخت خود، «پاسارگاد»، بر آن حکروائی داشت اما خود تحت فرمان امپراتور ايلام بود. در مغرب ايران (همدان و آذربايجان و کردستان کنونی) نيز شاه طايفهء مهاجر ديگری به نام «ماد»، از پايتخت خود به نام «هگمتانه»، حکمروائی داشت اما مقهور امپراتوری آشور بود و به آن باج و خراج می پرداختند. آنگاه، ۲۵ قرن پيش، جنگ هائی که بين اين سه امپراتوری در گرفت موجب تضعيف هر سهء آنها و ويرانی سرزمين های تحت تسلط شان شد.
هنگامی که يک امپراتوری به چنين وضعيتی می رسيد و، در نتيجه، آمريت و مرکزيت قدرتمند خويش را از دست می داد، سرزمين های تصرف شده اش، طبعاً، خواهان استقلال گشته و «امپراتوری متمرکز» بزودی به سرزمين های متصرفه اش تجزيه می شد. بدينسان در تاريخ جوامع بشری تناوبی دائم بين تمرکز و پراکندگی، يا ترکيب و تجزيه، جريان داشت که می توان آن را به جذر و مد دريائی که «تمدن» نام دارد مربوط دانست. در واقع، يکی از جلوه های تاريخ تمدن بشری پيدايش و فرو پاشی تمدن هائی بوده است که بدست امپراتوری ها آفريده می شدند که خود مقوله ای مستقل است و در حوصلهء مقالهء حاضر نمی گنجد.
البته ضعف و فروپاشی امپراتوری ها (که نماد عملی «جهانی سازی» محسوب می شوند) به معنای پايان يافتن اين روند (در مفهوم «امپراتوری سازی») نبوده است چرا که بلافاصله پس از فروپاشی و تجزيه، هر قدرتمند محلی دست به اين اقدام می زد که اجزاء پراکندهء امپراتوری های گذشته را زير نگين خود گردآوری کرده و امپراتوری جديدی بر پا سازد.
توفيق «امپراتوری سازی» (به معنای تصرف و به درون کشيدن و فرو بلعيدن سرزمين های ديگران) به وجود سه عامل وابسته بوده است: قدرت نظامی، داشتن توان مديريت، و قدرت کنترل نواحی تصرف شده در بلند مدت. که توانمندی نخست وجود ارتش های منظم را ايجاب می کرد و دو توانمندی ديگر وجود ديوانسالاری های اداری و سياسی کارآمد و قابل اتکاء را ضروری می ساخت. در يک منطقهء متشکل از اقوام و ملل مختلف، هر مدعی قدرت، تنها به اندازهء توانمندی های سه گانهء مزبور می توانست بر قلمروی حاکميت خويش بيافزايد و «مجتمع» حاصله را در بلند مدت تحت کنترل خود نگاهدارد تا بتواند از منابع طبيعی و انسانی اين سرزمين ها سود بجويد.
در نتيجه، آشکار می شود که آنچه موجب می شده تا امپراتوری سازان بتوانند قلمروهای وسيع تری را به زير نگين خود درآورند مستقيماً با «پيشرفت های فن آورانه» (تکنولوژيک) و «ابداعات مديرينی» ارتباط داشته است و، در اين ديدگاه، تاريخ امپراتوری ها همواره به موازات تاريخ پيشرفت های فنی و مديريتی آنها حرکت می کرده و هر پيشرفت امکان تازه ای را برای گسترش امپراتوری فراهم می ساخته است.
در اين مورد کافی است تا به چند پيشرفت مهم فن آورانه و نتايج آنها در زمينهء ايجاد امپراتوری های هر دم بزرگتر اشاره کنم. شايد، پس از کشف آتش و ريخته گری فلزات و اسلحه سازی ـ که همگی بکار کشور گشائی و تصرف سرزمين های ديگران می آمدند ـ ، کشف رموز «رام کردن» چهارپايان، و بخصوص اسب، که خود نوعی مهارت و فن آوری محسوب می شود، موتور اصلی آغاز روند جهانی شدن (به معنای «امپراتوری سازی») باشد. انسانی که بر پشت اسب نشست و تا دور دست ها تازاند به توانائی شگرفی مجهز شد که او را بر ديگران برتری می داد، فاصله ها را کوچک می کرد، و مناطق مسکونی را بهم نزديک نموده، تصرف سرزمين های اطراف را ممکن می ساخت. بی اين وسيلهء نقليه، ايجاد امپراتوری های وسيع ممکن نبود.
پيشرفت فن آورانهء ديگر به اختراع چرخ مربوط می شد. با ساختن چرخ، انسان وسيله ای را بدست آورد که حمل و نقل او و لوازم جنگ و خورد و خوراک مورد نيازش را صد چندان راحت تر کرد. آنگاه، ترکيب «چرخ» و «حيوان رام» به پيدايش «ارابه» کمک کرد و اختراع ارابه به ايجاد «جاده» های وسيع انجاميد. در واقع، در جهان باستان، بدون حيوانات رام قابل استفاده در ترابری، و چرخی که آفرينندهء ارابه بود، ايجاد امپراتوری های بزرگی همچون آشور و بابل و ايلام ممکن نبود.
با فرو پاشی ايلام به دست آشور و بابل و فروپاشی خود آن دو امپراتوری بخاطر ضرباتی که بر يکديگر وارد کساختند، نوبت به آن رسيد که شاه انشان در فارس کنونی، و شاه ماد در همدان و آذربايجان و کردستان کنونی، از زير سايهء حکمرانان ايلام و آشور بيرون آيند. شاه انشان «کورش سوم هخامنشی» نام داشت و شاه ماد «آژيدهاک» بود. در آن تاريک و روشن آغاز تاريخ، در استوره ها آمده است که آژيدهاک دختر خود را به همسری پدر کورش داده بود و دو طايفهء آريائی ِ پارس و ماد در وجود کورش هخامنشی يکی می شدند. چه افسانه و چه واقعيت، فروپاشی دو امپراتوری آشور و ايلام و ضعيف شدن شديد امپراتوری بابل موجب شد که اين دو شاه محلی فرصت يابند تا بکوشند امپراتوری های خود را بپا کنند و، در نتيجه، بعنوان دو رقيب روبروی هم قرار گيرند. محبوبيت کورش هخامنشی و رفتارهای ظالمانه و سرکوبگرانهء آژيدهاک موجب شد که بجای در گرفتن جنگی خونين بين اين دو قوم آريائی، سربازان مادی به ارتش کورش بپيوندند.
در ايران باستان، مفهوم «امپراتوری» بصورت «شاهنشاهی» جلوه گر می شد، بدين معنی که حکمران هر زمين «شاه» آن سرزمين بشمار رفته و آن شاهی که بر بقيهء شاهان تسلط يافته و آنها را تحت فرمان خود در می آورد، و يا شاهانی را از جانب خويش منصوب می کرد، «شاه شاهان» يا، بصورت کوتاه شده، «شاهنشاه» خوانده می شد.
کورش نخستين کس بود که شاهنشاهی ايران را بنيان نهاده و قلمروی وسيعی از جهان متمدن آن روز را در هم ادغام کرده و امپراتوری وسيع پارس را بوجود آورد. ابعاد اين امپراتوری (که از هند تا مصر و يونان را در بر می گرفت)، آن هم در زمانه ای با آن سطح از فن آوری، هنوز هم حيرت انگيز است. در واقع، امپراتوری پارس نه تنها سرزمين «شاهان ديگر»، که متصرفات امپراتوری های سه گانهء پيش از خود را نيز، در يک مجموعهء بزرگ گرد هم آورد. وسعت قلمروی شاهنشاهی کورش خود انگيزه ای برای ابداع روش های مديريت و کنترلی کاملاً نوين شد که متضمن پرهيز از تبعيض بين اقوام و ملل تحت فرمان، برقراری آزادی انتخاب، و لغو استثمار و برده داری می شد. در واقع آنچه «منشور کورش بزرگ» خوانده می شود نه تنها سندی در قلمرو حقوق بشر است بلکه خبر از پيدايش روش های نوين کشورداری در قلمروهای گسترده را نيز در خود دارد و يکی از نخستين اسناد مديريتی در زمينهء کشورداری محسوب می شود، آن سان که نويسندگان قانون اساسی آمريکا (که قرار بود کشوری حاصل از گرد همائی قلمروهای گوناگون باشد) خواندن کتاب «تربيت کورش» بقلم گزنفون يونانی را برای خود واجب دانستند و از آن در نوشتن قانون اساسی آمريکا الهاماتی اساسی گرفتند.
بهر حال، اين تمهيدات مديريتی ـ که کاملاً با روش های بيداد و سرکوب و سوختن و شخم زدن و برده گرفتن امپراتوری ها گذشته متفاوت بودند ـ امکان پيدايش يک «شاهنشاهی» ی کارآمد و متکی بر تمايل مردمان را فراهم ساخت که، با هضم تمدن های عصر خويش، پيدايش تمدن گسترده تری را موجب شد که از عناصر تمدن های کهن پيش از خود، اما بصورتی نو، کارآمد، و انسانی ترکيب شده بود.
با پيدايش امپراتوری هخامنشی، روند جهانی شدن (به معنی قرار گرفتن کل جهان در تحت يک رهبری واحد) در مقياس های مکانی ِ شناختهء شدهء جهان آن روز (که ربع مسکون خوانده می شد) به اوج خود رسيد و، پس از آن، نوبت به اصلاحات نوآورانهء داريوش هخامنشی در زمينهء مديريت و کنترل و تشويق نوآوری های فن آورانه ای همچون ايجاد پست های تعويض اسب، خبر رسانی از طريق آتشخانه ها، بهترسازی جاده ها و متحدالشکل کردن گاهشماری رسيد و اين امپراتوری توانست بمدد اين روش ها تا حدود سه قرن دوام آورد.
در عين حال، ادغام سرزمين ها و تمدن ها، همراه با آزادی سفر و عقيده و مذهب، موجب پيشرفت های عمده ای در زمينه های مختلف علوم سخت (همچون رياضی و فيزيک و شيمی) و علوم نرم (همچون فلسفه و جامعه شناسی) شد.
شايد گوياترين نماد روند جهانی شدن در دوران باستان را بتوان در ساختمان تخت جمشيد يافت که بر بدنهء آن تصاوير نمايندگان اقوام و ملل مختلفی نقش بسته است که در سرآغاز سال نو در شهر پارسه گرد آمده اند و بی هيچ نشانی از خشونت و جنگ و نفرت، در کمال دوستی و صلح و برابری دست در دست هم به ديدار «شاهنشاه» می روند. تخت جمشيد، بدينسان، مسلماً نخستين ساختمان سازمان ملل جهان محسوب می شود.
آغاز کشورگشائی های اسکندر مقدونی، که به شکست و فروپاشی امپراتوری هخامنشی در سه قرن مانده به ميلاد مسيح انجاميد، پيش از آنکه ناشی از پيشرفت های فن آورانهء مقدونی ها باشد به ضعيف شدن رهبريت هخامنشيان از يکسو، و دست يابی مقدونيان به روش ها و مهارت های جنگی جديد، از سوی ديگر، مربوط می شد.
در عين حال، همزمان با پيدايش امپراتوری هخامنشی در آسيای غربی و خاورميانه، در مغرب زمين نيز امپراتوری ديگری در «روم» (ايتاليای کنونی) شکل می گرفت که رفته رفته سرزمين های اروپائی را بداخل متصرفات خود کشيده و سپس شمال آفريقا را از آن خود کرده بود.
اضمحلال سريع امپراتوری اسکندر و حاکمان يونانی جانشين او (سلوکيدها) بدست شاهان قوم «پارت» (سومين قوم آريائی ساکن فلات ايران، در خراسان بزرگ ـ شامل خراسان، افغانستان، ازبکستان و ترکمنستان کنونی) و پيدايش امپراتوری پارت (اشکانيان) موجب شد که دو امپراتوری پارت (و سپس «ساسانيان» که جانشين پارت ها شدند) و روم در خاورميانهء کنونی همسايهء هم شوند و بمدت سيصد سال بی هيچ توفيق مهمی با يکديگر بجنگند و يکديگر را ضعيف و ناتوان سازند.
در واقع، ظهور اسلام در شبه جزيرهء عربستان، خود ناشی از روياروئی اين دو امپراتوری بزرگ شمالی و ضعيف شدن تدريجی هر دوی آنان بود؛ بطوری که پنجاه سالی بيش لازم نشد تا امپراتوری اسلامی (که خلافت اسلامی خوانده می شد) بتواند کل متصرفات ساسانيان و بخشی از متصرفات روميان را از آن خود سازد.
اما تشکيل «امپراتوری اسلامی» بعد جديدی را هم به روند «جهانی سازی» افزود و آن تحميل سرکوبگرانهء يک «ايدئولوژی» واحد بر سراسر سرزمين های متصرفه بود. اين ايدئولوژی ـ که بيشتر يک روش حکومتی محسوب می شود تا يک دين خدامحور ـ می خواست تا همهء باورها و مذاهب و سنت های محلی را برانداخته و سرزمين های موسوم به «اسلامی» را دارای وحدت فرهنگی خاصی کند، همچنانکه از جمع مردمان اين سرزمينی ها چيزی به نام «امت اسلامی» را می آفريد که فراتر تر از قوميت و مليت قرار داشت. بعبارت ديگر، امپراتوری اسلام، در روند جهانی سازی نه تنها اقتصاد و سياست را متحدالشکل و «عمومی» کرد بلکه ارزش ها و باورهای فرهنگی را نيز بسوی متحد الشکل شدن و «عمومی گشتن» سوق داد. اين امپراتوری ايدئولوژيک در زمان هارون الرشيد و فرزندانش به اوج خود رسيد و از تاجيکستان تا مصر و اسپانيای کنونی را در زير نگين خود داشت.
اضمحلال خلافت اسلامی از مستقل شدن سرزمين های دور دست شرق ايران کنونی و شکست در اسپانيا آغاز شد و، در پی آن، با هجوم ترکان آسيای مرکزی به «سرزمين های اسلامی»، جز نامی ظاهراً مقدس چيزی از آن باقی نماند. از آن پس، روند جهانی سازی (به معنای «امپراتوری سازی») صورتی تکراری، ويران شونده، و فرسايندهء توان ها و ثروت ها بخود گرفت، تا آنجا که بنظر می رسيد روند جهانی سازی و امپراتوری سازی عاقبت به پايان راه و توقف کامل خود رسيده باشد. ما دوران اين توقف، از لحاظ فکر و انديشه، را با نام «قرون وسطی» می شناسيم.
بعبارت ديگر، آنچه رخ داده بود حداکثر آن چيزی محسوب می شد که با استفاده از فن آوری ها و روش های مديريتی موجود امکان پذير می نمود. امپراتوری سازی ـ چه در شرق و چه در غرب ـ در مدار بسته ای گرفتار شده و همهء توان رونق آفرين خود را از دست داده بود، و بنظر می رسيد که تنها آن امپراتوری ِ کوچک يا بزرگی قادر خواهد بود اين مدار بسته را بشکند و روند جهانی سازی را در شاهراهی نو بياندازد که در زمينهء فن آوری به پديده ای نو دست پيدا کند.
اين پديدهء نو در اروپا و به صورت «ماشين بخار» آفريده شد و انسان، پس از قرون متمادی فروماندگی در بن بست فن آورانه، توانست چيزی بسازد که جانشين حيوانات رام شود و هر چه را بر روی چرخ به آن ببندند به حرکت درآورده و جابجا کند. بدينسان «غول تکنولوژی»، که قرن ها در شيشهء تکرار گرفتار آمده بود، يکباره در اروپا بيرون جهيد و با سرعتی شگرف تشکل های سياسی ـ جغرافيائی ِ جديدی را آفريد که، اگرچه از بسياری جهات شبيه امپراتوری های گذشته بودند و بهمين دليل همچنان امپراتوری خوانده می شدند، اما تفاوتشان با گذشته آن بود که ديگر برای گسترش خود نيازی به تصرف همسايگانشان نداشتند و می توانستند در نقاط بکلی دور از سرزمين خودشان متصرفاتی گسترده به دست آورند.
اينگونه بود که در گسترهء محدود و کوچک اروپا چندين و چند امپراتوری بزرگ بوجود آمدند که هريک، بمدد ماشين هائی که به مدد نيروی بخار توليد شده از سوزاندن ذغال و چوب، بر دريا و خشکی حرکت می کردند، دارای متصرفاتی در قاره های ديگر باشند. در اين دوره، روند «جهانی سازی» در قالب «امپراتوری سازی نوع جديد» نام ديگری بخود گرفت و «کلنياليسم» يا «مستعمره سازی» خوانده شد. اروپائيان، گروه گروه، نشسته بر کشتی های دارای موتورهای بخاری، سرزمين های دور دست آسيا و آفريقا و (سپس) آمريکا را تصرف کرده، در آن مجتمع ها (کلنی ها) ی خود را ساخته (عمارت کرده) و در آنها ساکنان محلی را مقهور و معدوم نموده، يا به بردگی گرفته و بردگان را از جائی بجای ديگر بردند. در عين حال، و بموازات اختراع ماشين بخار، فن آوری های مربوط به اسلحه سازی نيز تکامل يافته و بمدد آن امکانات جنگی مستعمره گران افزايش يافته بود.
تکنولوژی «دوران استعمار»، و روش های مديريتی ابداع شده در آن، جهان را کوچک تر از آنچه بود کرد. هندوستان متصرفهء انگليس بود، آمريکا را فرانسه و اسپانيا و پرتقال و انگليس از آن خود کرده بودند. افريقا بين مستعمره گران تقسيم شده بود و روسيه نيز در پی گستردن متصرفات خود در شرق دور بود.
آنگاه، پيشرفت ديگری در زمينهء کاراتر کردن فن آوری مربوط به ماشين های خودکار پيش آمد. اين پيشرفت به کشف سوخت جديدی بنام «نفت» مربوط می شد که جهشی سريع و گسترده را در صنايع اروپائی بوجود آورد و ارزش مستعمرات اين امپراتوری های نوع جديد را نيز ـ بخاطر داشتن منابع سوخت جديد ـ بالا برد.
اما استعمار، بخاطر اينکه صورتی از جهانی شدن بود و ناگزير به «عمومی شدن» می انجاميد، با پيوند دادن مردمان سرزمين هائی کاملاً بيگانه با هم، خودبخود منتقل کننده فن آوری و مهارت، باضافهء علوم جديد، به مستعمرات شد و آگاه شدن مردم مستعمرات با انديشه های مدرن ـ از دموکراسی گرفته تا سوسياليزم ـ و درک چگونگی غارت ثروت های ملی شان بوسيلهء استعمارگران، موجبات فروپاشی امپراتوری های مبتنی بر استعمار را فراهم ساخت. يعنی، پيدايش دولت ـ ملت ها، بيدار شدن حس ملی گرائی، و آمادگی مردم مستعمرات برای خيزش عليه مستعمره گران، موجب شد که روند «جهانی سازی»، برای اولين بار، صورتی دوگانه بخود بگيرد. يعنی، از يکسو استعمار موجب شد تا علم و دانش پرورده شده در اروپا شکلی جهانی بخود بگيرد و ارزش های سياسی و اجتماعی برآمده از دل تحولات سياسی آن نيز به ديگر سرزمين ها منتقل شود و، از سوی ديگر، با استقلال مستعمرات و پيدايش دولت های جديدی که دارای مرزهای سياسی معين و «منافع ملی» بودند، روند جهانی سازی مسيری برعکس را در پيش گيرد، کشورهای متکثر بوجود آيند و امپراتوری های گسترده به اجزائی کوچک تر تجزيه شوند.
اما، بخاطر ارتباط طولانی مستعمرات با کشورهای مستعمره گر، و اقتباس روش ها و نهادهای سياسی آنها از جانب کشورهای جديدالتأسيس، و همچنين تبديل شدن مستعمره گران به «خريداران» منابع طبيعی کشورهای مستعمرهء سابق، نوعی پيوند گريزناپذير بين دو طرف رابطهء استعماری بوجود آمده بود که عاقبت منجر به پيدايش فکر ايجاد نهادهائی همچون «کشورهای مشترک المنافع» و «بازارهای مشترک» و نظاير آنها شد. همچنين نيازهای اقتصادی گوناگون موجب گرديد که کشورهای مستقل متمايل شوند تا در اتحاديه هائی گرد هم آيند و دولت های «فدرال» را بوجود آورند. در واقع، کشورهای مشترک المنافع و دولت های فدرال دو وجه نوين از روند جهانی شدن (اين بار به معنی داشتن پيوندهای اقتصادی، سياسی و فرهنگی) محسوب می شوند.
در دوران پس از استعمار، با پيدايش سازمان ملل متحد و نهادهای وابسته به آن، روندی از همگرائی بين ملت ها و دولت ها بوجود آمد که محرک اصلی آن نيازهای اقتصادی، توليد صنعتی و بازارهای خريد و فروش کالا بود. پذيرش مفهومی به نام «انسان بلاشرط»، که منتزع از قوميت و مليت و نژاد و مذهب و رنگ پوست و جنسيت دارای حقوقی گسترده و طبيعی باشد، بسياری از مرزهای کهنه و باستانی شده را برای انسان نوين از ميان برداشت و، در واقع، بلافاصله پس از به اوج رسيدن روند «دولت ـ ملت» سازی، روند ادغام دولت ـ ملت ها و ايجاد اجتماعات بزرگ تری آغاز شد که اوج آن را می توان در پيدايش شرکت های چند مليتی ديد.
آنگاه يک جهش ديگر فن آورانه براستی کل جهان ما را به يک دهکدهء کوچک تبديل کرد. اين جهش اختراع کامپيوتر، مايکروچيپ، و اينترنت بود. اين پديده ها موجب شدند تا مفهوم «فاصله» بکلی از ميان برداشته شود و انسان قدم به عصری بگذارد که براستی عصر «جهانی شدگی» نام دارد.
گفتم که اين روند، با همهء شکوهمندی حماسی تکامل جوامع انسانی، عوارش و مسائل گوناگونی را نيز بهمراه خود دارد. در واقع، برای درک ماهيت ريشه ای روند «جهانی سازی» هرگز نبايد فراموش کرد که اين روند، تاريخاً، از کجا آغاز شده و در هر مرحله از سير تحول خود چه مقاصد و اهدافی را تعقيب کرده است. «جهانی سازی» هنوز روندی دوزنده و پيوند دهندهء اجزائی مساوی نيست و هنوز نتوانسته، برای تحقق خود، به جای اقدام از منظر عدالت و برابری و برادری (اين آرزوهای دور و دير انسان) از زور بازو و اسلحه، و نفوذ توطئه گرانهء اقتصادی و فرهنگی، استفاده نکند. جهان هنوز دارای قدرت های قاهر و ملت های ضعيف است؛ هنوز برخی از کشورها کشورهای ديگر را بشدت استثمار می کنند؛ هنوز در سراسر جهان بين غنی و فقير دره ای شگرف گشوده مانده است. هنوز اغلب واقعيات کنونی جهان ما عادلانه و در خور آن «بشر» ی که در اعلاميهء حقوق بشر به او توجه شده نيست. هنوز کمتر رابطه ای دو طرفه و برمبنای تساوی وجود دارد. از ديواری که اسرائيل بدور خود می کشد تا فلسطينان را از خود دور کند تا ديواری که ايالات متحده در مرزهای خود با مکزيک فقير بنا می کند، هنوز تا تحقق واقعی جهانی شدن راه درازی در پيش است، هرچند که ما، در اين ميان، شاهد فرو افتادن پردهء آهنين گرداگرد شوروی سابق و فرو ريختن ديوار برلين نيز بوده ايم.
بنظر من، اکنون آنچه بايد رخ دهد جا افتادن مفهوم «جهانی شدن» در ذهن تک تک آدميان است؛ آن هم بصورت پذيرش ارزش های عام و گسترده (يونيورسال) علمی و منطقی و دور شدن از باورهائی که ريشه در جهل آدمی دارند و جز اينکه جوامع را از آمادگی برای پيوستن به قافلهء جهانی شدهء تمدن بازدارند کار ديگری انجام نمی دهند.
انسان گير کرده در باورهای نابخردانهء مذاهب جعلی، انسان منتظر ظهور، انسان متوسل به چاه جمکران و ضريح های بی محتوای «اماکن مقدسه»، بدليل وجود قوانين مسلم حاکم بر هستی، محکوم به عقب ماندگی و تو سری خوری است. توسل به باورها و ارزش های غيرعلمی ـ و در نتيجه، ضد بشری ـ و بخيال خود کوشيدن برای آفرينش ما به ازا (آلترناتيو) ی در برابر علم (که نه شرقی و نه غربی است) و متوهم شدن به اينکه شعار «نه شرقی، نه غربی» می تواند جز پسوند «انسانی» (و نه «اسلامی») چيزی بخود بگيرد موجب آن می شود که مردمی اين چنين گرفتار در جهل تا آينده هائی دور بصورت مستعمرهء آشکار و پنهان، و استثمار شدهء آنانی باقی بمانند که چراغ خرد را فرا راه خويش برافروخته اند.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]