جمعه 12 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

فرياد ِ سبز، شعری از: مهدی معتمدی مهر

تقديم به:
مردمی که سياه می‌پوشند
و
فردا را سبز می‌خوانند.


غروب
به آرامی با رود يکی می‌شود.
حسی منقبض
در چشم‌های کوچک ِگنجشک‌ها می‌لرزد
زمين
خيس ِ بارانی‌ست که هم در اين لحظه می‌بارد
و کودکی
چنگ‌انداخته به ريشه‌های نازک ِاطلسی‌ها
با چشمانی نيمه باز
برای هميشه مرده است.


ياوران ِ وحشت و تاريکی
پيش می‌آيند.
آنان، تنها به سروشی که از مسلسل‌هايشان نازل می‌شود
مومن‌اند
و به حراست ِ از خاطره‌هايی دل‌گير
حتا
سايه‌هاشان را هم فراموش می‌کنند


تکبير جماعت!


بيا به دامنه‌ی کوه برويم
آن‌جا
شايد از صدای هماهنگ و مهيب ِ پوتين‌ها
امانی باشد
شايد هم بتوانيم
بی‌ترس ِ از تکفير و هاويه
به موسيقی ِ يک‌نواخت و کامل ِ کبوترهای چاهی
گوش کنيم

باتوم‌های پلاستيکی غوغا می‌کنند
سکوت، جماعت!

پاس‌بانان ِ وحشت و تاريکی
زبان ِ مادری‌شان را
با لهجه‌ای از دشنام و دشنه به کار می‌گيرند
کلمات
اما هم‌چنان، بی‌اعتنا به قانون ِ بی‌قواره‌ی يکی شدن‌ها
شعر می‌شوند.

و پاسداران
- به دشمنی هم‌قسم –
ماهی‌ها را به رگبار می‌بندند.

تلی از جنازه رها بر خاک
تلی از جنازه آرميده بر رود

دريغ، جماعت!


............................


ياران ِ وحشت و تاريکی را
از هراس ِ ورشکستن باورهايشان
رغبتی به آزادی نيست
که در سور ِ بوسه و زندگی
آنان را تحمل اين همه شادی نيست.


کودک
چنگ‌انداخته به ريشه‌های نازک ِ اطلسی‌ها
با چشمانی نيمه باز
تصوير ناتمام را جاودانه می‌کند.

لب‌خند، جماعت!

[email protected]



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 





ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016