چهارشنبه 17 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش ۲۲: گريزگاه تلخ

رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار


کوچک و کوچک‌تر می‌شدند؛ خانه‌ها و خيابان‌ها، و رودخانه‌ها که جويبارهائی باريک به‌نظر می‌رسيدند. درياچه‌ها به اندازه حوضچه‌ها و آبگيرهائی شده بودند که در کودکی با همبازی‌هايش گرمای تابستان‌ها را درآن‌ها می‌تکاندند. درخت‌ها، مزارع و روستاها باغچه‌هائی‌را می‌مانستند، و جاده‌ها مثل مار به خود می‌پيچيدند. خودش هم انگاری کوچک‌تر شده بود.
ابرها امّا آرامشی آوردند، پروازش دادند؛
با هوشنگ، خلبان C- ارتش، در حاشيه‌ی خليج‌فارس، از بندرعباس به ‌چاه‌بهار و بعد تهران، به‌ ماهشهر به‌ وقت جنگ، به سال ۱۳۵۹ و...
صدای خلبان هواپيما همه چيز را در هم پيچيد، مچاله کرد و انگاری از پنجره‌ی هواپيما به بيرون پرت کرد. ميان آسمان و زمين:
"من خلبان نيرومند هستم، ما در حال عبور از مرز ايران هستيم، تا چند لحظه ديگر خاک ايران را ترک می‌کنيم، و در آسمان ترکيه خواهيم بود..."
دلش گرفت. بغض توی گلوی اش نشست.
عمر شادی‌های اش هميشه کوتاه بود..
هواپيما که از زمين کنده شده بود، شادی سراغ اش آمده بود، نفسی به راحتی کشيده بود:
"ديگه جِستم، ديگه دستشون بهم نمی‌رسه"
قلب‌اش آرام گرفته بود، گرم می‌شد، قلبی که به‌وقتِ تفتيش بدنی‌اش در فرودگاهِ مهرآباد، زير چشم‌های شيشه‌ای و صورتی موميائی، گنجشک يخ‌زده‌ای را می‌مانست.
خلبان نيرومند لاله‌اش را پَرپَر کرده بود، غم چنگ بر سينه‌اش کشيد. صورت به سوی پنجره هواپيما داشت، نمی‌خواست مسافر کناری‌اش، چشم‌های اش را ببيند:
"خداحافظ وطنِ در بند، خداحافظ"
آسمان رنگ ديگری داشت، نه، آبی نمی‌نمود، نقره‌ای‌ رنگ بود. چشم‌های اش را بست، و سر بر پشتی صندلی هواپيما گذاشت.
گيج و منگ شده بود. سردردی که تا آن هنگام تجربه نکرده بود، کلافه‌اش کرد. هيچ چيزِ واضح و روشن در ذهن نداشت. همه چيز تيره و تار و غبارگرفته بود. نمی‌توانست فکر کند.
توی فرودگاه فرانکفورت گيج‌تر شد. با "مهماندار"ی که دوست اش بود. گشتی در خيابان‌های مرکز شهر زدند، به‌ويژه آنجا که فاحشه‌خانه‌ها و کافه‌ها و نمايشگاه‌های سکس ريف شده بودند. دوستِ مهماندار می‌خواست مهمان‌نوازی کند، مراد امّا پا روی ابرها داشت، گيج و خسته و غلتان. به تنها چيزی که نمی‌توانست فکر کند سکس بود. زنان جوان و زيبا، زير بازی نورهای رنگ‌وارنگ عفريته‌های رنج را می‌مانستند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




مادر از خواب بيدارش کرد:
"بلند شو مادر، بايد بری درمونگاه، مريضا منتظرن"
آنسوی پنجره تا چشـم کار مـی‌کرد سـبز بود، سـبز مثل دامنـه‌های مخملين "شيرگاه".
فاصله‌ی زيادی تا فرودگاه فرانکفورت نداشتند.پرواز هواپيماها را می‌ديد.نخستين بامدادِ تبعيد .بامدادی سبز، امّا غم‌آلود.
‌بايد به رفقای سازمان خبر می‌داد.به پاريس تلفن زد، به "هيبت"، که از اعضای هيئت سياسی بود. هيبت متعجب و خوشحال می‌نمود:
"از کجا زنگ می‌زنی؟"
"فرانکفورت.بيام پاريس يا همين‌جا بمونم؟"
"ما احتياج داريم يه نفر تشکيلات آلمان‌رو شکل بده، نظر من اينه که آلمان بمونی و تشکيلات رو سازمان بدی، امّا حتمی بايد يه سفر بيای پاريس، هرچی زودتر بهتر"
"خبرهائی رو که براتون فرستادم دستتون رسيد؟"
"آره، دستت درد نکنه".
دوستانی را که فکر می‌کرد در فرانکفورت خواهد ديد، نديد. دوستانی که در تهران او را به فرانکفورت دعوت کرده بودند، غيب‌شان زده بود. راهی شهرکی نزديک فرانکفورت شد.
محمود، دائی آزاده، آنجا زندگی می‌کرد، خانه‌ای در دامنه‌ی تپه‌ای پوشيده از برف.
هنوز باور نداشت به سرزمينی ديگر پرتاب شده است، اين را هر صبح که از خواب بيدار می‌شد بيشتر حس می‌کرد. شب همه‌ی واقعيت را در خواب می‌ريخت، و صبح پس از چند دقيقه از آن‌ها فاصله می‌گرفت. واقعيت‌ها امّا خودشان را به او می‌رساندند، و بر مغز خسته و افسرده‌ش تلنگر می‌زدند. بشکلِ پرنده‌ای رنگين و غريبه که ميان برف‌ها بازيگوشی می‌کرد، و گاه در هيئت جنينی پيچيده در دل قطره‌ای اشک، گاه به صورت جويباری تلخ که در مسيرش غم بر همه چيز می‌نشاند، و گاه چون موجودی عليل و وامانده که حتی سخن‌گفتن نمی‌دانست.
ميزبان‌اش، بی‌آنکه بخواهد، نمک بر زخمهای اش می‌پاچيد؛
"می‌دونی دائی‌جان کمونيست‌ها مثل موش می‌مونن، هرجا کثافت و فقر و بيماری باشه اونجا هستن، به هيچی‌ام فکر نمی‌کنن جز دزديدنِ مال مردم"
شايد نمی‌دانست که مهمان‌اش خود را "کمونيست" می‌داند.
صبر کرد آزاده هم بيايد، و با هم راهی فرانسه شوند.
شب عيد بود.پيش از آنکه هواپيما به زمين بنشيند، دو سه ليوان بزرگ آبجو نوشيد. گرم شده بود. می‌خواست سرحال و گرم در آغوش بگيردش.
"دلم برات تنگ شده بود. امروزم همش تُو اين فکر بودم که اگه هواپيماهای عراقی، هواپيماتونو بزنن چی؟ اَه، چه کابوسی"
هواپيما نشست، و او چشم به دری که مسافرها وارد سالن فرودگاه می‌شدند، داشت.
قلبش تندتر می‌زد. طپش‌قلب گرفته بود. انتظار و اضطراب و عشق را تجربه می‌کرد.
ديدش ، داشت از درِ خروجی فرودگاه بيرون می‌رفت:
"آزاده، آزاده"
زن برگشت، آزاده نبود.
"حتمی اومده، ما هنوز همه‌ی فرودگاه رو نگشتيم"
ايستادند، و گشتند. نام آزاده در ليست مسافرانِ پرواز بود.
"حتمی گرفتنش دائی"
.
شب تا صبح بيدار ماند، و گاه می‌گريست، او که کمتر کسی اشک‌ ريختن‌اش را ديده بود. تجربه‌ی تلخ و ديگرگونه‌ای بود.
"آدم هميشه فکر می‌کنه حوادثِ بد برای ديگران اتفاق می‌افته، وقتی سر خودش مياد تازه می‌فهمه چه خوش‌خيالی‌ای"
"آره دائی"
دائی محمود برايش کشيش آورد تا دلداری اش دهد و دعای اش کند؛
"سرت را بالا بگير، عکس‌اش را هميشه با خودت داشته باش، به مسيح و رنج‌هايش فکر کن آرام خواهی شد، سرت را بالا بگير"
پس‌ازهفته‌ها انتظار، آزاده خبر داد دستگير شده‌است .
تا به پاريس برسد، همه‌ی زندگی‌اش را مرور کرد.
جاده‌ای خلوت و زيبا، زيبائی‌هائی که گاه او را از گذشته‌های اش می‌کَند.
پرويز به سراغ اش آمد، و آن‌ها را به خانه‌ای برد که بيشترين رفقای سازمانی آنجا بودند. درون آپارتمانی دو اتاقه، گريختگان از مرگ صميمانه‌تر از هميشه بر زخم‌های هم مرهم می‌گذاشتند. مهندس تورج آنجا بود، و زنش در تهران در زندان، و بودند رفقائی ديگر که زنان شان يا شوهران شان، و عزيزی در زندان داشتند.
ديدنِ هم‌درد. آرام‌ترش کرده بود.
کافه‌ای شرابی نوشيدند، و راه افتادند.
"اينجا شانزه‌ليزست که..."
مراد جای‌ديگری بود. کنارگنجه‌ی کبوترهای اش زير سايه‌ی آن درخت تبريزی‌ی بلند. کبوتری که به‌ او سيانور خورانده بود را نگاه می‌کرد. "شوراميراُف" از خرپشته‌ی پشته‌بام بيرون می‌ريخت.
"کجارو ديگه دوست داری ببينی؟"
"گورستانِ پِرلاشز"
خنده‌اش گرفت. مسافر سرزمين گورستان‌های بزرگ در پاريس هم می‌خواست به ديدار مرده‌ها و گورها برود:
"عادت شده، عادت، ترک‌کردنی نيست"
و آخرين جرعه‌ی شرابش را نوشيد، گَس و تلخ، امّا دلنشين.
ديدارهای پاريس امّا تکان‌اش دادند. فکری‌اش کردند. تلنگرهائی ديگرگونه. بيدارباش بودند.
خانه‌ی علی دعوت شده بود. برخی از رهبران سازمان هم بودند:
"چه خبر رفيق مراد؟ يه کمی از ايران برامون بگو"
داشت از اوضاع سياسی ايران می‌گفت که علی حرف اش را قطع کرد:
"تحليل نکن رفيق مراد، فقط خبرارو برامون بگو"
جا خورد. سکوت کرد، چيزی نگفت. صحبت عوض شـد. به يادآوری‌ی خاطرات مشترک کشيد. شب با شام و می سپری شد. امّا آن جمله‌ی علی پُتکی بر ذهن اش کوبيد. نگاه رهبران به اعضاء سازمان شان بود. در ايران نيز تجربه کرده بود. بارها فکرش را مشغول کرده بود، امّا کار و فضای آنجا فرصت بيشتر فکرکردن نمی‌داد. آنجا انگاری قبول کرده بود که اعضاء بايد فقط خبر و پول بدهند، و بدوند، و اين رهبران هستند که می‌بايد، و می‌توانند تحليل کنند.
"بايد يه‌چيزی بهش می‌گفتم، بايد می‌گفتم شما تحليل‌هاتونو کردين، و ريدين، و زندان‌ها و گورستان‌های جمهوری اسلامی‌ رو پُر کردين. بذارين ديگران تحليل کنن، شما رفوزه شدين، استالين‌های باسمه‌ای و ريغو"
به خودش نهيب دم‌فروبستن زد. قانع شد. بهتر که چيزی نگفت. امّا علی کار خودش را کرد. دُملی متعفن، که امثال علی در بروزش نقش داشتند را نيشتر زده بود.

روز بعد همـراه با رفقای رهبری جلسه‌ای رسمی داشتند، از "ضربه‌خوردن" سازمان صحبت شد.
"من برای شما نوشته بودم به احتمال زياد جلال و رفقای کميته ايالتی تهران و بعضی از شهرستان‌ها دستگير شدن، نامه‌ی من خيلی بيش از تاريخی بود که جلال با شما از زندان تماس گرفته بود. قرائن زيادی هم نشون می‌داد که جلال و رفقای زيادی دستگير شدن"
"کدوم نامه؟"
"نامه‌هائی که با "آب‌پياز" نوشته می‌شد، و هيبت گفت که بدستتون رسيده و اونارو ظاهر کردين و خووندين"
و يکديگر را نگاه کردند.
گيج شده بود. صدای آزاده از توی آشپزخانه آمد:
"چقدر آب پياز می‌خوای؟"
چشم‌های هر دو پر از اشک شده بود:
"مالِ آبِ پيازه يا؟"
با هيبت بود. به ديدار رفيقی ديگر می‌بردش. "ايستگاه متروئی‌" که پياده شدند زيبا و عظيم بود. هيبت به ايستگاه اشاره کرد:
"فکر می‌کنی اگه ما بيايم سرِ کار چند وقته ميشه يه مملکتی مثل اينجا درست کرد؟"
يک لحظه در ذهن اش نشست بگويد؛
"اگه شما رهبرای سياسی اون مملکت باشين هيچوقت"
چيزی نگفت. سکوت کرد. حرف‌اش را خورد.
به سوی آلمان غربی راه افتاد، و جاده و رنگ‌های رنگين‌کمان چيزی نمانده بود که بغض‌اش را بترکاند. زيبائی‌ها و شادی‌ها، غمگين‌اش می‌کردند، نمی‌دانست چرا.
آزاده بود که صدای اش می‌زد:
"چيه، چی شده؟ چرا گريه می‌کنی؟"
"نه، گريه نمی‌کنم، داشتم با آب پياز واسه رفقا نامه می‌نوشتم"
به "هربورن" رسيد, شهرکی کوچک و زيبا، که بارها همه‌ی خيابان‌های اش را قدم زده بود.
رودخانه‌اش مونس تنهائی او شده بود، با اردک‌ها و جوجه اردک‌هائی که سراغ اش می‌آمدند، و او را با خود می‌بردند، می‌بردند کنار رودخانه‌ای که از کنار جاده‌ی زيبای "ورسک و زيرآب و شيرگاه" می‌گذشت، آنجا که گاه با محمدو عزيز و داش‌علی و خسرو مکانيک تن به آب می‌زدند، آنجا که با آزاده پتوئی پهن می‌کردند، و آزاده بساط نان تافتون و کُتلت و سالادش را پهن می‌کرد و ...رهگذران آلمانی به تعجب نگاه‌اش می‌کردند؛
"اين غريبه کيست که گاه کنار رودخانه می‌نشيند و مزاحم اردک‌های آلمانی می‌شود؟"
از نگاه و فکر آلمانی‌ها می‌ترسيد.
و آن کوچه‌ی باريک که "اداره اجتماعی" بن‌بست‌اش بود. کوچه‌ای که از آن بدش می‌آمد. می‌ترسيد از آنجا. برای کارپناهندگی‌اش بارها به آنجا مراجعه کرده بود.
رفته بود تا نامه و درخواستی به آن اداره بدهد، خيال می‌کرد، فقط رساندن نامه و درخواست است و بس. دختری زيبا پشت ميز نشسته بود، لبخندزنان از پشت ميز بلند شد، با او دست داد و صندلی‌ای تعارف کرد. قلب‌اش مثلِ گنجشکی تيرخورده پَرپَر می‌زد. می‌خواست بلند شود و خداحافظی کند، دختر امّا خواست به‌نشيند، دست‌پاچه شده بود:
"خدای من اگه از من سئوال‌هائی بکنه چی؟"
دختر رفت و با فنجانی قهوه برگشت، با لبخند و نگاهی ديوانه‌کننده. می‌خواست قهوه را يک‌ضرب بنوشد و از آن‌جا بيرون بزند. دختر امّا به‌آرامی شروع کرد. چيزهائی گفت. مراد نمی‌فهميد. دستپاچه شد. حس کرد صورت اش سُرخ شده، و دست و پای اش می‌لرزند. زور زد تا بگويد:
"به‌بخشيد من آلمانی نمی‌دونم، متوجه نمی‌شم شما چی ميگين"
دختر شمرده‌تر، با لبخند، و صميمانه ادامه داد. مراد امّا نمی‌فهميد، نمی‌توانست ذهن‌اش را روی کلمات و جمله‌ای که سئوال می‌کند جمع‌وجور کند. يک لحظه به ذهن اش رسيد شايد سئوال‌ها مهم و مربوط به کار پناهندگی‌اش باشد. از دختر خواست به شماره دائی محمود زنگ بزند و مسائل را با او طرح کند. دختر که دستپاچگی و وضع او را ديد، به دائی محمود زنگ زد. شماره‌ی تلفن دائی محمود را حفظ بود. مراد ماجرا را به دائی محمود گفت، و بعد گوشی را به دختر داد که دائی محمود حرف‌های او را ترجمه کند.
" چيز مهمی نيس، توی شرح زندگيت خونده که نويسنده‌ای، چند سئوال درباره کتاب‌ها و مسائل مربوط به نويسندگی داشته، چيز مهمی نيست، خوشش اومده و می‌خواد باهات صحبت کنه، مسأله‌ی اداری نيست"
عرق کرده بود. قطره‌ها روی پيشانی‌اش بازيگوشی می‌کردند. دختر مهربان‌تر از پيش می‌نمود. ترحم و دلسوزی صورت و چشمهای اش را مهربانانه‌تر کرده بود. با اشاره به او فهماند که قهوه‌اش را بنوشد، سرد می‌شود. تشکر کرد و بلافاصله خداحافظی. تاب ماندن نداشت.
سراغ اردک‌ها و بچه اردک‌ها رفت. آب رودخانه بيشتر شده بود. از ماهی‌های کوچک و بازيگوش حاشيه‌ی رودخانه خبری نبود.سنگی برداشت، سرد و خزه بسته، می‌خواست به ضرب درون رودخانه بکوبدش. نگاه پيرزن آلمانی نگذاشت. لابد خيال کرده بود که می‌خواهد با سنگ اردک‌ها را بتاراند. سنگ را روی زمين گذاشت
با "ناصح" آشنا شد. نام او را از سال ۱۳۴۹ شنيده بود و بعدتر آثارش را خوانده بود. سال‌ها در زندان رژيم شاه بسر برده بود. صميمی و مهربان بود، خانواده‌اش نيز. مراد در سخت‌ترين شرايط روحی به سراغ اش رفته بود. ناصح آرامبخش بود. چنان با قاطعيت دلگرم اش می‌کرد که گاه ذره‌ای در حرف‌های اش شک نمی‌کرد:
"همين روزها زنت آزاد ميشه، و بعد از مدتی مياد پيشت، قول ميدم، اين لحظه‌های تلخ به شيرينی‌ی زندگی فرداتون خواهد افزود"
ناصح با سازمان همکاری رسمی نداشت. بسياری از رهبران سازمان از دوستان نزديکش بودند. نقشِ مشاور "غيررسمی" سازمان را بازی می‌کرد.
خواهرش به ديدارش آمد. کشکولی از خبرهای تلخ بود.
از دستگيری‌ها گفت، و بيشتر از دستگيری و زندان آزاده، و از مرگ‌های ناباورانه‌ی بچه‌های نظام‌آباد:
"خيلی‌ها تو جبهه کشته شدن، خيلی‌هام کميته‌چی و پاسدار شدن، يوسف مُرد، عرق خورده بود، توی خواب استفراغ می‌کنه و خفه ميشه. حسين‌خانی هم مُرد، بخاطر تزريق مواد تو رگش، محمد کاناداست، همه دوستات پرت‌وپلا شدن"
يوسف را می‌بيند. زير "علامتِ ۲۱ تيغه"، چه راحت عَلَم می‌کشيد. روبروی "انتشارات چکيده" می‌ايستاد، و "سلام می‌داد"، خندان و چشمک‌زنان.
وحسين‌خانی پسرک خوش‌تيپ محله، که بعد از انقلاب معتاد شد.
و آن شب را که کميته‌چی‌ها برای دستگيری‌اش آمدند؛
"بابايی چرا هولم ميدی؟ تو که خودت تا چندماه قبل به من مواد می‌فروختی"
آپارتمان کوچکی در فرانکفورت اجاره کرد. ستادِ رفقای سازمانی و غيرسازمانی و اهل قلم شد.
اهل قلم، سياسيون بريده يا متحول شده، و دوستان و اقوامِ دور و نزديک هم سراغ اش می‌آمدند. تجربه‌هائی تازه. شنونده و ناظر بود تا بحث‌کننده و سخنگو.
آپارتمان کوچک‌اش، زير بارِ واژه‌های سنگينِ کاپيتاليسم، سوسياليسم، کمونيسم، مدرنيسم، پُست‌مدرنيسم و... گيج می‌خورد. هيچ‌کدام حيرت‌زده‌اش نکردند جز رفيقی که پيش‌تر "ديکتاتوری‌پرولتاريا" را تنها راه سعادت بشری می‌ديد، و "پُست‌مدرنيست" شده بود. همان‌گونه دو‌آتشه. چه چيز داشت بگويد جز اين؛
"آی انسان چه حيوانِ شگفت‌انگيزی هستی!"
"غلام ژاپونی"، ماشين‌فروشِ اسمی‌ی "رسومات" شهباز مهمان اش بود. آمده بود "حال کنه". به "شهرنو" و فاحشه خانه‌های آلمانی بردش.
روزی که می‌رفت، پيش از آنکه آخرين جرعه آبجوی اش را در فرودگاه فرانکفورت بنوشد، دستهای مراد را درون دست‌های بزرگش فشرد:
"ميخوام يه چيزی بهت بگم، به حساب فضولی نذار، به حساب رفاقتمون بذار. اين زندگی‌ای که تو اينجا تو اون آپارتمان فسقلی داری، زندگی نيس، برگرد ايران. من ضامنت می‌شم. همه‌ی اون بروبچه‌های دوروبرت که هارت‌وپورت می‌کردن، الان يا پست و مقام دارن يا کارخونه‌دار شدن، يا حداقلش ارز خريد و فروش می‌کنن، خونه‌های چندميليونی تو جاهای خوبه تهرون دارن و ويلا تو شمال، برگرد خودم ضامنت ميشم"
ورفت.
آخر هفته‌ها ديدار از "منزای دانشگاه" و ميز سازمان‌های سياسی ـ غير از ميز توده‌ای‌ها و اکثريتی‌ها و سازمان اوـ سرگرمی‌اش بود. گروه‌های سياسی ديگر اجازه نمی‌دادند ميز بگذارند:
"واسه ‌اينکه اينا دستشون تُو دست جمهوری‌اسلامی بوده، با سپاه ‌پاسدارا وکميته‌چی‌ها همکاری می‌کردن، لو می‌دادن، آدم‌فروش بودن، همينا شعار می‌دادن، پاسدارا رو بايد به سلاح سنگين مسلح کرد، اينا..."
بيژن بازويش را کشيد و از کنار ميز "اقليتی‌ها" و دخترکی که داشت برای شان حرف می‌زد، به‌طرف ديگر کشاندش:
"می‌دونی، قبل از سال۶۰ حزب‌الهی‌ها هم اينجا ميز کتاب ميذاشتن، توده‌ای‌ها و اکثريتی‌ها هم کنار اونا بودن، گاهی بچه‌های چپ و مجاهدرو می‌زدن، آره توده‌ای‌ها و اکثريتی‌ها و حزب‌الهی‌ها، امّا از سال ۶۰ ورق برگشت، بچه‌های چپ و مجاهد زورشون چربيد، خُب کشتار و گندکاری‌هام که رُوتر شده بود و..."
در قدم‌زدن‌های روزانه، حاشيه‌ی درياچه‌ای دراز کشيد. خواب اش برد. چشم باز کرد، باور نکرد. دوروبرش زنان و مردان برهنه آفتاب گرفته بودند. شوکه شد. فکر کرد خواب می‌بيند. چشم‌هايش را ماليد. نه، بيدار بود. برخی از آنان به تمسخر نگاه‌اش می‌کردند؛
"خدای من، نکنه دارم خواب می‌بينم"
لختِ مادرزاد در اطراف اش پرسـه می‌زدند. برخی زيرآفتاب تن را به گرمائی دلنشين سپرده بودند.
نشست، و چشم به‌آنان دوخت، گرم‌تر از آفتابِ گرم و تابستانی‌ی برلين‌غربی شده بود. شنيده بود امّا نديده بود. چه راحت و بی‌خيال می‌نمودند.
سلانه سلانه به‌سوی خانه‌ی يکی از رفقا رفت تا شب با او لبی تَرکند. سرحال‌تر از روزهای ديگر بود. از آن روزهائی که همه چيز به چشم و ذهن‌اش زيبا می‌نمودند.
"بد نيس هر وقت دلم گرفت سری به اين درياچه بزنم"
و صدای خنده‌ی بلندش عابری را به تماشای او واداشت.
شب برای رفيق و زن اش تعريف کرد:
"آلمانی‌ها حتمی خيلی تعجب کردن، آخه هر کی ميره دوروبرِ اون درياچه قاعدتاً بايد مثل اونا لخت بشه"
"عجب، ديدم زُل‌زده بودن نيگام می‌کردن، مردی با "کاپشن امريکائی" کنار درياچه‌‌ی لختی‌ها، تعجب‌آور و خنده‌دارم بود"
رفيق کوروش هم آمد. پيش‌تر در تهران ديده بودش. مدتی کوتاه دَم‌خور بودند. همانگونه بود، شايد "خودشيفته و گنده‌گوز"تر، کمترين تغييری در او نمی‌ديد:
"بايد با بچه‌های پائينِ تشکيلات جدی بود، ما به يک تشکيلات آهنين احتياج داريم، محفل‌بازی و تنبلی جاش تو تشکيلات کمونيستی نيست"
و چنان شق‌ و رق حرف می‌زد که مراد می‌ترسيد مبادا يک‌مرتبه استخوان‌های فک و سروسينه‌اش خُرد شوند. شق و رقی‌اش برای زيردستی‌های اش بود. "رفيق‌ِ عصا قورت داده" صدای اش می‌زدند، البته پشت سرش. اسباب خنده بود اين زندانی‌ی سياسی دوره شاه.
دل اش که می گرفت به‌سوی آن درياچه راه می افتاد ، آرام‌اش می‌کرد، عريانی و سادگی، و يا سکس؟
"هردوتاشون"
گاه با احساس گناه و شرم، تماشای عريانی را پنهان می‌کرد. خودش را سرزنش می‌کرد.
"داری خراب ميشی مواظب باش، اينجوری شروع ميشه"
ديگر سراغ آن درياچه نرفت، با آنکه دلش می‌خواست. ناصح گفته بود؛
"FKK يکی از نمادهای فساد جامعه‌ی سرمايه‌داريست"
رفقای برلين به او هشدار می دادند.
"مواظب باش رفيق، تُو فرانکفورت آدمای عوضی زيادن، مث اون مهدی تهرانی که تو همش ازش تعريف می‌کنی، می‌دونی اون چيکار می‌کنه، ميگن هفته‌ای يه دفه ميره سونا، آره هفته‌ای يه دفه ميره سونا"
"اگه سونا رفتن عيبه، پس کنار درياچه‌ی لختی‌ها رفتن چی ميشه؟ بی‌خود نيست که اين يکی نماد فساد جامعه سرمايه‌داری‌ی"
و خوابش، کابوس و ياد بود و...
"آقای ايزدی" پا به دفتر انتشارات چکيده گذاشته بود. عصبانی و برافروخته، با يک "پيکاری" جرو بحث‌اش شده بود؛
"اين احمق فکر می‌کنه کمونيسم يعنی اينکه سالی يه دفه بری حموم، صبح‌هام به جای ادوکلن، گُه به سروصورتت بمالی، و شبام با شپش‌های تنت درباره‌ی پرولتاريا و ارزش اضافی حرف بزنی. گوساله به من ميگه چون تو کراوات زدی باهات بحث نمی‌کنم. الدنگ نمی‌دونه که مارکس شيک‌پوش‌ترين آدمه جمع‌شون بود و..."
و صدای بلند خنده "داش‌علی" از خواب بيدارش کرد.
بی‌خوابی به‌سراغ اش آمد . با ده‌ها سئوال درهم تنيده و گره‌خورده. فريادش را مردگان گورستانِ جنگلِ پشتِ خانه‌اش می‌بايد می‌شنيدند. جوابی نمی‌گرفت. گاه با مشت بر تنه‌ی درختی می‌کوبيد، شايد گريزی باشد برای پاسخ. دريافته بود راهی که رفته است، و می‌رود رو به آزادی و عدالت ندارد، امّا مقاومت می‌کرد؛
"شايد اين فکر و خيالا عوارض تبعيد باشه، شايد. حتمی پشت سرم ميگن بريدم"
و خنديد، صدای مادر را در گوش داشت؛
"درِ دروازه رو ميشه بست، امّا در دهنِ مردمو نميشه بست. خيلی از حرف‌هارو بايد باد فرض کرد، باد"
بيش از پيش رفقا و دوستان می‌آمدند، و توی آپارتمان اش اتراق می‌کردند. آپارتمان، بدون جلسه و يا مهمان روز را شب نمی‌کرد. تنها امکان سازمان در يکی از مهم‌ترين شهرهای اروپا بود. به‌خاطر امکانات و روابط اش هوای اش را
داشتند، از رهبران بگير تا مسئولين سازمان در کشورهای ديگر. طبيعی می‌نمود، و آنان که نيازشان در آلمان بيشتر بود، بيشتر، برخی با نيازهای معنوی، و پاره‌ای با نيازهای مالی.
زن، سکس، مارکِ آلمان غربی، ماشين‌ها و خانه‌های شيک و ... بر ذهن‌های پولادين و بِِتُنی می‌کوبيدند. قوی‌تر به‌نظر می‌رسيدند.
صدای شکستن را می‌شد شنيد، صدای شکستن دگم‌ها و تابوها، و صدای شکستن شخصيت‌های باسمه‌ای و دروغين. آرزوها و آرمان‌ها به اندازه‌ی مرسدس بنز آخرين مدل شده بودند، و يا در آغوش‌گرفتن دختری موطلائی.
در اين گيرودار مادر، پدر و خواهراش به ديدار او و برادراش آمدند. مادر ناراضی‌تر رفت:
"اينجام مادر دست از سياست ور نداشتی؟ بازم جلسه پشتِ جلسه. آخه تا کی ميخوای تجربه کنی، تا کی؟ يه ذره به فکر زندگی‌ی خودت باش. تازه‌شم مادر دوروبری‌هائی که تو داری، چشمم آب نمی‌خوره آبی ازشون گرم شه، بدت نياد اين دغل دوستان‌که می‌بينی، مگسانند گردِ شيرينی"
پدر امّا زير لب گفته بود:
"بد آلودگی‌ای هست، بدتر از اين نميشه، مثِ هروئين می‌مونه"
پدر به‌وقت خداحافظی زير گوش اش گفت:
"راجع به زندگيت و دوروبری‌هات بيشتر فکر کن پسر، اينائی که من دوروبرت ديدم يه مشت ابن‌الوقت بودند، فکر کن، هوای برادر کوچيکتم داشته باش"
بر حجم کارهای اش امّا انگاری روزبه‌روز افزوده می‌شد. نمی‌فهميد روز و شب اش چگونه می‌گذرد، تکرار روزهای قبل و بعد از انقلاب بود. محيط تازه، رفقای جديد، و هجوم سئوال‌ها و انديشه‌های تازه.
"همه‌ی زندگی‌ی ما شده تجربه، اونم از نوعِ تازه‌ش"
برادرش، محسن، خنديده بود:
"نوع بياتش به درد نمی‌خوره"
رفت‌وآمدهای رفقا و دوستان امّا صدای همسايه‌ها را درآورده بود، غير از صدای خانم "يونگ"، که تنها بود.
"وقتی از توی راهرو صدای پا، يا گاهی صدای موزيک از اتاق تو می‌آد، من خوشحال ميشم، همين‌ها منو از تنهائی در می‌آرن، خيلی خوبه دوروبر آدم شلوغ باشه. البته نه اينقدر که دوروبرِ تو شلوغه"

ادامه دارد


زيرنويس:
۱- " اف , کا , کا " :عريان در هوای آزاد شنا کردن و قدم زدن .در آلمان برای علاقه مندان مکان های ويژه ای برای اين کار در نظر گرفته شده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016