پنجشنبه 14 خرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


اسطوره ی شاملو؛ "غباری طاعونی از آفاق برخاسته است"، مسعود نقره‌کار

احمد شاملو
سی سال پيش در نخستين ماه های استقرار حکومت اسلامی، احمد شاملو، نامدارترين شاعر معاصر ميهن مان "روزهای سياه" و "دوران پر ادباری" را پيش بينی کرده بود که "نهاد تيره" و "غبار طاعونی"اش از همان هنگام آشکار بود. او جسورانه فرياد شد که اين نهاد و غبار: "می‌کوشد پايه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد" و هدف اش "کشتار همه متفکران و آزادانديشان جامعه است" ... [ادامه مطلب]

بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش نوزدهم: رضاشاه در ماه

رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار


مادر تقه‌ای به در زد:
"نميخوای شام بخوری؟"
" تا غذارو بکشی ميام"
و به‌صفحه‌ی کاغذی که قرار بود فعاليت‌های سياسی و اجتماعی‌اش را بر آن بنويسد، نگاه کرد. يک خط نوشته بود.
به وقت شام‌خوردن تُو فکر بود:
"بالاغيرتاً سرِ غذا ديگه ولشون کن"
پدر تعارفی کرد، و استکانی عرق برای اش ريخت:
"زياد فکر نکن پسر، کشکيات ارزش فکر کردن ندارن"
"از کجا می‌دونی پدر به کشکيات فکر می‌کنم"
"می‌دونم، می‌دونم، اوضـاع‌ و احـوال مملکـت طوريسـت که همـه سياسی‌شدن، نه به اون شوری شوری نه به اين بی‌نمکی"
به اتاق اش که برگشت گرم و سرِ حال بود. آوای شور اميراُف را بلندتر کرد. گوش به حافظ خوانی شاملو سپرد. خودکار توی جاخودکاری انداخت. طاقت نياورد، دوباره خودکار را برداشت.
****
ديدار خانواده و بوی سبزی‌پلوماهی‌ی مادر و هفت‌سينی که پدر گاه گلابدانی پُراز عرق کنارش می‌گذاشت، بيشتر به‌سوی تهران می‌کشانداش. خنديد:
"وقتی تهرونم يه ساعتم واسه اين ننه بابا وقت نميذارم، ازشون که دور ميشم هواشون می‌زنه به سرم"
بوی سبزی‌پلوماهی‌ِ مادر در خانه پيچيده بود، گلابدان روبروی آينه‌ی سفره‌ی هفت‌سين زير نور مهتابی برق می‌زد.
"گذاشتمش جلوی آينه که دوبرابر بشه، برکت می‌آره"
حال‌وهوای کتابخانه عوض شده بود، سرشار از جنب‌وجوشی تازه.
"بعضی از ناشرها تو شاه‌آباد ميگن کتابارو بيشتر جلد سفيد بزنيم. بدون اسم ناشر و شناسنامه"
خبر رامهدی آورد. با ناشرهای خيابان شاه‌آباد دمخورتر بود تا با ناشرهای جلوی دانشگاه . و کتاب‌ها پيشنهاد شدند. عبدی از انگلس و مارکس و گورکی آورد. داش‌علی "حماسه مقاومت زندان" اشرف دهقانی , وسيروس که روزنامه‌نگار بود و مهدی "ويروس" صدايش می‌زد، "انسان بهمن" شاملو را آورد. شاملو برای ارانی سروده بود، مراد با خواندن شعر آقا شريعت را پيش روی خود ديد:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




"يک‌آدم‌حسابی اگر در ميان کمونيست‌ها بتوان پيدا کرد، همانا تقی ارانی‌ست، البته بعضی‌از رهبران‌حزب‌توده آبروی اين‌دانشمند را هم بُردند"
و باز صدای مادر درآمد.
"مادر تو مثلاً اومدی تهرون مرخصی، ما که اصلن تورو سير نديديم، نه مادر، تو دُرست بشو نيستی"
آخرين شب با محمد ‌و داش‌علی‌ و عزيز و مهندس تورج ‌و مهدی دور هم بودند، و برآوای‌گيتار و صدای ويکتور خارا، گيتار وصـدای Bob Marely اضافه شده بود:
"آره ‌بابا، خفه شديم ‌از بس‌آهنگ‌های ‌رفقای شوروی رو گوش‌کرديم"
و کسی چيزی به مهدی نگفت.
شعارنويسی و پخش اعلاميه در پايگاه هوائی بندر عباس شروع شد.سرگرد کمالی اين‌بار با توپ و تشر تهديدش کرد.
"اگر يکبارديگر درباره شما گزارش دريافت کنم چاره‌ای‌جز بازداشت شما ندارم"
" گزارش‌ها درست نيستند. مغرضانه هستند"
"شما اتاقتان پر از کتاب‌های ممنوعه‌ست"
"همه‌ی آن‌ها اجازه انتشار دارند، ممنوعه نيستند."
پياده از ضد اطلاعات به طرف درمانگاه راه افتاد ، بی‌کمترين نگرانی‌ای. خيابان ‌وکُنارهای حاشيه‌اش زيباتر ازهميشه به‌نظر می‌رسيدند. گرمای خورشيد دلنشين بود. چقدر پرنده، انگاری همه‌ی پرنده‌های بندرعباس روی کُنارهای خيابانی که او را به‌درمانگاه می‌رساند جمع شده بودند.
تهران بود:
"قراره حکومت نظامی شکسته بشه"
و شب به کوچه آمدند. مادر بيش‌ از ديگران نگران به‌نظر می‌رسيد.
مراد شروع کرد:
"الله اکبر"
عزيز خنده‌اش گرفت:
" کمونيست های تکبير گو"
همه با هم فرياد زدند:
"الله اکبر، الله اکبر"
و از پشت‌بام‌ها با آن‌ها همصدا شدند. داش‌علی جلوتر از ديگران خودش را به سرکوچه رسانده بود
"دارن می‌آن، در رين"
به ‌طرف ته کوچه که بن‌بست بود دويدند. به ته کوچه نرسيده صدای شليک گلوله و فرياد "ايست" را شنيدند.
آخرين نفر بود. يک لحظه فکر کرد کارش تمام است و گلوله‌ی بعدی پشت اش را سوراخ خواهد کرد. ايستاد. رو به سربازی که نزديک‌ترين سرباز به او بود کرد، و فرياد زد:
"مرگ بر شاه، مرگ بر شاه"
برگشت و دويد. پيچ کوچه خودش را تو خانه‌شان، که درش باز بود انداخت. در را بست. صدای پای سرباز را پشت در خانه می‌شنيد. و صدای قلب خودش را. سرباز رفت. پدر مات اش برده بود، و مادر پيشانی توی کف دست داشت.
نگران بقيه بود. خودش را به پشت‌بام رساند تا از آنجا کوچه را ببيند. سربازها در حال رفتن بودند.
آنشب بی‌خبر از يکديگر ماندند. صبح زود سراغ يکديگر رفتند، همگی سالم بودند.
خوشحال و با حسی پيروزمندانه جمع شدند:
"اين چه کاری بود کردی، ما گفتيم سوراخ سوراخت کردن"
"دست خودم نبود، يهو جوش آوردم، فکر می‌کردم حتمی می‌زنَنَم"
"سربازه نخواسته، والاّ اينکارو می‌کرد. ديشب سر نظام‌آباد همينطوری يه جوُونو زدن، "
عزيز خندان دنبال حرف داش‌علی را گرفت:
"خيلی بامزه بود، همه که در رفتيم رضی درازه از ترسش رفت زير فولکسِ آقا عليزاده که مثلاً قايم بشه، خودش سر کوچه تعريف کرد. پاهاش از زير فولکسِ بيرون بود. سربازا پاهاشو گرفتن کشيدنش بيرون. اونم شروع کرده عجز و لابه، گفت دوتا درِ کونی بهش زدن و گفتن بروگم‌شو، می‌گفت يکی از سربازا گفت، "مرتيکه‌ی دَبنگِ قرمساق اقلاً با اين قدِ درازت يه ماشين گنده‌تر پيدا می‌کردی که بری زيرش"
کارشان بود. قرق‌شکستنِ حکومت نظامی، شرکت در تظاهرات، جمع شدن تُوی انتشارات، بحث کردن و پخش جزوه و اعلاميه و کتاب.
عزيز می‌خنديد و تعريف می‌کرد:
"ميگن ازهاری گفته که صداهای الله‌اکبر که شب‌ها تهرونو می‌لرزونه، نواره. امروز صبح يه عده‌ای تو ميدون فوزيه تظاهرات می‌کردن، دَم گرفته بودن؛ ازهاری‌ی ديوانه نوار که پا نداره"
در بندرعباس وضع را همان ديد که در تهران بود. کتابفروشی غلام و جاسم حال و هوای انتشارات چکيده را پيدا کرده بود. پر رفت‌وآمد و پُر کتاب .مادر ماکسيم گورکی را برای چندمين‌بار می‌خواند که همهمه‌ای در بهداری پيچيد. پزشک کشيک بود. امريکائی‌ی قوی هيکلی را فرمانده پايگاه و چند افسر به درمانگاه آورده بودند. سر و صورت اش ورم کرده و زخمی بود. فرمانده پايگاه سراسيمه و عصبانی می‌نمود:
تُو شهر کتکش زدن. از آن پس اعلام شد امريکائی‌ها نبايد پايگاه را ترک، و در شهر تردد کنند و.......
خواب و خستگی امان ندادند:
"هنوز وقت دارم، بقيه‌شو فردا می‌نويسم"
غروب بود. رئيس درمانگاه با مرخصی‌اش موافقت کرد. شاد و سرحال از دفتر رئيس بيرون آمد. درمانگاه را شلوغ‌تر از غروب‌های ديگر ديد. شور و خروشی بود، بيش‌تر ميان سربازان. افسران نرم و خوش‌اخلاق شده بودند.
هوا تاريک شده بود. جلوی درِ درمانگاه چند سرباز و گروهبان و همافر، و رئيس دژبانی پايگاه جمع بودند. به ماه نگاه می‌کردند. جبريه سرباز شيرازی هيجان‌زده با لهجه شيرين‌اش فرياد زد:
"اوناش، نيگا کنين، خمينی‌ی، توی ماه‌ست، اوناهاش"
چند دقيقه‌ای سکوت بود. با دقت به ماه نگاه می‌کردند. رئيس دژبانی پايگاه صدای اش را کلفت‌تر کرد:
"بابا اين که شبيه رضاشاه‌ست"
راست می گفت , شبيه رضا شاه هم بود.
همافری که کنارش بود، خنديد:
"هر که از ظن خود شد يارِ من"
هرکسی چيزی می‌گفت:
"راست ميگه، به رضاشاه هم شباهت داره"
"نه بابا شبيه کله‌ی اسب می‌مونه"
"ميگن موی آقارو لای قرآن ديدن، اين علامت خوبيه ميگن، خبرِ خيره، نشونه‌ی اينه که ظهور امام زمون نزديک شده،"
"کدوم قرآن جبريه؟"
"همه‌ی قرآن‌ها جناب سرگرد، همه‌ی قرآن‌های عالم"
رئيس دژبانی جلـوی خنـده‌اش را گرفت. سينه صاف کرد:
"پَه آقا به‌جای سـلول تو بدنـش پشـم و مـو داره، خـوش بحاله واجبی‌فروش‌ها"
"همه خنديدند جز جبريه و يکی دو سرباز و همافر.
مراد حيرت‌زده به ماه خيره شد؛
"رضا شاه و اسب و خمينی، آره به همه‌شون شبيهِ، به همه‌شون"
روزهای انقلاب؛ روزهای خشم و خشونت و خون, مردم با يکديگر مهربان‌تر می‌نمودند، امّا بيرحم با ارتشی‌ها و مأمورين شهربانی و ساواک. انقلاب نماد چهره‌ی حيوانی انسان، شعور را ميان دو سنگِ شور و شرّ می‌سابيد.
از خيابان "ايران مهر" سراغ اش آمدند.. "عزت خط‌خطی" تير خورده بود. نمی‌خواستند او را به بيمارستان ببرند. می‌ترسيدند دستگيرش کنند. زخم عميق و کاری نبود، پانسمان‌اش کرد:
"عزت خط‌خطی‌ی چاقوکش و باج‌گيرو چه به تظاهرات و انقلاب؟"
"تازه کجاشو ديدی، طرفداره مجاهدين شده، خُب خيلی از لات‌ و لوت‌های مفت‌آباد و خيابون ِ‌ايرانمهر و فوزيه و نظام‌آباد وگرگان و دروازه شمرونو من توی تظاهرات ۱۹بهمن سازمان ديدم، اونام حتمی فدائی شدن"
جلوی"بيمارستان جرجانـی"‌بود. جمعيت مـوج مـی‌زد، رفته بود تا شايد اورژانس بيمارستان کمک باشد. دوروبر خودروی ارتشی ولوله‌ای به‌راه افتاده بود. راننده‌ی خودرو که درجه‌دار بود زير مشت و لگد مردم التماس می‌کرد:
"و چه نگاهی داشت آن مرد"
سرنشين ديگر خودرو سرگرد بود، چند نفر او را به خودرو چسباندند. يک نفر کُلت و کمربندش را بُرد. ديگری با چنگ پاگون و قُپه‌اش را کند. مشتی بر بينی‌اش کوبيده شد. خون فواره زد. هيچ نمی‌گفت. چشم‌هايش را بسته بود و به خودرو تکيه داده بود، ضجه‌ی درجه‌دار و سکوت سرگرد.
جوانی جمعيت را با فرياداش شکافت:
"بکُشينش، بکُشينش"
جمعيت را کنار زد، قمه‌ی بزرگی از غلافی که به ساق‌ پای اش بسته بود، بيرون کشيد. سرگرد چشم‌های اش هنوز بسته بود و سر بسوی آسمان داشت. قمه را درون گلوی سرگرد فرو کرد، دهانش به‌يکباره باز شد، و فريادِ جانخراش‌اش هياهوها را به زير کشيد. جوان قمه را از گلوی او بيرون کشيد، خون بيرون جهيد. قمه را درون سينه‌اش فرو کرد و... جمعيت هلهله کرد.
مراد باورش نمی‌شد، دست و پايش می‌لرزيد، و چنگ به صورت خود کشيد:
"خدای من، خدای من"
گيج و مات به خانه برگشت.کابوس بود.کلافه بود. اينهمه شقاوت باورکردنی نبود.
"انقلاب يعنی همين"
عزيز هم نظر محمد را داشت:
"واسه اينا نبايد دل سوزوند، اينا به زن و بچه‌ی ملت خودشون رحم نکردن، تازه اين فقط جلوی بيمارستان جرجانی نيس، تُو بازار و درخونگاه هم همينکارو با ارتشی‌ها کردن، تُو رشت ساواکی‌ها رو تيکه تيکه کردن و از درخت آويزونشون کردن، تُو مشهد و تبريز ميگن بدتر، حتمی جاهای ديگه‌م همينطوره، بايد اين جاکشا فکر يه همچی روزی رو می‌کردن،مثِ آب‌خوردن آدم می‌کشتن، خُب حالا تُواوون پس بدن. توام دکتر زيادی احساساتی نشو،همينه، هر دستی بدی همون دست پس ميگيری. نزن در کسی را، که می‌زنن درت را"
"میـگن يه‌عـده‌م ريختـن تُو شهـرنو چنـدتا از خانوم ‌خانوما و جنده‌هاروکشتن، ميگن لت و پارشون کردن، با چاقو و قمه و ديلم..."
"حالا اينا که چيزی نيست، درب وداغون کردنِ سينماها و کافه‌ها و بانک‌ها و فروشگاه‌ها که هيچ، اين "آبجو شمس" رو بگو، يه شيشه آبجوشم سالم نذاشتن، اينا ديگه چه خرائی هستن"
"از همه خنده‌دارتر، رفتن سراغ خوکدونی کاروخونه‌هائی که کالباس و سوسيس درست می کردن، بنزين ريختن خوک‌هارو زنده زنده سوزوندن، بعدشم خودِ کارخونه‌رو درب و داغون کردن"
و هر غروب هرجا که بودند، می‌آمدند . دور هم جمع می‌شدند با کشکولی خبر، و انبوه کتاب و نشريه و اطلاعيه. گيج‌کننده بودند.
چهره آن سرگرد و درجه‌دار کنار رفتنی نبودند. به چشم مراد شادی‌های انقلاب را با خود برده بودند.
عزيز و محمد سرشار از نفرت بودند:
"دلم می‌خواد اون دمای آخر نصيری و ثابتی رو ببينم، فکرشم نمی‌کردن اينجوری تقاص پس بدن"
"ثابتی که ميگن در رفته"
"از اين معرکه کسی در بُرو نيست، معرکه‌ی تقاص و انتقام"
بی‌تاب‌تر شده بود. اواخر بهمن‌ماه به بندرعباس برگشت.
چهره پايگاه عوض شده بود.. سرگرد کمالی در زندان پايگاه بود. همافرها بشدت کتک اش زده بودند، بی‌تفاوت‌ها و غيرسياسی‌ترين همافرها.افسران را اينگونه شکسته و خسته نديده بود. سربازان و همافران بر پايگاه حکم می‌راندند.
"گروهبان احمدی که خايه‌مال‌تر از همه بود، انقلابی شده، سرگرد کمالی رو بيشتر از بقيه کتک زد، همافر اسدی، که کسی جرأت نمی‌کرد جلوش بگه بالای چشم شاه ابروئه نمی‌دونی که چه انقلابی‌ی دو آتيشه‌ای شده، شلوار سرگرد کمالی رو جلوی همه می‌کشيد پائين و بهش انگشت می‌رسوند، همون موقع‌ام گروهبان احمدی سرگرد رو می‌زد و..."
توفان را تهران ديد، همافر توده ای که هوادارِ چريک‌ها می‌نمود.
"ديدی چه‌گندی‌بازرگان زده، سپهبد مهديون‌رو کرده ‌همه‌کاره‌ی ارتش"
و همه‌ی پايگاه هوائی بندرعباس می‌دانستند که "مهديون" چه کرده بود، و چگونه شخصيتی بود:
"يه دوست دختر تو کرمون داره، هر هفته ميارش بندر، به سربازام ميگه استخر خونه‌شو پُر يخ کنن که با دختره تو آبِ يخ حال کنه. هفته‌هائی‌ام که دختره نمياد، واسه اينکه پيش اون چوسی بياد يه فانتوم ور ميداره ميره رو آسمون کرمون جولان ميده که دختره اون پائين ببينه و حال کنه. آره، به‌خند دکتر، خنده‌م داره، اينارو من با چشم خودم ديدم و با گوش خودم شنيدم"
نه فقط جبريه که گماشته سپهبد بود، هر آنکس که دوروبر او بود حرف‌های اش را تأييد می‌کرد.
توفان می‌گفت:
"بايد به فدائيا بگيم افشاش کنن، آره بايد افشاش کرد"
********
خوشحال از اينکه در تهران خواهد ماند، سر از پا نمی‌شناخت. جمع‌شان مثل هميشه جمع بود.
"اون‌شب‌که کلونتری۶ رو گرفتن بايد می‌بودی و می‌ديدی، يکی‌شون تير خورد، لاکردارعينِ خيالش نبود. اگه اونا نبودن نمی‌شد کلونتری رو گرفت، الحق که اسم بامسمائی واسه خودشون انتخاب کردن"
"همه‌جا همين‌جوری بود، نيرو هوائی رو اينا گرفتن، خودم بودم، بيشتر همافرا چريک فدائی بودن، ميگن همه‌ی پادگانارم اونا گرفتن، زندان اوين و اداره‌های ساواک و خونه‌ی "سرهنگ زيبائی"ام اونا گرفتن و..."
عبدی در حاليکه روزنامه ورق می‌زد به عزيز خنديد:
"بابا يه مرتبه بگو چريکها انقلاب کردن خيال خودتو راحت کن، تا اونجائی که ما می‌دونيم اينا چهارتا و نصفی بيشتر نبودن، چه طوری همه‌ی کلانتری‌ها و پايگاه‌ها و زندان‌ها و..."
عزيز حرف عبدی را قطع کرد:
"عينکتو عوض کن آقا عبدی، گرت و خاک روش نشسته"
مهدی شروع کرد, از ميتينگ‌ها و تبليغات چريک های فدائی گفت:
"همه‌ی شهرو با تبليغات و فعاليتشون پوشوندن، امّا اشتباه کردن گفتن می‌خوان برن پيش خمينی، اشتباه بود. خودشونو سبک کردن، خُب اون کله‌خرم که گفت لازم نکرده بيان به ديدارِ من"
"خرش از پُل گذشته"
پُراضطراب درميتينگ‌ها و تظاهرات و برنامه‌های سازمان چريکهای فدائی شرکت می‌کردند، مراد که اينگونه بود. آميزه‌ی شادی و غرور، و دلهره و ترس. آنان که به ميتينگ‌ها و تظاهرات و برنامه‌ها حمله می‌کردند کابوسی بودند که روياها و شادی‌های شان را درهم می‌پيچيدند:
"بايد زَدشون، بايد جلوشون وايساد"
شهرزاد شاد و رقصان آمد تا کتاب و روزنامه بخرد.
"امروز با کامليا و فرنوش رفتيم جنوب‌شهر، کُلی روزنامه فروختيم، خيلی‌ام اعلاميه پخش کرديم. خيلی جای عجيب‌وغريبی بود. همه به‌ما چپ‌چپ نيگا می‌کردن.يه آقائی‌ام هی می‌اومد به‌ما می‌گفت؛ "دختر خانوما از اين‌جا برين، شما دخترهای خوب و حسابی به‌نظر می‌رسين، اينجا جای شما نيست، از اينجا برين" آنقدر گفت و يکدنگی کرد که کامليا عصبانی شد و به اون گفت؛ "آقای عزيز ما توی همين محله بزرگ شديم، ما افتخار می‌کنيم که اهل اين محل هستيم و ترجيح می‌ديم همين‌جا فعاليت کنيم" ,بالاخره‌م آقاهه که عينِ کنه به ما چسبيده بود رفت"
مراد کتاب‌ها و روزنامه‌های اش را روی پيشخوانِ انتشارات گذاشت:
"نگفتی اين‌محله‌ی جنوب‌شهر اسمش چيه و کجاست؟"
"ميدونِ قزوين يا خيابونه قزوين"
عزيز که مجله‌ای را ورق می‌زد، زد زير حنده.
"چرا می‌خندين؟"
"آخه می‌دونی شهرزاد، اون محله محله‌ی خوبی نبوده و نيست، اونجا "شهرنو"ست"
"واه خدا مرگم بده"
کتاب‌ها و روزنامه‌هايش را برداشت، و رفت.
عزيز می‌خواست چيزی بگويد که مشتری‌ای پا تُو انتشارات گذاشت.
دخترکی زيبا و شيک‌پوش, و پشت دخترک جلال زاغول وارد شد. چشمکی به عزيز زد و به دخترک نزديک شد. دخترک کتاب "حماسه‌ی مقاومت زندانِ"اشرف دهقانی را خريد. جلال زاغول خنده بر لب رو به دخترک کرد:
"خيلی کتاب خوبيه، من از سليقه‌تون خيلی خوشم اومد"
نخستين‌بار بود که جلال زاغول چشمش به کتابِ "حماسه مقاومت زندان" می‌افتاد.
عزيز خنده شيطنت آميزی بر صورت داشت:
"آره آقا جلال، يکی از شاهکارهای صادق هدايت همين کتابه"
جلال زاغول چشم به دخترک دوخته بود:
"بله، بله، البته صادق هدايت کارهای درخشان‌تری هم داره، امّا اين کار حال و هوای ديگه‌ای داره، چه در فورم و چه در محتوی"
جلال زاغول کتاب را برداشت و صدتومانی‌ای به‌طرف عزيز گرفت:
"دوتا کتاب حساب کن"
دخترک خجالت کشيده می‌نمود:
"نه، نه، من پول کتاب خودمو می‌دم، خيلی متشکرم"
عزيز بقيه پول جلال زاغول را که برمی‌گرداند، گفت:
"پس گرفتنی نيست‌ها"
دخترک از مغازه بيرون رفت، و جلال زاغول هم دنبالش. پيش از اينکه، پا از مغازه بيرون بگذارد برگشت و"بيلاخی" تحويل عزيز داد.
******
"اتحاد پزشکان و داروسازان ايران" شکل گرفت ,"اتحاد"ی که جمعی از پزشکان، دندانپزشکان و داروسازان عضو و هوادار سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت" را شامل می‌شد. آدم‌های مستقل، و همقطاران توده‌ای هم اضافه شدند.
برای اتحاد، که در شکل‌گيری‌اش نقش داشت وقت می‌گذاشت، امّا بيش‌تر به انتشارات چکيده فکر می‌کرد. انتشاراتی که جمع برپاکننده‌اش پاچيده شده بودند.
روابطی تازه و ديگرگونه جای پيشينيان را گرفت. انتشارات حال و هوای گذشته را نداشت، سوت و کور می‌نمود و غبار‌گرفته. اصلن جلوی دانشـگاه تهـران اينگونه مـی‌نمود.
مهدی در بندرعباس چاپخانه‌ی کوچکی راه انداخت.. عزيز کارمند رسمی‌ی اداره پست شد و کم‌پيدا. محمد با بعضی از بروبچه‌های محله مرغداری‌ای در جاده ساوه اجاره کرد. داش‌علی گاه جلوی دانشگاه پابه‌پای "امير نواری"، بساطکتاب و نوارهای سرودهای انقلابی پهن می‌کرد. تورج و مراد، گهگاه به کتابفروشی سرمی‌زدند. کتابفروشی را سيف‌الله و حسن طوطی می‌گرداندند. مراد بيشترين وقتش را تشـکل "اتحاد پزشکان و داروسازان ايران" می‌گرفت. روز و شب نداشت.
پرانرژی و پرکار، امّا روزانه و گاه ساعت‌به‌ساعت چشم‌اندازها را می‌ديد. صحبت از اينکه ماه بعد چه خواهد کرد و چه خواهد شد، نبود:
"فقط واسه خرده‌کاری آفريده شدم، والسلام، فقط شور، قربونش برم از شعور و فکر خبری نيست"
و به خودش خنديد:
"شوری در محاصره‌ی مه‌ِ جوانی و عشق و انقلاب، انقلابی سوار بر اسب چموش نفرت و شعار و عاطفه"
قرارهائی به مراد داده بودند تا با برخی از پزشکان و داروسازان به طور انفرادی تماس داشته باشد. سراغ دکتر دانشمند، که چشم پزشک بود، ‌رفت. او را از روی کتاب‌های اش می‌شـناخت.
مطبی زيبا با وسائلی زيباتر و گرانقيمت. صميمی و خوش‌برخورد بود.
آخرين بيمارش را ديده بود. منشی‌اش را با بوسه‌ای بدرقه کرد. در را پشت سر او بست. دست‌های اش را بهم ماليد:
"خُب حالا ميشه يه نفس راحتی کشيد"
بطری‌ای از گوشه‌ای بيرون کشيد، يخ و آب و کمی ويسکی:
"از اون ويسکی‌های اعلاست، خيلی‌ام گرونه"
نوشيدند. دکتر دانشمند پيش‌تر هم نوشيده بود، چشم‌ها و صورتِ سرخ‌شده‌اش لودهنده بودند. از گذشته‌اش گفت، و از اينکه چرا نمی‌خواهد باحزب توده همکاری کند. از کار تشکيلاتی تنفر داشت. مراد هفته‌ای يکبار به او سر می‌زد. بساط بساط هميشگی شد.
دکتر مرتصی خبر آورد. حرف‌های تکراری. "سازمان‌شکنی و کارهای غيرتشکيلاتی"، اما رّد پای اختلاف‌های سياسی و نظری و شخصی ديگری در سازمان پا می گرفت. دکتر صادق با شنيدن خبر بهم ريخت. ديگران برخوردی تأييدآميز داشتند. مراد سکوت کرد، حرفی نزد.
چندبار به مطب صادق سر زد. بالاخره ديدش. می‌گفت برای کار با سازمان بايد فکر کند. انشعاب‌ها، برخورد با منشعبين، موضع‌گيری‌های سياسی، و نزديکی به حزب توده، مسائل‌اش بودند:
"می‌دونی اينجوری که رهبری سازمان پيش ميره همين روزا از عضويت در سازمان چريکهای فدائی خلق خلع و به عضويت در ارتش ۳۰ ميليونی خمينی مفتخر ميشيم، يعنـی ميشيم آدم‌فروش"
و چشم‌ها و صورت اش را خون رنگ زد.
"اگه حالِ ورزش‌کردن داری بيا سراغم"
دور ميدان "امجديه" می‌دويدند. گاه به هم می‌پيچيدند. مراد را مچاله شده گوشه‌ای ولو می‌کرد:
"بابا خيلی خرزوری"
آن روز را به ياد آورد. جلسه خانه‌ی مراد بود. دکتر صادق با تأخير آمد.
ما در در را به روی او باز کرده بود. شب، وقتی همه رفتند مادر با دل‌نگرانی سراغ مراد آمد:
"مادرجُون نه اينکه فکر کنی من از پذيرائی‌ی دوستات ناراحت و خسته‌م، نه، قدم‌شون رو چشمام، امّا من خيلی نگرانم، بالاخره يه روز می‌ريزن همه شمارو می‌گيرن، يه ذره اين جلسه‌های سازمانی و حزبی رو کم کنين"
مادر را بغل کرد و بوسيد:
"جلسه‌ی ما جلسه سازمانی ‌و حزبی نبود، جلسه‌ی دکترا بود، ما ميخوايم يه بيمارستان تُو جنوبِ شهر باز کنيم، واسه همين جلسه گذاشته بوديم"
مادرخنديده بود:
"ای پسر تو ديگه منو رنگ نکن، من اين موها رو تو آسياب که سفيد نکردم، آخه مادر کجای قيافه و هيکل اون آقائی که من درو روش باز کردم به دکترا می‌خورد، بالاغيرتاً دروغ کم بگو"
کترصادق را می‌گفت، با آن‌ گوش‌های شکسته‌ و قيافه‌ی کشتی‌گيری و بروبازوی کت و کلفت و ورزيده، به پزشکان نمی‌خورد.
"اينجوری که پيش می‌رين رفيق فرخِ تون می‌مونه و حوضش"
"حوضش‌ام حزب توده‌س ديگه"
وکاظم و عبدی دست‌بردار نبودند. طعنه‌زدن‌ها مراد را عصبانی می‌کرد، مرادی که انبانی سئوال بود.
سراغ ارتوپدی رفت. آماده می‌شد کار و درس را شروع کند که دکتر مرتضی سراغ اش آمد:
"می‌دونم ‌مسأله‌ی ‌مهمی تُو زندگیِ توست، امّا رزيدنتی‌خيلی وقت‌گيره. ما به ‌تو تُو اتحاد پزشکان‌ وداروسازان، و تشکيلات احتياج داريم، رفقا نظرشون اينه که فعلاً برای اينکار دست نگه داری، حتی رفيق منوچهر"
و دست نگه داشت.
به‌کارکردن در بيمارسـتان سـوانحِ سوختـگی قنـاعت کرد.
"ميخوان دَکَت کنن، حواست باشه"
دکتر خليل راست می‌گفت. با سلام و صلوات، رئيس بيمارستان، دکتر احمد، راهی جبهه‌اش کرد.
شبِ پيش از پروازش به جبهه، دکتر مرتضی سراغ اش آمد. روی پشت‌بام کنار گنجه‌ی کفترها، به‌عنوان يک فدائی که به جبهه می‌رفت وصيتاش را نوشت.
به‌وقت نوشتن وصيت‌نامه بيش از هر کس و هرچيز چهرهِ مادر و پدر و خواهرها و برادرهای اش ‌را پيش‌رو داشت. هيچوقت‌آنگونه به‌‍آن‌ها فکر نکرده بود. احساس گناه به‌ سينه داشت. آنطور‌که می‌بايد به‌آن‌ها نرسيده بود.
دکتر مرتضی که رفت، مادر به سراغ اش آمد. آسمان پُرستاره را تماشا می‌کرد:
شام نمی‌خوری مادر؟"
"چرا الان ميام"
"چرا رفيقت شام نموند؟"
"کار داشت"
پدر گوشه اتاق، نزديک پنجره‌ی باز، سيگار می‌کشيد. محسن روزنامه‌ی "کار اکثريت" می‌خواند، حسن اتاق ديگر "شوراميراوف" گوش می‌کرد. خواهرها خانه‌ی شوهر بودند، و برادر بزرگتر سرگرم زن و بچه‌اش. مادر قورمه‌سبزی پخته بود.
"جای يه ‌استکان عرق خالی‌ی پسر"
بلند شد، و شيشه‌ی الکل طبی را که گوشه‌ای پنهان کرده بود آورد. با ماءالشعير قاطی‌اش کرد، و ليوانی برای پدر، و خودش ريخت:
"بهتر بود مرد يه‌چيزه ديگه طلب می‌کردی، مثلاً چندميليون تومن پول"
مادر برای اش پُلو کشيد:
"نميشه حالا نری جبهه؟"
"نه، همه‌ی دکترا بايد يه مدتی برن جبهه"
بعداز شام خواهرها و شوهرخواهرها و برادر بزرگتر و همسر و بچه‌های شان، آمدند. نساء کوچکترين‌شان بغل اش کرد:
"عمو مراد از جبهه واسه‌م چی می‌آری؟"

ادامه دارد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016