اختراع همزيستی، جمعهگردیهای اسماعيل نوریعلا
اگر بپذيريم که هر "جامعه" از افراد، گروهها و نهادهای گوناگون و رنگارنگ ساخته شدهاست، و جامعهای سالم، متمدن، پيشرفته، و دارای آينده محسوب میشود که اين رنگارنگی را پذيرفته و در حفظ آن بکوشد، و برای حفظ اين رنگارنگی از فرهنگ قهر و نفی و حذف بپرهيزد، و بنای کار خود را بر همزيستی و پذيرش ديگری و ديگران بگذارد، آنگاه در واقع پذيرفتهايم که کليد رسيدن به چنين جامعهای در دست توانائی و جهد ما در راستای "فهم حضور ديگری" و کوشش برای رسيدن به "فهمی متقابل" از يکديگر قرار دارد؛ و برای رسيدن به چنين "مفاهمه"ای چارهای جز "مکالمه" يا گفتوگوی مسالمتآميز با يکديگر نيست
[email protected]
۱
اگر بپذيريم که هر «جامعه» از افراد، گروه ها و نهادهای گوناگون و رنگارنگ ساخته شده است، و جامعه ای سالم، متمدن، پيشرفته، و دارای آينده محسوب می شود که اين رنگارنگی را پذيرفته و در حفظ آن بکوشد، و برای حفظ اين رنگارنگی از فرهنگ قهر و نفی و حذف بپرهيزد، و بنای کار خود را بر همزيستی و پذيرش ديگری و ديگران بگذارد، آنگاه در واقع پذيرفته ايم که کليد رسيدن به چنين جامعه ای در دست توانائی و جهد ما در راستای «فهم حضور ديگری» و کوشش برای رسيدن به «فهمی متقابل» از يکديگر قرار دارد؛ و برای رسيدن به چنين «مفاهمه» ای چاره ای جز «مکالمه» يا گفتگوی مسالمت آميز با يکديگر نيست.
اما، از ديدگاه برايشی (evolutionary)(۱) که بنگريم، در می يابيم که انسان برای چنين کاری دارای تجهيزات طبيعی مفصلی نيست و پيدايش و رشد ميليون ها سالی اش در بستری انجام گرفته که موجب شده او، به اقتضای تنازع بقای طبيعی، راه برعکس را برود. در اين مورد توضيحی کوتاه ضروری است. موجود زنده چون به شعور و آگاهی نسبت به وجود خود می رسد بلافاصله صاحب چيزی به نام «من» می شود (چه زبان داشته باشد تا خود را چنين بنامد و چه نه) و خود را از «بقيهء جهان» جدا می سازد و برای من خويشتن جغرافيائی تعيين می کند و به دوگانهء «خود و ديگری» وقوف می يابد. بدون درک اين «جدائی» رسيدن به آگاهی ممکن نيست و اين آگاهی ِ شکل گرفته در حوزهء تنازع بقا نيز ايجاب می کند که «من»، در غالب موارد، «ديگری» را دشمن و خصم بپندارد و، در راستای حفظ خود، بکوشد تا او را از ميان برداشته و «حذف» کند.
۲
حتی هنگامی که، در سلسله مراتب حيات، به پيدايش «زندگی های گله ای» و گروهی می رسيم و هر «من ِ» فردی بقای خود را در عضويت در يک گروه و همکاری با ديگر اعضاء آن می بيند، اين «عضويت» تنها به مدد مستحيل شدن فرد در گروه انجام می شود، آنگونه که هر فرد، کل گروه خود را ادامهء گسترندهء من خويش می بيند، درست همانگونه که دست و پای خود را ادامهء خويشتن می يابد. بدينسان، اينگونه عضويت گله ای در گروه فقط جغرافيای «من ِ» افراد را گسترده می کند اما از تخاصم مابين اين «من گسترده» و «ديگری» نمی کاهد. در نتيجه، در اين وضعيت هم اين «گروه من» است که با «گروه ديگری» در تخالف و تصادم است و بقای خود را در «حذف» آن گروه ديگر می بيند.
تا زمانی که فرد در درون «گروه های بسته» زندگی می کند اين روند تخاصم با «ديگری» بصورتی حاد ادامه دارد و همه چيز به دو حوزهء «خودی» و «غير خودی» (يا يگانه و بيگانه) تقسيم می شود.
از آنجا که دست آوردهای تجربی گروه در مجموعه ای ذهنی سامان می يابد که «فرهنگ» نام دارد، فرهنگ زندگی گله ای نيز مجموعه ای سازگار با مقتضايت و نيازهای چنين گروهی خواهد بود. به عبارت ديگر، هر انسان ِ برآمده از عالم وحش و زندگی کننده در گله های انسانی صاحب جغرافيا و فرهنگی يگانه ساز است: جغرافيای گروه من و فرهنگ گلهء من، با کارکرد شگرف حياتی اش.
مطالعات مردمشناسی نشان داده اند که کارکرد حياتی و اصلی «فرهنگ های گله ای» عبارت است از کنترل کردن و محدود کردن رشد «من ِ فردی ِ» اعضاء (بطوری که فرد نتواند از گله جدا شود)، از يکسو، و فراهم آوردن پيوند های محکم گروهی، آنگونه که فرد خود را مستحيل در جمع و «هم هويت» با آن بيابد. آداب و ترتيب ها، باورهای گوناگون، داشتن خدايان يا خدای مشترک، اشتراکات در خون و مردگان، استوره های پيدايش و تحول گروه، همه بر بنياد ارائهء اين کارکرد دوگانهء «جلوگيری از رشد غيرقابل کنترل منيت افراد» و «مستحيل کردن فرد در جمع» عمل می کنند و تا زمانی که گروه ـ گله در محدودهء جغرافيائی خود قرار داشته و روابط آن با جهان بيرون رابطه ای سودجويانه و، در عين حال، تخاصم آميز است، اين مجموعهء زيستی ـ فرهنگی بصورتی کارآمد به زندگی خود ادامه می دهد.
«فرهنگ گله ای» فرهنگ عبوديت و تسليم به گله و رهبران حاضر و غايب آن است. از من گفتن پديده ای زشت است (که در حضور تو کس نشنود که من ام!)، انسان فردانيت خود را وا می نهد ـ يا وادار می شود که وا نهد ـ تا از بيمه و تضمينی که گروه برايش فراهم می کند برخوردار شود. و آنکه نتواند اين گونه «تسليم» شود مطرود و مردود و بيگانه شده محسوب می شود. يا بايد از گروه به دور دست بگريزد و به دست ديگر «بيگانه ها» از پای در آيد و يا تن به شکنجه و تحقير گروه دهد.
۳
اما آنچه اين «وضعيت» را بهم می زند پيشرفت های گروه در زمينهء فن آوری (تکنولوژی) است. هر پيشرفتی در اين زمينه مرزهای جغرافيای گروه را می شکافد و گروه را با گروه های ديگر، سرزمين های ديگر و امکانات گسترده تر روياروی می سازد. در اينجا کافی است تا به چند نمونه از اينگونه پيشرفت ها اشاره کنم: کشف آتش، کشف چگونگی ذوب فلزات، کشف چگونگی شکل دادن به فلز مذاب و ساختن ابزارهای شکار و جنگ، کشف چگونگی رام کردن حيواناتی همچون اسب و شتر و گاو، اختراع چرخ و ـ در پی آن ـ ساختن ارابه و کجاوه، ترکيب چرخ و حيوان بارکش، ساختن قايق و پارو، کشف خواص انرژی زای باد و ـ در پی آن ـ اختراع بادبان و دست يافتن به کشتی های بادبانی و متکامل کردن فنون دريانوردی.
اين پيشرفت های فن آورانه به ناگزير جهان نوينی را خلق می کند که در آن گروه های گله ای و پراکنده هرچه بيشتر در رابطه با هم قرار می گيرند و جنگ های خونين گله ای به جنگ های وسيع تری برای تعرض و فتح سرزمين های گروه های ديگر می انجامد، جنگ هائی همه برآمده از غريزهء «حذف آن ديگری ِ غيرخودی و بيگانه»، از طريق کشتن و سوختن و نابود کردن هرآنچه به او تعلق دارد.
اين غريزهء گله ای هنگامی که، سوار بر مرکب پيشرفت های فن آورانه، توانست از مرزهای خودی پا بيرون نهد روندی را آغاز می کند که در گذشته «امپراتوری سازی» خوانده می شد و در قرون بعد نام توجيه کنندهء «استعمار» (از «عمارت سازی» و «معمور کردن») را بخود گرفت ـ بی آنکه اين نام بتواند ريشه های عالم وحش اش را در خود پنهان سازد.
آنچه، مثلاً «آشور بانيپال» (پادشاهی که بر آشور، يا بخش عمدهء شمال عراق و سوريهء کنونی) در سه هزار سال پيش با مردم ايلام (خوزستان و بخش های جنوبی فارس کنونی) و پايتخت آن، شوش، کرد، يا آنچه اروپائيان رسيده به قارهء آمريکا با سرخپوستان اين قاره کردند شاهد اين مدعا است. (۲)
به عبارت ديگر، هنگامی که فرهنگ غريزه و گله، سوار بر پيشرفت های فن آورانه، تاختن بيآغازد، برخوردهای کوچک قبيله ای به جناياتی تصور ناکردنی مبدل می شود.
۴
اما، با پيشرفت فن آوری، گسترش ارتباطات، برقراری داد و ستدهای تجاری و فرهنگی، و سودی که در حفظ سرزمين های گشوده شده ـ بجای ويران کردن آنها ـ وجود داشت، علاوه بر کمک به تکامل فنون ادارهء جوامع، اين واقعيت را در برابر گروه های گسترندهء انسانی قرار داد که راه حل تخاصم و جنگ، و حذف ديگری، همواره نمی تواند به نفع گروه های غالب تمام شود. بدين سان، بشر، با عبور از درون روندی هزاران هزار ساله که طی آن رفته رفته گروه ها در همسايگی هم قرار گرفته و با هم مراوده يافتند، ناگزير شد که تن به نوعی پذيرش حضور ديگری بدهد. در اين مورد، اگر منشور کورش هخامنشی را با کتيبهء آشور بانيپال مقايسه کنيم، ميزان اين جهش فرهنگی بيشتر قابل درک خواهد بود. (۳)
آنچه کار کورش را شگفتی آور می کند معنای برآيشی اقدام اوست. انسان با اين منشور و اين طرز تفکر پا به دورانی می گذارد که بايد از آن با عنوان «عصر همزيستی» نام برد. «همزيستی» در واقع يک اختراع بشری و برآمده از مقتضيات ناشی از اشکال نخستين روندی است که اکنون آن را با نام «جهانی شدن» می شناسيم. انسان، با تن سپردن به اين روند، از حاکميت غرايز ويرانگر خود دور شده و پا به عصری می گذارد که مشخصه اش را بعدها، سعدی شيراز، با عبارت «بنی آدم اعضاء يک پيکرند / که در آفرينش زيک گوهرند» جاودانه می سازد، آنگونه که رئيس جمهور آمريکا وقتی می خواهد برای ملتی که سی سال پيش تر ديپلمات های کشورش را به گروگان گرفته است شادباش نوروزی بگويد از سخن او سود می برد.
در عين حال بايد توجه کرد که «همزيستی» مفهومی مجرد و ذهنی است که از نظر تاريخی نمود آن را بايد در پديدهء «شهرزيستی» يافت. در واقع شهرها نخستين تلاقی گاه های گروه های مختلف انسانی بوده اند و مجتمع هائی را فراهم می کرده اند که زير سقف شان گروه های مختلف انسانی ـ با رنگ ها و فرهنگ های گوناگون خود ـ با يکديگر همسايه شده و با يکديگر رابطه برقرار می کرده اند. از اين منظر که بنگريم، «شهرزيستی» (که متأسفانه در فارسی به «تمدن» ترجمه شده) و «جامعه شهروندی» (که امروزه با نام «جامعه مدنی» خوانده می شود) (۴) نمود فيزيکی مفهوم «همزيستی» است و اين هر دو روندهائی هستند که درست عکس جهت روند تخاصم و حذف غريزی ِ حيوان / انسان اوليه عمل کرده و موجب آن شده اند که انسان پا به مرحلهء چاره جوئی برای برقراری فضای عدم تزاحم و تخاصم بين گروه ها گذاشته و صاحب «قوانين خود ساخته» ای برای ادارهء اين وضعيت نوين شود.
اختراع روش های «همزيستی» و پيدايش فرهنگ زايندهء «قوانين خودساخته» در واقع راه چارهء خروج از «فرهنگ گله ای» بوده است؛ چرا که اين دو نوع فرهنگ برای بقای دو نوع زيستار کاملاً متفاوت بوجود آمده اند. فرهنگ گله ای جنبهء مقدس و آباء و اجدادی (و سپس الهی و آسمانی) و، لذا، خاصيت صلابت و تغييرناپذيری دارد؛ چرا که اعضاء گلهء انسانی بايد از طريق آن به فردانيت و منيت بسيار محدودی رسيده و هويت خود را در هويت گلهء انسانی مستحيل می ديدند، حال آنکه فرهنگ برآمده از شهرنشينی در خدمت سرکوب ميل غريزی به حذف ديگری قرار داشته و انسان را برای پذيرش اختلاف با ديگری و ديگران، متنوع بودن ارزش های فرهنگی، دور ريختنی بودن ارزش های گله ای، و پذيرفتن ارزش های کمک کننده به همزيستی، ياری می رسانده است.
۵
اگر خط مدرجی رسم کنيم که در يک سويش فرهنگ گله ای و در سوی ديگرش فرهنگ شهرزيستی قرار داشته باشد، هر انسان و هر جامعه ای را می توان، بسته به نوع باور ها و ذهنياتش، در جائی از اين خط کش قرار داد. گاه می توان انسان ها و جوامعی را يافت که اگرچه در عالم فيزيکی در شهر زندگی می کنند و با ديگران همسايه اند اما، بخاطر غلبهء فرهنگ گله ای در آنها، اگر قدرت يابند، همان کاری را با ديگران ـ دگر انديشان و دگر باشان ـ می کنند که آشور بانيپال با مردم شوش و ايلام کرد.
اما آنجا که فرهنگ شهرزيستی غلبه يابد انسان هائی را خواهيم يافت که «بهشت موعود» را حتی بر روی زمينی که زيستنگاه ما است جستجو می کنند: «بهشت آنجا است کــازاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد»، يا «چنان با نيک و بد خو کن ، که بعد از مردنت، عرفی / مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند» و يا «آسايش دو گيتی، تفسير اين دو حرف است: / با دوستان مروت، با دشمنان مدارا».
می بينيم که، بر خلاف فرهنگ های گله ای، در اينجا سخن از محو تنوع و برقراری وحدت عقيده و سرکوب دگر انديش و دگر باش نيست و بهشت در صورتی تحقق می يابد که هندو مذهب خود را داشته باشد و مسلمان راه و روش خويش را و انسان، در عين اينکه با «خودی ها» (دوستان) مروت پيشه می کند، با «غيرخودی ها» (که لفط دشمن در اين مورد، در کاربرد امروزی آن، کمی اغراق آميز است) دست به «مدارا» می زند.
فرهنگ شهرزيستی (متمدنانه) فرهنگ «رواداری»، «تساهل» و «تحمل» و «خويشتنداری» است و همهء اينها اموری هستند که انسان بايد در داخل يک فرهنگ گسترنده، و آموزش و پرورشی حساب شده، از نسل پيشين خود بياموزد و، هم در نظر و هم در عمل، فرا بگيرد که بايد بر ميل درونی و غريزی خود برای تخريب و حذف غيرخودی لگام زند.
۶
اما نکتهء در خور توجه آن است که هيچ يک از اين دو فرهنگ، در طول تاريخ زندگی بشر، نتوانسته اند ديگری را کلاً از ميدان بدر کرده و بازنشسته کند، چرا که، از يکسو، مقتضيات غريزی/ حيوانی در ذهنيت انسان همچنان وجود دارند و، از سوی ديگر، همين انسان، بخاطر ايجابات رشد تکنولوژی خود، قرن ها است که محکوم به شهرزيستی و همزيستی با غير خود بوده و اکنون در جهانی زندگی می کند که فن آوری ارتباطات همه جای آن را بهم متصل ساخته و از مجموعهء کرهء خاکی ما «دهکده ای جهانی» را بوجود آورده است.
نگاهی به کل تاريخ بشری نشان می دهد که آنچه همواره در راه کارا شدن «تربيت شهرزيستی» سنگ انداخته است فرهنگ برآمده از زندگی گله ای است که هنوز هم در سرزمين های مختلف با آزادی عقيده و بيان، با رنگارنگی نوع معيشت، با گوناگونی مذاهب و باورها مبارزه کرده و می کوشد تا، از راه سرکوب و ايجاد ترس، آدميان را وادارد که تن به «همرنگ شدن» دهند و اگر چنين نکنند رأی به نابودی آنها می دهد.
ما امروزه «فرهنگ گله ای» يا «گله ساز» را، در انواع مختلف آن، «ايدئولوژی» می خوانيم. ايدئولوژی صورت مدون شدهء غريزهء گله ای و بقايای زندگی انسان در عالم وحش است که چون به تکنولوژی قرن بيستمی مجهز می شود گولاک و کورهء آدمسوزی براه می اندازد و صدها ميليون انسان را نابود می کند.
در عالم باورها نيز هنگامی که ايمان به خدا و مبداء و عالم غيب و اديان ناشی از ايمان از محدودهء باور شخصی خارج شده و در شرايع نهادهای مذهبی و دينکاران رنگارنگ جاری شده و بخود شکل گيرد ما شاهد پيدايش انواع ايدئولوژی هائی می شويم که آنها نيز، در طول تاريخ ثبت شده، هر هنگام که به قدرت حکومتی دست يافته اند خون ريخته و اسير و برده گرفته و تمدن های بشری را منهدم ساخته اند.
در عصر ما نيز، ما سی سال است که در کشور خود، و در پی بقدرت رسطدن دينکاران فرقهء امامی، شاهد اين قتل عام دگر انديشان، از ليبرال و کمونيست و مجاهد گرفته تا درويشان و بهائيان، بوده ايم و اکنون، به جرأت می توان گفت که بيش از بسياری از ملل عالم به اجرا در آمدن انديشهء گله ای را تجربه کرده ايم.
۷
اما يک فرهنگ گله ای که ريشه در غرايز حيوانی انسان دارد چگونه می تواند اين ارادهء دگرناپذيری خويش را عملی و کارا سازد؟
ايجاد وحدت و همرنگی و تسليم و مستحيل شدن در گله، همه به چيزی به نام «زور» نيازمند است و انسان، در طی تاريخ تحول اجتماعی خود کوشيده است تا اين «زور» را نيز در خدمت جامعه و همزيستی خود درآورد و، از اين راستا، «زور» که در نهادهائی همچون ارتش و قوای ضد شورش و نظاير آنها تجلی می يابد، پس از منظم شدن و تحت کنترل های اجتماعی در آمدن بازوی نهاد بزرگ تری به نام «حکومت» است.
حال اگر حکومتی دستخوش فرهنگ گله ای شود «زور» بصورت يک نيروی «شر» در آمده و در اختيار گروه صاحب فرهنگ گله ای قرار می گيرد. اين گروه، به مدد «زور سازمان يافته» ای که در اختيار می گيرد می کوشد تا ناخودی را حذف کند، دگر انديشی را براندازد، و قوانين دست ساخت بشر را بسود برقراری شريعت قبيله ای خويش محو و نابود سازد.
اما اگر حکومت بر بنياد فرهنگ شهرزيستی سامان يابد و بوسيلهء کسانی اداره شود که به همزيستی صلح آميز عقايد و آراء، مذاهب و اديان و مکاتب، و رنگارنگی زندگی و ضرورت آزادی انسان در آنچه می انديشد و می کند اعتقاد داشته باشند آنگاه شاهد پيدايش و گسترش بهشت انسانی خواهيم بود.
ماحصل سخن اينکه، از طلوع تاريخ مدون بشری تا کنون، رمز بقا و سعادت انسان راه ندادن فرهنگ گله ای، با همهء مکاتب و مذاهب آن به حکومت بوده است.
تنها در يک حکومت غيرمذهبی و غيرايدئولوژيک که قوانين اش را بر اساس رأی مردم و مفاد اعلاميهء حقوق بشر بوجود آورده و اجرا می کند است که می توان به مرحله ای از تکامل انسان رسيد که ريشه های غرايز ويران کنندهء ضد «ديگری» رفته رفته آبشخوری نداشته و رفته رفته رنگ می بازند، بی آنکه بکلی بخشکند و از بين بروند. در اين مرحله است که اختلاف را با حذف حل و فصل نمی کنند و، در عين حال، بی آنکه منکر وجود اختلاف شوند، می کوشند تا از طريق گفتگوی متمدنانه به سازش هائی سکولار در جهت سعادت شهروندان دست يابند.
زيرنويس ها:
۱. واژهء برآيش را نويسندهء معاصر، ابراهيم هرندی، در مقابل واژهء ارزشی و بی محتوای «تکامل» و حتی «تحول» عربی پيشنهاد کرده است.
۲. در اين مورد کافی است تا به کتيبه ای بازمانده از آشور بانيپال از کمتر از سه هزار سال پيش توجه کنيم که داستان فتح ايلام و پايتخت آن، شوش، را شرح می دهد: «من شوش، شهر بزرگ مقدس، جايگاه خدايان و محل اسرار آنها را، به خواست آشور و ايشتر [خدايان آشوريان] فتح کردم... معابد ايلام را با خاک يکسان کردم، و خدايان و الهه های آنها را به باد يغما دادم. سپاهيان من به بيشه های آنان، که تا آن هنگام هيچ بيگانه ای از کنار آنها گذر نکرده بود، گام نهادند، اسرار آن را ديدند و به آتش کشيدند. من قبور شاهان قديم و جديد آن را... ويران و متروک کردم. [اجساد] آنها را در معرض آفتاب قرار دادم و استخوان های آنان را به سرزمين آشور آوردم... من [در] مدت يک ماه و بيست و پنج روز سرزمين ايلام را به بيابان ويران و لم يزرعی تبديل کردم. من در روستاهای آن نمک و سيلهو کاشتم. من دختران شاهان، همسران شاهان، همءه خانواده های قديم و جديد شاهان ايلام، شهربانان، شهرداران شهرها... تمامی متخصصان، ساکنان مرد و زن.... چهار پايان بزرگ و کوچک را، که تعدادشان از ملخ بيشتر بود، به عنوان غنيمت جنگی به سرزمين آشور روانه ساختم... [از اين پس] از برکت وجود من، الاغ های وحشی، غزال ها و تمامی جانوران وحشی [در خرابه های آن] به آسودگی خواهند زيست. اکنون آوای انسان، و [صدای] سم چهارپايان بزرگ و کوچک، فريادهای شادی... به دست من از آنجا رخت بر بسته است.» نگاه کنيد به کتاب «تاريخ و تمدن بين النهرين»، نوشتهء يوسف مجيد زاده، ص ۳۳۷
در همين راستا، در شأن نزول يکی از ضرب المثل های فارسی، آورده اند که در حملهء لشگر چنگيزخان مغول به بخارا «شهری که چشم و چراغ تمام فرارودان و مامن و مکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آن چنان ويران گرديد که فراريان معدود اين شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چيزی ديگر نتوانستند با خود برند. يکی از بخاراييان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گريخته بود، چون حال بخارا را از او پرسيدند، جواب داد: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند" و جماعت زيرکان که اين تقرير شنيدند اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از اين سخن نتواند بود».
۳. به تصديق مطالبی که در کتاب مقدس يهوديان و کتب تاريخی يونانيان آمده، هنگامی که بابل به دست لشگريان کورش گشوده شد، او فرمانی از اين قرار صادر کرد: «آنگاه که سربازان بسيار من دوستانه اندر بابل گام برمی داشتند، من نگذاشتم کسی در جايی در تمامی سرزمين های سومر و اکد ترساننده باشد. من (شهر) بابل و همه ی (ديگر) شهرهای مقدس را در فراوانی نعمت پاس داشتم. درماندگان باشنده در بابل را که (نبونئيد) ايشان را به رغم خواست خدايان يوغی داده بود(؟) نه در خور ايشان، درماندگی هاشان را چاره کردم و ايشان را از بيگاری برهانيدم... از ... تا (شهر) آشور و شوش و آگاده، سرزمين اشنونا، (شهر) زمين مه – تورنو دير تا (پايان) نواحی سرزمين گوتيان و نيز (همه ی) شهرهای مقدس آن سوی دجله که از ديرباز ويرانه گشته بود (از نو باز ساختم) و نيز پيکرهء خدايانی را که در ميانه ی آن شهرها (= جای ها) به جای های نخستين بازگردانيدم و (همه ی آن پيکره ها را) تا به جاودان در جای (نخستين شان) بنشاندم (و) همگی آن مردم را (که پراکنده بودند)، فراهم آوردم و آنان را به جايگاه های خويش بازگردانيم...» برگرفته از ترجمهء دکتر عبدالمجيد ارفعی، منتشر شده در
http://www.savepasargad.com/manshour%20kourosh%20bozorg.htm
۴. نگاه کنيد به مقالهء من با عنوان: «جامعهء مدنی» يا «جامعهء سکولار»؟ ـ در پيوند زير:
http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2009/022709-ES-PU-Civil-Society.htm
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com
آدرس با فيلترشکن:
https://newsecul.ipower.com/index.htm
آدرس فيلترشکن سايت شخصی نوری علا:
https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]