پنجشنبه 29 مهر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

به بهانه‌ی اهدایِ نوبلِ ادبی امسال، ناصر زراعتی

ناصر زراعتی
شايد بی‌جا نباشد از يک تعبير استفاده کنم: "عقدۀ نوبل"! اين عقده از روزگارِ صادق هدايت، در دلِ ما ايرانيانِ شروع به ريشه‌دوانی کرده است؛ طوری که امروزه روز، پس از گذشتِ نزديک به شش دهه از خودکشی آن عزيز، بدجور رشد کرده و مدت‌هاست مایه‌ی آزار و درد شده است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




ناصر زراعتی ـ ويژه خبرنامه گويا

جايزۀ ادبياتِ نوبل را امسال (۲۰۱۰) دادند به نويسندۀ پرويی، ماریو بارگاس یوسا که خوشبختانه از سال‌ها پيش، مترجمانِ ما داستان‌هايش را به فارسی برگردانده‌اند که در ايران به چاپ رسيده و موردِ عنايت کتاب‌خوان‌ها و دوستدارانِ ادبياتِ داستانی نيز واقع شده است.

از من خواسته شده يادداشتی کوتاه به‌همين مناسبت بنويسم.

ديدم در اين مدتِ کوتاه، پس از اعلامِ اين خبر، درمورد اين نويسندۀ خوب و زندگی و داستان‌هايش و دلايلِ هیأتِ گزينشِ جايزۀ نوبل برایِ اهدایِ آن به وی، مطالبِ فراوانی نوشته و ترجمه شده و همچنان می‌شود. از جمله بهترين و مناسب‌ترين کسان البته همانا مترجمانِ آثارِ اين نويسنده‌اند که حتماً نوشته‌اند يا خواهند نوشت.

فکر کردم بد نيست و شايد مفيد و مؤثر هم باشد تکرارِ بعضی حرف‌ها که نزديکِ چهار سال پيش (زمستانِ ۱۳۸۵)، در «شبِ اورهان پاموک» (از جمله شب‌هایِ «بُخارا»)، در يکی از سالن‌هایِ خانۀ هنرمندان در تهران بيان کردم. آن شب، به دليلِ اهدایِ نوبلِ ادبی به اين نويسندۀ تُرک، آن جلسه به‌همتِ علی دهباشی برگزار می‌شد.

من نيز يکی از دعوت‌شدگان بودم و قرار نبود حرفی بزنم، چراکه سخنرانان (از جمله يادش گرامی باد رضا سيدحسينی) همه از آشنايان اورهان پاموک و آثارش و داستان‌نويسیِ ترکيه بودند. و من فقط دو سه رمان از اين نويسنده خوانده بودم و دو بار هم در سال‌های پيش، خودش را در نمايشگاهِ بين‌المللی کتاب در همين شهرِ محل اقامتم، گوتنبرگِ سوئد، ملاقات کرده بودم (و تصور می‌کنم از يکی از آن جلسه‌ها که بهمناسبتِ ترجمه و انتشارِ آخرين رمانش به زبانِ سوئدی برگزار شده بود، تصاويرِ ويدئويی هم داشته باشم).

وقتی علی از من خواست بروم بالا و چند کلمه‌ای بگويم، ادب حُکم می‌کرد به لطف و محبتش پاسخ منفی ندهم.

شايد آن حرف‌ها در شمارۀ بعدی بخارا (در بخشِ ويژه‌نامۀ اورهان پاموک) چاپ شده باشد و عدهای خوانده باشند.

باری، آن شب، پس از اشاره‌ای کوتاه به ترجمۀ سريعِ رمان‌هایِ پاموک به زبان‌های اروپايی و به‌خصوص سوئدی و نيز آن دو ديدار، اين موضوع بديهی را تذکر دادم که:

جايزۀ ادبی نوبل، مانندِ (مثلاً) جايزۀ سينمايی اُسکار يا بسياری از جايزه‌های ادبی و سينمايی و هنریِ ديگر در جهان، به آن معنایِ معمول و رايج، «کانديد»های معين و مشخص ندارد؛ اگرچه هر شخصِ حقوقی و حقيقی و هر نهادِ رسمی يا غيررسمی، خصوصی يا عمومی، می‌تواند نويسندۀ موردِ نظرِ خود را همچون «کانديد»، به اعضایِ هیأتِ اين جايزه، به‌شکلِ کتبی، معرفی کند و احتمالاً نويسندگانِ اين نوع نامه‌ها نيز پاسخِ رسمی و مؤدبانه‌ای از سویِ آکادمی نوبل دريافت می‌کنند. همچنان که مثلاً چند سال پيش، يکی از شاعرانِ هموطن ساکنِ پاريس، به نمايندگی از سویِ يکی از نهادهای فرهنگی که خود عضوِ آن است، در نامه‌ای که در رسانه‌ها نيز وسيعاً انتشار يافت، شاعر بزرگِ ميهنمان سيمين خانم بهبهانی را «کانديد» کرد. و نيز همچنان که چند سالی است سخن از «کانديد» بودنِ بزرگانِ عرصۀ شعر و داستان‌نويسیِ ما ـ به‌صورتِ مشخص و گسترده، زنده‌ياد احمد شاملو و محمود دولت‌آبادی (که عمرش دراز باد) مطرح است و در خبرها می‌آيد؛ به‌خصوص هر ساله، در روزهایِ پيش از اعلامِ رسمی برندۀ اين جايزۀ معتبر.

[در آخرين شمارۀ بخارا که همين ديروز به دستم رسيده، ديدم که آقای بهاءالدين خرمشاهی در «جشن‌نامۀ محمود دولت‌آبادی» به‌مناسبتِ هفتادمين سال‌روزِ تولد ايشان، در يادداشتی آميخته به مهر و محبتِ صميمانه و دوستانه و همراه با شعر، نوشته‌اند که به‌قولی، اين نويسندۀ بزرگ و نام‌آورِ ما «نوزده بار» کانديد جايزۀ ادبیِ نوبل شده است!] (ر.ک ص ۳۰۶، بخارا، شمارۀ ۷۶، مرداد و شهريور ۱۳۸۹)
ترديدی نيست که من نيز همچون تمامِ هم‌ميهنان و فارسی‌زبانِ پاکدل و دوستدار فرهنگ و ادبِ ايرانِ، بسيار شادمان خواهم شد اگر زمانی، روزی روزگاری، انشاءالله، به حولِ قوۀ الهی، يکی از دوستانِ نازنينِ شاعر يا نويسندۀ ما برندۀ چنين جايزه‌ای بشود که فعلاً بزرگ‌ترين و معتبرترين جايزۀ ادبیِ دنياست. و اين نيز می‌تواند يکی از آن آرزوهایِ ريز و درشتی باشد که در طولِ عمرمان داريم و گاه جامۀ عمل می‌پوشند و گاه متأسفانه، به دلايلِ گوناگون، برآورده نمی‌شوند.

و گفتم واقعيت اين است که هر ساله، هيچکس تا آخرين لحظه، از نامِ نويسنده ای که قرار است برندۀ اين جايزه شود، اطلاع ندارد، مگر خود اهداءکنندگان. و آنچه اينجا و آنجا، در رسانهها ميگويند يا مينويسند، صرفاً حدس و گمانها (يا بهتعبير تازهبابشده در زبانِ فارسی: گمانه زنی ها)يی است که بر زبان و قلم می آورند که خيلی وقتها، هيچکدامش درست از آب درنميآيد.
و نيز به ريشخندِ برخی سوئدی‌های اهلِ ادب اشاره کردم که گاه و بی‌گاه از ما که اين‌جاييم ـ البته با لحنی مؤدبانه ـ تقاضا می‌کنند به هموطنانِ نازنينِ خود چونی و چندی جايزۀ ادبی نوبل را کمی توضيح بدهيم، چون گاهی موردِ بازخواست‌هايی (حتی خشن و بيرحمانه) قرار گرفته اند. (نمونه‌اش فصلی است در کتابی که دو روزنامه‌نگارِ جوان سوئدی چند سال پيش، پس از بازگشت از ايران و ديدار با دوستان شاعر و نويسندۀ ساکن ميهن، نوشتند و منتشر کردند به نام «پيرمرد در سقف» (که شنيده‌ام به فارسی هم ترجمه شده و شايد در حال انتشار باشد. دقيق اطلاع ندارم.) در آن بخش، با لحنی کنايه‌دار، از يکی از دوستان و دوستدارانِ احمد شاملو نام می‌بَرَند و شرحِ گفت‌وگو با او را در منزلِ استاد، پس از مرگِ شاعر و هنگامِ ديدار با خانم آيدا، آورده‌اند که فشردۀ آن چنين است:

آن دوستدارِ شاملو می رود از قفسۀ کتاب، چندين جلد کتاب قطور می آورد و به اين دو روزنامه‌نگار سوئدی نشان می دهد و می گويد: ببينيد! شما چه جفا و خطايی کرديد که به مؤلفِ اين آثارِ ارجمند نوبلِ ادبی نداديد!

روزنامه‌نگاران پس از توضيح اين‌که در اهدای اين جايزه هيچ نقشی نه ايشان دارند و نه ديگر اهالی اهل ادب و غيرِادبِ مملکت سوئد و فقط اين هیأتِ بررسیِ جايزۀ نوبل است که اين وظيفه را بر عهده دارد، می‌پرسند: حالا اين‌کتاب‌ها شعر است يا داستان؟

که البته بعد با حيرت، درمی‌يابند که آن کتبِ قطور جلدهای منتشرشده تا آن زمانِ «کتابِ کوچه» احمد شاملو بوده است (که ترديدی نيست کاری است سترگ و باارزش در زمينۀ فولکلور، اما بديهی است هيچ‌گاه نوبل ادبی به مؤلف و گردآورندۀ فرهنگِ فولکلور داده نشده و نمی‌شود!)

و در پايان، گفتم که بهتر آن است به جایِ تکرار اين نوع خبرهایِ توهم‌برانگيز و (البته اگر نه نادرست، که بايد بگويم) ناقص، و دامن زدن به آنها و يا بدونِ توجهِ کامل و دقيق، حرفِ جماعتی بی اطلاع در خارجه را باور کردن و پذيرفتن، بياييم تلاش کنيم آثارِ باارزشِ شاعران و داستان‌نويسانِ ايرانی به بهترين و گسترده‌ترين شکل و شيوه، به زبان‌هایِ ديگر ترجمه شود و انتشار يابد تا هم مردمان ادبدوستِ سرزمينهایِ ديگر مُستفيض شوند و هم اعضای جايزۀ نوبل (که تا جايی که مطلعم متأسفانه زبانِ شيرينِ فارسی را نميدانند) بتوانند آنها را مطالعه کنند و با توجه به ارزششان و درمقايسه با آثارِ شاعران و نويسندگانِ ديگر سرزمينها، اگر تشخيص دادند، نوبل ادبی را، حتی اگر شده يک بار، به ما هم بدهند.

و بايد در اينجا اين نکته را نيز بيفزايم که نبايد منتظر بنشينيم تا نهادهایِ محترمِ دولتی آستين همّت بالا بزنند، چراکه می دانيم بسيار کارهایِ واجبتر از ترجمۀ شعر و داستان دارند و اينجور امور در برابرِ نظرِ بلندشان، از ارزش چندانی برخوردار نيست. پس چه بهتر که نهادهای غيرِدولتی چنين مهمی را عهدهدار شوند؛ بهويژه که امروزه، خوشبختانه مترجمان چيره دستی داريم که در ترجمه از فارسی به زبانهایِ اروپايی نيز توانايند و همميهنانِ اينکاره که در بيرون از ايران به سر ميبرند و پيش از اين نيز به اهميت و ضرورتِ چنين کاری پی بردهاند، اندک نيستند.

شايد بی جا نباشد از يک تعبير استفاده کنم: «عقدۀ نوبل»! اين عقده از روزگارِ صادق هدايت، در دلِ ما ايرانيانِ شروع به ريشه دوانی کرده است؛ طوری که امروزه روز، پس از گذشتِ نزديک به شش دهه از خودکشی آن عزيز، بدجور رشد کرده و مدتهاست مایۀ آزار و درد شده است.

آن سخنانِ کوتاه به دلِ خيلی ها، به خصوص جوانان، نشست و ديدم که چندجا در مطبوعات و سايت ها، مرا موردِ لطف قرار دادند و حرف هايم را تأييد کردند، اما بعضی را هم خوش که نيامد هيچ، بسيار هم بد آمد.

از جمله، فردایِ آن شب بود که يکی از دوستان نازنين قديمی داستاننويس تلفن کرد که: «فلانی! اين حرفها چه بود در جمعِ آن شب زدی؟»

گفتم: «خدای نکرده، حرف بد و نادرستی زدم؟»

گفت: «نه. نميگويم حرف غلطی زدی. درست گفتی. ولی جای آن حرفها آنجا نبود.»

حيرتزده پرسيدم: «اگر اين حرفها را در آن مجلس نميزدم، پس کجا بايد ميزدم؟»

گفت: «اين حرفهايی است که بايد در جمعِ خودمان گفته شود، نه خطاب به عام.»

پرسيدم: «خودمان؟ کدام خودمان؟»

گفت: «ما... خودِ ما نويسندهها... هر حرفی را که جلوِ همه نبايد زد!»
و من بيشتر حيرت کردم، زيرا سالهاست از حدودِ «خاص» و «عام» گذشته ام و بارها گفته و نوشته ام که ما نويسندگان و هنرمندان تافتۀ جدابافته نيستيم؛ جزئی کوچکيم از مردم. چه بسا يک نجار يا باغبان يا رفتگر يا آموزگار يا پزشک يا مهندس و... زحمتکش که به کارش خوب وارد است و با شرافت و احساسِ وظيفه و رعايتِ وجدان، کاری را که برعهده گرفته به خوبی و درستی انجام می دهد، ارزشش بسيار بيشتر باشد از منِ نوعیِ نويسنده يا شاعر يا هنرمندی که کارم را که درست بلد نيستم هيچ، بلکه با تفرعن و غرورِ کاذب، پيوسته در حال تشکر از شخصِ شخيصِ خويشتنم و انتظار دارم ملت مرا بر صَدر نشانند و پيوسته قدرم را بدانند و حلوا حلوايم کنند و بر دستانِ ظريفم بوسه زنند... که چه؟ که آسمان تپيده و منِ نابغۀ بی مانند را انداخته زير که کارم آفرينش هنر است و ادب! آنهم چه هنری و چه ادبی! منِ نوعی بايد روزی چندين و چند بار شکرِ باری تعالی را به جای آورم که گردشِ روزگار طوری بوده که شده ام شاعر و نويسنده و هنرمند که می نشينم پشتِ ميز و قلم می زنم يا در آتليه، رنگ روی رنگ می مالم يا پيکره می تراشم يا فرمانِ «اَکشن» به فيلمبردار و بازيگران می دهم و به کارهايی نرم از اين دست مشغولم... منِ نوعی امکان داشت مثلاً می شدم مُقنی. آنگاه بايد روزی دستِ کم هشت ساعت و گاهی بيشتر در زيرِ زمين، جان بکَنَم تا لقمه نانی به کف آرم و به غفلت نخورم!

باری، مطمئنم که آن دوستِ عزيز به خطایِ خود پی بُرده است، هرچند در پايانِ آن مکالمۀ تلفنی، نيشی نيز حوالۀ دوستِ قديمی اش کرد که: «تو هول شده ای. آمده ای، کمی دورت را گرفته اند و ليلی به لالايت گذاشته اند، هوا [منظورش البته «يابو» بود] بَرَت داشته!»

و من خنديدم و هيچ نگفتم. و خداحافظی کرديم. و البته که ميان من و او، همچنان که ميان من و همۀ دوستانِ نازنين شاعر و نويسنده و هنرمندِ ساکنِ وطن، حقۀ مِهر به همان نام نشان که بوده است، هنوز هم هست و در آينده نيز خواهد بود! که شاعر فرموده است: «مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم... و الخ»

و سرانجام، بد نيست با ذکر نکته ای اين يادداشت را به پايان ببرم:
افسوس! روزگار چه شده است که سالهاست نويسنده ای چون ژان پل سارتر نديديم در عالم که در اعتراض به مسخره بازيهایِ اشراف مآبانۀ پوسيده و مسخرۀ مراسمِ اهدایِ جايزه هایِ نوبل در پيشگاهِ ملوکانۀ اعليحضرت پادشاهِ سوئد (که اين بنده خدا آدم بدی هم نيست و فی الواقع هيچ کاره است و فقط محض انجام اينگونه مراسم، خود و اعضایِ خانوادۀ سلطنتی اش بخشی از ماليات های مردم را به هدر می دهند)، اعتراضی نشان بدهد! حالا نمی گويم جايزه را نگيرد (که حيف است، چون پولِ کمی نيست ده ميليون کرون! حدود يک ميليون يورو می شود!)، بگيرد، اما حداقل که می تواند تن به پوشيدنِ آن البسۀ مضحک و آن بازی ها ندهند؟! بگذريم از اين واقعيتِ کُميک که اين جايزه را معمولاً وقتی به نويسنده جماعت می دهند که تا لبِ گور فاصلۀ زيادی ندارد و يا بايد خرج دوادرمانش کند (مثل هارولد پينتر طفلک که سرطان داشت و مُرد.) يا زود از جهان برود و آن را بگذارد برای وُراثِ محترم! فقط اورهان پاموک از استثناءها بود که چهل و چند ساله بود هنگامی که نوبل گرفت.
اين هم کمی حرفِ مفتِ زيادی...

ناصر زراعتی
گوتنبرگ سوئد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016