خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
15 مهر» کشکول خبری هفته (۱۶۰)، از بیانات سرّی رهبر معظم در باره اختلاس بزرگ تا بود و نمود خمینی از نگاه اکبر گنجی1 مهر» از اعدامکنندگان بچه شرمتان باد تا بایبای جاش، بایبای شين 23 شهریور» از کنگره ملی آقای واحدی تا دستهای پنهان امريکا در رقص پيرزن رشتی 14 شهریور» کشکول خبری هفته (۱۵۷)، از سخنی با دریاچه عزیز ارومیه تا به مناسبت ده سالگی وبلاگستان فارسی 6 شهریور» کشکول خبری هفته (۱۵۶)، از آیا باید برای لیبی خوشحالی کنیم تا جلد دوم چریکهای فدایی وزارت اطلاعات
بخوانید!
28 مهر » جزييات صدور شناسنامه به نامخانوادگي مادر اعلام شد، ایسنا
28 مهر » فرمانده نیروی انتظامی: جمعآوری ماهوارهها استفاده از آن را کاهش داد، مهر 28 مهر » معاون اول قوه قضائیه: چیزی درباره ضمانت فردی برای لغو بازداشت "خاوری" نشنیدهام، فارس 26 مهر » از زياد سفر نرو مضطرب میشم تا خاطرات يک فاحشه سينمايی در جمهوری اسلامی 25 مهر » افزايش جرم "توهين" در سطح استان اصفهان، ايسنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از زياد سفر نرو مضطرب میشم تا خاطرات يک فاحشه سينمايی در جمهوری اسلامیف. م. سخن در کشکول شماره ۱۶۱ می خوانيد: زياد سفر نرو مضطرب میشم "آقا"جان، زياد سفر نرو والّا مضطرب ميشم. هيچ ميشم. آخه تو مغزمی، تو دستمی، تو پر و پاچهمی. مغز نباشه آدم چيه؟ هيچی! دست نباشه آدم چيه؟ هيچی! پر و پاچه نباشه آدم چيه هيچی. نشد انگار. آقا من سخت افزارم تو نرم افزار. تو ويندوز سِوِنی. من باشم، تو نباشی، هيچ ميشم. يک شیء مرده. يک جنازه. يک لگن. يک ابوطياره. مثلا: کی به من بگه برو تو خيابون اين فتنه گرا رو بزن؟ تو نباشی کی بگه احمدی نژاد خوبه، و من از کجا بفهمم خوبه؟ تو نباشی کی بگه بريد اين پدرسگای منافق رو بزنيد؟ تو نباشی من چطور بعد از شش هفت سال بفهمم احمدی نژاد بد بود و عامل انحرافی بود و شما اول اش درست گفتی که با شما همنظر بود و بعد هم درست گفتی که با شما همنظر نبود. همين چيزهاست که من نمی فهمم و شما می فهمی ديگه. من دست ام دست توست (البته دست چپ ام. دست راست ام ايشالا قطع بشه که از اين بودن بی خاصيت بهتره). من لگد که می زنم انگار شما داری لگد می زنی. پای من در اختيار توست آقاجون. حالا تو رفتی کرمانشاه من چيکار کنم؟ چه خاکی بر سرم کنم؟ ای سيستم عامل رفتی، منو از کار انداختی. اوهواوهواوهواوهو. حالا من ديگه هيچِ هيچم. اصلا نمی دونم چه خاکی به سرم بکنم. اين سبزها را بزنم، نزنم؟ به توطئه ی اين رفيق مون توی مکزيک بخندم، نخندم؟ موضوع را جدی بگيرم، نگيرم؟ آخه تو نيستی که واسمون تحليل کنی و ما تکبير بکشيم. تو بگو اين توطئه است، ما می گيم توطئه است. تو بگو اين رفيق مونه، ما می گيم رفيق مونه. تو بگو ترور بَدِه، ما می گيم ترور بده. تو بگو ترور خوبه، ما می گيم ترور خوبه. آخه ما از وقتی به دنيا اومديم شما به جای ما فکر کردی و تصميم گرفتی. تو ولیِّ منِ بچهْ صغيرِ ننهمرده بودی. تو گفتی بکن، من کردم (هم توی خيابون، هم توی بازداشتگاه، هم توی کهريزک). تو گفتی نکن، من نکردم (مثلا اختلاس ۳۰۰۰ ميلياردی را کش ندادم. اصلا نمی دونم به اين کار اختلاس بگم يا نگم. تو را خدا از کرمانشاه که برگشتی يک کلمه برای کاری که شده بساز ما را از اين کلمه ی زشت و ضدانقلابپسندِ اختلاس خلاص کن). آقا جون، آقای خوبم، تو رو خدا ديگه نرو. تو که می ری من مضطرب ميشم. تو که می ری من هيچ می شم. يک صفر بزرگ می شم. تو باش تا منم باشم. مرسی که منو تنها نمی ذاری. تهرون بی تو سوت و کور شده. بذار يک شعر برات بگم تا از غم و غصه ی من با خبر بشی. قربونت برم. فدايی تو: بخارای ۸۲ و استاد سعيد نفيسی هشتاد و دومين شماره ی بخارا، اختصاص به دانشی مردی بزرگ دارد که از افتخارات فرهنگ ايران زمين است. مردی که نه تنها در زمينه فرهنگ و ادب و تاريخ سرزمين ما که در زمينه ی ترجمه ی آثار بزرگ غرب تلاش های بسيار کرد و حاصل قلم او همچنان مورد استفاده دانش پژوهان است. فرهنگ لغت دو جلدی فرانسه فارسی او سال هاست به فرانسهخوانان و فرانسهآموزان کشورمان برای درک مطلب کمک می کند. ايلياد و اوديسه هومر با نام اين مترجم بزرگ شناخته می شود. استاد ايرج افشار در کتاب گرانسنگ "نادره کاران"، در باره ی زنده ياد سعيد نفيسی مطلبی نوشته اند که عينا در بخارا منتشر شده است. ايشان با ظرافت و احساس بسيار در توصيف استاد نفيسی نوشته اند: آری دانش و بينش بود که از سعيد نفيسی استادی کم نظير ساخت. اين دانش و بينش در اثر مطالعه بسيار به دست آمده بود. ديدن تصوير کتابخانه ی او در بخارا، وسعت مطالعات اين دانشمند بزرگ را نشان می دهد. در مورد استاد نفيسی مطالب ارزشمندی در بخارای ۸۲ منتشر شده است که ما را با جوانب مختلف زندگی فرهنگی و خصوصی ايشان آشنا می کند. مثلا ماجرای شب اول ازدواج ايشان بسيار جالب و خواندنی ست. همسر ايشان در بخشی از يادنامه استاد که به سال ۱۳۵۱ منتشر شده و در صفحه ی ۲۲۶ بخارا باز نشر شده است می نويسند: در بخارای شماره ی ۸۲ پنج شعر منتشر نشده از استاد هوشنگ ابتهاج چاپ شده است که بسيار دلنشين اند. يکی از آن ها "داس و گل" نام دارد که در زير می آورم: آری چيدندش، ولی در اين بهار از دست رفته، نهالِ "بخارا"يی کاشته شد که امروز در زَمْهَرير زمستانی همچنان ميوه می دهد؛ ميوه های خوش طعم و خوش عطر. اين تکدرخت تناور، باغبانی دارد دلسوز به نام علی دهباشی که او را بيشتر از جان دوست می دارد. برای اين درخت پر ثمر و باغبان اش عمر طولانی آرزو می کنيم. بعد می گويند چرا اين ها خودمختاری می خواهند! طرف در يک فقره ی لو رفته سه هزار ميليارد تومان اختلاس می کند، آن وقت بچه های ما اين طور بايد به مدرسه بروند. بعد هم حضرت "آقا" بفرمايند که موضوع را کش ندهيد. چَشم! کش نمی دهيم ولی همين بچه ها هستند که فردا حق آب و خاک پدری شان را از حکومت مرکزی خواهند خواست. همين بچه ها هستند که ساز خودمختاری را کوک خواهند کرد. همين بچه ها هستند که فردا خواهند گفت ما در سرزمينی حاصلخيز با منابع طبيعی فراوان زندگی کنيم، آنوقت مرکزنشينان ميليارد ميليارد ببرند و وضع ما اين باشد. وقتی خشمْ انسان را بگيرد منطق رنگ می بازد. ديگر مقالاتی مانند مقاله ی آقای يداله بلدی که با منطقی قابل تحسين موضوع اقوام و اقليت ها را مورد بررسی قرار داده اند به گوش گرفته نخواهد شد. تا اين ظلم ها و تبعيض های آشکار هست، امکان وقوع هر نوع فاجعه ی ملی نيز هست. ساختن يک پل، درست کردن يک راه، رسيدگی به اوضاع مردم محروم، ارزش قائل شدن برای جان انسان هايی که دور از پايتخت زندگی می کنند، شايد مانع از پاره شدن نخی شود که مردمِ سرزمين بزرگ ما را به هم پيوند داده است. حکومت اسلامی نشان داده که لياقت انجام همين کارهای کوچک را ندارد. کار بايد به کاردان سپرده شود و راهی جز اين نيست. من آنجلينا جولی هستم! يادتان هست وقتی سايت "امروز" را چند سال پيش فيلتر کردند بسياری از ما سايت امروز شديم؟ خاطرتان هست زمانی که گفتند مجيد توکلی با چادر از دانشگاه گريخته، بسياری از مردان چادر به سر کردند و مجيد توکلی شدند؟ حالا هم اين آقای فرج الله سلحشور بانی امر خير شده و با فاحشه خواندن آنجلينا جولی جنبشی به وجود آورده که می تواند "جنبش من آنجلينا جولی هستم" ناميده شود. اين که يک آدم سبيل کلفت نتراشيده و نخراشيده مثل من چه جوری می تواند آنجلينا جولی باشد بماند! همين که شازده بفهمد ما انسان هايی را که هنر و شهرت و ثروت شان را صَرفِ بهبود زندگی انسان های درمانده در سراسر جهان می کنند ارج می نهيم و آن ها را نه فقط به خاطر زيبايی ظاهر و هنرشان بل که به خاطر انسانيت شان دوست داريم برای ما کافی ست. خاطرات يک فاحشه سينمايی در جمهوری اسلامی من تصميم نداشتم فاحشه بشم ولی شدم. اول اش خودم بودم و زياد دنبال مال و منال نبودم ولی بعد فکر کردم زندگی بهتری داشته باشم. پول بيشتری در بيارم. توی امامزاده داوود ويلا برای خودم بسازم. هنری نداشتم. بی سواد بودم. دوستی داشتم که اون ام توی جمهوری اسلامی فاحشه بود. البته او فاحشه ی سياسی بود. برای يک لقمه نون با همه می خوابيد. تن به هر کار و ذلتی می داد. می ذاشت هر کس هر بلايی خواست سرش بياره. اول اش ناراحت می شد. وجدان اش درد می گرفت. ولی بعد عادت کرد. حتی کم کم از اين کار خوش اش اومد. اون به من گفت بيا فاحشه ی سينمايی بشو. گفتم بابا بلد نيستم. اين کاره نيستم. گفت کاری نداره اول اش يک سناريو بدزد. دزديدم. سناريوی فيلم حضرت يوسف (ع) بود. يارو نويسندههه صداش در اومد؛ مثل لگوری های کنار خيابون شروع کردم به هياهو کردن. گفتم برو کنار بذار باد بياد. رفت شکايت کرد. به قاضی چشم و ابرو اومدم و لبخند زدم گفتم در خدمت ام حاج آقا! خودم هم نه دوستان ام در اختيار شما يا بچه هاتون هستيم. قاضی هم واسه من يک حکم چهار هزار تومنی بريد. آقا فاحشه شدم چه فاحشه ای. پول در آوردم چه پولی. ديدم همه به من به چشم يک بدکاره ی سينمايی نگاه می کنند. گفتم چه کنم چه نکنم، بهترين راهی که به فکرم رسيد اين بود که من به اون ها بگم بدکاره و توپ را بيندازم زمين خودشون. بگم شماها همه فاحشه ايد. اصلا سينمای ايران فاحشه خونه است. اين جوری می تونستم واسه خودم آبرو بخرم و فاحشه بودن خودم را انکار کنم. حالا زياد وضع جالبی ندارم. از بس همه از من انتظار دارند و من مجبورم تو هر رختخواب بوگندويی برم ناراحتم. ولی چه کنم. چاره ای ندارم. اين کاره شده ام و اين کاره هستم و اين کاره هم خواهم موند. بذار هر کی هر چی می خواد بگه. حالا می خوام برم رئيس تلويزيون را ملاقات کنم و اون هر کاری خواست با من بکنه برای يک سريال چند ميلياردی. می خوام بگم اين خارجيه استيلبرگ [فاحشه ی مزبور، نام و نام خانوادگی استيون اسپيلبرگ را با هم قاطی کرده و او را استيلبرگ خطاب می کند] می خواد مشتری های ما را بِکِشِه به طرفِ خودش، بياييد يک کاری بکنيم. می خوام بترسونمش بودجه بذاره. ما فاحشه ها از اين کلک ها هم بلديم. واسه بازار گرميه اين کارا، والّا من کجا استيلبرگ کجا. خب. برم آماده شم که برم. اين يارو خيلی از آدم توقع داره ولی ما هم برّه ی بی دست و پا نيستيم. میگم هم کارگردان، هم تهيه کننده، هم مسئول انتخاب هنرپيشه ها، هم گريمور، هم دکورساز، هم آبدارچی خودم خواهم بود. هنرپيشه های ناشناخته ای که با ماهی سيصد چهارصد هزار تومن حاضر به بازی می شن استخدام خواهم کرد. اين جوری نون ام تو روغنه. روزِ سختی در پيش دارم ولی می ارزه. به هر حال نبايد يادم بره که من يک فاحشه ام!
Copyright: gooya.com 2016
|