سه شنبه 8 آذر 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از علی دهباشی چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند تا ستون پنجم حميد دباشی و انگليسی خراب من

کشکول خبری هفته (۱۶۴)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ۱۶۴ می خوانيم:
- علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند
- تبريک به مناسبت پنجمين سال انتشار سکولاريسم نو
- دکترای آرش نراقی را از او بگيريد!
- قلب وب لاگ عليا ماجده مصری در حال ايستادن است
- مجله تجربه و حافظ شاملو
- ستون پنجم حميد دباشی و انگليسی خراب من



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند
"فيلم من علی دهباشی هستم، به زودی در تلويزيون کهکشان..." «سايت تلويزيون کهکشان»

حتما کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" آلن دوباتن را که خانم گلی امامی زحمت ترجمه ی آن را کشيده اند خوانده ايد. اگر نخوانده ايد حتما بخوانيد چون خيلی چيزها برای گفتن دارد. در مورد اين کتاب و ترجمه‌اش در جای ديگر نوشته ام بنابراين در باره‌ ی آن چيزی نمی گويم. اين ها را گفتم که بگويم تيتر "علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" از کجا آمده است.

واقعا يک نفر، مثل آقای دهباشی، با تنی خسته و سينه ای گرفته و ذهنی پر از مسائل و مشکلات چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟ مثلا ايشان توصيه می کند که برويد اين قدر بخوانيد و بنويسيد و ويرايش کنيد و دنبال سالن برای برگزاری شب های ادبی بگرديد و دنبال کاغذفروش و چاپ‌خانه‌دار و صحاف بدويد و به مسائل مالی مجله و مشترکان بدحساب فکر کنيد که جسم تان مثل جسم من خسته شود؟ يا اين قدر استرس به خودتان وارد کنيد و اعصاب تان را تحت فشار قرار بدهيد که با شنيدن يک کلمه از يک نفر يا يادآوری يک موضوع ناراحت‌کننده سينه‌تان بگيرد و پِس پِس، اسپری سالبوتامول را روانه ی ريه کنيد؟ علی دهباشی اين چنين می خواهد زندگی شما را دگرگون کند؟

شايد تعجب کنيد اگر پاسخ ام به اين سوالات مثبت باشد و بگويم لازمه ی دگرگون شدن تحمل سختی هايی اين‌چنين است. پس اگر کسی هستيد که با خواندن اين توصيفات تمايلی به دگرگون شدن نداريد از همين‌جا مطالعه را متوقف کنيد و سراغ مطلب بعدی برويد. شما نمی توانيد کوه برويد و به قله برسيد بدون اين که خسته نشويد؛ بدون اين که سرما و گرما و رنج راه را تحمل نکنيد؛ بدون اين که ده بار به خودتان نگوييد، رفاه و آسودگی و در منزل نشستن و دست به سياه و سفيد نزدن چقدر لذت بخش است و من چرا ديوانگی می کنم و خودم را اين چنين به دردسر می اندازم. علی دهباشی به شما می گويد که اگر مرد رسيدن به قله ها هستيد مرا نگاه کنيد و از من ياد بگيريد. خسته می شوم، سرما و گرما و رنج راه را تحمل می کنم، از رفاه و آسايش صرف‌نظر می کنم و تن به هر خطری می دهم، اما هدف ام رسيدن به آن بالاهاست. می روم و می روم تا جايی که می توانم و نفس دارم. قله ای را فتح می کنم، می روم سراغ قله ی مرتفع تر بعدی؛ مهم حرکت است؛ مهم بالا و بالاتر رفتن است....

اگر مرد عمل باشيد يک نگاه به مجموعه ی کلک ها و بخاراها، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد. به خود خواهيد گفت اين کاری که من می کنم، در مقابل کاری که دهباشی می کند کار نيست؛ شوخی ست. بايد آستين ها را بالا زد. تلاش يعنی اين؛ از جان مايه گذاشتن يعنی اين؛ عشق به کار داشتن يعنی اين... آن گاه دگرگون خواهيد شد.

تبليغ فيلم آقای دهباشی را که می ديدم، احساس می کردم بايد کاری کنم کارستان. احساس می کردم اهل فرهنگ ما چقدر انرژی و وقت تلف می کنند، و يک نفر مثل ايشان با جهت دادن به کوشش خود و تمرکز بر عملی درست، منشاء چه خدمات فرهنگی می تواند بشود. با ديدن حاصل کار ايشان، که در بخاراها و جلسات فرهنگی و انتشار کتاب ها و يادنامه ها تجلی می يابد، می توان به بی حاصلی بحث های پايان ناپذير و کشمکش های فرساينده پی برد و از آن ها دوری جست؛ می توان بر کار درستی که شروع می شود، پايداری کرد، با ديدن سختی ها و ناملايمات نااميد نشد، عقب ننشست، پيش رفت و قله ها را يکی يکی فتح کرد. علی دهباشی اين گونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند...

من علی دهباشی هستم from kahkeshantv on Vimeo.

تبريک به مناسبت پنجمين سال انتشار سکولاريسم نو
"آغاز پنجمين سال انتشار سکولاريسم نو..." «سايت سکولاريسم نو»

می گويند اتحاد؛ می گويند همکاری؛ می گويند مشارکت؛ می گويند تشکيل کنگره ملی؛ ولی دريغ از يک تبريک به مناسبت انتشار يک نشريه ی اينترنتی. دريغ از يک خسته نباشيد و دست تان درد نکند. آن هم به نشريه ای که تا کنون سعی کرده است صداهای مختلف را انعکاس دهد؛ چه موافق، چه مخالف. در مجموع هر آنچه به سکولاريسم مربوط بوده، از هر قلم و زبانی بوده، از هر انديشه و مرامی بوده در اين نشريه انتشار يافته. آن هم طی يک مدت طولانی چهار ساله، که خيلی ها در همان سال اول اش از پای افتاده اند و توانايی ادامه ی راه نداشته اند.

قدم اول برای اتحاد و همکاری و مشارکت و غيره رعايت اصولی ست که ابتدايی ترين آن ها اصول اخلاقی ست. آداب اجتماعی ست. لازم نيست از موضعی که هستيم يک‌ديگر را در آغوش بگيريم و دست گرم همکاری بفشاريم. همين که يک لبخند به هم بزنيم، يک سلام و احوالپرسی مختصر بکنيم، در غم ها تسليت و در جشن ها تبريک بگوييم شروع خوبی می تواند باشد. ولی برای چنين کار ساده ای هم ظاهرا بايد راهی دراز و چند ده ساله را طی کنيم...

باری، من به عنوان خواننده ی سکولاريسم نو، به جناب دکتر نوری علا و همکاران ايشان تبريک می گويم که چنين پايدار و استوار، نشريه را با نظمی قابل تحسين به روز نگه داشته اند و با گزينش و دست‌چين مطالب خواندنی، مجموعه ای مفيد فراهم آورده اند. به عنوان نويسنده نيز از لطف ايشان برای انتشار مطالب خودم تشکر می کنم و آرزومندم نشريه روز به روز رشد کمّی و کيفی داشته باشد و انتشارش سال های سال ادامه يابد.

دکترای آرش نراقی را از او بگيريد!
"اساس سخن من نھايتاً اين است که ھيچ مصلحتی برتر از جان و کرامت انسان واقعی و گوشت و پوست و خوندار نيست، و مقولاتی مانند حاکميت ملّی، استقلال سياسی، عزّت ملّی و امثال آنھا فقط تا آنجا ارزشمند است که در خدمت عزّت و کرامت انسان واقعی و گوشت و پوست و خوندار باشد. ھيچ انسان واقعی ای را نمی بايد و نمی شايد در پای آن افسانه ھای موھوم قربانی کرد. مسؤوليت اخلاقی انسانھا نسبت به يکديگر مطلقاً به مرزھای قراردادی سياسی محدود نمی ماند: درد بشر درد مشترک است، و اين معنا در جھان به ھم پيوسته امروز بيش از ھر وقت ديگری واقعيت يافته است..." «دکتر آرش نراقی»

ای وای، ای وای، ای وای، ای وای... ببينيد اين آقا ديگر چه ميگويد:
"...اما اکنون فرض کنيم که حکومتی حقوق اساسی اقليت را به نحو گسترده و سيستماتيک نقض می کند. در اين صورت اگر اکثريت می تواند از حقوق آن اقليت دفاع کند و اين کار را نمی کند، خود شريک جرم در جنايت است، و اگر نمی تواند از حقوق اساسی ايشان دفاع کند، حقّ ندارد مانع دخالت ديگران شود. در اين شرايط اقليت نسبت به کمک کسانی که می توانند به ياری آنھا بشتابند واجد حقّ تکليف آور است...".

آرش خان! يک دفعه بگو "ای کشورهای خارجی بياييد به ما کمک بشردوستانه کنيد!" منظور شما اينست ديگر نه؟! اگر منظورتان همين است، که ستون پنجم‌ دشمن‌يد آن هم چه ستون پنجمی. اگر هم همين نيست، که بيخود نيست، چون ما داريم اين مطلب را بر اساس جواب مثبت شما می نويسيم و شما اگر بگوييد "نه، اين طور نيست" وقت ما را تلف کرده ايد...

آی مردم! آی جماعت! آی ايرانيان ايران‌نشين! اين آرش خان انيران‌نشين دارد به زبان بی زبانی از قدرت های خارجی تقاضای کمک می کند. بيجا می کند. مگر ما مرده ايم که قدرت های خارجی بيايند جلوی نقض حقوق بشر را بگيرند. مگر آقای حميد دباشی مرده اند که ما دست به دامن خانم کلينتون و پست کلونياليست های جهان‌خوار شويم (ياد حسين درخشان ضمناً به خير و هر کجا هست خدايا به سلامت دارش).

من به آقای رئيس دانشگاه هاوايی که خيلی مشهورند ولی نمی دانم چرا اسم شان يادم رفته...، بله، در فهرست دانشگاه هايی که با مقداری دلار مدرک می دهند سرچ کردم اسم شان آمد...، جناب دکتر صاد پيشنهاد می کنم مدرک دکتر نراقی را از ايشان بگيرند. البته دانشگاه دکتر نراقی معتبر است و به آقای دکتر صاد مربوط نيست که بتوانند مدرک ايشان را بگيرند، ولی می توانند يک بيانيه ای اعلاميه ای چيزی صادر کنند و مثلا بگويند "اگر ايشان از دانشگاهِ فوقِ معتبرِ ما دکترا گرفته بود حتما آن را به خاطر درخواست کمک های بشر دوستانه از دول غربی پس می گرفتيم" تا ما خوشحال شويم و به غيرت دکتر صاد و وطن پرستی شان بنازيم.

خلاصه اصلا گول آرش خان نراقی را نخوريد و اين مطلب را نخوانيد.

قلب وب لاگ عليا ماجده مصری در حال ايستادن است
به وب لاگ عليا ماجده خانم مصری مراجعه کردم ببينم چه خبر است؛ چيزی به عکس ها اضافه شده؟ مطلبی در جهت آزادی بيش‌تر از دست اسلام مصری منتشر شده؟ آثاری از نتايج مبارک و فرخنده ی عمل انقلابی ايشان در مصر و سراسر جهان ثبت شده؟... (لطفا شايعه درست نکنيد... والله فقط به همين منظورها به وب لاگ ايشان رفتم نه منظورهای ديگر...).

اولين چيزی که ديديم حذف عکس کريم آقا بود. دِ! پس چرا عکس ايشان حذف شد؟! نکند خدای نکرده قباحت داشت؟! بعد انگار عليا ماجده خانم مطلب سرکار خانم شکوه ميرزادگی را خوانده باشند، ديديم عکس دراز کشيده ی خودشان را هم حذف کرده اند (حالا حتما خواهيد گفت، ببين ناقلا چه همه را هم از حفظ است! چه کنيم؟ هوش خداداد است ديگر!) بعد ديديم يکی دو تا کاريکاتور از جمله کاريکاتور آقای مانا نيستانی به مجموعه ی تصاوير اضافه شده و البته خدا را شکر کرديم که مدير وب سايت عليا ماجده خانم عقل کرده، عکس های خانم ايرانی را که در قسمت لختی های پارک شهر محل اقامت شان لخت شده بودند و ماشاءالله ماشاءالله نه يک عکس که يک آلبوم عکس در پوزيسيون های مختلف از همه جای بدن شان گرفته بودند و منتشر کرده بودند در وب سايت نگذاشته که اگر می گذاشت احتمال داشت تعداد بازديدکنندگان فوری به صفر و زير صفر برسد و کار به فحش و فضيحت و سوت و کف که آقا اين بره، اون بياد بکشد.

باری چيزی که نظر ما را به خود جلب کرد و از اول هم برای ديدن همين به اين وب سايت رفته بوديم، کاهش شديد سرعت کنتور بازديدکنندگان سايت ايشان بود که مثل مريضی که در حال موت است، ضربان قلب اش دارد هر لحظه کم‌تر می شود و با اين روند که من می بينم تا دو سه ماه ديگر وب لاگ ايشان به لقاءالله خواهد پيوست. با اين حال خبر نرسيده است که زنان مصر يا زنان کشورهای مسلمان از جمله ايران با اين اکسيون، اقدام به لخت شدن يا حداقل کاهش پوشش نموده باشند و چيزهايی که ما ديديم و شنيديم حاکی از چيزهای ديگری ست که چون حوصله ی کتک خوردن زبانی از روشنفکران فوق مدرن را نداريم آن ديده ها و شنيده ها را نقل نمی کنيم.

مجله تجربه و حافظ شاملو
"...چنين است که ماجرايی که قريب به سی و پنج سال پيش اتفاق افتاد هنوز با ماست؛ رهايمان نکرده است، و هنوز، اعتراف کنيم، عذاب مان می دهد. اين ماجرا به پايان نرسيده است، ماجراها به پايان نمی رسند، وقتی يکی می خواهد به زور، با لگدمال کردن ماجرا، کار آن را تمام کند؛ کاری همان قدر عبث که لگدمال کردن يک تکّه آدامس. کش می آيد، شکل عوض می کند، از اين ور به آن ور می چسبد... همه کار می کند امّا رهايت نمی کند. رخداد در آمدن کتاب ديوان «حافظ شيراز به روايت احمد شاملو» در ۱۳۵۴ يکی از اين ماجراها است...". «علی فردوسی، مجله تجربه، شماره پنج، صفحه ی ۴۱»

عجب مطلبی ست مطلب آقای علی فردوسی در باره ی حافظ شاملو. سخت بتوان فهميد که نويسنده دقيقا چه می خواهد بگويد –شايد اگر مطلب پنج شش بار خوانده شود معلوم شود که او دقيقا چه می خواهد بگويد- اما هر چه هست به رغم سختی اش به دل می نشيند.

حافظ شاملو، محکومِ تيرباران شده و قبل از تيرباران، مثله شده ای ست که جنازه اش هنوز مانند جنازه ی شهيدان سال های دور، با انسان ها حرف می زند. تيرباران کنندگان هم‌چنان می گويند اين تيرباران شده و اين به هلاکت رسيده موجود چرندی بود و موجود بيخودی بود و موجود پراشتباهی بود. از بالا تا پايين اش عيب بود و ايراد و همان بهتر که تخت ديوار گذاشتيم و کارش را ساختيم.

اما عجيب است که مردم، هم‌چنان اين تيرباران شده ی مثله شده را دوست دارند و بزرگ می دارند. اگر جوان باشی به کتاب‌فروش نمی گويی حافظ غنی و قزوينی به من بده، می گويی حافظ شاملو می خواهم! عجب! چيست راز اين حافظ و اين روايت که با وجود کندن کله اش و حذف مقدمه اش و مرگ صاحب اش، هم چنان محبوب اهل دل و دوستدارانِ جوانِ حافظ است...

به دوستی می گفتم حافظ شاملو به رغم تمام عيب ها و ايرادها بهترين است! علل بهترين بودن را بر می شمردم که شايد مهم ترين اش بيرون آوردن حافظ زيبا از آن پوسته ی قديمی و زشت فضلاست...

آن چه تجربه در شماره ی ۵ خود به مناسبت سالروز حافظ در باره ی او آورده همگی خواندنی ست، اگرچه برخی بيشتر خواندنی، و برخی تکرار همان چيزهايی ست که هميشه گفته اند و شنيده ايم و چيز جديدی در آن ها نيست.

اين شماره از تجربه البته اختصاص به حافظ ندارد بل که مطالب متنوع، حول جشن نامه ی نويسنده ی بزرگ ما، ابراهيم گلستان شکل می گيرد. از جمله مطالب خواندنی و بحث انگيز تجربه، گفت و گوی اختصاصی اوست با ابراهيم گلستان که زير اين جمله ی تفکرانگيز درج شده است: "همه چيز به کار انداختنِ شعور است...". شايد در مورد حافظ شاملو نيز به کار انداختن شعور کارساز باشد، شايد!...

ستون پنجم حميد دباشی و انگليسی خراب من
"اين طايفه‌ی نوپديد از ستون پنجمی‌های ايرانی خام‌ترين اشارات‌شان را از دو مصاحبه‌ی پی در پی وزير خارجه‌ی آمريکا، هيلاری کلينتون، با صدای آمريکا و بی‌بی‌سی فارسی در اکتبر ۲۰۱۱ گرفتند که در آن او گفته بود که آمريکا در صورت درخواست جنبش سبز به ياری آن‌ها می‌شتافت. اين ستون پنجمی‌ها که از مداخله‌ی نظامی ناتو در ليبی دهان‌شان آب افتاده بود، از اين ايده به گرمی استقبال کردند و زود دست به کار پروژه‌ی خود شدند. بعضی از بی‌شرم‌ترين و رياکارترين افراد اين گروه آشکار از آمريکا خواستند که به ايران حمله شود (يکی از آن‌ها ادعا کرده بود که ترافيک ساليانه و حتی آمار سرطان در ايران از قربانيان جنگی بالقوه کمتر خواهد بود و ديگری از حسابداری خلاقانه در شمارش تعداد اندک قربانيان غيرنظامی در ليبی سخن می‌گويد)، و عده‌ای ديگر هم از زبان اختراعی نيواسپيک اُروِلی آن هم از خام‌دستانه‌ترين نوع‌اش استفاده می‌کنند به اين اميد که خيانت‌شان را پنهان کنند. برای آن‌ها که آشکارا مانند وضعيت ليبی عليه سرزمين خودشان خواستار حمله‌ی نظامی شده‌اند (بخوانيد «مداخله‌ی بشردوستانه»)، اميدی نيست. درباره‌ی آن‌ها حرفی برای گفتن ندارم چون تاريخ، خودْ داوری خشن و بی‌رحم است. اين گروه دوم – يعنی متکلمان به زبان نيواسپيک ارولی – است که، وقتی از «ستون پنجمی‌های پسامدرن» سخن می‌گويم، مد نظر من هستند...". «حميد دباشی، سايت جرس»

وقتی نوشته ی آقای دباشی را در سايت الجزيره خواندم به خودم گفتم تو را چه به مطالعه ی مطلبی به زبان انگليسی آن هم به قلم سخته و فصيحِ اديبی فرهنگ‌مدار چون استاد حميد دباشی؟ پاشو پاشو جمع کن بساط ات را! با اين انگليسی احمقانه که در دبستان ياد گرفته ای و سوادت از حد ديس ايز اِ بوک و ديس ايز اِ پنسل نمی گذرد نشسته ای مقاله ی به غايت پر محتوای استاد را می خوانی؟ شرم نمی کنی؟ خجالت نمی کشی؟...
راست اش خيلی خجالت زده شده بودم به خصوص وقتی فکر کردم استاد همه ی کسانی را که نظری غير از نظر ايشان در مورد کمک های بشر دوستانه دارند به صفت ستون پنجم رانده اند. آخر منِ بدبخت که می روم توی ديکشنری حييم يکی تو سر خودم می زنم يکی تو سر لغت ها و معنی کلمات column وFifth را پيدا می کنم از کجا بدانم جمع اش می شود همان ستون پنجمی که اصطلاح بد و زشتی ست که در زمان جنگ به خائنان و وطن فروشان نسبت می دهند؟

بعد دو پاراگرافِ اول نوشته ی آقای دباشی را که می خوانم می بينم انگار شرح مبسوطی داده اند در باره ی همين لغات. عجب! پس يعنی خودش است؟ نُچ! مگر می شود با اين شدت، با اين صراحت، -با عرض معذرت- با اين... ولش کن... نمی خواهم به اهل قلمیّ و استاد دانشگاهیّ و آموزگار جوانان چيزی بگويم که بعداً پشيمان بشوم، باری مگر می شود اين جوری به يک عده ايرانی گفت ستون پنجم؟ گفتم نمی شود که نمی شود. حتما من دارم بد می خوانم، و حتما من دارم بد می فهمم، و حتما اِشکال از انگليسی من است.

سرتان را درد نياورم؛ به خودمان گفتيم گربه است و بدون ترس از نجس شدن رفتيم پی کارمان. گذشت و گذشت تا امروز، که به سايت جرس سر زديم ديديم عجبا عجب! اِشکال از انگليسی ما نبوده، و بد هم نفهميده بوديم، و اشتباه هم نفهميده بوديم، و آن چيزی که به ما ماليد گربه نبود، سگ بود و عجب سگی هم بود!

حالا شما چرا ناراحت می شويد؟ مگر به شما گفته اند ستون پنجم؟ شما که طرفدار کمک های بشر دوستانه نيستيد و می زنيد تو دهن هر کس که بخواهد به شما کمک بشر دوستانه بکند و اصلا کی حق دارد در امور داخلی ما دخالت بکند و اصلا در مقابل اوبامای آدم‌خوار و بوش جنايت‌کار، قربان آقای خامنه ای هم می رويم و فدای آقای نقدی هم می شويم و جيگر آقای طائب را هم می خوريم و ناز آقای مصباح را هم می کشيم.

چيه؟ چرا اين جوری نگاه می کنی؟ فکر کردی ما بلانسبت بلانسبت احمقيم که اين کارها را نکنيم و به ما بگويند ستون پنجم پست مدرن؟ يک عمر که به ما تهمت جاسوس سوسيال امپرياليسم زده اند چون چپ بوده ايم، يک عمر هم به ما تهمت جيره خوار امپرياليسم زده اند چون راست بوده ايم، حالا هم که نه اينيم و نه آن، می خواهند به ما وصله ی ستون پنجم بچسبانند. به خدا اگر اين دفعه گذاشتيم.

"آقا"جان، پدر ناتنی خانواده -که الهی دست مان می شکست در سال ۵۷ مادرمان ايران خانوم را به او نمی داديم- افتاده به جان زن و بچه و فرزند دارد آن ها را به حد مرگ می زند. يک عده شان را هم انداخته توی اتاقی کوچک، نه يک روز و دو روز، که ماه ها و سال ها در را به روی شان بسته. بعد يکی دو نفر را اجير کرده که به بچه هايی که زيادی حرف می زنند و سر و صدا می کنند تجاوز بکنند و اين اجيرشدگان به رغم اين که طبيعت شان مثل رستم دستان هه، اما به جای فلان، از بطری نوشابه برای تجاوز استفاده می کنند. بعضی وقت ها هم سر بچه ی بازيگوش را توی سوراخ مستراح فرو می بَرَند تا بچه ادب شود. حالا همسايه ها جمع شده اند می خواهند شور و مشورت کنند و برنامه ريزی کنند و در را بشکنند بيايند تو، به دادِ اين خانواده ی بدبخت برسند، آقای دباشی می فرمايند اين ها دنبال کاسه بشقاب خانواده اند و پول کسانِ ديگر را خورده اند و اگر بيايند تو مال و اموال خانواده را غارت می کنند و خدای نکرده "زيرساخت" در ورودی منزل خراب می شود. اصلا به اين پدر سگ ها چه که می خواهند جلوی بزن بزن و تجاوز پدر ناتنی را بگيرند؟ اين يک مسئله ی خانوادگی ست. اوهوی، بچه ی تخم سگ که از بالای ديوار داری نامه می اندازی و از همسايه ها کمک می خواهی. تو يک ستون پنجمی که داری به خانواده ات خيانت می کنی. به در و ديوار منزل آبا و اجدادی ات خيانت می کنی. تخم جن، الان به مدير مدرسه ات دکتر صاد می گويم، کارت های صدآفرينی که به تو داده اند از تو پس بگيرند چرا که اين کارت ها شايسته ی کسانی نيست که از همسايه برای زدن توی سر پدر ناتنی خانواده کمک می خواهند. ضمنا بچه، آقای دباشی که در امريکا نشسته و دارد هزاران تئوری برای خوشبختی تو ارائه می دهد می فهمد يا توی پدر سگ فلان فلان شده...

فقط يک چيز را هم بگويم که يک دفعه خدای نکرده خناق نگيرم و نگفته نميرم و آن اين که کاش استاد حميد دباشی سال ۱۳۶۲ در خط مقدم جبهه ی کوشک در کنار من و بچه های واحد ما بودند وقتی که يکی از افراد ستون پنجم دشمن را که در حال نقشه برداشتن از منطقه و موقعيت ما بود گرفتيم. شايد آن وقت می فهميدند (نمی دانم به زبان انگليسی فعل "می فهميدند" را چه جوری می توان ترجمه کرد که ايشان بفهمند و گمان هم نکنند که داريم به ايشان توهين می کنيم چون مترجم مقاله ی ايشان آقای داريوش محمدپور گفته اند که ايشان فارسی را به اندازه ی انگليسی نمی دانند و شايد همين هست که اين جوری صحبت می فرمايند)، باری شايد آن وقت می فهميدند که ستون پنجم راس‌راستکی چه شکلی و چه ريختی ست و چقدر خطرناک است و چه طور خودش را استتار می کند تا شما نفهمی که ستون پنجم است و مثل احمق ها نمی آيد جلوی صدهاهزار چشم وب‌گَرد بگويد خانم کلينتون تو را خدا بيا به ما کمک بشردوستانه کن و خودش را اين جوری لو نمی دهد.

باری، من به رغم اين که فارسی متن آقای دباشی را با ترجمه ی عالی و روان داريوش محمدپور در سايت جرس خواندم باز فکر می کنم که دارم اشتباه می کنم و فارسی ام هم مثل انگليسی ام خراب است...

ـــــــــــــــــ
[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016