جمعه 1 اردیبهشت 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کشکول خبری هفته (۱۶۹)، از «در دامگه حادثه» حسین شریعتمداری تا بخارای فریدون توللی

در کشکول شماره 169 می خوانیم:

- «در دامگه حادثه» حسین شریعتمداری

- عربستان هم باید اجازه بدهد

- سازندگی مذاکرات اتمی

- بهرام مشیری و رضا پهلوی

- یک سالگی «تجربه»

- وقتی نمی توانی صریح باشی، پوشیده گو!

- اندر تفاوت های فرهنگی ما و برزیلیان

- بخارای فریدون توللی



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




«در دامگه حادثه» حسین شریعتمداری

"...از میان پنجاه و چند نفر از اعضای گروه‌های تروریستی (مجاهدین و چریک‌ها) که به اعدام محکوم شده بودند، جان سی و چند نفرشان را نجات دادم و برای آن‌ها یک درجه تخفیف گرفتم..." «پرویز ثابتی در گفت و گو با عرفان قانعی فرد، به نقل از کتاب گویا شماره 16»

سی و سه سال بعد از سرنگونی حکومت اسلامی، حسین شریعتمداری، مدیر سابق روزنامه کیهان و سربازجوی دستگاه های امنیتی رژیم گذشته حاضر به گفت و گو شد و حاصل این گفت و گو کتابی ست به نام "در دامگه حادثه" که بخش هایی از آن را در اختیار خوانندگان عزیز قرار می دهیم. کتاب حسین شریعتمداری با شعری جگرسوز از خواجه حافظ شیرازی آغاز می شود:

"فاش می گویم و از گفته ی خود دل شادم

بنده ی عشق ام و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این "دامگه حادثه" چون افتادم

من مَلِک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آوَرْد در این دِیرِ خراب آبادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دما دم بکند بنیادم..."
[اوهو اوهو اوهو اوهو... ای وای ی ی ی...... حسین جان..... بمیرم برای فراق و اشک و افتادن ات در دامگه حادثه.... الهی ذلیل شود هر کس که تو را از فردوس برین بیرون کرد..... ای وای ی ی حسیـــــــــــــــن...؛...
خیلی خیلی ببخشید. این جانب، ف.م.سخن چنان تحت تاثیر این شعر و مظلومیت حسین شریعتمداری قرار گرفتم که قرار از دست دادم و به اشک و فغان افتادم. شما را به خدا ببخشید. شرمنده ام. اجازه بدهید یک فین بکنم و اشک هایم را پاک کنم.... حالا معرفی کتاب مان را ادامه می دهیم]...

حسین شریعتمداری در این کتاب به حقایقی اشاره کرده است که تاکنون در هیچ جا درج نشده است. بدخواهان حسین شریعتمداری و جمهوری اسلامی همواره با بدگوییِ یک‌جانبه سعی در تخریب این چهره ی شاخص داشته اند ولی گفتار او حکایت دیگری را عنوان می کند.

حسین شریعتمداری در صفحه ی 234 کتاب می گوید:

"...محمد خاتمی به رغم این که همواره دم از قانون می زد، به شدت بی قانون و قانون گریز بود. او یک دیکتاتور بی رحم بود که چهره ی زشت‌ش را پشت عینک "ری‌بن"، و اندام ناسازش را پشت عبای شکلاتی قایم کرده بود. این نکته را برای اولین بار از قول شهید حاج سعید امامی نقل می کنم، و ایشان ابا داشت این را خودش بگوید چرا که کسر شأن می دانست، باری وقتی حاج سعید را در دوره ی به اصطلاح اصلاحات به ناحق دستگیر می کنند، رئیس دفتر خاتمی، که شخصی بود به نام محمدعلی ابطحی، و این شخص چهره ی خیلی روشنفکر و جوان پسندی از خود نشان می داد، در اتاقی که حاج سعید را کَت‌بسته نگه داشته بودند حاضر می شود. سعید امامی با لحنی محترمانه با ایشان شروع به صحبت می کند که ابطحی ناغافل یک چک محکم بیخ گوش حاج سعید می خواباند و به او فحش های رکیک می دهد و به بازجوها دستور می دهد او را آن قدر بزنند تا به حرف بیاید. خاتمی چنین موجود دیوسیرتی بود که متاسفانه نام اش به عنوان طرفدار آزادی و دمکراسی مطرح شد. در دوره ی او شکنجه ی زندانیان بیداد می کرد...".

در صفحه ی 432 از قول حسین شریعتمداری می خوانیم:

"... اگر حقیقت را بخواهید بگویم، این است که من جان عده ی زیادی را که محکوم به مرگ شده بودند نجات دادم. از حدود ششصد و خرده ای ضدانقلاب که قرار بود اعدام شوند، من برای پنجاه نفرشان تقاضای یک درجه تخفیف کردم که مورد قبول حضرت امام خمینی (ره) واقع شد. البته با زندانیان عفو شده شرط کردیم که بگویند غلط کردیم، .ُـه خوردیم و حاضر هستیم به یاران سابق مان شلاق بزنیم و حتی اگر لازم شد آن ها را اعدام کنیم، و به این شرط، ما آن ها را از مرگ حتمی نجات دادیم...".

در صفحه ی 654 از زبان او می خوانیم:

"... اکنون بعد از سی و سه سال که عده ی زیادی از مخالفان جمهوری اسلامی اظهار پشیمانی به خاطر مخالفت کینه‌ورزانه شان کرده اند و می گویند چه غلطی کردیم با نظام آزادی‌خواه و دمکراسی پرور جمهوری اسلامی در افتادیم، من هم اگر در آن دوران تندی و خشونتی ازم سر زده است از این ها عذر خواهی می کنم و توجه دارید که من از زمان طفولیت تا کنون هیچ گاه از کسی عذرخواهی نکرده ام و معتقد بوده ام که همواره هر کاری کرده ام درست و در راه حضرت امام بوده، و این برای اولین بار در طول زندگی من هست که این کار را می کنم، چرا که به مبارزات آزادی خواهانه مردم مسلمان –چه سبز و چه غیر سبز- علیه رژیم سکولار اعتقاد دارم و امیدوارم این مبارزات هر چه زودتر به نتیجه برسد و نظام مقدس جمهوری اسلامی مجدداً برپا شود. به حول و قوه ی الهی...".

عربستان هم باید اجازه بدهد

"عربستان سعودی سفر احمدی نژاد به جزیره ابوموسی را محکوم کرد." «جرس»

- عزیزم، من دارم می رم.

- به سلامت. فقط وقتی داری بر می گردی یادت نره برای مامی از اون گل های مصنوعیِ خوشگل بخری. زرد و صورتی و ارغوانی باشه لطفا. حالا چند وقت می مونی؟

- بستگی داره به کارم. با هم در تماس خواهیم بود.

- پاسپورت ات را بر داشتی؟ [ناگهان نگران می شود] ویزا را که گرفتی، نه؟!

- ویزا؟! چه ویزایی؟ مگر برای رفتن به کیش هم ویزا باید بگیریم؟

- پس چی! مگه تو خبرها را نشنیدی؟ دیگه به کیش نباید بگیم کیش، باید بگیم "قیس". ثانیا برای سفر به اون جا هم باید از کشور حافظ منافع امارات، عربستان، ویزا بگیریم. مگه ندیدی عربستان به احمدی نژاد گفت چرا بدون اجازه رفتی ابوموسی...

- ای مرده شور امارات و عربستان و هر کی به خاک کشور ما چشم داره ببره. قیس و زهر مار. قیس و کوفت. خاک بر سر احمدی نژاد. خاک بر سر خامنه ای. مملکت را بر باد دادند رفت. بی پدر و مادر های کثافت. جانی ها. کشور فروش ها. خائن ها. حالا من بدون ویزا چه جوری برم...

[در حالی که دست و پا می زدم و خودم را به بالا و پایین تخت می کوبیدم، از خواب پریدم. نخیر پاک خُل شدیم رفت پی کارش. کابوس فرار از دست نیروهای امنیتی کم بود، کابوس از دست دادن کشور هم به آن اضافه شد. ای مرده شور...].

سازندگی مذاکرات اتمی

jalili.jpg

"اشتون اولین دیدار با سعید جلیلی را سازنده خواند" «دویچه وله»

من هم معتقدم این دیدار واقعا سازنده بوده. قربان قدرت اسلام عزیز و عزت و سر افرازی جمهوری اسلامی بروم که چنین دستاورد بزرگی را برای جهان اسلام به ارمغان آورد. آقا شوخی نیست. مگر این ها به این سادگی ها به راه می آیند و گامْ در صراط مستقیم می نهند. نُچ. واقعا باید به آقای جلیلی و جمهوری اسلامی و مقام معظم رهبری و آقا امام زمان (عج) تبریک و تهنیت گفت. واقعا باید خیابان ها را آذین بست و جشن گرفت. در حرف آسان است، طرف، کاترین خانم منظورم است، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپاست...

ببخشید. یادم رفت اصل مطلب یعنی دستاورد سازنده را بگویم، این قدر که هیجان زده ام. دستاورد سازنده این بود که کاترین خانم سر و سینه را که در دیدار قبلی بیرون انداخته بود وخبرگزاری های ایران را ناچار به فتوشاپ کرده بود، این بار خودش با شال بلندی پوشاند! در عکس هم مشاهده می فرمایید که آقای جلیلی چه نگاه پر مهری به سینه ی خانم اشتون می کند و خوشحال است از این که اسلام بر سر و سینه، ببخشید بر کفر پیروز شده است. واقعا این رویداد را باید به فال نیک گرفت. من فکر می کنم در جلسه بعدی یعنی در بغداد، شاهد روسری سر کردن کاترین خانم باشیم و در جلسه ی سوم، ایشان را با چادر مشکی در جلسات مشاهده کنیم. خدا این جمهوری اسلامی را برای ما نگه دارد که دارد تمام جهان را به سوی اسلام ناب محمدی سوق می دهد. بدوم بِرَم به شکرانه این رویداد خجسته دو رکعت نماز بخوانم...

بهرام مشیری و رضا پهلوی

این قدر موافقین و مخالفین سلطنت، ببخشید پادشاهی، زیاد شده اند که ما پاک قاطی کرده ایم کی موافق است، کی مخالف است، کی نیمه موافق و نیمه مخالف است. مثلا ما فکر می کردیم آقای دکتر سعید سکویی موافق آقای رضا پهلوی ست، بعد دیدیم موافق است، ولی آن کسی که او با او موافق است، موافق موافقت او نیست. چی شد...

نه که ماهواره نداریم، از این چیزها عقب مانده ایم و نمی دانیم کی به کی ست. مثلا من همین الان هم نمی دانم آقای بهرام مشیری طرفدار کیست و چیست. ولی این برنامه را که دیدم هزار بار خدا را شکر کردم که جای رضا پهلوی نیستم. آدم را این جوری به میخ می کشند ها! ما به قلم نرم و ملایم خودمان نگاه می کنیم فکر می کنیم همه همین طوری اند. نگو این طوری نیستند و بزنند بد جوری می زنند.

حالا آقای پهلوی یک چیزی پرسید و گوش اش را هم با یک حالت زیبایی خم کرد که جواب اسرائیلی ها را درست و حسابی بشنود. ما که نباید این جوری با ایشان حرف بزنیم و طرفداران ایشان را از خودمان برنجانیم. کمی ملایم تر، کمی ظریف تر، کمی پوشیده تر. مثلا به جای گفتن "این مرد" می توانیم بگوییم "این شاهزاده"؛ به جای مسخره کردن "استر" و گذاشتن او در ردیفِ سیدها و سیده ها، می توانیم بگوییم "استر" زن خوبی بود، ولی مامان ما نبود، و اگر این جوری باشد اسرائیلی ها ممکن است بپرسند مامان بزرگ تان کی بود و آن وقت ما مجبوریم بگوییم مامان بزرگ ما بانو "حوا" بود و آن وقت اسرائیلی ها ممکن است بگویند اِ! این که مامان بزرگ ما هم بود پس ما در سرزمین شما هم شریکیم و فردا می خواهیم این‌جا هم شهرک سازی کنیم.

اصلا به ما چه. هر کس هر جور دل اش می خواهد حرف بزند. ولی کاش شاهزاده، سعید سکویی را از خودش نمی راند، چون او مطمئنا پاسخ دندان شکن، بل‌که هم جای‌دیگرشکنی به بهرام مشیری می داد.

یک سالگی «تجربه»

"تجربه ی ما یک ساله شد..." «ماهنامه تجربه، شماره 10، فروردین ماه 1391»

تبریک به دوستان ماهنامه ی تجربه، به خاطر همت شان، و تلاش شان، و سعی و کوشش خستگی ناپذیرشان برای ارائه ی مجله ای پر محتوا در کشوری که هر آن چه محتوا دارد، ظرف اش با بی رحمی و قساوت شکسته می شود. این ظرف نازک و بلورین فعلا ده ماهی ست که از سنگ های در حال بارش از آسمان جمهوری اسلامی در امان مانده و به هر شکل و فرمی که توانسته، خود را از دست‌رس ظرف‌شکنان دور نگه داشته است. البته این دور ماندن بهایی دارد که بسیار گزاف است. درست تر بگویم شرط نشکستن در ایران، دگر گون نشان دادن احوال و افکار خود است؛ روشن تر بگویم تن دادن به کارهایی ست که تمایلی به انجام آن ها نیست؛ گفتن حرف هایی ست که تمایلی به گفتن آن ها نیست؛ پیمودن راه هایی ست که تمایلی به پیمودن آن ها نیست. همه ی این ها را هم که بکنی، به ناگهان پیک موتوری، با کاغذی در دست، و یا بدتر از آن، صدایی ناخوشایند، از آن سوی سیم تلفن، شما را تعطیل می کند. به همین سادگی. اگر بتواند حتی فکر کردن شما، حرف زدن شما، وجود شما را هم تعطیل می کند.

tajrobeh10.jpg

در چنین شرایطی به شماره ی ده رسیدن یک مجله ی فرهنگی، جای شکر بسیار دارد. مجله ای که یک در میان هم شده، چیزهایی می گوید که در سرزمین ما گفتن اش جایز نیست. چیزهایی می نویسد که در سرزمین ما نوشتن اش جایز نیست؛ تا کِی عمله ی سانسور، چیزی در میان مطالب پیدا کنند که بتوانند به بهانه ی آن درِ مجله را تخته کنند.

چه تراژیک است این جملات مهدی یزدانی خرم و "حظِ غم و طنین با شکوهِ در اقلیت بودن": "امسال هم تمام خواهد شد و سالی دیگر می آید روزهایی که قطعا پر خواهند بود از مرگ و تولد. اما نویسنده با سال و ماه کاری ندارد. او تمام تاریخ را نشانه رفته و دل نمی کند از تکرارِ شکستِ تنهایی و این عذابِ اوست برای جهان، برای تاریخی که داس بر دست می تازد و...".

وقتی نمی توانی صریح باشی، پوشیده گو!

خبر را شنیدید؟ یک پدر جنایت‌کار پنج بچه ی خود را به قتل رساند. پدر قسی القلب، که از دست شکایت های مدام بچه ها به خاطر کمبودهایشان و توقعات آن ها عصبانی شده بود، ابتدا هفت بچه ی خود را در اتاقی تنگ و تاریک حبس کرد، بعد آن ها را چند هفته ی متوالی به شدت کتک زد طوری که جای سالم در بدن آن ها نماند و چند نفرشان دچار ناراحتی های روحی و روانی شدند، بعد گفت یا می گویید غلط کردم یا می کُشم‌تان. دو نفر از بچه ها گفتند غلط کردیم و دیگر حرف نمی زنیم و پدر آن ها را از اتاق بیرون کرد. بقیه را که روی خواسته هایشان مانده بودند، با طناب به دار کشید. بعد از این حادثه ی وحشتناک، پدر سفاک، شبانه جسد بچه ها را به نقطه ی دورافتاده ای بُرد، و آن ها را به خاک سپرد...

از خواندن این داستان چه حالی شدید؟ لابد، هم داستان را باور کردید و هم کلی به آن پدرِ بی پدرومادرِ آدم‌خوار، فحش و بد و بیراه دادید. چرا داستان را باور کردید؟ برای این که عوامل داستان به رغم شدت خشونت، باور پذیر بود، و همه چیز با هم جور در می آمد. حالا این داستان را به صورت دیگری در می آوریم:

یک پدر جنایتکار پنج بچه ی خود را به قتل رساند. پدر قسی القلب، که از دست شکایت های مدام بچه ها به خاطر کمبودهایشان و توقعات آن ها عصبانی شده بود، ابتدا هفت بچه خود را از یک پا به درخت آویزان کرد. در اثر این کار، چهار بچه پاهایشان قطع شد. بعد بچه ها را به مدت یک سال در اتاق حبس کرد و در این مدت به آن ها غذا برای خوردن نداد طوری که بچه ها برای رفع گرسنگی سوسک و مارمولک و مدفوع یکدیگر را می خوردند. بچه ها در طول این مدت به شکل افریقایی های گرسنه در آمدند. بعد پدر بی رحم، ابتدا زبان بچه هایی را که سر حرف شان مانده بودند بُرید، بعد انگشت آن هایی را که برای او خواسته هایشان را نوشته بودند شکست، بعد آن ها را در گودالی انداخت که پر از مار بود، و وقتی بچه ها در اثر مارگزیدگی مُردند آن ها را به نقطه ای دور افتاده برد و دفن کرد...

این ورژن دوم به رغم این که خیلی وحشتناک تر از داستان اول به نظر می رسد، باورپذیر نیست. خواننده ممکن است به خود بگوید، چنین چیزی به این شکل ممکن نیست اتفاق بیفتد و لابد برای این پدرِ بدبخت داستان درست کرده اند که او را خراب کنند. ملاحظه می فرمایید که شدت بخشیدن به یک داستان تاسف آور باعث شدت تاسف نمی شود؛ باعث ناباوری می شود. اگر جنایتی هولناک به شکل اول صورت گرفته باشد، چه بسا خودِ شخصِ جنایتکار داستان را به شکل دوم دست‌کاری کند تا بر جنایت خود به این شکل سرپوش بگذارد و آن هایی را که این جنایت را باور کرده اند دچار تردید کند.

خب. این از داستان جنایی و چگونگی اثرگذاری آن. چرا این ها را گفتم و نوشتم؟ هیچی، همین جوری. به قول معروف وقتی نمی توانی صریح باشی، پوشیده گو!

اندر تفاوت های فرهنگی ما و برزیلیان

"سفارت ایران در برزیل: اتهام تخلف جنسی [به دیپلمات ایرانی] حاصل تفاوت فرهنگی است" «بی بی سی فارسی»

واقعا از این برزیلی ها چه انتظاری داریم؟ انتظار داریم فرهنگ غنی اسلامی ما را بشناسند و تفاوت های میان این فرهنگ با فرهنگ خودشان را بدانند؟ زهی ساده لوحی! ما که خودمان ایرانی هستیم، و بچه ی ناف تهرون هستیم، و در فرهنگ پر بار خودمان مکاشفه ها کرده ایم، گاه از مشاهده ی برخی دستاوردهای فرهنگی، انگشت به دهن می مانیم، آن وقت انتظار داریم برزیلی ها با فرهنگ ما آشنا باشند و دلیل مالاندن چند دختر بچه ی نوجوان توسط دیپلمات پنجاه ساله ی ایرانی را دریابند. حیف از آقای حکمت الله قربانی -که قربانِ اسم اش بروم، هم حکمت الهی را نشان می دهد، و هم قربانی شدن مظلومانه اش را- باری حیف از او که گیر چه نفهم هایی افتاده است. حالا ما سعی می کنیم کار بخش فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی در برزیل را انجام دهیم و برخی نکات فرهنگی را که در ایران رایج است و احتمالا در برزیل نیست، به سمع و نظر سیاست‌مداران برزیلی برسانیم:

اول چند کلمه در باب انگشت کردن و انگشت رساندن: در فرهنگ بزرگ سخن، جلد اول، صفحه ی 635، در مقابل واژه لطیف "انگشت رساندن" نوشته شده: "انگشت فرو کردن به مقعد کسی: شوخی های رکیکِ یدی مانند انگشت به هم رساندن... باعث منازعه ها و زد و خوردهای خونین می گردید...".
نشانی هم دادیم که فردا نگویند این امر، امر فرهنگی نیست و ساختگی ست. باری دیپلمات ما احتمالا خواسته است انگشتی چیزی به دختر بچه ها برساند که خانواده های احمق برزیلی متوجه شده اند و خواسته اند او را بزنند. بیچاره ها خبر ندارند که این یک امر رایج در کشور عزیز اسلامی ماست و کافی ست دختربچه ای، دختری، دختر خانمی، خانمی، بانویی، تنها، در جایی شلوغ، رفت و آمد کند، حتما در چند جا دچار این رویداد فرهنگی خواهد شد و این تازه غیر از مالاندن و مالیدنِ غیر عمدیِ شبهِ عمد است که از تاکسی گرفته تا هر جا که احتمال مالِش باشد، وجود داشته و دارد و چون برزیلی ها این چیز ها را ندیده اند فکر کرده اند دیپلمات ما با مالاندن خود به دختر بچه ها قصد خاصی داشته حال آن که این امر در ایران اسلامی امری طبیعی ست.

دوم، ما ایرانی ها تا دختر بچه ای را می بینیم، حتی اگر مرد پنجاه ساله باشیم، نیش مان را تا بناگوش باز می کنیم و اولین چیزی که به او می گوییم این است که: "زن من میشی؟!!!" دختر بچه های ما از ابتدای کودکی تا زمان نوجوانی، دائم در معرض این سوال زیبای فرهنگی قرار دارند و معمولا سرخ و سفید می شوند و نمی دانند به آدمی که جای بابا بزرگ شان است چه جوابی بدهند. باری اگر دیپلمات ما بعد از مالاندن خود، حتی بچه را روی دست بلند کند و به او بگوید "زن من میشی؟" هیچ عیب و ایرادی ندارد، چرا که گفتن این جمله در فرهنگ ما رایج است ولی در فرهنگ آن ها رایج نیست.

دیگر از رساله ی آیات عظام نمی گویم که می فرمایند دختر بچه را از نوزادی می توان مالاند و این حرف ها، چون "دُزِ" این صحبت های فرهنگی خیلی بالاست و ممکن است برزیلی های نادان "اُوِر دُز" شوند. فعلا به همین توضیح فرهنگی بسنده می کنیم و آرزوی آزادی هر چه زودتر "قربانی" خودمان را داریم.

فقط یک نکته که سر در نیاوردیم این بود که دیپلمات ما در استخر مختلط چه می کرد؟ می گردیم برای این هم یک دلیل فرهنگی پیدا می کنیم مثلا این که زنان کفار، در حکم حیوانات اند و لذت بردن از بدن لخت آن ها ایراد شرعی ندارد، و شما را در جریان قرار می دهیم.

بخارای فریدون توللی

بخارای شماره ی 85، بخارای فریدون تولَّلَی است. حدود 120 صفحه از این مجله ی 822 صفحه ای اختصاص دارد به شاعر نامی ما فریدون توللی؛ شاعری که به دلایل مختلف کم‌تر کسی جرئت مطرح کردن نام او را دارد و چنین کاری تنها از عهده ی سردبیر وارسته ای چون آقای دهباشی بر می آید. دشوار است در سرزمین ما جا انداختن این طرز فکر که شاعر، شاعر است هر چند دیدگاه اش، خط سیاسی اش، شیوه ی زندگی اش، مخالف دیدگاه و خط سیاسی و شیوه ی زندگی ما باشد. نویسنده و مترجم هم همین طور. این شاعر و نویسنده و مترجم اگر بزرگ باشند، اگر کارشان در جامعه فرهنگی مطرح باشد، بزرگ و مطرح خواهند بود، و هیچ نیرویی قدرت کوچک کردن و بی ارزش کردن آن ها را نخواهد داشت، مگر آن که خود دچار زوال و خاموشی شوند.

bokhara085.jpg

این که شاعری روزگاری عضو حزب چپ باشد و روزگاری دیگر یار غار راست ترین اندیشه ها و سیاست ها، چیزی از قدر شعر او نمی کاهد، گیرم محتوای شعرش محتوای دل‌خواه من و شما نباشد. این که شاعری روزگاری پیرو شاعری دیگر باشد و روزگاری دیگر نفی کننده ی شعر و شاعری او، چیزی از شاعر بودن او نمی کاهد، گیرم کار و عقیده اش از نظر من و شما غلط اندر غلط باشد.

چه زیبا نوشته اند استاد بزرگوار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که:

"...در بی‌اعتباری داوری‌های ما در بارۀ معاصرانمان همین بس که مطبوعات، مرگ چهرۀ درخشانی همچون فریدون تولّلی را به جرم ناسپاسی‌اش نسبت به نیمایوشیج و به‌خاطر بی‌اعتقادی‌اش نسبت به استمرار تاریخی شعر نو، با چنان توطئۀ سکوتی پذیرا شدند که گویی فریدون خود از مادر نزاده است... شاید در هیچ جای دیگر دنیا با چهره‌ای همچون تولّلی چنین رفتاری نکنند که ما کردیم... بعد از درگذشت تولّلی، تا آنجا که به یاد دارم، هیچ‌کس به ادای دین نسبت به او قیام نکرد و همه خواستند با سکوت خویش انتقام نیما را از او بگیرند، چرا که او در حق آن بزرگ، پس از سالیانی ارادت و شاگردی، ناسپاسی کرده بود و از سوی دیگر در نیمۀ دوم عمرش با نزدیک شدن به اسدالله علم و با سرودن غزل‌های «جدول ضربی» قاآنی‌وار، کوشش‌های نوآورانه و حرکت‌های پیشروانۀ سال‌های جوانی خویش را، عملاً زیر سؤال برده بود..." (ص 193).

و امروز بیست و هفت سال پس از مرگ توللی، این آقای دهباشی ست که با بی طرفی، عکس این شاعرِ نیماستیزِ دوستدارِ عَلَم را بر روی جلد مجله ی گران قدرش چاپ می کند و برای او یادنامه ای مفصل تدارک می بیند. در این یادنامه آن‌چه پر ارزش تر از همه است و خواندن آن اطلاعات زیادی نصیب خواننده می کند یادداشت استاد شفیعی کدکنی و نیز نامه های فریدون توللی ست به استاد ایرج افشار که محمد افشین وفایی آن ها را جمع‌آوری و تدوین کرده و سر وصورتی به آن ها داده است. یادداشت استاد شفیعی کدکنی برای "ادای دین" به فریدون توللی و "عذر تقصیری به پیشگاه روان آن هنرمند و شاعر بزرگ عصر ما" نوشته شده که ماجرای آن را در این شماره از بخارا می خوانیم.

مطالب دیگر بخارا مثل همیشه خواندنی و به یاد ماندنی ست. پیش تر از "نه گفتن ها و نرفتن ها"ی زنده یاد استاد ایرج افشار گفتم و نوشتم. این متن که با یاد و خاطره ی آن استاد ارجمند، توسط فرزند گرامی شان، آقای آرش افشار منتشر شده، حاوی نکاتی ست که به اعتقاد من خواندن و آموختن اش برای هر اهل علم و قلم و هنر و سیاستی ضرورت تام دارد. گاه قدر شأن و منزلتی که اهل علم و قلم طی سال ها و به سختی به دست آورده اند برایشان معلوم نیست و با "آری گفتن ها و رفتن ها" به آسانی آن را از دست می دهند. نوشته ی استاد نشان می دهد که دانشی‌مردان باید به جای خود "نه" بگویند و به برخی جاها، برای انجام برخی کارها "نروند". این درس بزرگ اخلاقی، بخصوص این روزها که بازار آری گفتن ها و با سر دویدن ها و دست‌بوسی افراد حقیر، گرم‌تر از هر دوران دیگری ست، بسیار ارزشمند است.

استاد بهاءالدین خرمشاهی در یازدهمین شماره از "قلم رنجه" ی خود بحث واژه های نوساخته را پیش کشیده اند و در آغاز به واژه هایی که خود ساخته اند و برخی از آن ها در جامعه رواج یافته اشاره کرده اند. طنز ظریف ایشان در این یادداشتِ جدی نیز، به مانند دیگر یادداشت هایشان موج می زند و خواننده نه تنها از محتوای مطلب که از این طنز پنهان نهایت لذت را می بَرَد:

"... جهان غرب دارد به مرحلۀ پُست-پست مدرنیسم می رسد یا رسیده است، ولی ما در معرض و داوطلب همان مدرنیسم هستیم البته پُست ما هم مدرن شده...".

نکته ای که اگر اجازه داشته باشم آن را در این جا مطرح کنم، معادلی ست که ایشان برای واژه "ای-بوک" اختیار کرده اند و معادل درستی نیست. من صلاحیت ایراد گرفتن از کار ایشان را ندارم چرا که در این امر تخصص و معلوماتی ندارم ولی چون معادل اختیار شده توسط ایشان معادل گمراه‌کننده‌ای‌ست لذا این اجازه را به خودم می دهم که آن را مطرح کنم. ایشان در صفحه ی 327 بخارا، در مقابل کلمه ی "ای-بوک"، یا کتاب الکترونیکی، "کتاب گویا" را مطرح کرده و پسندیده اند. تعریف کتاب گویا (Audiobook) چیزِ دیگری ست و به جای "ای-بوک" -اگر اصراری برای انتخاب معادل فارسی باشد- می توان از کلمه ای مانند "رایاکتاب" (که ترکیبی از دو کلمه رایانه و کتاب است و شبیه آن معادل "ای میل"، یعنی "رایانامه" است) استفاده کرد.

به هر حال، مطلب ایشان در مورد واژه های بیگانه و معادل های آن مطلبی بسیار خواندنی و آموزنده است.

دکتر ناصر تکمیل همایون، مطلبی دارند زیر عنوان "تنها منصب دیوانی دکتر محمد مصدق پیش از نظام مشروطیت". ایشان در پایان این مطلب می نویسند:

"...دکتر مصدق در این نخستین مسند دیوانی خود بر بسیاری از معایب و نواقص و سوءاستفاده‌های حکومتی پی برد و راه اصلاحی هم در آن مکانیسم اداری که در پیوند با قدرت‌های برون مرزی و استبداد و ارتجاع شکل گرفته بود، مشاهده نمی‌کرد، به همین دلیل اعتقاد پیدا کرد که هم باید استیفاگری و بنیاد آن دگرگون شود و هم این دگرگونی در پیوند با دیگر نهادهای پیوسته، تغییر پیدا کند. به همین دلیل از مستوفی‌گری خراسان کناره‌گیری کرد و به تحصیل و مطالعه پرداخت و در این مسیر از تلاش‌های سیاسی و اصلاحی نیز دور نماند..." (ص 505).

در این شماره از بخارا مطلبی از آقای ناصرالدین پروین با عنوان "یکصدمین سال انتشار سراج‌الاخبار، روزنامۀ پیشتاز افغانستان" منتشر شده است. در آغاز این مطلب می خوانیم:

"همریشگان همفرهنگ ما، یکصد سال پیش دارای روزنامه‌یی به نام سراج‌الاخبار شدند که انتشار آن در کابل آن دوره و اثرگذاری‌اش بر ترقی‌خواهان افغانستان آن عصر و سپس‌تر، همواره شگفتی و تحسین پژوهندگان را بر انگیخته است. به‌ویژه از آن‌رو که نه تنها به سرزمینی فرو غلتیده در تاریکی‌ها پرتو افکند، به تشنگان اصلاح در سرزمین‌های همسایه‌ی اسیر روس و انگلیس هم، امید و آرزو بخشید..." (ص 547).

امیدوار باشیم با انتشار چنین مقالاتی، احترامِ همریشگانِ همفرهنگِ ما، چه در چهارچوب جغرافیایی ایران، چه در دل و جان ما ایرانیان رعایت شود و با شناخت فرهنگ افغانستان، نگاه های تیره به روشنایی گراید.

بخارا، یک مجله ی آکادمیک بی روح نیست. با وجود تحقیقی و عمیق بودن مطالب اش نشاط و سرزندگی در آن موج می زند. نشاط و سرزندگی به سن و سال و عمق اندیشه نیست. مانند نوشته ی استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی، با عنوان "فکر رنگین صائب"، که می توان نشاط و سرزندگی را در تک تک کلمات آن احساس کرد، نشاط و سرزندگی در حجم عظیم هشتصد و خرده ای صفحه ای بخارا قابل مشاهده است:

"در چراغِ دیده‌ای و، آب روغن می‌شود / بخت چون باشد، چراغ از آب روشن می‌شود (صائب)
نمی‌دانم، بعد از چهارصد سال، اگر صائب سر از خاک در می‌آورد و سری به کانادا می‌زد و می‌دید هر لحظه هزاران مگاوات برق از آبشار نیاگارا می‌گیرند، و شهرهای سه میلیونی را با آن روشن می‌کنند، و حتّی به آمریکا (= نیویورک) هم برق صادر می‌کنند آن‌وقت، در برابر این شعر خود چگونه قضاوت می‌کرد؟ و به راستی، آیا تصوّر می‌کرد که روزگاری خواهد رسید، که از آب، نور هم بگیرند، سوخت هم بگیرند، روغن هم بگیرند و خانه‌های یخ‌زده اسکیموها را هم گرم بکنند؟ آری:
- بخت چون باشد، چراغ، از آب روشن می‌شود..." (ص 107).


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016