جمعه 27 دی 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من يک معلم می مانم و تو يک زندانبان، نوشته فرزاد کمانگر از زندان رجايی شهر کرج، مجموعه فعالان حقوق بشر

من يک معلم می مانم و تو يک زندانبان¹
زئوس ، خدای خدايان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اينگونه بود حکايت من و تو اينجا آغاز شد.
تو ميراث خوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشنی گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پيدا کرد، دو نفر در دو سوی ديوار با دری آهنی و دريچه ای کوچک ميان آن، توبيرون سلول ، من درون سلول .
حال بهتر است همديگر را بهتر بشناسيم



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


من معلمم...نه نه...
من دانش آموز صمد بهرنگی ام ، همان که الدوز و کلاغها و ماهی سياه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بياموزد. او را ميشناسی ؟ ميدانم که نمی شناسی.
من محصل خانعلی ام ، همان معلمی که ياد داد چگونه خورشيدی بر تخته سياه کلاسمان بکشيم که نورش خفاشها را فراری دهد.
ميدانی او که بود؟
من همکار بهمن عزتی ام ، مردی که هميشه بوی باران ميداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهايش با اولين باران پائيزی به ياد او می افتند، اصلا ميدانی او که بود ؟ ميدانم که نميدانی.²
من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسيدن را به ارث برده ام .
حال که من را شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم ونفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پابندهايت از چه کسی به جا مانده ؟ از سياهچالهای ضحاک ؟
از خودت بگو ، تو کيستی ؟ فقط مرا از دستبند و زنجير و شلاق ، از ديوارهای محکم ۲۰۹ ، از چشمهای الکترونيکی زندان ، از درهای محکم آن مترسان، ديگر هيچ هراسی در من ايجاد نمی کنند. عصبانی مشو ، فرياد مکش ، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا ميگيرم ، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به ياد دارم.
مرا مزن که چرا آواز ميخوانم، من کردم، اجداد من عشقشان را ، دردهايشان را ، مبارزاتشان را و بودنشان را در آوازها و سرودهايشان برای من به يادگار گذاشته اند. من بايد بخوانم و تو بايد بشنوی . و تو بايد به آوازم گوش دهی ، ميدانم که رنجت ميدهد.
مرا به باد کتک مگير که هنگام راه رفتن صدای پايم می آيد ، آخر مادرم به من آموخته ، با گامهايم با زمين سخن بگويم ، بين من و زمين ، پيمانی است و پيوندی که زمين را پر از زيبائی و پر از لبخند کنم . پس بگذار قدم بزنم ، بگذار صدای پايم را بشنود ، بگذار زمين بداند من هنوز زنده ام و اميدوار.
قلم و کاغذ را از من دريغ مکن ، ميخواهم برای کودکان سرزمينم لالائی بسرايم ، سرشار از اميد ، پر از داستان صمد و زندگيش ، خانعلی و آرزوهايش ، از عزتی و دانش آموزانش ، ميخواهم بنويسم ، ميخواهم با مردمم سخن بگويم ، از درون سلولم ، از همينجا ، ميفهمی چه ميگويم ؟ ميدانم به تو آموخته اند از نور ، از زيبائی ها ، از انديشه و انديشيدن متنفر باشی.
اما نترس به درون سلولم بيا ، مهمان سفره کوچک و پاره من باش ، ببين من چگونه هر شب همه دانش آموزانم را مهمان ميکنم ، برايشان چگونه قصه ميگويم ، اما تو که اجازه نداری ببينی ، تو که اجازه نداری بشنوی ، تو بايد عاشق شوی ، بايد انسان شوی ، بايد اينسوی درب باشی تا بفهمی من چه ميگويم .
به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چيست ، من هر روز بر ديوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زيبايش را ميکشم ، و انگشتانش را در دست ميگيرم و گرمی زندگی را در دستانش و انتظار و اشتياق را در چشمانش ميخوانم ، اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر ديوار را ميشکنی و چشمان منتظرش را در می آوری ، و ديوار را سياه ميکنی.
دنيای تو هميشه تاريکی و زندان خواهد بود و "شعور نور" آزارت خواهد داد ، من ماهها است چشم انتظار ديدن يک آسمان پرستاره ام.
با ستاره های ياغی که در تاريکی از اين سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سينه سياهی را با نور بشکافند. اما تو سالهاست در تاريکی زندگی ميکنی ، شب تو بی ستاره است ، ميدانی آسمان بی ستاره يعنی چی ؟ آسمان هميشه شب يعنی چی ؟
اينبار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بيا من برايت آرزوها دارم ، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم ، آرزوهای من پر از اميد و لبخند و عشق است . به درون سلولم بيا تا راز آخرين لبخند عزتی را پای چوبه دار برايت بگويم ، ميدانم که باز بندی بند ۲۰۹ خواهم شد ، در حالی که تو با همه وجود پر از کينه ات بر سر من فرياد ميکشی و من باز دلم برای تو و دنيای حقيری که دورت ساخته اند ميسوزد . من بر ميگردم در حالی که يک معلمم و لبخند کودکان سرزمينم را هنوز بر لب دارم.

معلم محکوم به اعدام ، فرزاد کمانگر
بند بيماران عفونی زندان رجايی شهر کرج
۲۷/۱۰/۸۷

۱- چند نفر از نگهبانان ۲۰۹ (برخلاف بازجوها که اينبار اذيتم نکردند ) به خاطر اينکه در مطلب ، بندی ، بند ۲۰۹ ، آنها را شبيه شبح خوانده بودم وحشيانه به باد ، کتک و فحش و ناسزا گرفتنم.
۲-بهمن عزتی معلمی بود که اوايل انقلاب اعدام شد ، هنوز مردم روستاهای کرمانشاه و کامياران از او خاطرات بسيار دارند ، ميگويند هنگام اعدام در جواب ماموران که از او پرسيدند از مرگ نمی هراسی ؟ لبخند زنان گفت : مرگ اگر مرد است گو نزد من آيد تا در آغوشش کشم ، تنگ تنگ





















Copyright: gooya.com 2016