سه شنبه 26 بهمن 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف‌های تبعيد – ۲۵ بهمن ۱۳۸۹، عليرضا فرزان

ميم قرار شد بنويسد، گفته هرچه ببيند می‌نويسد. به آرش گفتم آن وقت هم همينطور بود. يعنی نمی‌دانستم چه می‌شود راه می‌افتادم می‌رفتم با بچه‌ها قرار می‌گذاشتم، می‌رفتيم بعد هرجا می‌شد فرياد می‌زديم و کنار هم می‌شديم و جمع می‌شديم و آنها می‌آمدند، ما فرار می‌کرديم يا می‌ايستاديم، اگر عاشورا بود می‌ايستاديم اگر سيزده آبان، در می‌رفتيم. حالا بايد بنشينم و خبرهای چرند بخوانم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نجيب محفوظ : انقلاب در اين داستان (گذر قصر) برايم در حد يک هنرمند مهم بود. يعنی اينکه مردم چگونه با هم هم‌صدا می‌شوند. خانواده‌ی احمد عبدالجواد حوادث انقلاب را چگونه می‌بينند و چگونه خود را با آن وفق می‌دهند. و چگونه همه از مرد و زن بدون آنکه خود بفهمند وجدانشان با انقلاب تغيير پيدا می‌کند. آداب و رسوم و موضع‌گيری‌ها و روابط و همه‌چيزشان تغيير کرد. من در مقام يک هنرمند با اين مساله سر و کار دارم. *


توی کافه‌ای که نشسته‌ام، همينطور که دل توی دلم نيست، دو تا دختر آراسته می‌آيند دستهايشان پر از دسته‌های گل سرخ پيچيده، بر سر هر ميز می‌روند و به مناسبت ولنتاين دسته گلی پيشکش می‌کنند به آدمها.
به من نگاه می‌کنند، خجالت نمی‌کشند به آدم تنها دسته گل نمی‌دهند، وقتی اين‌طور اضطراب از سر و رويش می‌بارد؟! می‌گويم کاش پيش نيايند و نخواهند به من گل بدهند، با خودم، اگر بيايند چه؟ يک لحظه‌ست. توی گوشم خبرنگار الجزيره داستان می‌بافد. در خيابان باد تندی موها و پوست صورتم را می‌برد. خواستم بيشتر راه بروم، نمی‌شود. ميم پارسال برايم می‌گفت وقت سی خرداد يا بيست و پنج خرداد توی فرانکفورت همين‌طور راه می‌رفت. راهم را کج کردم به اولين کافه‌. زنگ می‌زنم به شين، به پ، به ميم، به ع. در دسترس نيست. حميد را می‌گيرم، توی خانه‌ست. می‌رود بيرون. هنوز نرفته، يک ساعت پيش. حال تهوع داشتم از صبح؛ دختر بلند قد، زيباست، پيش می‌آيد، با ترديد نگاهم می‌کند. پس می‌رود، مال اينجا نيستم، هيچ جای ديگر هم... بی‌خانه‌مان. توی سرم با او حرف زدم، زبان هم را بلد نيستيم. گفتم بيا اين عکس را ببين، به بوريس گفتم که هم خانه‌ی من است، اين فيلم را. گفتم می‌خوابم. توی خواب با محمد که ده سال دارد می‌رويم انقلاب. ده سالم بود، به خاطر بادکنک‌ها، به بابام که تنبلی‌ش می‌آمد که خواب بود، گفتم برويم راهپيمايی، بيست و دو بهمن، بيست سال پيش، و يک بادکنک دراز که کله‌ای شبيه عمامه داشت خريدم، بادکنک شبيه مار بود و کله‌ش سرخ بود ، تنش سبز. يک بادکنک کوچکتر توی شکمش بود، سفيد بود يا زرد بود. برای محمد خريدم، و بعد معلمش آمد، زن بود. نگاهم کرد، گفتم راه برويم. می‌خواستم بيدار شوم و بروم راهپيمايی، به اتاقش برد مرا، از روی لباس، با همان لباس و وقتی جيغ زد، توی انقلاب بودم. راه پر بود از باتوم، به جای درخت، به جای مردم، به جای سرباز، به جای لباس شخصی، پر از باتوم. رد می‌شدی، زيگ زاگ، می‌افتاد روی سرت، دسته گل را دخترک روی ميز می‌گذارد، با اخم نگاهش می‌کنم. به محمد گفتم خودم می‌برمت، بعد برايت بادکنک می‌خرم، کتک خورديم، او را محکم بغل کردم و جمع شدم روی زمين، زير تنه‌ی يک باتوم که دلش برايمان سوخت و چنان روی ما خم شد که در برمان گرفت. با عرق از خواب پريدم. تنم درد می‌کرد، هرچه خورده‌ام توی احشام جوش می‌زند. می‌خواهم انگشت به حلقم بسپارم، بيارم بالا. بعد بروم بيرون راه بروم. دختر دوباره گل را از روی ميز بردارد، بدهد به دوتا زن در ميز کناری.
ميم قرار شد بنويسد، گفته هرچه ببيند می‌نويسد. به آرش گفتم آن وقت هم همينطور بود. يعنی نمی‌دانستم چه می‌شود راه می‌افتادم می‌رفتم با بچه‌ها قرار می‌گذاشتم، می‌رفتيم بعد هرجا می‌شد فرياد می‌زديم و کنار هم می‌شديم و جمع می‌شديم و آنها می‌آمدند، ما فرار می‌کرديم يا می‌ايستاديم، اگر عاشورا بود می‌ايستاديم اگر سيزده آبان، در می‌رفتيم. حالا بايد بنشينم و خبرهای چرند بخوانم. خيلی ها هم توی خانه‌اند، آنلاين می‌شوند و چراغشان روشن می‌شود و من می‌بينم، مثلن سين يا ح، حوصله ندارم بپرسم چه شد، چرا در خانه‌ايد. من چه مرگم بود؟ به عکسم نگاه می‌کنم، با همين لباسها از ايران فرار کردم، توی کوه و با اسب، شلوارم جر خورد، کفشم پاره شد. همه را انداختم دور، توی ترکيه، اولين شهری که رسيدم. همه را دور. همين لباسی که با آن از هفت تير تا انقلاب، از توپخانه تا انقلاب و توی آتش، عاشورا. کاش همه چيز را می‌توانستم دور بياندازم و دلم نلرزد يا کبودی‌ها می‌ماند که مدام يادم بيايد. نه که با توی خيابان رفتن چيزی درست شود، ديدن اين همه با هم و هم را ديدن يک کاری با آدم می‌کند. اين چيزی‌ست که دلم را تنگ می‌کند. قرارم را گرفته. اسب پيش از من با سوارش به قعر دره پرت شد، و صدای مرد که می‌افتاد و صدای اسب که می‌افتاد پژواک شد. چون من ديگر آنجا نيستم و چون ديگر نمی‌بينم و چون ديگر آن هوای اشک‌آور توی ريه‌هام نمی‌رود و دستمال سرکه را به صورتم نمی‌رسانم. ولی فکر کردم بهتر است کنسرو ببرم به جای دستمال سرکه و به همه بگويم کنسرو بياورند تا بنشينيم توی آزادی و از جايمان تکان نخوريم و بعد آنها يک کاری کنند که برف بيايد و مردم پشتکارشان را ببازند به سرما، و ما بمانيم و من بمانم و او بماند و تو. نه. فکرهام انسجام ندارد. مغزم متورم شده، شکاف برداشته. توی خيابان هيچ کاری نمی‌شود. پس معادلات جهانی چه می‌شود؟ مناسبات منطقه چه؟ آمريکا نمی‌خواهد. مردم به هيچ جاشان هم نيست. دلشان به حال مردم نسوخته. کدام مردم؟ ما چه کسانی هستيم؟ اين سيستمی‌ست که از تو می‌گندد، خودش خودش را ويران می‌کند. بايد صبر کرد. اين حرفهای ديگری بود، حرف من اين نيست. بايد صبر کرد و تماشا کرد؟ چه چيز را؟ بايد نقشه کشيد. چطور؟ همه‌ همين‌طور، توی سرشان تورم، و شکاف و بی برنامه. کدام نقشه؟
بوريس سرش را تکان می‌دهد، از ته‌ِ چشمِ يک روس هيچ نمی‌فهمی، او آرام نگاهت می‌کند؛ نه نگرانی و نه شادی. به من می‌گويد اگر همين‌طور پيش برود ما هم در مسکو جنبش اعتراضی راه می‌اندازيم. مزاح نمی‌کند. اين را از لحنش می‌فهمم. ميدان سرخ بشود ميدان تحرير، ميدان آزادی. بعد ويديوهايی که من توی فيسبوک گذاشته‌ام را دنبال می‌کند، می‌پرسد مردم چه فرياد می‌زنند؟ می‌پرسد چرا آن يکی که از روی زمين بَنر برداشت را مردم می‌زنند؟ می‌گويد حسادت می‌کند، به ما، به حال و هوای اين روزهای ما. برايش توضيح دادم که يک سال پيش وقتی من آنجا شاهد بودم گلوله‌ی مستقيم شليک شد و کسی پيش چشمم کشته شد که شايد هنوز هم خانواده‌اش ندانند. او همين‌طور نگاهم می‌کند، بی‌حالت و باز حسادت می‌کند، می‌گويد. برايم گفته چطور پدربزرگش تبعيد شد اول و بعد کشته شد، يا پدربزرگ مادرش. هرچه گفتم از ايران، همان نگاه گفت بدتر بوده آنجا. بعد هم نشانم داد که هنوز همين است. اما مردم هيچ از دموکراسی حالی‌شان نمی‌شود، نه از کمونيسم. آنها پوتين را چون پطر کبير می‌پرستند. او در ميان مردم می‌نشيند، وعده می‌دهد، ادا در می‌آورد، قول می‌دهد. بدتر از آنچه در ايران هست، با بزرگنمايی بيشتر. او می‌گويد، هيچ به حرف بوريس کم يا زياد نمی‌کنم. کاش آنجا بودم، در تهران، اين چيزها را می‌ديدم از نزديک، ولی تو بيا مسکو وقتی ما اعتراض کرديم و توی ميدان سرخ کنار آن کليسا با کلاه‌های رنگ و وارنگ نشستيم و شعار داديم. می‌خندم. برای ما اميد دارد، می‌گويد از صميم قلب برای ايرانی‌ها آرزوی پيروزی دارد و چون او هميشه هرچه را از صميم قلب خواسته، شده، اين هم می‌شود. لبخند می‌زنم. دوستانم زنگ می‌زنند و خبر می‌دهند که مردم بودند، همه بودند، راه پر بود از ما. لبخند می‌زنم. می‌گويم اگر بشود، تو و خانواده‌ات را در تهران ميزبانی می‌کنم، تمام خرج سفرتان با من. دو تا دختر همچنان با دسته‌گلهای سرخشان در آستانه‌ی در ايستاده‌اند، وقتی بيرون می‌رويم، بوريس دسته گلی از دختر زيبای بلند طلب می‌کند، آن را به من می‌دهد. باد اشکم را کاش، ببرد تا تهران.

* از مصاحبه‌ی سامی خشبه با نجيب محفوظ (نويسنده‌ی مصری برنده‌ی نوبل ادبيات در سال ۱۹۸۸ مرگ به سال ۲۰۰۶) مندرج در مجله‌ی "سمرقند" ويژه‌نامه‌ی ادبيات عرب


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016