حرفهای تبعيد، علیرضا فرزان
لوکا و ماموکا هر کدام گيلاسی به دست، از لای دست هم رد کردند، بازو به بازو، به سلامتیِ تو دوست من! اجازه خواستم، به سلامتیِ دوست من که تولدش است، فردا، در زندان. اما هرگز نتوانستم او را از خاطرم بيرون کنم، او که از روی پل افتاد
«در مليا جنگ داخلی در ۱۷ ژوئيه آغاز شد و پدرم- فرناندو آرابال روئيث- دو ساعت بعد در خانه خود دستگير و به جرم"شورش نظامی"محکوم به مرگ شد.گاهی، چون به او میانديشم، نارنج و آسمان، پژواک و موسيقی، جامهيی از کتان و ارغوان به تن میپوشند.»*
* از "زندهباد مرگ"، نوشتهی "فرناندو آرابال"
ترجمهی مديا کاشيگر، نشر فردا
حرفهای تبعيد
يک اسفند ۱۳۸۹
« از جا کندش. کجايش را گرفته بود؟ باز لبخند زد. اما میدانست نبايد شبيه باشد. گونی بر سر او بود. نه پرزهايی که در دهان و بينیاش رفته بود و يا بوی برنج، که اين نحوهی پيچيدن میآزردش. داشتند بالاتنهاش را طنابپيچ میکردند. چه جای خنده! ... زنش ديگر آشنا بود، اين سومين بارش بود. به دستور خليفه بشار را حتمن در گونی کرده بودند. کعب را که به عشوهی برادری از قبيله به ميان تيغ و گزنهی غازيان کشاندند. راستی مسعود سعد سلمان چند سال در مجموع قلعههای نای و دهک و لهاور بود؟ بايد برود. سهش را میپرداخت. شروع آن مصرعهای نظامی چه بود، وقتی که شاه سياهپوشان هوا بگرفت؟ طناب را دور پايش هم پيچيدند و يکی گفت: "راه بيفت."»*
*از "شاه سياهپوشان"، منتسب به هوشنگ گلشيری
برای آنها که در زنداناند، و تو
دوست من!
تولدت در زندان بودی. من تو را نمیشناسم دوست من! يکبار برايت شعری نوشتم و هرگز برايت نخواندم و يکبار هم ديده بودمت، توی کافهای در انقلاب، عين با تو حرف زد و سلام کرد و خوش و بش کرد و من از او پرسيدم تو کيستی. هنوز هم نمیدانم. چشمهايت را و نازکای هيکلت يادم مانده.
آنها برايم توضيح میدادند سنت دور هم نشستنشان که چگونهست، و چطور برای هم شاد مینوشند، آرزوهایشان، بازیشان، قواعدش، خدای شبانهی نوشخواری که يک نفر میشود و بعد هم او به باقی اجازه میدهد به نوشيدن، اين قديمیست، رسمیست مرده، ديگر اينطور نمینوشند يا مینوشند و به روی هم نمیآورند، خدای شبانهی نوش به آنها اجازهی آرزو کردن میدهد، من از او اجازه خواستم.
ماموکا به سلامتیِ زنها مینوشد. آنها به سلامتیِ زنها مینوشند.
شب تولدت بود.
من از شهر بيرون زدم که خبر نداشته باشم. اين همه دلهره را با خودم بردم به داهات. به ماموکا زنگ زدم و گفتم میآيم. توی راه برف بود و فکرهای من آشفته بود و آشفتگیِ من دلم را با آهنگ ماشين که بالا و پايين میپريد به هم میريخت که خوابم برد. توی خوابم صورت نداشتی، آمدی. خبر داشتم تو را گرفتهاند، خبر داشتم تو را بردهاند. کنار آنهای ديگر دراز کشيده بودی روی زمين و هيچکدامتان صورت نداشتيد، آنهای ديگر. توی آن اتاق تاريک و سرد. چون میدانستم تويی، میخواستم خطوط صورتت را به ياد بياورم، بچسبانم به صورتی که نبود. فرق ندارد دوست من. با هم لرزيديم که به پايم زدی، آرام گفتی علی و خنديدی.
- مرض! به چی میخندی؟
- فردا تولدمه.
سرباز آمد و با پوتين روی ساقمان کوبيد: خفه شويد. اما نه خيلی محکم. پريدم.
زنگ زدم خبر بگيرم. هيچ خبری نيست. ح گفت. دلم به هم میخورد. توی جاده برف تا چشم کار میکرد و رانندهی ديوانه. به ماموکا تنه زدم، خواب نبود. چشمهايش را بسته بود. گفتم حالم خوش نيست. به تهران فکر میکنم. برايش گفتم فردا قرار است دوباره مردم بريزند توی خيابان و... بیقرارم. فردا توی خانهاش، پدرش، مادرش، خواهرش، برادرهايش و لوکا. لوکا خدای شب بود. اجازه خواستم. گفتم برويم سيگار بکشيم توی راهپله. سرم گرم بود. توی "يورونيوز" زيرنويس کرده بود تهران شلوغ است و مخالفان در خياباناند، زيرنويس روی آتش بود، آتش در طرابلس بود، در طرابلس ساختمانی میسوخت، ماشينی میسوخت، مردم با چوب و آتش میدويدند؛ اول فکر کردم تهران است. نبود. توی راهپلهی طبقهی هفتم، نيمتنه آويزان به خيابان، آسمان را تماشا میکردم. شب شده بود. آرش گفت يکی را کشتهاند. به تو فکر کردم دوست من، همان بهتر که توی زندانی. او را نمیشناسم. چه فرقی میکند او با تو. تو را میشناسم يا چون فقط میدانم تولد توست. فردا. میخندی.
"برای صلح و برای آن شهری که در صفحهی تلويزيون میسوخت!" برادر ماموکا گيلاسش را بالا آورد. میخواستم تا ديگر نفهمم بنوشم، تا بميرم، به سلامتیِ مرگ.
دوباره افتاد پلکم. نای حرف زدن نداشتم توی مينیبوس، با ماموکا. گربه آمد، دنبال موش افتاده، يک موش شد هزارتا، گربه ترسيد، اول، پس کشيد. زد توی سر هرکدامشان. نشست. خنديد. گربهی خوابم و تماشا کرد که آنها میخواهند او را برانند، چنگ ديگری انداخت. يکی يکی، آرامآرام، با خيال آهسته. خنديد. و تماشا کرد موشها را که ترسيده دلدل میکردند، جان میکندند دانه دانه. گربهی آرام، با خيال آهسته. بعد از هر ضربه که مینشست، با وقار، پس مینشست و با چشمهای روشناش نگاهشان میکرد. میخنديد. منتظر میماند. منتظر میماند. آنها خودشان را به مرگ میزدند، گربهی خوابم میدانست. تا بلند شوند، ضربهی ديگر. تو از توی گربه آمدی بيرون دوست من، يکباره، من، تو، او، همهی ما، از توی تن گربه. خنديدی.
دلم میخواست بمانم و نروم و همينطور پای اينترنت بنشينم، فيلمهای مونتاژ شده تماشا کنم، مثل بيست و پنج بهمن. يکباره تکه فيلمی آمد که صدای همان روز بود روی تصويری از بيست و پنج خرداد. فرداش به من گفتند جمعيت فرقی با آن خرداد نداشت. شايد آن فيلم واقعیست. تماشا از بيرون برای من که عادت داشتم خودم را خفه کنم، که بعد از خيابان صدايم در نيايد از بس فرياد زده بودم، اينجا زندان است. برای ايرانی هر جای اين زمين قفس شده، که او خودش را به ميلهها میکوبد، با اميد. چه اميدی؟ خنديدی.
آنها میرقصيدند و من از جايم تکان نخوردم. پای تو چطور است دوست من. من آنجا نبودم مثل حالا، مثل هيچوقت. با تو راه میرفتم و میدويدم و کشته میشدم و مست میشدم. دلم میخواست بغلت کنم. صورت نداشتی مثل من. اجازه خواستم، توی سرم مرگ بود، به سلامتیِ مرگ.
لوکا و ماموکا هر کدام گيلاسی به دست، از لای دست هم رد کردند، بازو به بازو، به سلامتیِ تو دوست من! اجازه خواستم، به سلامتیِ دوست من که تولدش است، فردا، در زندان. اما هرگز نتوانستم او را از خاطرم بيرون کنم، او که از روی پل افتاد. باز اجازه خواستم، از خدای شب، برای او، که نمیشناسم، و گريه کردم. توی مستی برايم گفتی: گربهايم ما، منتظر، با چشمهای باز... آنها رقصيدند. من هم، برای تو، تولدت مبارک...
دوست من!
عليرضا فرزان
هشت و نهم اسفند هشتادونه