چهارشنبه 24 خرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

زخم دهان‌گشاده کهنه٬ يادداشتی از زندانی شماره هيچ

با همه‌ی زجرآوری اين سکوت٬ برايم پذيرفته بود که مادرم از شکنجه‌هايش نگويد٬ که هر چند تک‌جمله٬ ولی گفت. برايم فهميدنی بود که از دوستان اعدام شده‌اش٬ هم‌بندان شکنجه شده‌اش و از آن شب‌های کذايی اوين و صدای تک‌تيرهای خلاص نگويد که گفت... اما چرا روزهای ملاقات٬ تلخ‌ترين خاطره‌ی مادری است که تنها لحظه‌های ديدارش از فرزندانی که تنها مانده‌اند٬ همان دقايق کوتاه هفتگی است؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

روزهای ملاقات٬ تلخ ترين خاطره مادرم

۱)‌ با مادرم از زندان حرف می زنم٬ از سلول های انفرادی٬ نفير نفرت انگيز گلوله ها٬ لقمه های مانده در گلو٬ بايکوت زندانی٬ تواب ها٬ بازجويی ها. از برخی به اشاره می گذرد و برخی را به تفصيل می گويد. از خاطره سلول انفرادی اوين می گويد که با چند نفر ديگر همبند بوده. از سختی خوابيدن در فضايی که برای يک نفر هم تنگ است٬ می گذرد. همصحبتی با نوجوانان و جوانان همبندش سر سفره شام را با دقت شرح می دهد؛ اين که صدای رگبار گلوله ها٬ شامشان را نيمه می گذاشته و صداهای نفس هايشان قطع می شده تا هر کس تک تيرها را بشمارد. دوباره يک نفر سکوت وحشت را می شکسته تا درد٬ عادت نشود.

او حتی روز دستگيريش را تعريف کرد. همان روز٬ که من٬ از بالای پله ها٬ شاهد رفتن اش بودم. اين بار به جای روسری٬ چادر مشکی به سر کرده بود و مردانی غريبه٬ همراهيش می کردند. بزرگترين شان٬ رو به من گفت: می بريم٬ چند سوال از او می پرسيم و زود برش می گردانيم.

پرسيدم٬ اين چند سوال چه بود؛ تلخ خندی زد و گفت پذيرايی مفصلی بود در زير پله های بند ۲۰۹ اوين. نام آشنايی که سال های اخير٬ با هر خبر زندان٬ گوش را آزار می دهد. مامان بزرگ قبلا گفته بود که يادگار آن پذيرايی٬ ماند برای هميشه.

از هتاکی های حاج داوود به زندانی ها گفت٬ از توهين های کلامی و ضرب سنگين دست آهنگرش. چهره اش در تعريف خاطره ها٬ يک نواخت بود و بی تفاوت. به خاطره حمام رفتن ها که رسيد٬ چهره اش شگفت و از شوخی های زندانی ها با هم و برهنه شدن زندانيان٬ زير دوشی که آبی ندارد تعريف کرد. صحبت به شوخی که رسيد٬ چهارشنبه سوری يادش آمد و پريدن از روی تشت قرمز در هواخوری و بعد هم ممنوعيت اين کار به خاطر بی احترامی به خون شهدا. گفت و خنديد٬ تلخ يا شيرين٬ نمی دانم.

به روزهای ملاقات که رسيديم٬ سکوت کرد٬ چهره اش گرفته شد. حرفی نزد جز اين که «تلخ ترين بخش خاطراتم است.» و ديگر زبان بست.

***

۲) هفته که شروع می شد٬ اميدم به نيمه يا پايانش بود٬ چند سالی دوشنبه صبح ها ملاقات می رفتيم و چندی هم پنج شنبه بعد از ظهر ها. اصلا هفته از روز ملاقات شروع می شد. بعد از ملاقات٬ سکوت بود و سکوت. روزهای بعد به کندی می گذشت تا به سراشيبی دو سه روز مانده به وقت موعود برسيم. اگر روز ملاقات٬ دوشنبه بود٬ يکشنبه شب٬ خواب٬ سخت ترين کاری بود که می شد کرد و صبح زود٬ پيش از طلوع٬ با اولين ندا٬ از خواب می پريدم. و اگر وقت ملاقات پنج شنبه بود٬ دو زنگ اول و دوم مدرسه٬ غذاب آور ترين ساعات درس خواندن. مسير تهران تا کرج را کيلومتر به کيلومتر دنبال می کردم. روی زمين خاکی پشت آخرين در بزرگ آهنی قزل حصار٬ دقايق کند انتظار شروع می شد. صبحانه زن عمو٬ زمان را نزديک تر می کرد تا وارد سالن اصلی شويم. سالنی بزرگ پر از ميزها و صندلی های آهنی٬ و مملو از خانواده هايی که جرات آشنا شدن با آن ها را نداشتيم. هر دقيقه اين سالن٬ يک ساعت بود تا سربازی با ليستی بر دست٬ صدايمان کند. دالان توری ميان سالن انتظار و اتاق ملاقات٬ وقت تصوير سازی من از فضايی بود که احتمالا مادرم فرصت ديدارش را می يافته. گل های وحشی و گياهان خودرو٬ چشم های من را به جای سياه و سفيد هايی که مقابلم خود را به هم می فشردند تا مسير باريک را طی کنند٬ پر می کرد. خيالم از طی شدن مسير راحت بود٬ که دستانم را در دستان مردانه پدرم حس می کردم. آخرين اتاق٬ سخت ترين مرحله ملاقات بود. اين جا هر ثانيه اش٬ يک ساعت می گذشت. در اتاقی کوچک٬ دور تا دور و گوش تا گوش مرد و زن و بچه ايستاده بودند تا نوبت ملاقاتشان برسد. و باز گروه گروه به داخل خوانده می شدند. بعد از آن٬ من دستان بابا را رها می کردم و کابين های خالی را چشم می گرداندم تا صورت گرد مادرم را در ميان چادر سياه بيابم. او معمولا زود تر از ما٬ آن سوی شيشه٬ روی صندلی نشسته بود٬ دستش روی گوشی تلفنش بود تا ما برسيم و صدايمان٬ به هم برسد.

هيچ وقت حرف هايی که از بر کرده بودم را نزدم. يعنی شايد اصلا هيچ وقت حرف خاصی در ملاقات ها نزدم. خواهرم مثل هميشه دور می گرفت و پدرم از قوم و خويش و خبرهای تازه و برنامه های آتی می گفت. گاهی نظر مشورتی می خواست و هميشه هم می پرسيد چيزی لازم نداری؟

پيرمرد چاقی پشت ما راه می افتاد وسط ملاقات و داد می زد: «پول می دی واسش؟» و ملاقات کننده ها پول به او می سپردند تا به زندانيشان برساند. در تمام آن پنج سال و کمی کمتر يا بيشتر از ۱۵۰ ملاقات هفتگی٬ هيچ وقت در چشم های مادرم خيره نشدم. و بار ها سايه سنگين نگاهش را روی صورتم حس کردم. تا آخرين دقايق ملاقات اما در فکر حرف تازه بودم که صدای بلند سربازی از پشت سر٬ مرا می پراند: «وقت ملاقات تمام.» و حتی اگر حرفی هم مانده بود٬ روی لب ها می لرزيد و به گوشی نمی رسيد.

اما هر قدر لحظه های ملاقات با سرعت می گذشت٬ دقايق آن دو بار ملاقات حضوری٬ در اتاق کوچک مابين سالن اصلی ملاقات و سالن زندان٬ کند و سخت گذشت. همان دو بار کافی بود تا تلخی ياد آغوش فراموش شده را برايم زنده کند.

***

۳) روان شناس ها و حتی خود زندانی های قديمی و جديد٬ از طبيعی بودن دردناکی بخشی از خاطره های زندان حرف زده اند. همه شان به زندان کشيده ها حق می دهند که به ده ها دليل علمی و روانی٬ برای خود حصاری بکشند و از هر آن چه يادآور آن روزهايشان باشد٬ بگريزند. فشار روحی٬ احساس عجز٬ حس بی اعتمادی و ده ها حس تضعيف کننده ديگر٬ مغزشان را به صورت خودکار وا می دارد تا حتی بخشی از خاطره هايشان را فراموش کنند چنان که مادرم از ياد برد و امروز ناتوان است از بازگرداندن آن ها.

و باز روانشناسان بر اين باور متفوق اند که سکوت نسل زندان رفته٬ نه تنها فاصله شان با نسل دوم و سوم را می افزايد که مشکلات روحی نسل بعد را هم پايدار می کند. نياز نسل بعد٬ به دانستن فجايع رخ داده برای قهرمانان کودکيشان و برای کسانی که نشانه های فروريخته امنيت بودند٬ با اين سکوت٬ بی پاسخ می ماند و ذهن پريشان اين نسل نيز٬ همواره در گير و دار پرسش های بی جواب خواهد ماند.

هر آن چه از تحقيقات علمی بر ميايد٬ نشان از معجزه های گفت و گو دارد؛ گفتن زندانی از خودش و شنيدن ناگفته های اين سوی ميله ها. هر اندازه که سکوت زندانيان دوره های مختلف زندان های جمهوری اسلامی شکننده تر شد٬ فضای عمومی برای درک آن ها و ايجاد فرصت های گفت و شنود و نقد٬ باز تر شد.

***

۴) اين سکوت٬ برای من هم آشناست. بيست و پنج سال از آن زمان می گذرد و هنوز٬ ناشنيده ای فراوان دارم٬ نه از مادرم که از بقيه خانواده هم. سکوتی که هر قدر توجيه پذير٬ آزار دهنده هم هست. سکوتی که دهان زخم کهنه را٬ هميشه باز نگاه داشته و سکوت بر سکوت بايد بيفزايی که خون تازه از اين زخم کهنه بيرون نجهد.

با همه زجر آوری اين سکوت٬ برايم پذيرفته بود که مادرم از شکنجه هايش نگويد٬ که هر چند تک جمله٬ ولی گفت. برايم فهميدنی بود که از دوستان اعدام شده اش٬ همبندان شکنجه شده اش و از آن شب های کذايی اوين و صدای تک تير های خلاص نگويد که گفت و گاه چند بار و با تفصيل. برايم قابل درک بود اگر از روزی که خبر کشته شدن برادرش را در زندان شنيد٬ حرفی نزند٬ از توهين های زندان بانان چيزی نگويد که همه را کم و بيش با اندک تلخيصی شنيدم.

اما چرا روزهای ملاقات٬ تلخ ترين خاطره مادری است که تنها لحظه های ديدارش از فرزندانی که تنها مانده اند٬ همان دقايق کوتاه هفتگی است؟ چرا تنها اميد ما به ديدن و شنيدنی از او٬ آن چنان برای او دردآور است که حتی کلمه ای هم از آن نمی گويد؟ بر او در آن دقايق چه می گذشته که امروز٬ از باز خوانيش هم فرار می کند؟

اين ها برای من تنها سوال نيستند٬ خوره های آزاردهنده ای اند که مرا به خود می پيچانند. برای من که تلخ تر از خالی بودن ذهنم از خاطره ای از مادرم٬ چيزی نداشتم و تصوير خيالی ام از او را با همان تصوير محو پشت شيشه پر می کردم٬ آزار دهنده است وقتی می فهمم همين لحظه ها٬ جان مادرم را می خراشد. برای من که با همه غريبگی ام با مادرم٬ دلتنگ همان کوتاه دقايق ديدار و زير چشمی٬ پاييدن چشم های مادرم بودم٬ کلافه کننده است فکر کردن به اين که آن چشم ها٬ بار غمی عميق را حمل می کرده اند که من هنوز عمقشان را نمی دانم. برای من که بعد از بيست و پنج سال گمان می کردم مادرم را کمی بيشتر از آن روزهايی که از من دور شد می شناسم٬ فروريختن اين ديوار کوتاه شنی٬ ريختن آخرين ستون های اميد به رابطه با کسی است که جانم از اوست.

و اين همه٬ می ماند با اميد به اين که تئوری های کارشناسان غلط در آيد و کودک تازه آمده خانواده٬ تنها تصويرش از مادر بزرگش٬ صورت شفاف و چشمان پر اميدش باشد٬ چيزی که از من دريغ شد و امروز هم نمی دانم چرا.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016