چهارشنبه 7 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حقيقت شکنجه، جمشيد طاهری‌پور

جمشيد طاهری‌پور
درمان سرطان سرکوب و شکنجه وقتی ممکن است که متفاوت‌ها و در کانون آن؛ پوزسيون و اپوزسيون يکديگر را موافق مناسبات حقوقی مبتنی بر حقوق بشر و برابر حقوقی شهروندی، يعنی در متن يک گفتمان بدون هژمونی به‌رسميت بشناسند، در راه تشکيل مناسبات خشونت‌پرهيز ميان خود اهتمام بورزند، به گفت‌وگو و هم‌زيستی دموکراتيک روی آورند تا تفاهم و توافق روی علايق، خواست‌ها و اهداف مشترک ممکن گردد، روح ملی بر سياست دميده، همبستگی و هم‌رائی ملی، و نيز دوستی و هم‌بودی صلح‌آميز با جامعه جهانی ميسر شود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

روايت رنج و آزار انقلابيون و مبارزان دهه چهل و پنجاه ايران در ساواک تحت مديريت آقای پرويز ثابتی، موضوع اين نوشتار است. اين مقاله را بدرخواست نشريه آرش نوشتم و اينک باز نشر آن در گويا، فرصت می دهد تا آگاهی هائی از اين دست در عرصه عمومی تری انتشار بيابد. مکتبی در فلسفه سياست بر اين نظر است که گرايش آدميان به رنج و آزار ديگران، تمايل گرگ درون آدمی است! و درجه تکامل انسانيت را با درجه توانائی در مهار گرگ درون می توان سنجيد. در اينجا تاکيدم اين است که سرکوب و شکنجه نه فقط برخاسته-ای از حکومت خودکامه، بلکه برساخته-ی عصبيت های اجتماعی و برون ساخت های آن؛ يعنی خلق و خو، عادات و عرفيات و الهيات شکنجه، معتقدات جزمی، تماميت خواه و اقتدارگرا، و در يک کلام فرهنگ خشونت است. فرهنگی که در آن انسان؛ بی کرامت و حرمت، و زندگی او بی بهاء است. گستردگی و تطور فاجعه بار زندان و شکنجه و کشتار دگرانديشان در جمهوری اسلامی، تائيد می کند که برای پايان بخشيدن به تاريخ زندان و شکنجه و کشتار اپوزسيون؛ کافی نيست هيات حاکمه خودکامه را از مسند قدرت بزير کشيد بلکه بايد شرايع دينی و ايدئولوژی های جزمی و توتاليتر را از فرهنگ و حيات سياست زدود، ساختار حقوقی – سياسی کشور را موافق اصول دموکراسی بازسازی کرد و در راه حکومت قانون و نيرومند کردن جامعه مدنی کوشيد. دولت در ايران ارباب کشوراست! اين موقعيت از منابع حياتی اقتدارگرايی در ايران است و می توان با دموکراتيزه کردن مديريت ثروت ملی، نوسازی گلوبال اقتصاد بر بنياد عدالت و تامين اجتماعی، رشد خودبنياد و شکوفان نيروهای مولد کشور آن را از ميان برداشت. اما استبداد در فرهنگ ما خانه دارد که آزاديخواهی ما وحدانی است؛ يعنی آزادی را برای خود و خودی هامان می خواهيم و در شعاع تجزيه ملت به دو پاره خودی و غيرخودی می انديشيم. سياست در نزد ما ايرانيان واقعيت گريز و غرب ستيز، و به منافع رشد اجتماعی کشور و مصالح عمومی ملت بی اعتناء و فاقد روح ملی است. در پوزسيون و نيز در صفوف اپوزسيون، بجای نيازهای جامعه و مطالبات لايه های اجتماعی و قومی مردم، علايق فرقه-ای و منافع مسلکی و گروهی است که حرف آخر را می زند، به همين جهت نيز اتفاق و اتحاد، و به تبع آن؛ آشتی ملی و تفاهم بين المللی در آن جائی ندارد. فرهنگ سياسی زير سيطره-ی يکه خواهی و مقدس سازی، قيم مآبی و ولايت مداری، تصور انحصار حق و حقيقت، ايدئولوژيک کردن سياست در مدلهای دينی و غيردينی، هژمون خواهی و انحصارطلبی، ستيزه جوئی و ويرانگری، مرگ انديشی و دشمنخوئی، کينه و نفرت و انتقامجوئی است. ما در درمان اين بيماری ها ناتوان هستيم زيرا لازمه توانائی انسان ديگر شدن و انسانيت ديگر يافتن است در حالی که خواسته و ناخواسته بر قديم خود دلبسته و باقی هستيم! در امتداد همين نگاه است که می انديشم سرطان شکنجه خودداشته ايست که دورماندگی و جداسری از انسانيت حقوق بشر در جان و جامعه ما نشاء کرده و ريشه دوانده است. درمان سرطان سرکوب و شکنجه وقتی ممکن است که متفاوت ها و در کانون آن؛ پوزسيون و اپوزسيون يکديگر را موافق مناسبات حقوقی مبتنی بر حقوق بشر و برابر حقوقی شهروندی، يعنی در متن يک گفتمان بدون هژمونی برسميت بشناسند، در راه تشکيل مناسبات خشونت پرهيز ميان خود اهتمام بورزند، به گفتگو و همزيستی دموکراتيک روی آورند تا تفاهم و توافق روی علايق، خواست ها و اهداف مشترک ممکن گردد، روح ملی بر سياست دميده، همبستگی و همرائی ملی، و نيز دوستی و همبودی صلح آميز با جامعه جهانی ميسور شود. "حق انتخاب" که جانمايه دموکراسی است، بر چنين بستری مجال ظهور و زندگی، بقاء و دوام می يابد، زيرا دموکراسی حذف گزينه ها نيست، دموکراسی تکثر گزينه ها و احترام به داوری صندوق رای است.
ج- ط

***

شکنجه و کشتار زندانيان سياسی توسط "ساواک" از شمار واقعيت هائی است که انکار آن تباهکاری عليه حقوق بشر و حقوق شهروندی مردم ايران است. در دفاع از حقوق بشر و شهروندی، می توان و بايد عليه آمران و عاملين شکنجه و کشتار دادخواست حقوقی طرح کرد و احساس "مسئوليت شخصی" را در شهروندان کشور عليه اعمال خشونت و از جمله شکنجه و کشتار زندانيان برانگيخت و ارتقاء داد. نامه سرگشاده شاهدان شکنجه؛ گروهی از فعالين سياسی، اجتماعی و فرهنگی به صدای آمريکا، در ارتباط با مصاحبه پرويز ثابتی، که طی آن شکنجه و کشتار زندانيان سياسی در ساواک را انکار کرد، گام در اين راه بوده است.
تقويت احساس مسئوليت شخصی شهروندان عليه اعمال خشونت و از آن جمله شکنجه و کشتار زندانيان – که نقض فاحش حقوق بشر و حقوق شهروندی است - يک نياز مبرم در جامعه امروز ايران است. اين يک وظيفه مدنی در راستای ژرفش جنبش شهروندی مردم ايران و گسترش آگاهی های حقوق بشری در کشور است.
بازگوئی شکنجه غمگينم می کند. اما اميدوارم اين بازگوئی ها به عبور جامعه از خشونت و به فرايندی ياری برساند که می کوشد بر تاريخ زندان و شکنجه و کشتار فعالين سياسی و مدنی در ايران نقطه پايان بگذارد.

روايت شکنجه

مرداد سال ۵۱: درآن ظهر داغ تابستان تهران وقتی مامورين گشت ساواک روی سرم ريختند، روی نيمکتی در ميدان اعدام نشسته بودم. چند ساعت بعد يک قرار سازمانی داشتم. سر قرارهای سازمانی کپسول شيشه-ای سيانور را زير زبانم می گذاشتم و در اوقات ديگر، به نحوی قابل دسترس در جيبم بود. افراد گشت ساواک، دفعتا" ريختند روی سرم ومن غافلگير شده بودم. ساواکی ها درجا به شکم درازم کردند روی زمين و صورتم را فرو کردند توی زمين زير نيمکت که پر سنگ ريزه بود. سنگ ريزه های تيز فرو می رفتند توی گونه و چانه و پيشانی -ام. دو نفر نشستند روی پاها و پشتم و همه جايم را وارسی کردند. در همين اثنا، فرز و چابک به دستهايم از پشت دستبند زدند. بعد بلندم کردند و دوره-ام کردند. اسلحه –ای با من نبود اما کپسول سيانور در جيب پيراهن آستين کوتاهی بود که تنم بود. کپسول زير تنم مانده بود و دستشان به آن نخورده بود. کشان کشان که می بردنم طرف ماشين گشت، مشت محکمی خورد پس سرم که سکندری رفتم و پهن شدم روی زمين. از هر طرف کتکم می زدند و يک فضای مرعوب کننده –ای ساخته بودند. چشمم مردم را می ديد که بی اعتناء در رفت و آمد بودند. شايد تک و توکی در پياده رو جلب صحنه شده بودند و بی تفاوت نگاه می کردند که چند نفری ريخته-اند سر يک جوان ريزجثه و سبعانه کتکش می زنند! حال و وضع شکاری را داشتم که بدام افتاده، مشاهده بی اعتنائی مردم و از لت و کوب ساواکی ها؛ احساسی که آن لحظه در ذهنم شکل گرفت، احساس تنهائی، بی پناهی و بی کسی در ميدانی بود که در آن زورمند بی زور را می دريد!
مرا چپاندند کف عقب ماشين. دو طرفم دو نفر ساواکی نشستند و سرم را فشار می دادند به پائين. کمرم چندان خم شده بود که پيشانيم به پشت پام می خورد. درد را در ستون فقراتم احساس می کردم. يک ماشين گشت از عقب و يکی هم از جلو ما را اسکورت می کرد و توی شلوغی خيابان ويراژ می دادند و با سرعت و سرو صدای زياد می راندند. در من کشاکشی بود برای دندان گرفتن کپسول شيشه –ای سيانور. اگر اراده می کردم شايد می توانستم. اين کشاکش خود داستان درازی است که شرحش در مجال اين نوشتار نيست. تا رسيدن به کميته مشترک بر من يک عمر گذشت. همه زيبائی ها و درخشش زندگی و همه آن آرزوهای نيکی که داشتم، همه چهره هائی که می شناختم و در زندگيم جائی داشتند، همه آن تصوری که در خيالم بود از جامعه و جهانی که در آرزويش بودم، در يک کلام همه زندگی زيسته من، هزار بار در ذهنم بالا رفت و پائين آمد. چند بار جهدی کردم و لب هايم سفتی شيشه سيانور را لمس کرد. مرگ را؛ آن هم مرگ با سيانور را نمی خواستم! تازه من برای زندگی مبارزه می کردم و نه برای مرگ! همه-ی جانم دوستدار زندگی بود. يک زندگی با سر افراشته. مرگ را سرافراشته می خواستم، يک مرگ قهرمانی! ته ذهنم جويدن سيانور، مرگ ترسيده می آمد، سست پائی در باور و اعتقاداتم می آمد، سست پائی در تعهداتی می آمد که به رفقايم داشتم، سست پائی در ايمانی می آمد که داشتم به پيروزی راهمان! و احساسم اين بود که حالا وقت امتحان و آزمون است!

در کميته مشترک شهربانی و ساواک، با هياهو و سرو صدائی مرعوب کننده مرا از ماشين بيرون کشيدند. هنوز توی ماشين بودم که چشمم را بستند، از چند پله دو تا يکی مرا بالا کشيدند، در راهروئی مرا دواندند و دفعتا" هولم دادند داخل اتاقی. اين کار ها را با تعجيل و شتاب و با سر و صدائی کردند که دلهره آور بود و ترس می پراکند. در اتاق، چشمبند از چشمم بر داشتند و لخت مادرزادم کردند. بنظرم اتاق پنجره نداشت و اگر هم داشت مسدود کرده بودند و پرده سياه کشيده بودند. يک چهارديواری بود سرد و لخت و عور و نيمه تاريک و دلگير، بنظر کثيف و ترسناک می آمد. يک تخت آهنی برهنه در اتاق بود که چند شلاق روی دسته-اش آويزان بود. لامپی که اتاق را روشن می کرد کم نور بود. هماندم اما دفعتا" اتاق شلوغ شد. چند نفری وارد شدند که بعدا" دانستم از بازجوهای سرشناس هستند. آمده نيامده يکی –شان چنان سيلی به من زد که به نظرم رسيد يک ستاره از درون چشمم افتاد جلوی پای من! فحش های رکيک داد و حکم کرد مرا همان طور لخت و عور بخوابانند و ببندند به تخت. بعد دستم را بستند به دو طرف تخت، پاهايم را هم جفت يکديگر کردند توی قلابی که بند بود به تخت، کف پاهای چسبيده بهم من، لخت و سربهوا مانده بود در انتظار شلاق. بعد يکی –شان که اونيفورم نگهبانی تنش بود شروع کرد به شلاق زدن. هيچ نمی دانستم شلاق چنين دردی دارد. با هر ضربه شلاق، درد در تمام تنم می پيچيد، شقيقه و مهره های پشتم تير می کشيد. بيست سی تا شلاق که خوردم، همان که سيلی زده بود آمد بالای سرم و گفت؛ ميگی يا با همين شلاق ذره ذره زجر کش –ات بکنم!؟ من سرم را به اين طرف و آن طرف تخت می کوبيدم. دو باره شلاق زدند. دهانم را گرفته بودند که فرياد نکشم. نفهميدم چند وقت شلاق زدند، چشم هايم سياهی رفت و حالت سرگيجه و تهوع به من دست داد. لب و دهنم خشک خشک شده بود و تشنگی سوزانی پيدا کرده بودم. بی رمق شدم و از هوش رفتم. وقتی بهوش آمدم دو باره از من پرسيد؛ می... گی يا زجرکشت کنم؟ چه جواب دادم نمی دانم، خشمگين و غضبناک داد کشيد: مادر قحبه! پس سيانور برای چه در جيبت بود؟ لباس هايم را ريز ريز کرده بودند و کپسول سيانور را يافته بودند. از اين ساعت من با جانی پر از هراس مرگ شکنجه شدم! اما روحيه-ام سرجايش بود و می دانستم که بايد استقامت داشته باشم. ديالوگ ها و عوالمم را زير شکنجه نمی نويسم چون خيلی طولانی می شود. شلاق خوردن هايم در روز دستگيری؛ از ظهر تاشب ادامه داشت. از هوش که می رفتم رويم آب سرد می ريختند و بهوش که می آمدم، از نو شلاق می زدند. شلاق که روی زخم می خورد استخوان می ترکاند! دردی داشت که نپرس! شلاق زدن ها با شوک الکتريکی همراه بود؛ گيره ها را گير می دادند به نوک پستان و نقاط حساس بدن. همچنين بود سوزندان پشت دست و سينه، با آتش سيگار! اتاق پر از بازجو بود و شلاق و شناعت - شان، اتاق شکنجه را از بربريتی پر از جور و درد پر کرده بود. بی کسی و بی پناهی را بيشتر احساس می کردم اما اين رنج و آزار، اين بربريت و جور و ستم که می ديدم، مرا به پايمردی در راه و مرامم بر می انگيخت. از بازجو ها؛ تهرانی، هوشنگ، حسين زاده و جوان را بعدها شناختم. رسولی بازجوی من نبود. آن که سيلی زده بود و حکم کرده بود مرا روی تخت بخوابانند و شلاق بزنند، يک بازجوئی بود که حالت سرگروه را داشت. ميانسال بود و جناب سرهنگ خطابش می کردند. خيلی بی رحم، عصبی و وحشت برانگيز بود که بعدتر بارها ديدم مشت مشت قرص می خورد. حقيقتا" آدم بی رحم و خشنی بود. در يکی از لحظاتی که بهوش بودم از تخت بازم کردند و توی يک پتوی سربازی درازم کردند. دو سر پتو را دو نفر نگهبان گرفتند و ده دقيقه-ای پيچ در پيچ مرا بردند و انداختند داخل يک سلول که ثانيه -ای بعد دانستم سلول عباس است. عباس جمشيدی رودباری. عباس در همان تابستان توسط گشت ساواک شناسائی و با آنها درگير شده بود. چند رگبار به او اصابت کرده بود و ساواک در روزنامه های کيهان و اطلاعات اعلام کرده بود در درگيری کشته شده، هيچکس از زنده بودن او خبر نداشت تا اين که در آن شب مرا با او روبرو کردند؛ در سلول شماره ۱۹ طبقه دوم کميته مشترک. از من نشانی خانه تيمی و قرار با چريکها را می خواستند. اولين قرار با حميد اشرف را عباس بمن داده بود.

عباس روی تخت برهنه آهنی دراز افتاده بود، سرتاپا باندپيچی شده بود و در همان حال او را با زنجير به تخت بسته بودند. من روی زمين، نصفه جان افتاده بودم و صورتش را نمی ديدم. بازجو چيزی نزديک گوشش گفت. بعد به نگهبان ها گفت مرا بلند کنند. صورتش را که ديدم شناختمش. بازجو پرسيد می شناسيش؟ بفهمی نفهمی سرم را تکان دادم. بعد بازجو بازوی شکسته –ی تير خورده-ی باندپيچی شده عباس را فشار داد. عباس با دردی صورتش را به طرف من چرخاند. در آن وضع و حالی که بود، در نگاهش پيام پايداری ديدم! پيامی که در نگاهش بود به من آن طاقتی را داد که به آن محتاج بودم! طاقتم برای شلاق خوردن رو به پايان گذاشته بود. فيزيک انسان تراکم درد را تا حد معينی طاقت می آورد اما آدمی فقط فيزيکش نيست. انسان صاحب احساسات و افکار است. انسان صاحب باور و اعتقاد است. انسان يک دنيای روحی و درونی هم دارد که مخزن و سرچشمه نيرو و طاقت است.
از سلول عباس، در همان پتو مرا برگرداندند به اتاق شکنجه-ای که بيرون بند، دور فلکه بود. روی تخت برهنه آهنی، صدا و درد شلاق در سرم می پيچيد اما با تمام قوا و با شش دانگ حواسم در فکر مفری بودم؛ اگر تا فردا بازجوئی های من زير شکنجه به خيری می گذشت، رد و پی ها گم می شد، قرار سازمانی من می سوخت، و ضربات اساسی برای سازمان چريکها خنثی و بی اثر می شدند. من زير شکنجه مدام اين نکات را به خود يادآوری می کردم و اين يادآوری ها بر مقاومت من می افزود. وقتی خودم را تصور می کردم که قرارم را لو داده-ام، همه-ی زيبائی و درخشش هائی که زندگی و زنده ماندن در ذهنم داشت، سياه و خاموش می شدند. صدائی در من می گفت؛ با زجر و شلاق مردن بهتر از زندگانی ننگين است! اقبال با من يار بود چون تدبيرم کار ساز از آب در آمد؛ يک قرار دروغی ساختم برای رشت ساعت ۵ بعد از ظهر فردا. و بازجوها قرار دروغين با سازمان چريکها را باور کردند. پذيرفتند برای اجرای قرار به رشت برويم ... سخت ترين شکنجه هايم در زير زمين ساواک رشت بود و موهن ترين آن در مسير بازگشت به تهران که شرحش اين زمان بماند تا وقت ديگر!

آپولو

شکنجه در ساواک ابزاری بود برای تخليه اطلاعات زندانی سياسی و وقتی به اين نتيجه می رسيد که اطلاعات با اهميت کسب يا سوخته و بی اثر شده، کيفيت ديگری پيدا می کرد که شدت اوليه را نداشت. از روز سوم و چهارم نوشتن برگه های بازجوئی در اتاق کار تهرانی و هوشنگ شروع شد. هر چند دقيقه ورقه سين جيم را می خواندند و اغلب اتفاق می افتاد که مرا می سپردند به "آقای حسينی" و روی آپولو، حسينی شلاقم می زد، شوک الکتريکی می داد، تهديد می کرد، فحش های قبيح می داد و عربده های ترسناک می کشيد. هنگام رفتن به اتاق آپولو، چشمبند را بر چشم هايم سفت می کرد. در اتاق سرد و آهنی آپولو، در تاريکی مطلق فرو می رفتم و رعب و خوفی در جانم می افتاد که دست ساز "آقای حسينی" بود. آپولو؛ صندلی دسته دار بلندی بود که بجای نشيمن، يک ورقه آهنی دراز کار گذاشته بودند. وقتی می نشستم؛ دست هايم را به دسته صندلی که آهنی بودند، در گيره می گذاشتند و محکم می کردند. پاهايم را دراز می کردند، مثل حالت روی تخت و مچ پاها را می کردند در قلابی و محکم می کردند. بعد يک کلاهخود مانند بود که حسينی از بالا می کشيد پائين و سر و گوشم را فرو می کرد در آن، لبه کلاهخود آهنی روی شانه ام می افتاد. شلاق که می زد، فرياد که می کشيدم، صدا در گوشم می پيچيد، گوش و شقيقه هايم بشدت درد می گرفت و ديوانه-ام می کرد. "آقای حسينی"، اتاق آپولو و آپولو ترس بر می انگيخت و شهرتش هم بيشتر از اين بابت بود. بيشترين دفعاتی که با شوک الکتريکی شکنجه شدم، روی آپولو بود. "آقای حسينی" هيولای ترسناکی بود که در عين حال رقت بر می انگيخت. در چشمم مسخ شده، افسرده، فقير و بيچاره می آمد. هيکل بلند مهيبی داشت و بی اندازه زشت صورت بود. چهل پنجاه ساله بود و هيچوقت نمی خنديد اما هميشه و دائم فحش های رکيک می داد. درجه داری بود که در ساواک شکنجه گر شده بود. حسينی نمازش قضا نمی شد. عيد قربان، گوشت نذری ميان نگهبان ها تقسيم می کرد. روز عاشورا نهار نذری می داد و علاوه بر نگهبان ها به سلول سرشناس ترين قربانيان خود می رساند. حسينی در ۲۳ بهمن ۵۷ به چنگ انقلابيون مسلمان افتاد. داستان زجر و شکنجه "آقای حسينی" در کميته انقلاب را "ميثم" برايم نقل کرد. ميثم در انقلاب بهمن ۵۷ رئيس کميته انقلاب شده بود در محل کلانتری ميدان بهارستان. وی، بخاطر جمع آوری کمک مالی برای سازمان مجاهدين، در سال ۵۲ بازداشت و به کميته مشترک آورده شده بود. سی سال سن نداشت و کار و کسبش در بازار تهران بود. ساواک به طرز وحشتناکی شکنجه-اش کرده بود. در زمانی که من در بند دو کميته مشترک بودم، او نيمه جان و لت و پار، پيچيده در پتوی سربازی، هميشه و دائم در گوشه در بزرگ بند افتاده بود. آن زمان من تهکش بند بودم که نگهبان ها دور از چشم بازجوها به زندانيان مقاوم می سپردند که امتياز و مايه اعتبار بود! بر اثر جراحات، پاهای ميثم چرکين شده بود و من موفق شده بودم که يک دو پيام از کاظم ذوالانوار، کادر رهبری مجاهدين – مجاهد مقاومی بود که همراه جزنی و هفت نفر ديگر در اوين بقتل رسيد - به او برسانم که برای هر دوشان بسيار اهميت داشت! بعد از واقعه کشتار جزنی و همرزمان، از سلول که به بند عمومی بازداشتگاه اوين آمدم، ديدم ميثم هم آنجاست. همچنان درد می کشيد و بيشتر ساعات در رختخواب بود. اتاقش در همان اتاقی بود که لاجوردی و عسگر اولادی در آن بودند. رضا نعمتی که از رفقای خود ما بود، تر و خشکش می کرد و به او می رسيد. مسلمان زجر ديده-ی مومنی بود که ميان من و او دوستی و اعتماد برادرانه -ای بوجود آمده بود. در هفته های اول انقلاب چند بار او را ديدم، چگونگی دستگيری "آقای حسينی" نقل نخستين ديدارش با من بود؛ حسينی را در کميته انقلاب چندان زجر داده بودند که به پای زجرهای ميثم در کميته مشترک نمی رسيد! ميثم می گفت؛ برديمش بيمارستان، در بيمارستان بود که دست به خودکشی زد و خود را کشت! شکنجه؛ شکنجه است، در کميته مشترک يا در کميته انقلاب، بربريت و غيرانسانی است! اين تسلسل ها محصول انسانيتی دور و بيگانه با انسانيت حقوق بشر است. شکنجه؛ تراژدی فروکوبيدن کرامت انسان، تراژدی زوال انسانيت و نابودگی زندگی است.

به هنگام نوشتن برگه های بازجوئی در اتاق تهرانی و هوشنگ – هوشنگ سروان شهربانی بود که در ساواک بازجو و شکنجه گر شده بود. اسم اصلی و خانوادگيش را می دانم اما نمی نويسم چون فرزندانش شرمگين خواهند شد. همچنين است در مورد افسر فرمانده گشت ساواک بهنگام شناسائی و بازداشتم در ميدان اعدام - که مستقيما" بازجوی من بودند، شاهد شکنجه کسانی بودم؛ بيشتر-شان يا سمپات های سازمان چريکها بودند و يا عضو و هوادار سازمان مجاهدين. هنگامی که کاظم ذوالانوار از کادرهای رهبری سازمان مجاهدين زير بازجوئی بود من در کميته مشترک بودم. او را بعد از هر دفعه شکنجه، پيچيده در پتوی سربازی می آوردند و می انداختند در سلولش. مصطفی جوان خوشدل نيز از کادرهای مجاهدين بود که مسئوليت شبکه –ای از سازمان مجاهدين در بازار تهران را داشت. او را حتی بعد از دوره بازجوئی هر بار از زندان عمومی قصر به کميته مشترک می بردند و شکنجه می کردند. از باقر زاده ها، هر دو برادر سخت شکنجه شده بودند که از اعضای سازمان مجاهدين بودند. بهروز نابت و روبن مارکاريان که معتقد به مبارزه چريکی نبودند و به اصطلاح آن ساليان، سياسی کار بودند، شاهد بودم چه اندازه سخت شکنجه شدند و چه پايداری دلاورانه-ای داشتند... آن لحظه که روبن را ديدم قوت ايستادن روی پای خودش را نداشت و در تمام صورت ورم کرده، کوفته و له شده-اش، تنها يک چشم کبود و خون گرفته-ی هشيار پيدا بود! روز قبل از دستگيريم با روبن قرار داشتم. در آن لحظه که در بند دو کميته مشترک، بهنگام تهکشی، به تصادف او را ديديم، چند ماه از دستگيريم می گذشت. با ايما و اشاره بهم رسانديم؛ شتر ديدی نديدی!
روزی به هنگام نوشتن برگه بازجوئی در اتاق تهرانی جوانی را ديدم که اعلاميه چريکها را خوانده بود. او را تا مرز جنون شکنجه کرده بودند. روی زمين چهار دست و پا راه می رفت! تهرانی با شلاق او را دور فلکه می دواند و شلاق بر سرش می کوفت و داد می زد؛ تو سگی! جوانک عوعو می کرد. شلاق می زد؛ تو گربه –ای! جوان ميو ميو می کرد. شلاق می زد؛ مرغی! قد قد می کرد و...، اين صحنه از غم انگيز ترين و پر درد ترين ديده های آن ساليان منست و هم اکنون نيز که اين سطرها را می نويسم، سخت متاثرم می کند.

از بازداشت من چند ماه می گذشت. يک سوی "کميته مشترک" به محوطه-ی ساختمان قديم شهربانی کل کشور باز می شد. يک روز پربرف زمستان سال ۱۳۵۱، از سلول بيرونم کشيدند و بردند همين ساختمان قديم. طبقه دوم ساختمان، در راهرو وارد اتاقی که شدم، چشمبند از چشمم برداشتند. در اتاق سرد و خالی، روی تخت برهنه آهنی، دست هايش قفل شده بودند به دو طرف دسته-ی تخت. دورتادور تخت، بازجوها ايستاده بودند و دست دوتاشان شلاق بود و به کف برهنه پاهای او می کوبيدند که ورم کرده و خونين بود. صورتش از ضرب مشت بازجوها له شده بود و دور چشم هايش سياه و ورم کرده بود طوری که به زحمت، سفيدی چشم های پر از وحشت و درد او را می شد ديد. نام "عبدالله" با ذکر رد وبدل کردن يک دو کتاب در بازجوئی های من آمده بود. وقتی بازداشتش کردند، برای روبرو کردن، مرا آورده بودند بالای سرش، محض گرفتن اقرار و اعتراف!
هنگام بازگشت به سلول، در درگاه اتاق، چشم هايم را که دوباره می بستند، از لای در نيمه باز اتاق، راهرو و قسمتی از داخل سالن روبرو را ديدم. دوبار مرا که معتقد و مومن به مبارزه چريکی شهری بودم به اين سالن آورده بودند تا با همبندانی بحث و مجادله کنم که مائوئيست و "سياسی کار" بودند! اين مباحثه ها از ابتکارات ثابتی بود. سالنی بود با مبلمان عالی که پنجره های بلند با پرده های مخمل سبز داشت. روی ديوار مقابل، نقشه بزرگی از تهران بود که جاجائی متراکم اما بيشتر نقاط آن به طور پراکنده، لامپ های ريز و سرخرنگ روشن بودند. من اين برداشت را داشتم که نقاط درگيری ساواک با چريکها، محل خانه های تيمی کشف شده و قرارهای لو رفته است.
نيمه-ی وسط سالن، ميز درازی بود که دورتادورش صندلی چيده بودند که مباحثه کنندگان مقابل هم می نشستند. بالای ميز، ثابتی می نشست و با دقت به حرفها گوش می داد و به ترتيب مرعوب کننده-ای با طرح پرسشی به بحث و جدل ما سمت دلخواه خود را می داد. ما را به اجبار و با تهديد به اين مباحثه ها می کشاندند، برای هر دو جانب زندانی، تحقير کننده بود و حکم يک شکنجه روانی خرد کننده-ای را داشت که به شکاف و بدبينی در صفوف مبارزان و زندانيان دامن می زد.

کشتار زندانيان

بهار ۵۳ برای بازجوئی مجدد از زندان قصر به کميته مشترک فراخوانده شدم. هراندازه که پرس و جو کردم از عباس جمشيدی خبری و نشانی نشنيدم و نيافتم. در زندان قصر شنيده بودم در همان بند دو است و تمام بند صدای پای او را می شناسند که روی يک پا می پرد و يکلنگی به دستشوئی می رود. در همين بند، نگهبان جوان نجيبی بود که دبيرستان شبانه می رفت. او درس و مشق هايش را پنهانی پيش عباس می برد و پيش او حساب و هندسه می خواند. در آن بهار ۵۳ از زبان او شنيدم؛ "سلول ۱۹ ديگر نيست"!
عباس رودباری در خفا، بدون محاکمه و بدون هيچگونه تشريفات قانونی در زندان ساواک به قتل رسيد. مورد عباس رودباری يک مصداق از تروريسم دولتی در رژيم شاه و نمونه-ای از ارتکاب جنايت توسط ساواک تحت مديريت ثابتی است. اين جنايت را می توان مقدمه جنايت فجيع ديگری دانست که يک سال بعد – سی فروردين ۱۳۵۴ – در بازداشتگاه ساواک در اوين اتفاق افتاد: کشتار جزنی، حسن ضياء ظريفی، کاظم ذوالانوار، مصطفی خوشدل، سرمدی، کلانتری، چوپانزاده، سورکی و جليل افشار!

اسفند ۵۳ که شاه تشکيل حزب رستاخيز را اعلام کرد، جزنی گفت: ما را زنده نخواهند گذاشت! دو روز بعد نام سی و چند نفر ما را از بلند گوی بند ۵ و ۴ زندان قصر اعلام کردند و همه ما را آوردند بازداشتگاه ساواک در اوين. در اوين هر يک از ما را انداختند در يک سلول انفرادی، سلول کف پوش سبز داشت. پشت در، چسبيده به ديوار يک دستشوئی بود با شير آب و آن طرف تر، توالت، يکپارچه با پوشش فلزی. سلول؛ دو متر در دو و نيم تا سه متر بود. يک تشک ابری کف سلول افتاده بود با يک پتوی سربازی. بالای توالت، يک باريکه پنجره درازی بود چسبيده به سقف. پشت پنجره، توری فلزی و ميله های آهنی، يک لامپ کم نور هم در آن پشت کار گذاشته بودند. پشت پنجره، روی بام رديف سلول های بغلی، نگهبان های مسلح، نگهبانی می دادند. صدای گام هايشان را می شنيدم و سايه هيکلشان را می ديدم که در گشت و گذار بودند. تمام آن چند ماه، همه دقايق و ساعات شب و روزمان در آن سلول، که قفس ما شده بود، با دلهره مرگ گذشت. جيره غذا را، در کاسه های لعابی، از لای در می سراندند داخل سلول.
از اسفند سال ۵۳ تا آستانه آمدن هيات های صليب سرخ جهانی و عفو بين الملل و حقوق بشر که به اواخر سال ۵۴ و اوايل سال ۵۵ می رسد، روزگار برمن در سلول انفرادی گذشت. سلول انفرادی شکنجه سختی است بويژه که طولانی و با دلهره مرگ باشد. در ماه هائی که در سلول بودم بيشترين مشغله ذهن من، آخرين صحبتی بود که بيژن با چند نفری از ما کرده بود. در حرف های او سايه -ای يافته بودم از اين فکر که مبارزه مسلحانه اشتباه است! و اين جانمايه فکر کردن هايم در سلول انفرادی شده بود. در سلول انفرادی آدم به ذخاير ذهن خود پناه می برد؛ ساعت ها به شاهنامه خوانی و حافظ خواندن های پدرم گوش می سپردم، نقش های شاهنامه را بخاطر می آوردم که در کودکی و نوجوانی مجذوبم می کردند. در ساعاتی از روز، مشغول کشف سايه روشن خط ها و نا همواری های ديوار و سقف سلول می شدم. از تپه ها بالا می رفتم و به دشت پر لاله که می رسيدم می دويدم! برای خودم سفر می کردم و سير و سياحتی داشتم. سلول انفرادی مغز و روحم را می فسرد و کرختم می کرد. باز سازی خاطرات و سير و سياحتی که داشتم، يک واکنش دفاعی بود در برابر فشاری که انفرادی بر مغز و روان من وارد می آورد و به رخوت و افسردگيم می نشاند.

دو روز قبل از واقعه کشتار جزنی و همرزمان، با مورس – جفت و تک ضربه هائی که بديوار می زديم - خبر شده بودم که جزنی و ظريفی و تعدادی ديگر را از سلول برده- اند. با نگرانی وحشتناکی دست به گريبان بوديم چون انتظار مرگ را می کشيديم. غروب روز واقعه کشتار، صدای رسولی را از راهرو شنيدم که مثل هميشه مست بود و عربده می کشيد. رفته بود در سلول مهران شهاب الدين و روزنامه کيهان را که خبر کشتار را نوشته بود داده بود دستش. بعد رفت سلول احمد معينی و بعد آمد سلول من. سلول های ما رديف هم بود. روزنامه را پرت کرد توی صورت من و با عربده پيروزی گفت؛ قال قضيه رفقا را انقلابی کنديم! فکر می کنيد فقط شما بلديد! روزنامه را برداشتم و خبر را خواندم. نگاهم می کرد و می خواست بداند تاثيرش در من چيست! اين را که ديدم بغض آلود گفتم؛ خيال می کنيد شما! جزنی زنده است. عصبانی شد، مشت و لگد پراند و فحش و فضاحت داد و با غضب و عربده کشان، پشت کرد که برود نعره زد؛ بجنگ تا بجنگيم! توی دلم گفتم؛ بجنگ تا بجنگيم! تنها که شدم گريه کردم! تمام شب گريه کردم.

در دهه پنجاه – تا قبل از آمدن هيات های حقوق بشر، صليب سرخ جهانی و عفو بين الملل- ميان زندان سياسی و جامعه آنروز ايران و جهان آن روزگار، - جز ملاقات خاموش با خانواده بعد از حکم دادگاه و در زندان عمومی- رابطه-ای برقرار نبود. زندانی سياسی حق و حقوقی نداشت. هيچ صدائی که از حقوق زندانيان سياسی دفاع کند به گوش نمی رسيد و هيچ نهاد حقوق بشری و شهروندی برای دفاع از حقوق ما در جامعه فعال نبود و اگر هم بود صدای آن به گوش نمی رسيد و پژواکی نمی يافت! زندان ساواک به معنای دقيق کلمه فراموشخانه زندانيان بود!

حقيقت شکنجه

به گواهی تاريخ اجتماعی – سياسی، همه دولت هائی که در ايران بر سر کار بوده-اند، يکی از خصيصه– هاشان، اعمال و ارتکاب زندان و شکنجه و کشتار عليه مخالفان سياسی بوده است. همين استمرار و سخت پائی شکنجه گواه آنست تا آنرا در چارچوب حکومت و حکومت کنندگان محصور و منحصر نشناسيم! حکومت شکنجه و کشتار؛ برساخته-ای از هيات حاکمه خودکامه و قانون شکن، و برخاسته-ای از جامعه خشونت، عرفيات و عادات و الهيات شکنجه؛ و در يک کلام فرهنگ خشونت است.

هسته اصلی فرهنگ خشونت؛ کينه ورزی، و نفرت است. ما در دور باطلی از خشونت گرفتار آمده بوديم که منطق آن از هردو سو نبرد حق و باطل، و پيکار مرگ و زندگی؛ ستيزی کينه جو و دشمنخو بود. هفت سال پيش در پاريس، در مراسم سی-امين سالگرد کشتار جزنی و همرزمان تاکيدم اين بود:

" کشتار ناجوانمردانه جزنی و... از جنايتبارترين مصاديق تروريزم دولتی است... ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشی هائی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و برپايه همين منطق می خواهم عرض کنم تجديد خاطره-ی تلخکامی هائی از اين دست، معنايش تازه کردن دشمن خوئی ها و بيدار کردن حس انتقام نيست! ما گرد نيآمده-ايم تا بر انبان کينه و نفرت، چند منی بيفزائيم؛ از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده می شود و کشتار قد می کشد. نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمده-ايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبه-ايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار می خواهد."

پيداست که اين کلام من در باره روايت شکنجه و کشتار در ساواک نيز صادق است زيرا تنها با چنين رويکردی می توان فرهنگ خشونت را منزوی کرد و به حساسيت و بيداری وجدان جامعه در برابر نقض حقوق بشر افزود. موازين حقوق بشر و حقوق شهروندی به بهائی بسيار گران در رويکردهای اپوزسيون ايران جاه و منزلت يافته است، اما ميزان سنجش اين تعالی و بلوغ، پذيرش و برسميت شناختن اين حقيقت است که جامعه و جنبش شهروندی ملت ايران؛ رنگين کمان متفاوت هاست. بر بنياد تجربه ملی و تجربه جهانی می توان نشان داد که بدون برسميت شناختن اين حقيقت، همزيستی خشونت پرهيز و دموکراتيک، همبستگی ملی، و همرائی و وفاق بر سر مشترکات، شکل نمی گيرد و اين در حالی است که تنها با تشکيل چنين فرايندی می توان از تسلسل خشونت و دور استبداد و شکنجه و تبعيض رهائی يافت، بر تاريخ زندان و شکنجه و کشتار فعالين سياسی و مدنی در ايران نقطه پايان گذارد و دروازه های کشور را به روی نسيم آزادی و عدالت گشود.

ج – ط


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016