رو در رو با فائزه هاشمی و "عبرت روزگار"، ايرج مصداقی
متأسفم شما را بهانه کردهام تا از درد نسلی بگويم که پرپر شد و اين روزها کمتر از آنها و قهرمانیهايشان گفته میشود و من مجبورم به جای همهی آنها و به جای صدايی که خاموش شد فرياد کنم. نسلی که تا سر حد امکان رنج کشيد، مقاومت کرد، قهرمانی آفريد، پرپر شد اما جايزهای نصيباش نشد که هيچ نامی هم از آنها برده نمیشود. کتمان نمیکنم برای من همه چيز بهانه است تا درد همنسلانم را فرياد کنم. آنها هيچگاه از راهروهای مرگ بيرون نيامدند
خانم فائزهی هاشمی! نامهی کوتاه اما گويای شما را که در آن به زيبايی شرايط حاکم بر زندان را ترسيم کرده بوديد خواندم. همين نامه انگيزهای شد تا اين نامه خطاب به شما بنويسم. نمیتوانم با شما همدردی نکنم. شما در سادهترين شکل از درون زندان با مخاطبانتان درد دل کردهايد. سخنتان که از دل برآمده لاجرم بر دل مینشيند.
ماه پيش هم که در نامه به جعفری دولتآبادی تأکيد کرديد اگر «دادستان مرحمت دارد با مرخصی زندانيانی موافقت کند که ماهها و بلکه سال هاست با دلايل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکوميت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل اين زنان ستم ديده نمیبينم.» معلوم بود در مسير درستی حرکت میکنيد و قصد نداريد از روابط ويژه و نفوذ پدرتان استفاده کنيد.
به نظر من اين پيشرفت است که اعلام کردهايد به خمينی «امام» نمیگوييد و به خامنهای «مقام معظم رهبری». اما تا اين دو را بدترين جنايتکاران تاريخ ميهنمان بدانيد خيلی راه مانده است که اميدوارم به مرور طی کنيد و شما را همراه مردم ايران ببينيم.
خانم هاشمی متأسفم که به زندان افتاديد اما خوشحالم که چشمتان به بخشی از حقايق باز شد. ایکاش اين اتفاق ميمون زودتر افتاده بود. از جنبهی شخصی برای خود شما میگويم. يادم نمیرود يک بسيجی که در سال ۶۰ به اشتباه دستگير شده بود سر نماز روزی صدبار خدا را شکر میکرد که به زندان آمد و جنايات رژيم را به چشم ديد و عاقبتاش را به دنيای ديگران نفروخت. پس از جنبش ۸۸ هم کسی را میشناسم که با تمام وجودش به نظام اعتقاد داشت اما وقتی بازجويان ولی فقيه و «سربازان گمنام امام زمان» در کهريزک به او شيشه استعمال کردند نه تنها باورش به نظام بلکه به دين و پيغمبر و امام ترک برداشت. هيچ چيز و هيچکسی ديگر نمیتواند او را جمع و جور کند .
خانم هاشمی! خسته و نااميد نشويد. ملامتها و سرزنشها شما را از راهی که انتخاب کردهايد باز ندارد. من شما را درک میکنم چرا که خودم سالهای طولانی زندانی بودهام و حرف يک زندانی را خوب میفهمم. برای همين لازم میدانم مواردی را با شما در ميان بگذارم. چرا که در انتهای نامهتان به درستی تأکيد کردهايد که قصد داريد «بعد از آزادی مصممتر و محکمتر» به راهتان ادامه دهيد. چه خوب که چنين تصميمی گرفتهايد. آرزو میکنم به آن جامهی عمل بپوشانيد. اما بايد «راه» را از «چاه» بازجست.
شايد اين سؤال برای شما و عدهای مطرح شود چرا وقتی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، ميرحسين موسوی، محمد نوریزاد يا خود شما حرکت مثبتی انجام میدهيد و چهره میشويد و يا در مقابل نظام میايستيد شما را مخاطب قرار میدهم و از گذشته میگويم و سياهیها را به رختان میکشم. پاسخ آن ساده است هم میخواهم هشداری به شما داده باشم تا زحماتتان به باد نرود و هم میخواهم حقايق را با مردمی که شنونده هستند و شناختی از گذشته ندارند در ميان بگذارم و از همه مهمتر میخواهم حق نسلم را ادا کنم. حقی که نه تنها پايمال شد بلکه پوشيده ماند.
البته همزمانی نگارش اين نامه به شما و فشارهايی که روی خانوادهی شما و پدرتان از سوی خامنهای و اطرافيانش وارد میشود تصادفی است و برمیگردد به انتشار نامهی شما از درون زندان که لازم ديدم مطالبی را که در پی میآيد با شما در ميان بگذارم.
خانم هاشمی! میدانم شما هنوز بغضی فروخفته در گلو داريد، اين را به خاطر نامی که برای پسر بزرگتان انتخاب کردهايد میگويم؛ «حسن»! نام پدربزرگش را انتخاب کردهايد، «شيخ حسن لاهوتی اشکوری» آن مرد نجيب و رنجکشيده و شکنجهديده که در سال ۶۰ توسط لاجوردی در اوين به قتل رسيد و شما به توصيهی پدرتان بر اين ظلم بزرگ دم فرو بستيد و تنها نامش را بر پسرتان گذاشتيد. همين قدر هم کار خوبی کرديد.
به نظر من انتخاب همان نام کار خودش را کرد، و به شخصيت معترض شما تا حدودی شکل داد و شما را به جايی رساند که امروز در محلی زندانی هستيد که سه دهه قبل، قتلگاه پدر همسرتان شد. عبرت روزگار را میبينيد؟ میدانم بعدها در جستجوی چگونگی قتل وحيد، برادر همسرتان که مقامات دادستانی گفته بودند پس از دستگيری و هنگام بردن سر قرار، خود را از ساختمان پلاسکو به پايين پرتاب کرد، زحمت رفتن تا ساختمان پلاسکو و تحقيق در اين مورد را به جان خريده بوديد. هرچند کافی نبود.
تفاوت شخصيت شما و خواهرتان فاطمه در همينجاست. او خواهر بزرگ شماست و عروس اول شيخ حسن لاهوتی با اين حال به اندازهی شما پيگير ماجرا نشد.
در عين حال به ياد شما میآورم که اين همهی داستان نبود شما در حالی نام «حسن» را بر فرزندتان میگذاشتيد که در حزب جمهوری اسلامی همراه با خواهرتان فاطمه، همکار شيخ محسن دعاگو مسئول واحد ايدئولوژی حزب بوديد و با همکاری يکديگر کارهای پدرتان روی قرآن را جمعآوری میکرديد. دعاگو آن موقع فقط امام جمعه شميران و معاون پرورشی نيروی انسانی وزارت آموزش و پرورش نبود بلکه همکار و همدست لاجوردی و سربازجو و شکنجهگر بیرحم شعبهی ۱۲ اوين هم بود که با نام مستعار «محمد جواد سلامتی» نيمههای شب به خانههای مردم هجوم میآورد و شعار «النصر بالرعب» را سرلوحهی کارش قرار میداد. يکی از افتخاراتش اين است که بازجويی ۱۷۰ نفر از وابستگان بخش کارگری مجاهدين را به عهده داشته است. میدانيد چند نفر از آنان به جوخههای مرگ سپرده شدند؟ میدانيد چند نفر آنها تا آخر عمر آثار شکنجه را با خود همراه دارند؟ تازه اين يک فقره از جنايات اوست که به آن اعتراف میکند. وگرنه همانطور که خود میگويد بازجويی از سيفالله کاظميان بازاری ساده و درهمشکستهای را که در سال ۶۴ مقابل جوخهی اعدام ايستاد به عهده داشته است. جرمش اين بود که در زمان شاه زندانی بود و همسلول دعاگو و پس از انقلاب هم کانديدای مجلس شورای ملی از سوی مجاهدين. به اعتراف دعاگو و بيرحمی او توجه کنيد:
«من پروندهی او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهای سيفالله کاظميان بودم. خودم مراحل بازجويی، تکميل پرونده و محاکمهی او را انجام دادم.»
به شما پيشنهاد میکنم در همان زندان کتاب خاطرات دعاگو را بخوانيد. من که با مصيبت آن را خواندم از بس که دروغ سرهم کرده بود و شلخته و بی مسئوليت حرف میزد ذله شدم. باور کنيد از شما و همشيرهتان هم نام برده است. او امروز هم کارگزار پدرتان است و به همين دليل تحت فشار قرار دارد.
حالا که مزهی زندان را چشيدهايد حالا که پای درد دل همبندیهايتان نشستهايد دلتان به درد نمیآيد که در جوانی همراه و همنشين يک شکنجهگر و قاتل بودهايد؟
هادی غفاری آن موقع در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود. در روز سی خرداد در کميتهی ميدان فردوسی دختران مجروح دستگير شده را مجبور میکرد که از روی حوض وسط کميته بپرند و در صورت امتناع آنها با سيلی به گوششان میزد. در روز پنج مهر مقابل بيمارستان حافظ روی کمر يکی از دختران خردسال هوادار مجاهدين که در تظاهرات دستگير شده بود نشسته و با هين کردن و هش کردن او را مجبور به راه رفتن کرده بود. او در همان حال مجبور بود به دستور هادی غفاری «عرعر» کند. در زندان هم در حالی که روی کمر يکی از قربانيانش نشسته بود، او را مجبور کرده بود که چهار دست و پا راه برود و در همان حال پارس کند. در اثر اين شکنجه، کَشکَکهای زانوی قربانی به شدت آسيب ديده بود و او ديگر قادر به راه رفتن نبود. هادی غفاری لبهی لبادهاش را در تنباناش کرده آستينهايش را بالا میزد و مشغول شکنجه میشد. فکر نمیکنم بعد از اين همه سال لازم باشد در مورد لاجوردی يا قصاب تهران توضيح دهم. شما متأسفانه در حزب پدرتان با چنين کسانی دمخور بوديد.
شما وقتی نايب رئيس کميته ملی المپيک شديد همکارتان محمد مهرآيين يکی از جنايتکاران عليه بشريت و به قول لاجوردی «ستون دادستانی» در سياهترين روزهای ميهنمان بود. او دست در خون بهترين فرزندان اين مرز و بوم داشت. تا همسرش که يک عمر رنج کشيد فوت کرد تازه داماد شد و در هفتادسالگی بچهدار هم شد. فرزندش محمدرضا را چنان بار آورده بود که خود جنايتکاری تمام عيار بود و محافظ لاجوردی هم شده بود.
میدانيد پدر و برادر همسرتان در زمانی به قتل رسيدند که پدرتان در نماز جمعه فرياد میزد «ترحم بر پلنگ تيز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان» و خواهان اعدام بيشتر و سرکوب شديدتر بود؟ پدرتان در آن روزها تيغ «زنگی مستی» چون لاجوردی را هرچه تيز تر میکرد.
در جلسهی سران رژيم، آيتالله مهدوی کنی تقاضا کرده بود که از سرعت اعدامها کاسته شود، يکی از مخالفان سرسخت پيشنهاد او پدرتان بود. دامنهی اين مخالفت را به نماز جمعه هم کشاند. به ليست اعدامیهای مهرماه ۶۰ مراجعه کنيد ببينيد دستورالعمل پدرتان چگونه به کار بسته شد و به احدی «رحم» نکردند.
متأسفانه پدرتان يکی از اعضای شورای انقلاب و مشوقين اعدامهای پس از انقلاب و تصميمگير اصلی کشور پس از هفتم تير ۶۰ بود اما توجه کنيد چگونه مسئوليت را از سر خود باز میکند و از «مسئولان امنيتی و قضايی وقت» میخواهد که پاسخگو باشند؟
اينها را نمیگويم که بر درد دوری شما از فرزندان و خانه و کاشانهتان بيفزايم. میگويم تا چشمهايتان برای انتخاب راه در آينده باز شود. میدانم «دردانه» پدر هستيد. میدانم روابط عاطفی قوی با او داريد اما باور کنيد تحقق آنچه در نامهی کوتاه اما تکاندهندهتان گفتهايد با چنين پدری و با چنين روابطی امکانناپذير است. کسی شما و تلاشتان را جدی نخواهد گرفت. من نگران آينده شما هستم. نمیخواهم رنجی که میبريد بیحاصل شود.
میخواهم بگويم از زندان که بيرون رفتيد نقش فرزند بهشتی را بازی نکنيد که امروز بديهیترين اموری را که مسئول آن پدرش بود انکار و توجيه میکند. تاريخ به چنين ادعاهايی میخندد. او منکر اين واقعيت شده که پدرش با همراهی حسن آيت که يادش به خير اسحاق تقويان اشکوری در بازجويی او را «سکرتر نر مظفر بقايی» میخواند، اصل «ولايت فقيه» را با همراهی آيتالله منتظری به پيشنويس قانون اساسی افزودند که البته نقض عهد بود .
او به توجيه جناياتی که پدرش مرتکب شده میپردازد و صحبتی در مورد از بين بردن «عدالتخانه» که دستاورد بزرگ انقلاب مشروطيت بود نمیکند و حرفی از حاکم کردن بزرگترين جانيان همچون اسدالله لاجوردی، احمد قديريان، علی فلاحيان، محمدی ریشهری، روحالله حسينيان، حسينعلی نيری، علی رازينی، محسنی اژهای، علی مبشری، غلامحسين رهبرپور، علی يونسی، مصطفی پورمحمدی، قتيلزاده و ... بر جان و مال مردم نمیزند. او از نقش پدرش در کودتا عليه بنیصدر نمیگويد. او تلاش پدرش برای قبضهی قدرت را انکار میکند. او هنوز نمیپذيرد پدرش در آتشی سوخت که خود برپا کرده بود.
نگاهی به مصاحبههای فرزندان لاجوردی بکنيد از دخترش گرفته تا پسرهايش که خود در بازجويی و جنايت مشارکت داشتند. ملاحظه کنيد چگونه جنايات پدرشان را توجيه میکنند و به او چهرهای دروغين «ضد خشونت» میبخشند؟ او را سمبل عشق و صفا و صميميت و جوانمردی و عطوفت و دلرحمی و مهربانی و ... معرفی میکنند.
شما راه آنها را نرويد، از تاريخ درس عبرت بگيريد. اميدوارم زندان و ديدن زنان دردمند ميهنمان شما را به قدر کافی تغيير داده باشد. اين هشدار را میدهم چون میبينم استعداد بيراهه رفتن در مورد پدرتان را داريد. به ويژه آنجايی که میگوئيد او «يار خمينی نبود بلکه همکار او بود»! اين ديگر از آن حرفهاست. نقش پدرتان در ويرانی کشور را انکار نکنيد. بگذاريد مشتی جيره خوار و مزدبگير او را «سردار سازندگی» و «اميرکبير» دوران بخوانند. شما خود را به اين دروغ و فريب و نيرنگ آلوده نکنيد. اينها را نمیگويم که هجوم باند ولی فقيه به پدرتان و خانواده را توجيه کنم و يا در اين شرايط با آنها همراهی کنم. اما واقعيت را نمیشود کتمان کرد. اگر اينجا و آنجا به دلايل گوناگون از جمله سرازير شدن رأیهای اعتراضی پدرتان رأی آورد، آن را به حساب مردمپسندی او نگذاريد. اين از پيچيدگیهای جامعهی ايران است. يادتان هست مردم چه دست ردی در جريان مجلس ششم به سينهی او و شما زدند؟ شما هم چوب او را خورديد.
میدانم اگر دختر هاشمی رفسنجانی نبوديد در مجلس پنجم به مجلس راه نمیيافتيد و رئيس کميته ملی المپيک نمیشديد و يا برادرتان در ۲۴ سالگی پای مهمترين قراردادهای نفتی امضا نمیگذاشت و عمويتان ساليان سال ادارهی راديو و تلويزيون را به عهده نمیداشت و بعدها عضو «مجمع تشخيص مصلحت» نمیشد، عموزادهتان علی در لفتو ليسهای نفتی شرکت نمیکرد، دايیتان حسين مرعشی نماينده مجلس و استاندار کرمان و رئيس سازمان ميراث فرهنگی و ... نمیشد و خواهرتان رياست بنياد بيماریهای خاص را يدک نمیکشيد و محسن ساليان سال مترو تهران را اداره نمیکرد. همهی اينها در سايهی آن پدر است. شما بايستی تصميمتان را بگيريد نمیشود دنبه را با گرگ خورد و گريه را با چوپان کرد. پدر شما مسئول مستقيم جناياتی است که در ۳۴ گذشته در اين کشور اتفاق افتاده است. او هم مسئول همهی نابسامانیها و خرابیهاست.
باور کنيد وقتی فيلم حمله و هجوم اراذل و اوباش خامنهای به شما را ديدم، وقتی توهينهای سعيد تاجيک نسبت به شما را شنيدم از صميم قلب نگران شدم و با شما احساس همدردی کردم اما در همان حال از خودم پرسيدم هاشمی رفسنجانی تقاص کدام رفتارش را پس میدهد؟ وقتی شما و مهدی به بند کشيده شديد دوباره اين سؤال را از خودم تکرار کردم. نمیدانم آيا شما اين سؤال را از خودتان کردهايد؟
يادتان هست وقتی در تابستان ۶۰ نمايندگان نهضت آزادی در مجلس به پدرتان رجوع کرده و نسبت به حمله و هجوم اراذل و اوباش اعتراض کرده و از خطراتی که جانشان را تهديد میکرد گفتند با چه تبختری به آنها پاسخ داده و حملهی عناصر اجير شده را واکنش طبيعی «امت حزبالله» نسبت به مواضع نمايندگان بيچاره قلمداد میکرد؟ همان بلا به سر فرزندانش آمد و خامنهای و اذنابش استدلال پدرتان را عليه شما و خود او به کار گرفتند. پدرتان امروز حتی نمیتواند از ترس «امت حزبالله» کذايی به کرمان و رفسنجان برود. شتر «امت خداجوی حزبالله» عاقبت در خانهی شما هم نشست.
يادتان هست پدرتان و خامنهای چگونه آيتالله منتظری را از تاريخ انقلاب حذف کردند و به حصر کشاندند و به توجيه آن پرداختند؟ حالا وضع به جايی رسيده که مجسمهی پدرتان را از «موزه عبرت» که توسط خاتمی در شکنجهگاه کميته مشترک برپا شده برداشتهاند. البته جای گلايه نيست. اين عبرت تاريخ است. «موزه عبرت» با حذف اصلیترين قربانيان «کميته مشترک» يعنی مجاهدين و فداييان و انقلابيون مارکسيست برپا شد. اين پروژه از اساس برای تحريف تاريخ ميهنمان به کار افتاد تا بلکه شکنجه و کشتار در اين محل را که به مدت بيش از بيست سال در جمهوری اسلامی ادامه داشت انکار کنند و آن را متوجهی ۶-۷ سال دوران شاه و سيطرهی ساواک کنند. اميدوارم «موزه عبرت» باعث «عبرت» شما و خانواده شود.
خانم هاشمی اکنون که در زندان هستيد و شاهد برخوردهای دستگاه قضايی با مهدی و اطرافيان ، حالا که انواع و اقسام فشارهايی را که از سوی خامنهای و اراذل و اوباش بسيج شدهاش به پدرتان وارد میشود میبينيد مبادا راه خطا برويد و تصور کنيد فقط خامنهای بیچشم و رو است و حق دوستی پدرتان را ادا نمیکند و حق نان و نمکی را که با هم خوردهايد نگه نمیدارد. معلوم است او با يک اشاره میتواند به حمله و هجوم عليه پدرتان و خانواده که امروز دامنهی آن به مجلس هم کشيده شده پايان دهد. میدانم کارهايی که خامنهای در حق پدرتان میکند خلاف مروت و دوستی است اما پدرتان در حق دوستانش بدتر از او نبوده باشد بهتر از او عمل نکرده است. آنها اين ارث را از خمينی بردند. يادتان هست با همکاری پدرتان و ديگر صاحبان قدرت در قوهقضاييه و حوزهی علميه قم و حاکميت چه بر سر آيتالله شريعتمداری که جانش را نجات داده بود آورد؟ سه سال و ده ماه او را با بيماری سرطان شکنجه دادند و اجازه ندادند پيرمرد به بيمارستان تهران منتقل شود تا ذره ذره جانش گرفته شود. اين بيرحمی در کجای دنيای معاصر سابقه داشته است؟
تصورش را بکنيد سکوت و همراهی ناصر مکارم شيرازی و جعفر سبحانی که هر دو ريزهخوار سفرهی آيتالله شريعتمدار بودند با سرکوبگران و اوباش و اجامر چگونه راه آنها را باز کرد تا امروز در زمرهی «مراجع تقليد عظام» حکومتی باشند. اينها پيشوايان دينی هستند که پدرتان و امثالهم تبليغ میکردند و میکنند. وضع بقيه از آنها بدتر نباشد بهتر نيست. بیوفايی در حق دوست و سکوت در مقابل ظلم و همراهی با قدرت اصلیترين ويژگی آنهاست.
فراموش نکنيد پدرتان همچون خامنهای شاگرد آيتالله منتظری بود و بارها هر دو، آنجا که منافعشان اقتضا میکرد به اين شاگردی افتخار کرده بودند. ديديد چه به روز پيرمرد آوردند؟ خامنهای تنها نبود، پدرتان همراه او بود. بيش از بيست سالی که ايشان مغضوب واقع شده بود آيا يک بار پدرتان به ايشان تلفن زد، حالش را پرسيد؟ ديدار و صلهی رحم که اين همه بالای منبر میگفتند پيشکش. در دوران رياست جمهوری پدرتان از درمان ايشان در بيمارستان لقمان حکيم تهران امتناع کردند.
يادتان هست پدرتان پس از مرگ خمينی، چگونه دستور دستگيری مهندس عزتالله سحابی را داد؟ ادعا کرده بود میخواهد رويش را کم کند. پدرتان با مهندس حبس کشيده بود، در شورای انقلاب همراه هم بودند، با پدرش دوست و همکار بود، اما ديديد چه بر سرش آوردند؟ مهندس تنها نبود ۹۰ نفر از فرهيختگان کشور را دستگير کردند و به زير شکنجه بردند و از آنها مصاحبه گرفتند چرا که تازه از شکست در جنگ با عراق بيرون آمده بودند، پدرتان مسئول اول اين شکست بود و میخواست کسی رويش زياد نشود و پايش را از گليماش درازتر نکند.
هنگامی که در دوران «اصلاحات» خامنهای دوباره «حکيمباشی» را دراز کرد و «ملیمذهبی» ها را به بند کشيد باز پدرتان با سکوتاش همراهی کرد. احمد صدر حاجسيدجوادی و طاهر احمدزاده ۸۵ ساله بودند و عزتالله سحابی بيش از هفتاد سال سن داشت. ديديد چه به روزشان آوردند؟ هنوز دست از سر دکتر محمد ملکی با هشتاد سال سن بر نمیدارند. پدرتان روزی با همهی اينها همراه و همدوش بود.
با همهی اين اوصاف فراموش نمیکنم که در جريان کشتار و سرکوب پس از کودتای ۸۸ پدرتان عليرغم همهی فشارها به هر دليل پشت خامنهای نرفت و همين موجب شد تا خونهای زيادی برای مردم ايران ذخيره شود. در واقع هرگونه تضاد در اردوی رهبری و پدرتان به نفع جنبش است. هرجا که او در مقابل خواستههای خامنهای بايستد به سود مردم است و از اين بابت بايستی تقويت شود. به نظر من فشارهای شما و مادرتان در اتخاذ مواضع پدرتان در خلال جنبش مردم پس از انتخابات مؤثر بود. پدرتان بيش از هر کس بايستی از شما قدردان باشد. تنها نقطه بالنسبه روشن کارنامهاش را مديون شما و مادرتان است. چنانچه جانش را نيز مديون ايشان است.
خانم هاشمی شما در نامهتان به درستی آوردهايد:
«اينجا زندان است، با فشارها، محدوديتها، سختیها و دشواریهايش. جدايی مادران از کودکان، جدايی همسران از يکديگر، جدايی خواهران و برادران، خانوادههای متلاشی. نوعروسانی که طعم زندگی مشترک را نچشيده روانه زندان شدهاند. نوزادانی که از بدو تولد و يا کمی بعد از آن از نعمت مادر و پدر و يا هر دوی آنها محرومند. دختران جوانی که از پشت ميز و صندلی دانشگاه به زندان آورده شدهاند. مادران سالمندی که به دليل داشتن فرزندانی با گرايش سياسی خاص و يا ديدار با آنها اکنون اينجا هستند. زنانی که مرگ عزيزانشان را با بغض فروخورده در اينجا تحمل میکنند و اجازه ندارند که در آخرين دقايق زندگی چشمان منتظر آنها را روشن کنند.»
خانم هاشمی! به خاطر دست گذاشتن روی همين مسائل است که خودم را راضی میکنم اين نامه را خطاب به شما بنويسم و شما را به ادامه راه فرا بخوانم. میدانم از مادران دردمندی میگوئيد که به خاطر ديدار با فرزندانشان در «اشرف» به بند کشيده شدهاند و شما با آنها در يک بنديد و از رنجی که میکشند با خبريد. شايد حالا که به زندان افتادهايد و چشمتان تا حدودی به حقايق باز شده دليل سيلیای را که «مادر عالمه» در دوران خاتمی در هلند به شما زد درک کنيد. از او دلگير نباشيد شما هم جای او بوديد همين کار را میکرديد.
او شما را بخشی از حاکميت میديد و حق داشت که ببيند شما با تمام وجود از پدرتان و آنچه که نظام جمهوری اسلامیاش میخوانيم دفاع میکرديد و او زخم خوردهی نظام بود. زخمی که حالا بر تن شما هم هست هرچند کوچک.
شما امروز در زندانهای جمهوری اسلامی تنها گوشهی بسيار کوچکی از سه دهه جنايت اين نظام را مشاهده میکنيد، نظامی که پدرتان يکی از معماران آن بوده است. باور کنيد آنچه امروز در زندانهای جمهوری اسلامی میگذرد با همهی تلخیاش در مقام مقايسه با دههی ۶۰ و دورانی که پدرتان حاکم مطلقالعنان کشور بود مانند هتل میماند. بیخود نبود و نيست که مردم پدرتان را «رسماُ جانی» میخوانند.
خانم هاشمی! شما از درد مادران گفتهايد. باور میکنيد مادر صونا در کشتار ۶۷ در اوين شاهد اعدام دو دخترش سهيلا و مهری بود و دل نگران دو پسرش عباس و هوشنگ که در گوهردشت به سر میبردند؟ هنوز روزی را که عباس و هوشنگ به ديدار او در اوين شتافتند فراموش نمیکنم. بعدها هوشنگ را نيز ربودند و به قتل رساندند. البته در سال ۶۰ پيکر درهمکوبيده شدهی عزيز پسر بزرگ مادر را به جوخهی اعدام سپرده بودند و نوهاش حسين را نيز در زير شکنجه به قتل رسانده بودند. مادر سالها طول کشيد تا محل دفن نوهاش را پيدا کرد و هنوز از محل دفن سه جگرگوشهاش بیخبر است. او سالها شاهد زندانی بودن فرزندان و همسرش «عمو جليل» هم بود.
مادر بهکيش ۵ جگرگوشهاش محمدعلی، محمود، زهرا، محمدرضا و محسن به همراه دامادش سيامک اسديان به ميهمانی خاک رفتهاند و امروز دلنگران است که مبادا دخترش منصوره را هم به زندان ببرند. منصوره نيز به «اتهام تبليغ عليه نظام و اجتماع و تبانی عليه امنيت ملی به ۴ سال و نيم حبس تعزيری محکوم گرديد و دادگاه تجديد نظر حکم او را به ۶ ماه حبس تعزيری و سه سال و نيم حبس تعليقی تغيير داده است.»
مادر سيداحمدی در کشتار ۶۷ سه پسرش در زندان بودند. محمد و محسن جاودانه شدند. مادر در اولين ملاقات پس از کشتار وقتی گريهی فرزندش رضا را ديد و از اعدام دو فرزندش مطلع شد به او نهيب زد که مبادا سستی به خرج دهد. مادر به دروغ به رضا گفت که از اعدام دو فرزندش با خبر بوده. او وقتی سالن ملاقات را ترک کرد به دخترهايش که بيرون منتظر دريافت خبری از برادرانشان بودند نيز گفت که همگی صحيح و سالم هستند و جای نگرانی نيست. در سال ۶۰ عروس مادر در درگيری کشته شده و پسرش علی از مهلکه گريخته بود. امير فرزند چند ماههشان نيز به اسارت رفته بود. مادر ۴ سال دويد تا توانست امير را که کمی از بدنش در زندان لمس شده بود پس بگيرد. خودش برايم تعريف کرد وقتی خبر اعدام فرزندانش را شنيد يک دسته گل خريد و به ديدار خانوادهی عروساش رفت.
داستان مادر طلعت ساويز (رضايی جهرمی) و مادر زهرا رمضانپور دلشادی (مدائن) که هر يک چهار جگرگوشهشان را در خاک ديدند بخوانيد تا با عمق فاجعه آشنا شويد. مادر کريمی راهجردی، مادر عطار زاده، مادر ابراهيم پور، مادر ابراهيميان، مادر حريری، مادر حسينی برزی، مادر بقايی، مادر آمر طوسی، مادر الهی، مادر خسروی، ... هم همين وضعيت را داشتند آنها نيز ۴ فرزندشان را در خاک کرده بودند. مادر امامی، مادر کوشالی، مادر جابانی، مادر شکری، مادر وطنپرست، مادر خشبويی، مادر ادبآواز، مادر حکمروان، مادر خسروآبادی، مادر اوسطی، و ... نيز سه فرزندشان به جوخهی اعدام سپرده شدهاند. اينها مشت نمونهی خروارند.
داستان فاجعهبار مادران زندانی دههی ۶۰ را از همبندیهايتان فرح واضحان، زهرا (محبوبه) منصوری، کفايت (ناهيد) ملک محمدی و ... بپرسيد تا بلکه چشمهايتان بيشتر باز شود.
از آنها در مورد سرنوشت مادر شبستری که بر ويلچر حرکت میکرد و داغ فرزندانش را به سينه داشت بپرسيد. از زندگی مشقت بار مادر رضوان پرس و جو کنيد. تحت فشار بازجويانی که میخواستند از او به عنوان طعمه برای به دام انداختن مبارزين استفاده کنند يک شبه موهايش سفيد شد و عاقبت خود را در بند به دار آويخت.
ای کاش پای صحبت جاويد طهماسبی که به هنگام دستگيری هنوز پانزده ساله نشده بود مینشستيد و تجربهی دردناکی را که از سر گذرانده میشنيديد. مادرش با اصرار به پاسداران جگرگوشهاش را تا زندان همراهی کرد و همين باعث شد بيش از دو سال در زندان بماند و شرايط وحشتناکی را از سر بگذراند. مادر امروز در ميان ما نيست اما ظلمی که در حق او شد همچنان پابرجاست.
جاويد و جاويدها که هنوز موی پشت لبشان سبز نشده بود در «جهاد» اوين به فاصلهی ۴ دهه به کارهايی گمارده شدند که افراد «جوخههای تخليه» در اردوگاههای مرگ هيتلری مجبور به انجام آنها بودند. باور میکنيد آنها شاهد تغذيهی گربههای فربه اوين از اجساد اعدام شدگان بودند؟ میتوانيد تصور کنيد بچهای پانزده ساله صورت جنازهای را ببينيد که گربهها بخشی از آن را خوردهاند؟ میتوانيد تصور کنيد اجساد اعدامشدگان را ۲۴ ساعت روی زمين میگذاشتند تا خونشان برود که حمل و نقلشان در شهر ساده تر باشد و عاقبت به دار زدن روی آوردند؟
میتوانيد تصور کنيد کودکان و نوجوانان زمينی را بيل میزدند که خاکش به خون آغشته بود. اشتباه نکنيد نه اين که قطرات خون بر خاک چکيده باشد، نه خاک خون بود.
کودکان چهارده، پانزده ساله هم مجبور به حمل جنازه و يا زدن تير خلاص بودند. قيافهی فرزندانتان را به خاطر بياوريد تا چشمتان کمی نسبت به ظلمی که در حق اين کودکان شده باز شود و از اين که در استواری چنين نظامی کوشيدهايد بر خود بلرزيد.
من در موقعيتی نيستم که بخواهم داستانسرايی و يا افسانهبافی کنم. شما از چنين رژيمی دفاع میکرديد و پدرتان در سياهترين دوران تاريخ ميهنمان مسئول اول چنين نظامی بود. به خاطرات پدرتان رجوع کنيد که توسط برادرانتان تنظيم شده برای تصميمگيری در مورد شير مرغ تا جان آدميزاد به او رجوع میکردند. باور کنيد محمدرضا شاه هم اينقدر در امور جزيی دخالت نمیکرد و در تصميمگيریها مشارکت نداشت.
شما در نامهتان از نوعروسانی گفتهايد که طعم زندگی مشترک را نچشيده روانهی زندان شدهاند. میدانم از «ريحانه حاج ابراهيم دباغ» میگوييد که امروز همبندتان است و دوران خوش نامزدی و عقدش را با احمد دانشپور مقدم طی میکرد. هر دو به زندان افتادهاند. احمد همراه با پدرش محسن به اعدام محکوم شده و ريحانه همراه با مطهره بهرامی حقيقی مادر شوهرش که از بيماری آلزايمر نيز رنج میبرد با «عطوفت» نظام جمهوری اسلامی مواجه شده و به پانزده سال زندان محکوم شدهاند. فرزند اين خانواده در «اشرف» است و وقتی پاسداران به خانهشان حمله کردند کانال تلويزيون اين خانواده بصورت خاموش روی «سيمای آزادی» تلويزيون وابسته به مجاهدين بوده است! شما بيش از من در مورد اتهام اين خانواده اطلاع داريد.
خانم هاشمی! اما اين فاجعهای نيست که در دوران اخير به وقوع پيوسته باشد. از روز اولی که اين نظام به قدرت رسيد ما با چنين فجايعی روبرو بودهايم. حتماً يادتان هست سعيد سلطانپور را از مراسم عقد به زندان و قتلگاه بردند. بعيد است شما و پدرتان نشنيده باشيد. البته میدانم وقتی شما و فاطمه توانستيد فاجعهی قتل پدر و برادر همسرانتان را هضم کرده و خاموشی گزينيد و در استوار کردن اين نظام پليد بکوشيد توجيه قتل سعيد سلطانپور از آب خوردن هم راحتتر بود.
عطيه رضوی، رخت عروسیاش را میدوخت وقتی در مردادماه ۱۳۶۰ به جای خواهرش در کاشان دستگير و بلافاصله به تهران اعزام و اعدام شد.
طيبهی خليلی با ۱۹ سال سن به جرم آن که نامزد جليل فقيه دزفولی بود محافظ مسعود رجوی بود در مهر ۶۱ به جوخهی اعدام سپرده شد. بعداً برادرش علی که او نيز به جوخهی اعدام سپرده شد در وصفاش سرود. «زود بود تا پيش از آن که حجله برايت به پا کنيم، در شام خفته برايت عزا کنيم» لاجوردی دوست صميمی پدرشان بود. او شاهد بزرگ شدن طيبه و علی بود .
گيتا عليشاهی دختر ۲۳ ساله تودهای را که در مسجد امام حسين- خيابان کميل با همکاری اهل محل، برای جنگ زدگان لباس و دارو تهيه میکرد و میدوخت، و در مسجد جعفريه – خيابان امامزاده حسن تا آخرين روز حيات به آموزش سالمندان اشتغال داشت در روز ۵ مهر ۱۳۶۰ در خيابان دستگير و شبانگاه در اوين به جوخهی اعدام سپردند. او روز ۵ مهر برای گرفتن جواز تدريس در کلاسهای سوادآموزی عازم مرکز بسيج سوادآموزی بود که در حوالی خيابان وصال توسط چند «فاطمه کماندو» که آن روزها شما نيز دست کمی از آنها نداشتيد دستگير و روانهی اوين شد. دوستی در خيابان او را در مينیبوس پاسداران ديده بود به اصرار از او میخواهد که محل را ترک کند اما او به خاطر تبليغات کذب حزب توده باورش نمیشد پايش به اوين برسد و شبانگاه جسدش را خارج کنند.
http://zamaaneh.com/humanrights/2008/10/post_296.html
فاطمه کزازی تنها دختر مادرش بود، وقتی که دستگير شد قرار بود ازدواج کند اما پس از شکنجههای وحشيانهای که تحمل کرد در تيرماه ۶۳ به جوخهی اعدام سپرده شد.
طيبه خسروآبادی در سال ۶۲ درحالی که تازه عروس بود و يک پايش مادرزاد مشکل داشت دستگير شد و در تابستان ۶۷ با وجودی که حکماش تمام شده بود به دار آويخته شد. همسرش همچنان منتظر او مانده بود و مانده است.
نامزد مهرداد فرزانه ثانی از سال ۵۵ به اميد ازدواج با مهرداد بود. مشکلات خانوادگی اجازه نمیداد به وصال هم رسند و بعد که مهرداد در سال ۵۹ دستگير شد او همچنان چشمانتظار آزادی مهرداد که قرار بود در سال ۶۱ آزاد شود باقی ماند. اما مهرداد در سال ۶۷ جاودانه شد. چه کسی پاسخ نامزد مهرداد را خواهد داد؟
حسين نجاتی کتمجانی، زمانی که دستگير شد تنها يک هفته از ازدواجش میگذشت. همسرش را که پرستار بود نزد او شکنجه میکردند تا اعتراف کند. او اصلاً سياسی نبود . همسرش بعد از آزادی ۶ سال منتظر او ماند. هر بار که به ملاقات میآمد از رنجهايش میگفت و از دربدریهايش. حسين برای من درد دل میکرد.
شنيدهام حسين که اعدام شد خانوادهی همسرش او را به زور شوهر دادند. آنهم به يک پاسدار. پاسداری که او را مورد ضرب و شتم قرار میداد. بعدها همسر حسين را در بهشت زهرا ديده بودند که قبرها را میگشت و برای حسين مويه میکرد.
چه کسی تکليف همسران و مادران و پدران و فرزندانی که هنوز از محل دفن عزيزانشان بیخبرند روشن خواهد کرد؟ پدر شما در طول ۲۴ سال گذشته علاوه بر آن که ۸ سال رئيس جمهور بوده، رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام هم بوده اما هنوز «مصلحت» نظام اجازه نمیدهد آنها از محل دفن عزيزانشان باخبر شوند. آيا داشتن چنين پدری ننگ نيست؟
میدانيد هنر پدرتان در جريان کشتار ۶۷ چه بود؟ در مهرماه وقتی اکثريت بالای زندانيان را از دم تيغ گذرانده بودند حکام شرع اوين که مخالفت چندانی در سطح داخلی و بين المللی نديده بودند اصرار داشتند که کار بقيهی زندانيان سياسی را هم يکسره کنند. ریشهری و کارشناسان وزارت اطلاعات مخالف ادامهی کشتار بودند و به تبعات آن فکر می کردند، خمينی موضوع را به مجمع تشخيص مصلحت نظام ارجاع داد و آنها کشتار را کافی دانسته و رأی به توقف اعدامها دادند. میدانيد پدرتان با همدستی فلاحيان و محمد سليمی در سال ۶۷ در غرب کشور دادگاههای صحرايی به پا کردند و از در و ديوار و تير چراغبرق و درختها جوانان را آويزان کردند؟ به خاطرات پدرتان رجوع کنيد.
يادم نمیرود در سال ۶۴ زنده ياد دکتر کاظم رجوی، دو زندانی زن از بند رسته به نامهای اعظم نياکان و ربابه بوداغی را که جسم نيمهجانشان به خارج از زندان رسيده بود به کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد برد. اعظم نياکان پاهايش اسکين گراف شده بود. يعنی در اثر شکنجه پوست و گوشت کف پايش از بين رفته بود و مجبور شده بودند از پوست رانش به کف پايش پيوند بزنند. ربابه بوداغی جای سالمی در بدن نداشت. هنگام دستگيری سه گلوله هم خورده بود. پدرتان در نماز جمعه با وقاحت تمام مدعی شد که «منافقين» دختران ما را به ژنو بردهاند و به خارجیها عرضه کردهاند و سينههاشان را نشان اجنبیها دادهاند. بیشرمی را ملاحظه میکنيد. او از شکنجهای که «سربازان گمنام امام زمان» در حق اين زنان کرده بودند نمیگفت، مشکلی با آن نداشت. از اين ناراحت بود که آنها آثار شکنجه را به کارشناسان بينالمللی نشان دادهاند.
از زندان که آزاد شديد دست پدرتان را بگيريد با هم به خاوران سری بزنيد. خاورانی که بیگمان میتواند ننگ هر رژيمی باشد. از او بپرسيد اين بود بهشتی که وعده میداديد؟ يادتان باشد پدرتان چقدر روضه قبرستان «بقيع» و بی کسی «امامان» شيعه را خوانده و از چشمان مردم بی خبر از همه جا اشک ستانده است.
مادر بهکيش هر موقع که به خاوران میرود در جايی که قبر فرضی دخترش زهرا میداندش، شاخه گلی به همراه قابهای عکس ديگر فرزندانش و يادگارهای آنان میگذارد. مادر پناهی شبستری بر اساس خوابی که ديده محلی را به عنوان قبر فرضی فرزندش مهرداد نشان کرده است و دلش به خوابی که ديده خوش است و قبر فرضی را آراسته میکند. مهرداد در تابستان ۶۷ در حالی که تنها چند ماهی به خاتمهی حکماش باقی مانده بود جاودانه شد. چه کسی پاسخ اين ظلمها را خواهد داد؟
در همين روزها نامهی ابوالفضل قديانی هم منتشر شده است. او با ۲۶ سال تأخير نسبت به آيتالله منتظری در نامهای به لاريجانی نوشته است: «مفاسد بازجويان شما روی شکنجه گران ساواک را سفيد کرده است». آيا اين افراد از خودشان نمیپرسند وقتی سه دهه پيش آيتالله منتظری فرياد میزد و خطاب به خمينی به صراحت نوشت که «با اطلاع دقيق میگويم اطلاعات شما روی ساواک شاه را سفيد کرده» کجا بودند و چه میکردند؟ آيا شما و اين افراد در طول اين سه دهه عملهی ظلم نبودهايد؟ آيا سبک و سياق جمهوری اسلامی يکباره تغيير کرده است؟ تا کی میخواهيد چون کبک سرتان را زير برف کنيد و از «دوران طلايی امام» يا «دوران خوش سازندگی» يا «دوران عزت اصلاحات» دفاع کنيد.
ابوالفضل قديانی در نامهاش همچنين خبر داده که بازجوی فاسد اطلاعات سپاه به نام علی انواری که با نامهای مستعار «اوسط»، «علی اوسط» و «علی انوری زاده» فعاليت میکند، همسر عليرضا رجايی را تحت فشار گذاشته و از وی خواسته است تا از شوهرش طلاق بگيرد و به طرق مختلف مزاحم خانواده ايشان بوده و آنها را تحت انواع فشارهای روحی و روانی قرار داده است.
دهها نمونه را من خبر دارم که بسيار فجيعتر از اين بوده است. برای اين که ادعای صرف نکرده باشم فقط يک نمونه را بيان میکنم و «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».
در سال ۶۶ علی اصغر بنازاده اميرخيزی به همراه همسرش فريبا صمدی در ارتباط با سازمان مجاهدين دستگير شدند. در کميته مشترک، بازجوی فريبا چشمش او را گرفت و اصغر را برای طلاق دادن او تحت فشار گذاشت. عاقبت محمد برادر بزرگتر اصغر را که اين روزها در زندان ولی فقيه دوباره اسير است دستگير کردند تا در همان کميته مشترک اصغر به او وکالت دهد که همسرش را طلاق غيابی دهد. بازجوی مربوطه سرانجام با فريبا صمدی ازدواج کرد و فريبا همسر دوم او شد. کبری بنازاده اميرخيزی خواهر اصغر که يک چشماش را هم در زندان از دست داده اين روزها دوباره در بند است و میتوانيد راجع به او از همبندیهايتان پرس و جو کنيد. اتهام کبری تلاش برای ديدار با دخترش در اشرف بوده است .
از جدايی مادران و کودکان، و جدايی خواهران و برادران گفتهايد، اما اين جنايتی نيست که امروز به وقوع پيوسته باشد بسيار فجيعترش را در دههی ۶۰ شاهد بوديم.
سرگذشت دردناک سميه تقوايی که میتواند دستمايهی بزرگترين نمايشنامههای «تراژيک» جهان باشد در همين زمان رقم خورد. باور میکنيد سميه ۹ ساله بود که دستگير شد. پدرش مهدی تقوايی و مادرش ناهيد طاهری هر دو از اعضای سازمان مجاهدين بودند. همانهايی که پدرتان خونشان را حلال میدانست و توصيه کرده بود که «ترحم» به آنها نکنند.
سميه مشغول نوشتن تکاليف مدرسه بود که خانهشان مورد هجوم گروه ضربت دادستانی قرار گرفت و او در حالی که پشت يخچال پنهان شده بود شاهد مرگ دو نفر از دوستان پدرش که «عمو» میخواندشان بود. مادر و پدر سميه با سه دخترشان فرار کرده بودند و سميه با آن سن کم تقاص آنها را پس میداد. شکنجهگران برای گرفتن آدرس آشنايان و بستگانشان او را به زير شکنجه بردند، باور میکنيد يکی از دوستانم که در آن ايام در ۲۰۹ به بند کشيده شده بود شاهد ماجرا بود. او در شعبهای شکنجه میشد که مهرآيين معاون شما در کميته ملی المپيک سربازجوی آن بود.
سميه شب ادراری داشت توابين شبها پوشک تن او میکردند. در طول پنج سال زندان او شاهد اعدام بسياری بود که همچون مادر به آنها دل بسته بود. او گروگان پدر و مادرش بود. چهارده ساله بود وقتی که به زندان بزرگتر برده شد. مدتی در خانهی لاجوردی بود. عاقبت او را به عقد يک پاسدار موجی درآوردند که شديداً او را مورد ضرب و شتم قرار میداد. دو دختر از او داشت که در بيست سالگی به سرطان دچار شد. در اواخر سال ۷۵ وقتی ديگر کار از کار گذشته بود و سلولهای سرطانی همهی وجودش را گرفته بودند برای ادامه معالجه اجازه دادند به لندن و نزد والديناش که از مجاهدين جدا شده بودند برود. او يک سال بعد در ۲۵ اسفند ۷۶ در لندن جان سپرد.
داستان زندگیاش را میتوانيد در «بولتن» شماره ۱۰ که در ارديببهشت ۷۷ و در گرامیداشت ياد و خاطرهی او منتشر شد، همچنين در قصهی سميه نوشتهی مصطفی شفافی و گزارش «جنايت بی عقوبت» گزارش انجمن «عدالت برای ايران» بخوانيد. مادر سميه هم دو ماه پيش در لندن جان داد.
اما هميشه جدايی مادران و کودکان و جدايی خواهران و برادران نبود. همهی خانوادهی مصباح را از دم تيغ گذراندند تا هيچ يک جدايی ديگری را احساس نکند. حاج محمد مصباح و همسرش رقيه مسيح تنها نبودند. اکبر، اصغر، عزت، محمود و فاطمه و عروسشان خديجه مسيح هم آنها را همراهی کردند. فاطمه ۱۳ ساله و عزت ۱۵ ساله بود که محمدی گيلانی حکم داد تا به جوخهی اعدامشان بسپرند و نظام جمهوری اسلامی نشان «عدالت» اش را به او داد. همين بلا را با کمی تخفيف بر سر خانوادهی قهرمان شفايی در اصفهان آوردند. نه تنها دکتر مرتضی شفايی و همسرش عفت خليفه سلطانی بلکه فرزندانشان مجيد و جواد و مريم و دامادشان حسين جليلی پروانه را نيز به قتل رساندند. مادر صغری داوری (شايسته) را به سه فرزندش احمد و محمدرضا و فاطمه به جوخهی اعدام سپردند. مادر صديقه کرباسی (زائريان) با سه فرزندش مهدی و فائزه و علی و دامادش مصطفی موسوی جاودانه شدند. میدانيد چه بر سر خانوادهی عالمزادهی حرجندی آوردند؟ نه تنها محمدرضا، محمد حسين و صديقه و بتول را از اين خانواده گرفتند بلکه همسران اين دو محمد حسن مشارزاده و علی غفوری و نسرين طفل شيرخوار بتول را هم با بيرحمی به قتل رساندند. تا به حال شده از پدرتان نظرش را راجع به جنايتکارانی چون محمدی گيلانی و لاجوردی و پورمحمدی و نيری و محسنی اژهای و فلاحيان و ریشهری و رئيسی و حسينيان و ... بپرسيد؟
میدانم پدرتان در مورد شما چيزی از محبت کم نگذاشته است، چنانکه لاجوردی چيزی از محبت در مورد فرزندانش کم نگذاشت. يکی از زندانيانی که در «جهاد» اوين کار میکرد برايم تعريف کرد هرگاه جنازهی کشتهشدگان در درگيریها و خانههای تيمی را به اوين میآوردند اولين کسی که برای ديدن آنها میآمد محمدی گيلانی بود. يک بار لاجوردی به آنها گفته بود میدانيد چرا قبل از همه محمدی گيلانی به ديدار جنازهها میآيد؟ چون دنبال فرزنداناش میگردد. میخواهد ببيند در ميان کشتهشدگان هستند يا نه؟
اما تاريخ قضاوت خودش را بيرحمانه خواهد کرد. آنجا ديگر به محبت پدر به فرزند کاری ندارند. توجه داشته باشيد شما در همهی آن سالها همراه پدرتان از نظام جمهوری اسلامی دفاع کرده و از مواهب آن برخوردار بودهايد. بر شماست که بيش از همه بر اين نظام بشوريد تا بلکه پاسخگوی وجدان بيدار شدهتان باشيد.
سرگذشت زنان دردمندی را که در «واحد مسکونی» و «قبرهای» قزلحصار به بند کشيده شدند بخوانيد تا با عمق فاجعهای که کشور ما و به ويژه زنان دردمند زندانی از سر گذرانده آشنا شويد. خانم هاشمی شما هنوز با قساوت و شقاوت نظام آشنا نيستيد.
[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]