قدرت و مسئوليت در ميان تعبير و تغيير، الاهه بقراط
يک موضوع بزرگ فرهنگی به ويژه در جامعه ما، رابطه بين "قدرت" و "مسئوليت" است. هر چه گسست بين اين دو عميقتر، انحطاطِ جامعه بيشتر! ما حادترين نوع آن را هر روز با صدها نمونه خبری مشاهده میکنيم: از "رهبر" تا وزرا و وکلا و مديرانی که از مواهب قدرت بهرهمند میشوند، ولی حاضر نيستند مسئوليتِ برخورداری از قدرت را بپذيرند، میخواهد در برابر حوادث طبيعی باشد يا آتش گرفتن بخاری در دبستان و يا شکنجه و تجاوز و مرگ در زندانها
کيهان لندن ۲۰ دسامبر ۲۰۱۲
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
کارل مارکس، فيلسوف و اقتصاددان برجسته آلمان، زمانی نوشت: «فلاسفه، فقط تفسيرهای مختلفی از جهان ارائه دادهاند حال آنکه مسئله بر سر تغيير آن است». اين عين ترجمه جمله مارکس از آلمانی است و البته برخی آن را به گونه ديگری ارائه داده و از جمله «وظيفه» تغيير جهان را بر آن افزودهاند. مارکس که آگاه و دانشمند بود میدانست که برای «تغيير» جهان نيز بايد نخست «تعبير»ی داشت و خودش نيز از يک يا چند تعبير به مفهوم تغيير رسيده بود.
مقام مارکس هنگامی از اوج علمی فلسفه و اقتصاد، به سطح يک «بيانيه» تغيير يافت که تلاش کرد بر اساس دانش فلسفی و اقتصادی خود، احکام سياسی صادر کند، وگرنه کدام فيلسوف را میشناسيد که ستايشگرانش افکار وی را با گستاخی به يک ايدئولوژی «مقدس» کاهش داده باشند؟ نتيجه اين شد که اگرچه بسياری از تأملات وی در فلسفه و اقتصاد همچنان جاری و معتبر و ارزشمندند و حتا خود را بر کاپيتال و کاپيتاليسم نيز تحميل کردهاند، احکام سياسی وی و يارانش اما، دست کم تا امروز با شکست روبرو شدهاند و به نظر نمیرسد، در آيندهای که نه تنها برای وی، بلکه برای ما امروزيان نيز، تصورناپذير است، و در شرايطی که رويدادهای امروز، احکام سياسی ديروز را باطل میکنند، فردا، بازگشتی به احکام مارکسيستی قرن نوزدهم، صورت گيرد! بيهوده نبود که «نئومارکسيسم» در اروپا شکل گرفت بدون آنکه آن نيز بتواند راهی برای خود بگشايد.
از اين مقدمه کوتاه و در حد يک مقاله، میخواهم به يک نتيجه سياسی برسم: جامعهای که در آن ناهنجاریهای مختلف وجود نداشته باشد، هيچگاه نبوده و نخواهد بود، پس هرگز حرف و «مانيفست» افراد و احزاب و گروهها و ايدئولوژیها و حکومتهايی را که به شما وعده «از ميان برداشتن» مشکلات سياسی و اجتماعی و اقتصادی میدهند، باور نکنيد!
انسان، در بندِ موقعيت
اين پرسش ظاهرا پيش پا افتاده که «اگر تو بودی چه کار میکردی؟» دست کم از دو نظر يک پرسش بسيار بنيادی است. يکی اينکه برای درک «موقعيت» ديگری، بهترين کار اين است که خود را در جای او قرار داد. اين کار، انسان را در «قضاوت»اش نسبت به «ديگری» کمی عادل میکند. اما تصور «ديگری» بودن در عين حال بسيار مشکل است. زيرا آن «ديگری» با گذراندن مجموعه شرايطی که زندگی و آموخته و تجربه او را تشکيل داده است، هويت و شخصيت کنونی خود را يافته، و اين فرد که میخواهد خود را در جای وی قرار دهد تا ببيند اگر جای او بود در اين «موقعيت» چه میکرد، در مجموعه ديگری زندگی کرده و آموخته و تجربه اندوخته است. پس نمیتواند صد در صد مانند ديگری بينديشد و تصميم بگيرد.
ديگر اينکه، رفتار انسانها را «موقعيت» آنها تعيين میکند و نه برعکس! و شايد حتا بيشتر: هويت انسانها را موقعيت آنان، حتا اگر نسازد، ولی حتما تغييرش میدهد! از اينجا میخواهم به موضوع «قدرت» و «موقعيت» فرد در قدرت برسم. اين بحث بسيار مهم است زيرا آزمون سياسی آن را داريم در موقعيت کنونی رژيم و در مثلث احمدی نژاد- اصلاح طلبان- کلِ نظام، تجربه میکنيم.
بگذاريد اعترافی بکنم. همه میدانند که برای علوم اجتماعی و انسانی، برعکس علوم طبيعی و تجربی، آزمايشگاهی وجود ندارد. آزمونهای مختلفی نيز که در اين زمينه چه برای آمارگيری و چه جهت کند و کاوهای جامعه شناسی و روانشناسی انجام میشوند، هرگز نتايج قاطع و علمی ندارند بلکه فقط میتوانند جهت و تمايل درباره يک موضوع خاص را در يک گروه محدود که مورد آزمون قرار گرفتهاند نشان دهند. نتيجه آن نيز با توجه به شرايط و موقعيت معينی که اين گروه خاص در آن قرار دارد، و يا از سر گذرانده، باز بيش از پيش محدود به همان موضوع، همان گروه و همان موقعيت میشود، يعنی از کيفيت تعميم آن به شدت کاسته میشود.
انسان، در وسوسه قدرت
و اما اعتراف من: با توجه به همه اين محدوديتها، سالهاست که خود، انسان آزمايشگاهی خودم هستم! زيرا از يک سو هيچ کس به اندازه خودم به من نزديک نيست و از سوی ديگر هيچ کس به اندازه من، خودم را نمیشناسد! در پايين برايتان يک مثال خواهم زد ولی اينجا اين را بگويم که به همين دليل اگرچه مثلا بسياری از خاطرات و روايتهای تاريخی و گفتگوها را میخوانم و میشنوم، ولی آنها را به عنوان مستندات صد در صد واقعی باور نمیکنم! چرا که از طريق انسان آزمايشگاهی خودم، از يک سو به نيروی فريبنده خودفريبی و دروغ (که به نظر من به اندازه جنايت نفرت انگيز هستند) پی بردهام و از سوی ديگر روشن است که هر کدام از اينها فقط روايت يک انسان است: انسانی با زندگی، تجربه و آموختههای معين! انسانی در يک «موقعيت» که موقعيت اوست. انسانی که همه چيز را با تکيه بر هويت سياسی و اجتماعی و هم چنين اقتصادی خويش میبيند و تعريف میکند. هويتی که در يک پيشينه و در «موقعيت»های گذشته شکل گرفته و امروز نيز مانند ديروز به دنبال منافع معينی است. اين است که فکر میکنم اين همه بحث و جدل، گاه پوششی هستند بر اين هويت، بر اين پيشينه، و بر اين موقعيتها!
و اما آن مثال: سالها پيش در جايی کار میکردم، که البته کار مهمی هم نبود، ولی بنا بر «موقعيت» خود بايد روی برخی اوراق اداریِ مراجعه کنندگان «مُهر» میزدم. فکرش را بکنيد، همين مُهر پيش پا افتاده که آمادهاش هم در فروشگاههای اينجا در دسترس است و هر کسی میتواند يکی هم به اسم خودش يا سگ و گربهاش درست کند! آن مُهر در محل کارم اما يک مُهر رسمی بود که مسئوليت به دنبال داشت. نخستين بار که مُهر را از روی استامپ برداشتم و روی يک نامه کوبيدم، ناخودآگاه احساس «قدرت» کردم! در آن «موقعيت» ابزاری در اختيار من قرار داشت که میتوانستم در باره يک موضوع ديگر که به يک انسان ديگر مربوط میشد «تصميم» بگيرم: آری يا نه! بيچاره ارباب رجوع! پنهان نمیکنم که احساس خوشايندی بود. ولی آن قدرت پيش پا افتاده در آن دفتر پيش پا افتاده درباره يک تصميم پيش پا افتاده، «مچ» مرا پيش خودم باز کرد. میتوانيد تصور کنيد اين احساس و اين آزمون تا چه اندازه مهم بود که برای هميشه، به مثابه يک موضوع مهم فلسفی و سياسی، در ذهن من نقش بست: قدرتِ دخالت در سرنوشت ديگران! تصميم گرفتن درباره موقعيتی برای ديگران که تو آنها را در آن قرار میدهی! چه قدرت وحشتناکی! چه مسئوليت بزرگی!
انسان، در برابر مسئوليت
انسان آزمايشگاهی من واکنشی نشان داده و احساسی کرده بود که شايد بازتاب بسيار کمرنگی از يک موضوع بسيار پيچيده بود: قدرت! احساس قدرت! ابزار قدرت! اما نه فقط اين، بلکه بی درنگ «مسئوليت»ی که پشت سر آن میآمد، از يک سو آن قدرت را محدود میکرد و از سوی ديگر انسان آزمايشگاهی مرا به شدت به فکر فرو برد. من پس از آن احساس زودگذر، درکی در درون خويشتن تجربه کردم که عميقتر از آن بود که هرگز مرا رها کند.
فکر میکنم يک موضوع بزرگ فرهنگی به طور کلی در جامعه و به ويژه در جامعه ما، رابطه بين «قدرت» و «مسئوليت» است! هرچه گسست بين اين دو عميقتر، انحطاطِ جامعه بيشتر! ما حادترين نوع آن را در موقعيت کنونی ايران هر روز با صدها نمونه خبری مشاهده میکنيم: از «رهبر» تا وزرا و وکلا و مديرانی که از مواهب قدرت بهرهمند میشوند، ولی حاضر نيستند مسئوليتِ برخورداری از اين قدرت را بپذيرند، حال میخواهد در برابر وقوع سيل و زلزله و حوادث جادهها باشد يا آتش گرفتن بخاری در دبستان و يا شکنجه و تجاوز و مرگ در زندانها، آن هم نه فقط زندانهای سياسی.
اينکه در ابتدا گفتم جامعه بدون ناهنجاری هرگز وجود نخواهد داشت، و حرف کسانی را که وعدههای شيرين میدهند، نبايد باور کرد بر همين اساس بود. تمام هدف انسان نه بر سر از «ميان برداشتن» اين ناهنجاریها، که وعده و عملی ناممکن است، بلکه بر سر «کاهش» و مهار و کنترل آنهاست، وگرنه بيش از اين، از دست هيچ نظام سياسی و هيچ جامعهای بر نمیآيد. اين است که آمار جرايم، از خلاف رانندگی تا جنايات فجيع، در جوامع باز به مراتب کمتر از جوامع بسته است زيرا قدرت و مسئوليت در آنها دچار گسست نيستند. کسی که به قدرت میرسد، میداند چه مسئوليت عظيمی در برابر جامعه و شهروندان دارد. از همين رو کمترين پيامد خطا، فساد و سوء استفاده از قدرت، همانا برکناری و استعفاء و حتا در برخی موارد خودکشی است! در ايران اما سالهاست تبهکارترين انسانها قدرت را غصب کرده و با شانه خالی کردن از زير بار مسئوليت، جامعه را نيز به انحطاط کشانده و تبهکار کردهاند. اينجاست که سياست به سرنوشت ما تبديل میشود و ما نبايد نسبت به آن بیتفاوت باشيم زيرا ديگران با ابزاری که در اختيار دارند درباره ما تصميم میگيرند.
جای مارکس خالی تا با آن دانش فلسفی و اقتصادی به تحليل جامعهای بنشيند که افيونی شدنش را در همان قرن نوزدهم پيشبينی کرده بود، وگرنه تغيير در ذات جهان است، حالا هر کسی هر تعبيری میخواهد داشته باشد!