شنبه 14 بهمن 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بيانيه سازمان های جبهه ملی در اروپا به مناسبت برگذاری جشن پنجاهمين سال بنياد کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايران

از چند ماه پيش به اين سو همه ی مبارزان ديرين راه حقوق بشر و آزادی در ايران که ساليان دراز در کنار يکديگر در جنبش دانشجويی ايرانيان و سازمان متشکل و واحد آن، کنفدراسيون محصلين و دانشجويان ايرانی، فعاليت کرده بودند، و نيز هواداران جديد و قديم اين سازمان چشم براهِ تدارکات جشن پنجاهمين سال بنياد آن بودند.
خوشبختانه اين جشن چنانکه انتظار می رفت با کمال موفقيت برگذار شد و بسياری از اين ياران ديرين نيز توانستند با حضور خود در آن در بزرگداشت آن مبارزات و کسانی شرکت کنند که با بذلِ همت و قبول سختی ها و محروميت ها در موفقيت آن کار عظيم شرکت جسته بودند، بخصوص آن گروه از آنان که يا پس از انقلاب اسلامی به دست نظام توتاليتر کنونی اعدام شدند يا اينک چندين سال است که در اندوه سلطه ی اين نظام نوين جنايت، فساد، و جهل بر کشور، چشم از جهان فروبسته اند.
برگذاری اين جشن و استقبال بزرگی که جمعی وسيع با حضور خود در آن به عمل آوردند، وهمچنين ارسال پيام های پرشور از جوانب گوناگون جامعه به جشن، بر اين گواهی می دهد که نه تنها در ايران کنونی نيز آزاديخواهان به ارج و مقام آن مبارزات آگاهی دارند بلکه بويژه اکثريت قريب به اتفاق دست اندرکاران آن جنبش نيز به آرمان های پايه ای آن، يعنی حکومت قانون، آزادی، حقوق بشر و عدالت همچنان وفادار مانده اند.
در کشورهايی که به دليل استقرار دموکراسی در آنها ملت بر امور خود حاکم است و می تواند با فعاليت در احزاب و سنديکاهای آزاد و شرکت در انتخابات در تعيين سرنوشت خود سهم مهمی داشته باشد سازمان های دانشجويی در حالت عادی بسيار کم در امور سياسی روزمره دخالت می کنند و اگر چنين امری رخ دهد تنها در مواردی استثنائی است که پيشامد ملی يا بين المللی بسيار مهمی وجدان عمومی ملتی يا همه ی مردم جهان را زخمی کند و به درد آورد.
اما در ايران تا کنون هرگز وضع اينچنين نبوده است. در دوران مبارزات نهضت ملی که با سقوط ديکتاتوری رضاشاهی آزادی های قانونی بتازگی به کشور بازگشته بود و استقلال و آزادی های سياسی همچنان در خطر تجاوز قرارداشت دانشگاه تهران يکی از سنگر های مهم پاسداری از اين دو رکن اصلی حاکميت ملی بود. در تمام طول ده ساله ی پيش از حکومت ملی دکتر مصدق و در بيش از دو سال و نيم عمرِ اين حکومت دانشجويان ايران و خاصه تهران اين نهضت و مبارزات رهبر آن را به دقت دنبال کرده با روحيه ی ای سرشار از شور ميهنی و آزاديخواهی در برابر حملات دشمنان ايران از مصددق بزرگ دفاع می کردند.
در واقع، همراه با کارمندان و فرهنگيان از طرفی و طبقات محروم و متوسط شهری و بازار از طرف ديگر، يکی از سه پايگاه اصلی دفاع از نهضت ملی و رهبر آن دکتر مصدق دانشگاهيان و خاصه دانشجويان کشور بودند، که همه ی آنها را نيز در خود بازتاب می دادند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


با وقوع کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت ملی مصدق که روحيه ی حساس و جوان دانشجويان ايران و حس وطنخواهی و وجدان حق طلبی و آزاديخواهی آنان به سختی زخمی و آزرده شده بود وضع جديد آنان را وادار می کرد که با استفاده از همه ی فرصت های ممکن صدای خاموش شده ی ملت خود را بلند کنند. اما در ايران آن وجدان به شديدترين وجهی سرکوب و اين صدا به خشن ترين وسائل، و تا حد قتل دانشجويان که در آمفی تئاترهای دانشگاه به مسلسل بسته شدند، خفه می شد. اما با اينهمه نسل جوان دست از مبارزه برای بازگشت آزادی نمی کشيد؛ دانشگاه همچنان به صورت سنگری تسخير ناپذير پرچم مقاومت در برابر ديکتاتوری جديد شاه را برافراشته نگه می داشت.
پس از کودتای درباری ـ آمريکايی سال ۳۲ عليه دولت قانونی و ملی، اين وجدان آزرده و روح زخم خورده در ميان دانشجويان خارج از کشور نيز برجا بود. چه آنان که خبر تلخ کودتا را در خارج شنيده بودند و چه آن دسته که، هر سال از پس سال ديگر، برای ادامه ی تحصيل به خارج عزيمت می کردند اکثرأ دارای همين روح آزرده بودند و آسايش نسبی محيط برون مرزی نمی توانست بر زخم روانی آنان مرهمی باشد.
از اينجا بود که آنان به مبارزات دانشجويان داخل کشور به ديده ی ستايش می نگريستند و هر روز بيشتر از پيش می کوشيدند تا در شهرهای محل تحصيل خود متحدتر شوند و برای آرمان ها و شخصيت های ضربه ديده ی خود در اتحاديه ها و انجمن های دانشجويی که تشکيل می دادند عرصه ی ظهوری فراهم کنند.
اين اتحاديه ها که در ابتدا همبستگی دانشجويی و امور فرهنگی را وجهه ی همت قرار داده بودند با گذشت زمان توانستند همبستگی با دانشجويان داخل کشور و ملت خود را نيز در دستور فعاليت های خود جای دهند. از همين رو بود که ضرورت اتحاد و همبستگی در سطحی وسيع تر از سطح اتحاديه های محلی احساس شد.
تشکيل فدراسيون های دانشجويی از اتحاد اين انجمن ها و، در پیِ چند سال شور و کوشش ميان فعالان، اتحاد همه ی آنها در کنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی نتيجه ی اعتراض آن وجدان های آزرده اما همچنان بيداری بود که در عين جوانی تراژدی شوم ۲۸ مرداد را در پشت سر داشتند.
برای هزاران تن جوانان ايرانی که از پراکندگی ومتلاشی شدن نيروهای سياسی داخل کشور در زير ضربات بيرحمانه ی کودتاگران به رنج جانکاهی دچار شده بودند همبستگی فعال و اتحاد سازمانی ناشی از بنياد کنفدراسيون نعمتی بزرگ بود که به روح سرکوب شده اما معترض و بلند پرواز آنان بار ديگر امکان می داد تا عشق به آزادی و آرمان های ملی خود را به بانگ بلند به گوش يکديگر، به گوش دانشگاه های ايران، و به گوش هموطنان درون کشور و ناظران جهان برسانند.
طبيعی و حتی منطقی است که در چنين فعاليت هايی دارندگان سابقه ی فعاليت سياسی يا اجتماعی زودتر و بيشتر از ديگران قدم به پيش گذارند. به همين دليل نيز پيداست که دانشجويان هوادار يا عضو سازمان های سياسی داخل کشور که پيش از کودتا فعال بوده اند يا پس از آن در جريان تشکيل و فعاليت نهضت مقاومت ملی با اين نهضت از نزديک و دور همکاری کرده بودند همانطور که در مبارزات دانشگاه های ايران نقش درجه ی اولی ايفا می کردند اينجا نيز در تاًسيس انجمن های دانشجويی و سپس سازمان سرتاسری دربرگيرنده ی آنها تاثير بسزايی می داشتند. چنين بود نقش دانشجويان هوادار نهضت ملی يا عضو جبهه ملی ايران، سازمان ما؛ و نيز دانشجويان هوادار يا عضو حزب توده که از کژتابی حزب خود با دولت مصدق و تضعيف آن خشنود نبودند و به رغمِ کوشش شديد در دستيابی به سرکردگی جنبش دانشجويی تشخيص می دادند که در سطح فعاليت های اجتماعی که جنبش دانشجويی بخشی از آنها بود می بايست با ديگر دانشجويان و از جمله هواداران نهضت ملی تحت شرايط دموکراتيک همکاری کنند. نبايد فراموش کرد که هواداران حزب توده علی رغم باورهای نظری خاص خود تجربه ی آزادی های دموکراتيک را در مقياس بزرگ جامعه ی پيش از کودتا در خود درونی کرده بودند و اين تجربه ی زنده و عملی، علی رغم موانع فکری، از بسياری از آنان دموکرات های بالقوه ای می ساخت و البته محيط دموکراسی های غربی نيز اين استعداد را در آنان تقويت می کرد.
در اين زمان موفقيت دانشجويان خارج از کشور درتشکيل يک سازمان سرتاسری پشتيبانی دانشگاه تهران، يعنی" سازمان دانشجويان دانشگاه تهران وابسته به جبهه ملی" را نيز به دنبال داشت زيرا اين سازمان از همان کنگره ی اول ـ کنگره ی پاريس ـ کنفدراسيون را به عنوان "اتحاديه ی ملی" به رسميت شناخت و با اعزام نماينده ای به کنگره ی دوم ـ کنگره ی لوزان ـ اين شناسايی را طی پيام گرم و پرشوری اعلام داشت.
با اينهمه تصور يا ادعای اينکه اين همکاری ميان جناح ها از همان ابتدا بسيار ساده و برکنار از هرگونه مسئله ای ممکن شد نه تنها خلاف واقعيت و حتی ساده لوحانه خواهد بود، بلکه نوعی انگيزه ی نيرومند و بويژه آرمان های مشترکی را که در نتيجه ی آن همه ی اين گرايش ها حاضر شدند در برابر هم نهايت حسن نيت را نشان دهند ناديده خواهد گذاشت. چگونه می توان مدعی شد که در سال نخست تاًسيس کنفدراسيون، علی رغم شور و شوق همگان برای همکاری، رقابت شديدی ميان هواداران جبهه ملی ايران ـ سازمان ما ـ و هوادارانِ حزب توده برسر سرکردگی جنبش رخ نداد؟ حال آنکه به عکس تفاهم نهايی بر سر اصول حاکم بر تشکيلات جنبش دانشجويی و طرز کار آن درست نتيجه ی اين درگيری بود، خاصه در يک ساله ی نخست حيات اين سازمان. بايد پرسيد، آيا همين درگيری و سرانجامِ مثبت آن درست به معنی رشد ملی و دموکراتيک جناح های وارد درجنبش دانشجويی آن زمان نبود؟ کسانی که تصور کنند که يک جنبش وسيع سراسری می تواند از همان روز نخست تجلی يک هماهنگی خودبخودی و مطلق باشد آيا ارزش تفاهم ها و اهميت فائق آمدن بر مشکلات در حيات دموکراتيک را بطور مطلق نفی نکرده اند؟ چنين تصوری تنها برای کسانی ممکن است که بکلی با روح دموکراسی و مقتضيات حيات دموکراتيک بيگانه باشند.
واقعيت اين است که در کنگره ی نخست، کنگره ی پاريس، هواداران حزب توده و متحدان آنان ـ هواداران جامعه ی سوسياليست هاـ حاضر نبودند هواداری اکثريت نمايندگان کنگره از جبهه ملی را بپذيرند؛ آنان به بهانه ای تعويق اجلاس به يک زمان نامعلوم را اعلام کردند بدون آنکه صلاحيت آن را داشته باشند. اما، در مقابل نمايندگانی که خود را هوادار جبهه ملی می دانستند به هيچ وجه مايل نبودند که به خاطر روشی که جناح مقابل در پيش گرفته بود راه سکتاريسم درپيش گرفته عدم همکاری آن جناح را همچون امری مطلوب يا مقدر بپذيرند. در نتيجه، در را به روی بازگشت آنان به کنگره ی آينده باز گذاشتند. در نتيجه طرفين درتمام طول نه ماهه ی اول پس از کنگره، در خلال کشمکش های خود، راه های مفيد برای نيل به تفاهم جديدی را نبستند. تا زمانی که چند ماه پيش از کنگره ی دوم ـ کنگره ی لوزان ـ جناح دوم با به رسميت شناختن بلاقيد وشرط مصوبات کنگره ی پاريس آمادگی برای همکاری و شرکت در کنگره ی بعد را اعلام کرد. پس اگر بايد رفتاری را نشانه ی رشد دانست آن رفتار عبارت از قبول وجود همين اختلافات و يافتن راه حل آنها بوده است نه اينکه از روز نخست همه چشم و گوش بسته با يکديگر همکاری می کردند. شعار معروفِ کنفدراسيون : " اتحاد، مبارزه، پيروزی"، حاصل و بيانگرِ آن اختلافات نخستين بود و اتحادی که پس از مناقشات سال اول ميان گرايش های گوناگون برقرار شد.
برخلاف آنچه مراکز امنيتی ديکتاتوری گذشته می خواستند القاء کنند و هواداران کنونی آنها هنوز هم می کوشند جلوه دهند، جناح های چندگانه ای که در رهبری کنفدراسيون مؤثر بودند هيچگاه بر سر همه ی امور يکسان فکر نمی کردند و هرگز با هم کاملأ موافق نبودند. تصميمات آنها همواره نتيجه ی بحث ها و مناقشات گاه طولانی اما دموکراتيکی بود که در محيطی آزاد و بدور از زور و ارعاب امنيتی يا ترور ايدئولوژيکی صورت می گرفت. محيط سياسی آزاد غرب و رشد فکری دانشجويان ايرانی آن زمان امکان نمی داد تا گروهی گروه های ديگر را تحت ترور ايدئولوژيکی قراردهد؛ اعضاء انجمن ها بودند که در اين بحث ها و اختلافات داوری می کردند و در آن دوران داوران خوبی بودند.
مهم اين است که همگی اعمال و رفتارهای يکديگر را در محيطی سالم تحت نظارت دموکراتيک داشته با آزادی بيان کامل کنترل می کردند و هيچ فرد يا گروهی نمی توانست با ايجاد خفقان ـ آنگونه که در رژيم کودتا برقرار بود ـ، يا با ترور فکری ـ آنگونه که در احزاب و نظام های توتاليتر مرسوم بود ـ، مانع از بروز و بيان عقايد ديگران گردد. و اگر ديکتاتوری شاه در ميان اين جنبش هواداری نداشت به دليل وجود خفقان در محيط دانشجويی نبود؛ دليل اين امر تنها درآن بود که هواداران ديکتاتوری البته نه دموکرات بودند نه با مبارزه ی سياسی در محيط آزاد کاری داشتند؛ به عکس آنان نمی توانستند تحمل کنند که در ايران حکومت را در دست داشته باشند و در محيط آزاد دانشجويی در اقليت کامل قرارگيرند. آنان خود بطور غريزی درک می کردند که اعمال غيرقانونی دولت کودتا در يک محيط آزاد و در يک بحث منطقی قابل دفاع نيست؛ وگرنه اگر خود را قادر به دفاع منطقی از ديکتاتوری شاه می ديدند در چارچوب کار کنفدراسيون و اصول تشکيلاتی آن کسی نمی توانست آزادی بيان را از آنان دريغ و سلب کند؛ سخنان احتمالی آنان با منطق جواب می گرفت، نه با تهديد و ممنوعيت بيان. آنان هيچگاه انجمن دموکراتيکی تاسيس نکرده بودند و اگر در انجمنی رفته بودند برای افکار خود طرفدارانی نيافته بودند؛ جز آن بخش که با نقاب کار می کردند و کارشان تفرقه افکنی يا خبرچينی بود.
در حيات جمعی کنفدراسيون دانشجويی تصميمات بطور دموکراتيک گرفته می شد و امور به صورت دموکراتيک اداره می گرديد. اگر بر حسب اتفاق تصميمی بطور دموکراتيک گرفته نمی شد بطور حتم عليه آن شکايت می شد و درباره ی آن از مجرا های دموکراتيک رسيدگی صورت می گرفت.
در چنين محيطی اقليت الزامأ هميشه دراقليت باقی نمی ماند. در اتحاديه ها بسيار پيش می آمد که اقليت و اکثريت جابجا می شدند. اقليت ها مانند اکثريت از دل وجان در کارها شرکت می کردند زيرا دارای حقوقی برابر با اکثريت بودند و حتی در کارهای اجرائی و مسئوليت ها شرکت داده می شدند. و اين وضع برای همه بهترين آموزش دموکراسی بود.
افکار گوناگون و اختلافات موجود و بحث ها و مناقشات پرشوری که پيرامون آنها صورت می گرفت نه اينکه از نيروی سازمان چيزی نمی کاست که ده چندان بر آن می افزود. محيط کاردر اين سازمان محيطی آموزنده بود زيرا بسياری از جوانان ـ نسل دوم و سوم اعضاء کنفدراسيون ـ که به دليل سن کمترشان آزادی های نسبی پيش از۲۸ مرداد و بويژه دوران حکومت ملی مصدق را مستقيمأ تجربه نکرده بودند، ولی از پژواک های مثبت آن بسيار شنيده بودند، می توانستند اين نوع آزادی و قواعد کار آن را در اين محيط مستقيمأ تجربه کرده، به قدرت حيات بخش آن پی برده، خود نيز رفته رفته آن را بياموزند و بکار بندند.
از همين رو مبالغه نخواهد بود اگر بگوييم که جدايی اکثريت بزرگ دانشجويان عضو حزب توده يا هوادارِ آن در خارج از کشور، که چند سالی پس از آغاز فعاليت های کنفدراسيون رخ داد، با اينکه به اختلاف ميان احزاب و دولت های اتحاد شوروی و جمهوری توده ای چين نسبت داده شد، و بطور مسلم از اين حادثه نيز اثر پذيرفته بود، شايد بيش از هرچيز معلول تجربه ی دموکراتيک زنده و روزمره ای بود که آنان از چند سال پيشتر از آن در همکاری با ديگر دانشجويان در چارچوب کنفدراسيون دانشجويی آغاز کرده بودند. بی جهت نبود که گروه دانشجويی کوچکی که به رهبری حزب توده وفادار مانده بود به اقليت هر روز کوچکتری تبديل می شد و با آنکه همچنان مانند گذشته از همه ی حقوق خود به مثابه ی يک اقليت برخوردار بود پس از چندسال صفوف کنفدراسيون را ترک کرد و حتی راه مخالفت با آن را در پيش گرفت.

شک نيست که آنچه درباره ی رفتار دموکراتيک اعضاء در کنفدراسيون گفته شد نه مطلق بود، نه قاعده ای بود که عموميت کامل داشته باشد، و نه می توانست الزامأ همواره پايدار بماند. اما وجود آن با همان نسبيتش برای دانشجويان کشوری محروم از ابتدايی ترين آزادی های دموکراتيک همچون مائده ای آسمانی حيات بخش بود. بلاترديد همواره و در هر محيط افرادی که قادر به درک اهميت و ارج کار جمعی نيستند و می کوشند تا تصورات باطل فردی خود را جانشين آن کنند وجود دارند، ولی تا زمانی که وجود آنان استثنائی برقاعده باشد نمی تواند به بنای کارها آسيب مهمی وارد کند. مهم اين است که چنين عناصری همچنان در حد استثنائات باقی بمانند. و تا زمانی که چنين باشد جز عوامل بزرگ بيرونی هيچ چيز نمی تواند در حيات درونی يک سازمان خللی وارد سازد.
اينکه دانشجويان کشوری، با روح سرکش جوانی، نسبت به پادشاهی که به ملت خود پشت کرده و به خواستهای مشروع و مبارزات قانونی آن پشت پازده و بازهم همچنان آن ملت را تحت فشار نگاه می دارد احساس نفرت کنند امری چندان طبيعی بود که جلوگيری از آن نه درست بود و نه ممکن. اما اينکه سازمان سرتاسری آنان از اين کينه ی طبيعی به اين نتيجه ی رسمی برسد که بايد نظام مشروطه، يعنی نظامی که آن پادشاه، با تجاوز به اصول آن همچنان در راًس آن قرار دارد، ، سرنگون گردد هرچند مسلمأ طرفدارانی هم داشت، اما قدم بزرگ ديگری بود که کنفدراسيون به دليل اينکه موضع گيری درباره ی آن را بسی فراتر از حوزه ی صلاحيت خود می دانست، هرگز برنداشت و در برابر عناصر و احيانأ جناح هايی که ممکن بود در تحميل آن بکوشند ايستادگی کرد.
گفته شد که جز عوامل بزرگ بيرونی نيروی ديگری نمی توانست روال زندگی کنفدراسيون را دچار اختلال سازد. و اين امری بديهی است زيرا هر موجود زنده ای در محيط بزرگتری که بدان وابسته است به زندگی ادامه می دهد. سازمان سراسری دانشجويان ايران نيز که هيچيک از بنيادگذاران و اعضاء آن دارای زندگی جاودانی نبودند تنها با تجديد نسل ها می توانست زنده بماند. پيداست که نسل های جديدی نيز پی در پی از داخل کشور به خارج می آمدند و تربيت اجتماعی و سياسی نخستين خود را نيز البته در جامعه ی تحت اختناق آن روز کشور کسب می کردند؛ يا حتی کسب نمی کردند! در نتيجه با تشديد هرچه بيشتر خفقان و دوام بيست ساله ی آن رفته رفته جوانانی به دانشگاه های داخل و خارج کشور پای می گذاشتند که هرگز يک روز هم رنگ هيچ نوع آزادی سياسی و اجتماعی را نديده بودند؛ سهل است، حتی چه بسا نامی هم از آن نشنيده بودند و اگر شنيده بودند وسيله ای برای تشخيص معنی و محکی برای عيار کردن آن نداشتند. اگر بيگانگی روزافزون شاه و هيئت حاکمه با جامعه اين جوانان را نيز همراه با خود جامعه از آن هيئت حاکمه دور می ساخت اين دوری ديگر الزامأ ناشی از درک معنای آزادی، بخصوص نهادهای دموکراتيک ضامن آن که چيزی از آن نديده بودند و نتيجه ی عشق به اين ارزش ها و مفاهيم نبود. چنانکه بعدأ در جريان انقلاب اسلامی ديده شد بسياری از جوانان ايران ديگر رفته رفته به مَنِش هايی تبديل می شدند که استعداد پذيرش افکار توتاليتر در آنان بيش از استعداد آزاديخواهی و درک درست اين مفهوم بود. بديهی است که اين تحول تنها اختصاص به داخل کشور نداشت و در ترکيب اعضاء جديد سازمان های دانشجويی نيز تاًثير روزافزون داشت. اين واقعيت که در دو ـ سه ساله ی پايانی حيات کنفدراسيون تبادل نظر دموکراتيک دشوار تر و تفاهم ميان نسل های نخستين آن با نسل های تازه تر کمتر شده بود از اين تحول داخل کشور سرچشمه می گرفت. مسلمأ بايد بسيار باشند کسانی که از خود می پرسند سازمانی با آنهمه امتيازات دموکراتيک چگونه پس از حدود پانزده سال تجربه نتوانست به حيات خود ادامه دهد.
بطور قطع بدگمانی به تحريکات عوامل نفوذی ساواک، که نمی توان منکر وجود آنها شد، برای فهم اينکه کنفدراسيون چگونه از هم پاشيده شد کافی نيست؛ چنين تصوری حتی از اساس نيز درست نيست، هرچند اينگونه عوامل هم چه بسا نقشی بسيار فرعی بازی کرده باشند. اما آنچه از چند سال پيشتر از بروز اختلافاتی که به پايان عمر کنفدراسيون انجاميد قابل مشاهده بود، چنانکه گفته شد، عدم تفاهم فزاينده ميان نسل های بنيانگذار ده ساله ی نخست و بخشی از نسل های جديدی بود که در ميان نمايندگان کنگره ها بطور طبيعی جای آنان را می گرفتند و هرسال در ميان آنان بر شمارعناصر "انقلابی" تری که تحمل افکار ملايم تر را نداشتند و آنها را تخطئه می کردند افزوده می شد. روشن است که اين عامل نيز ناشی از تاًثير همان ديکتاتوری و خفقان طولانی حاکم در کشور بود، اما اين تاًثير فرايندی بود غير مستقيم و دراز مدت.
تا پيش از آن سالها شعارهای سازمان دانشجويی ما در جهت افشای آزادی کشی ها و قانون شکنی های شاه متمرکز بود، و در زمينه ی دفاع از حقوق زندانيان سياسی که از جمله با تظاهرات، اعتصاب غذاها و اعزام وکيلان و روزنامه نگاران خارجی به ايران انجام می شد آن اندازه مؤثر بود که برای آن نيازی هم به انقلابی گری نبود.
شعارهای ضد امپرياليستی که برای دشمنان آنروز کنفدراسيون و پيروان امروزی آنان بهانه ای برای تخطئه ی ان سازمان شده بود و می شود ناشی از يک جهت گيری بسيار منطقی بود. جوانان دانشجوی ايرانی کشور خود را قربانی يک توطئه ی استعماری می دانستند که با کودتايی دولت ملی آنان و آزادی های دموکراتيک را از کشور برچيده بود. در نتيجه آنان نمی توانستند نسبت به دسيسه های استعماری در ديگر سرزمين ها وکشورهای جهان کور و بی اعتنا باشند. احساس همبستگی با مردم الجزاير در برابر استعمار فرانسه، با ملت ويتنام در برابر جنگ ظالمانه ی آمريکا، با ملت شيلی در برابر رژيم پليسی ـ نظامی زاده ی کودتای پينوشه، با ملت يونان در برابر ديکتاتوری "سرهنگ ها"، با ملت فلسطين که سرزمين خود را از دست داده بود، و نظائر اينها طبيعی تر از هرچيز بود، و خلاف آن می توانست به نابينايی و نوعی کوته نظری ملی حمل شود. لحن و زبان بسيار رمانتيک اين شعارها نيز خاص همه ی جنبش های آزاديخواهانه ی آن زمانه بود، و دانشجويان ايرانی تافته ی جدا بافته ای نبودند که برای خود لحن و زبانی بکلی جدا از ديگر ملت ها ابداع کنند. در سراسر آمريکای لاتين که جوانان آن برضد رژيم های ديکتاتوری نظامی مبارزه می کردند، همه ی آنان اعم از دموکرات های ليبرال يا متمايل به کمونيسمِ نوعِ کوبايی دارای همين زبان و لحنی بودند که در سراسر جهان شنيده می شد. با اينهمه می بينيم که امروز تقريبأ همه ی اين کشورها به دموکراسی پارلمانی و ليبرال دست يافته اند و آن زبان رمانتيک جوانان آزاديخواه آن روز مانعی در راه رسيدن به اين هدف نبوده است. پس بايد علل شکست آزاديخواهان ليبرال ايران را درجای ديگری جز شعارهای آزاديخواهانه، هرچند گاه رمانتيکِ کنفدراسيون جستجو کرد.
اين که امروز عده ای از هواداران ديکتاتوری گذشته(با عنوان عاريتی و کاذب مشروطه خواه!) استفاده ی کنفدراسيون از کاريکاتورهای پادشاه سابق را بهانه کرده، همراه با سيلی از دروغ و دشنام، به عنوان دليلی بر انقلابی بودن کنفدراسيون پيش می کشند کاری سست و کوته نظرانه است. نخست اينکه اينان فراموش می کنند که برای افشاء اعمال کسی که با زير پا گذاشتن قانون اساسی و برقراری خفقان سياسی و شکنجه گاه ها و دادگاه های فرمايشی از ايران يک زندان امنيتی ساخته بود استفاده از کاريکاتورهای او کمترين کار و نهايت لطف اين دانشجويان بوده است. دوم اينکه بازماندگان ساواک که، نه فقط از مشت، بلکه حتی در خارج از کشور هم از چماق استفاده می کردند( به عنوان مثال تصاوير روزی که در برلين برای حمله به دانشجويان ايرانی از چماق استفاده کردند و اين کار سبب حمله ای از طرف پليس برلن شد که به قتل يک دانشجوی آلمانی منتهی گرديد، هنوز موجود است) چگونه می توانند تصوير فرود آمدن يک مشت بر کلاه شاه در کاريکاتور او را برای ديگران جرم بخوانند. و سوم آنکه در رژيم های دموکراتيک استفاده از کاريکاتور همه ی افراد سرشناس و حتی سران و پادشاهان کشورها نه فقط جرم بشمار نمی آيد بلکه امر رايجی است که سرِ مويی از مشروعيت قانونی اين شخصيت ها درکشورشان نمی کاهد. تنها در ديکتاتوری های استوار بر خفقان و تقدس سران نظام است که کاريکاتور اينان، آنهم ده ها سال بعد از واقعه، جرمی نابخشودنی شمرده می شود!
اينگونه ردگم کردن های عاميانه ی هواداران مسخ شده و جان نثاران نابينای ديکتاتور سابق ادامه ی همان راه و رسمی است که حکومت مضمحل آنان در دوران قَدَرقُدرتی عليه جوانان دانشجوی ايرانی بکار می برد: اتهام و سمپاشی، تهديد، توقيف گذرنامه های آنان، بازجويی های تهديد آميز و گاه بيرحمانه ی ساواک از اعضايی که به ميهن خود سفر می کردند، زندانی کردن و محکوميت آقای حسين رضايی نماينده ی اعزام شده ی کنفدراسيون به ايران؛ و سرانجام اعلاميه ی پر سروصدای دادستان ارتش، سرتيپ بهزادی، داير بر خيانت دانشجويان به کشور و انتشار فهرست درازی از نام های آنان به عنوان محکوم شدگان غيابی در صفحه ی يک روزنامه ی خبری بزرگ پايتخت !
دلسوزان ديرهنگام نظام مشروطه که در دوران بيست و پنج ساله ی تعطيل قانون اساسی مشروطيت ـ قانونی که همواره ما پيروان مصدق از آن دفاع می کرديم ـ از آنان صدايی جز در مدح و ثنای شاه شنيده نمی شد بهتر است از خود بپرسند آيا آن خفقان سياه و طولانی که رشد سياسی ناشی از جنبش مشروطيت و نهضت ملی را دستخوش يک سير قهقرايی چندين قرنی ساخت و از اين راه بخش های مهمی از جامعه را به طعمه ی آماده ای برای تبليغات شيادانه ی ملايان قشری تبديل کرد فجيع تر بود يا مبارزات دانشجويان برای اجرای قانون اساسی، برای اعاده ی آزادی های سياسی و به منظور رشد افکار عمومی و پيشگيری ازاينگونه خطرات؟ آيا اگر افکار و نيات آيت الله خمينی، همانگونه که در کتاب "حکومت اسلامی " (با عنوان دوم "ولايت فقيه")، در خارج از کشور منتشر شده بود، در زمان خود درايران نيز، مانند کتاب های شاه، اجازه ی انتشار می يافت تا مردم و بويژه تحصيل کرده های آزاديخواه از مضمون آن اگاه می شدند و آن را به اطلاع مردم عادی نيز می رساندند از خطر عوامفريبی دينی جلوگيری می شد يا بی اطلاع نگهداشتن مردم از اين حقايق به تصور خام مصونيت جامعه از آسيب اينگونه عوامفريبی ها؟
آيا مشروطه خواهان نوظهوری که امروز چنين سنگ مشروطه را به سينه می زنند و با عاميانه ترين کليشه ها می کوشند تا ديگران را مسبب انقلاب اسلامی معرفی کنند انقلابی گری پادشاه معبود خود را فراموش کرده اند؟ اينان آيا از ياد برده اند که او چندان برخود شيفته بود که نه فقط يک تنه دولت، مجلس، احزاب، ارتش، پليس، دادگاه های نظامی، دادگستری، سازمان برنامه و ساواک را اداره می کرد بلکه می خواست حتی در انقلابی گری نيز از همه ی انقلابيان تاريخ پيشی بگيرد. آيا هم بدين انگيزه نبود که "انقلاب شاه و مردم" خود را اختراع کرد؛ و همو نبود که با اصلاحات ارضی"انقلابی"، نسنجيده و ويرانگر خود برای جلب اعتماد آمريکا نيمی از روستاييان ورشکسته ی ايران را با زن و فرزندانشان آواره ی شهرها ساخت تا پانزده سال بعد( ١٣٤٢ـ ١٣۵٧)، در هر شهر بزرگ صدها هزار تن از آن فرزندان که به سن رشد رسيده بودند، بی آنکه ديگر نه روستايی واقعی باشند و نه شهری شده باشند، بدون کمترين آگاهی سياسی و سردرآوردن از چند وچون کارهای کشور خود، يک روزه "امام" ناشناسی را کشف کنند و با تبديل شدن به نيروی ضربتی انقلاب اسلامی او به هواداری از وی به تظاهرات مشغول شوند؟ باری، چنان "انقلاب سفيد" شاهانه ای که چون او خود نتوانست آن را به انجام رساند خمينی پايان دادن آن را به عهده گرفت!
آيا در تاريخ کشوری که پادشاه آن خود "پيشرو" انقلاب های معاصر آن و از "انقلابيان" بزرگ تاريخ بوده، پس از گذشت چهل سال، راه افتادن به شکار يک بار واژه ی انقلاب در شعارهای يکی از دانشجويان آن زمان که در انقلابيگری شاگرد پادشاه نيز نمی شده، برای فريب ساده دلان و جلب رضايت و الطافِ مخدومانی نيست که روی گنج نشسته اند؟
آيا پتک امنيتی شاه که هر روز از راه های گوناگون بر سر ملت فرود می آمد ايران را به باد داد يا مشتِ نمادينی که در يک کاريکاتور بر سر شاه نواخته شده است و تنی چند کوته نظرانه آن را دستاويزی برای حمله به روش های تبليغاتی کنفدراسيون کرده اند؛ مشتی که واکنش طبيعی ضربات آن پتک امنيتی بر سر مردم بوده است.
باری، کنفدراسيون دانشجويان ايران اگرچه تجسم دموکراتيک بی نظيری از آرمانهای يک جنبش بزرگ دانشجويی بود اما با اينهمه بيشتر از يک جنبش دانشجويی متشکل نبود.
به همين دليل نيز همه ی آنچه گفته شد بدين معنی نيست که سازمان دانشجويی ما در آن سالها از هر عيب و کمبودی برکنار بوده است. چنين پديده ی اجتماعی بی عيبی هرگز و در هيچ گوشه ی جهان وجود نداشته و نخواهد داشت. هرگاه کسی بخواهد بيغرضانه به جستجوی عيوب و کاستی های آن سازمان بپردازد البته می تواند به نتايج آموزنده ای دست يابد. اما چنين کاری نيازمند پژوهشی است که هم دقيق باشد و هم بدور از حب و بغض. و تيرهای زهرآلود افراد عامی و مغرضی که در حسرت دوران های گذشته ی سروری که شايستگی آن را نداشتند، و از سر بغض و کينه ای تسکين ناپذير، می خواهند اين کار را با نثار سيل اتهامات و دشنام های بی پايه و پوچ انجام دهند به سوی خود آنان باز می گردد.
نيز در چنين ارزيابی هايی نبايد از نظر دور داشت که در هر حال آن جنبش و سازمان آن متعلق به يک نسل جوان بوده که هيچيک از آنان مدير اجتماعی و سياستمدار حرفه ای نبوده اند و تنها می خواستند در امتداد تجربه ی نسل های پيش از خود تجربه ای را در خدمت دموکراسی بنياد نهند. کسانی که بخواهند بر اين تجربه عيب بگيرند چه خوب است در برابر آن تجربه ی دموکراتيک ديگری را که متعلق به جوانانی با همان سن و سال، با همان پراکندگی در چهار گوشه ی جهان، و با همان ديکتاتوری حاکم در کشورشان بوده باشد، قرار دهند و اگر يافتند موفقيت ها و روش های آن دو را با هم بسنجند. نه آنکه مغرضانه تنها به عيب جويی بسنده کنند. اتهام وابستگی به قدرت هايی چون چين و شوروی که شاه خود با آنان گرم ترين روابط را برقرار کرده بود و به همين دليل نيز در کنگره های کنفدراسيون مورد شديدترين انتقادات قرار می گرفتند سست تر و رسوا تر از آن است که نيازی به پاسخ داشته باشد.
واقعيت غيرقابل انکار اين است که تجربه ی دموکراتيک سازمان ديگری نظير تجربه ی کنفدراسيون دانشجويان ايرانی که تا اين درجه خصوصيات مثبت يک کار جمعی وسيع را ساليان دراز در کمال استقلال و در سخت ترين شرايط، علی رغم همه ی فشار ها، تهديدها و و ضربات ناجوانمردانه ی ديکتاتوری حاکم تحقق بخشيد، اگر هم در جهان سابقه ای داشته باشد به سختی بتوان آن را يافت.
وسرانجام، در نقد به جشن پنجاهمين سال تاًسيس نيز از سوی گروه های بالا گفته شده است که گويا کنفدراسيون دانشجويی با خمينی همکاری داشته است و اين اتهامی رسواست که پاسخ آن در زير خواهد آمد.
اما از سوی کسان ديگری نيز، به عنوان عضو و مسئول سابق در کنفدراسيون، اين ايراد به شکل ديگری، يعنی اينکه کنفدراسيون با آيت الله خمينی در زمان تبعيد او تماس حاصل کرده، به عنوان اشتباهی که بايد از آن ياد می شد، اظهار پشيمانی شده است. و در عين حال نيز همين کسان به برگذارکنندگان جشن انتقاد کرده اند که چرا به صِرف آنکه فلان عضو فعال کنفدراسيون بعدأ به منظور جلوگيری از سلطه ی اسلامگرايان با شاه همکاری کرده(!)، حتی با اينکه جلادان خمينی او را تيرباران کرده اند، يادی از او نشده است؛ يا اينکه از فلان دبير کنفدراسيون که بعدأ از همکاران خمينی درآمده، گو اينکه خود او نيز بعدأ قربانی اين همکاری و به دست دژخيمان خمينی اعدام شده، نامی برده نشده است.
در برابر چنين خرده گيری های ضد و نقيض معلوم نيست کداميک از آنها را بايد اصل قرار داد.
يادکردن از کسانی که برای به قدرت رسيدن خمينی با استتار و دگرگون نماياندن نيات واقعی او در فريب دادن افکار عمومی جهان و ايران، در پاريس و در ايران، به او کمکی شايان کردند؟
يا انتقاد به اينکه کنفدراسيون به پيروی از اصول کلی خود که شامل دفاع از حقوق همه ی کسانی می شد که از طرف ديکتاتوری آن زمان مورد اجحاف قرار می گرفتند: زندانيان، قربانيان دادگاه های نظامی، اعدام شدگان، و بالاًخره تبعيديان، صرف نظر از مواضع سياسی آنان و بدون تداخل با آن مواضع، می بايست به دفاع از آنان برمی خاست و می کوشيد در صورت امکان با همگی اين قربانيان بی قانونی يا کسان آنان تماس هايی برقرار کند.
پس چگونه می توان به تماسِ آن زمان با آيت الله خمينی ، به عنوان يک ايرانی تبعيدی، در زمانی که به ترکيه تبعيد شد، ايراد گرفت و در همان حال گفت که چرا امروز از همکاران بعدی او يادی نمی شود. آيا اين همکاران نزديک او، ولو اينکه قربانی تصفيه شده باشند، با اين تصفيه که البته ظالمانه بوده است، از گناه آن همکاری هم پاک شده اند، در حالی که تصفيه کننده ی بعدی ـ خمينی ـ، حتی در آن زمان هم که يک ايرانی تبعيدشده ی ديکتاتوری بوده جانی و گناهکاری بوده با جرم اثبات شده؟ اميد است که در اين پرسش ها هواداران مغرض ديکتاتوری سابق نيز پاسخ خود را دريافت کرده باشند.
گذشته از اين، می توان گفت حتی برای همه ی اين بحث ها بايد جايی باشد. و اين سخنی است بر حق. اما جای چنين اختلاف نظرهايی سمينار ها يا کنفرانس هايی است که همه ی صاحبنظران بتوانند با برخورداری از زمان کافی نقطه ی نظرهای خود را طرح و در برابر يکديگر اقامه ی برهان نمايند. آيا چنين کاری در جشنی با زمان فشرده نيز ممکن و مطلوب می بود؟
باری، اينهمه نيز خود بدان معنی نيست که جشن پنجاهمين سال عاری از عيب و نقص بوده است، همچنان که خود کنفدراسيون نبوده است. و می بايست از هر نظر انتقادی نسبت به آن نيز استقبال کرد، و باز به اين شرط که از حب و بغض خالی باشد.
پس تجربه ی پرافتخار کنفدراسيون، علی رغم همه ی کمبودهايی که فرضأ بتوان در آن يافت، همواره می تواند برای نسل های آينده ی جوانان ما سرمشق آموزنده ی بزرگی برای همکاری دموکراتيکی باشد که امروز، به عللی که از حوصله ی اين مقال بيرون است، به يکی از دشوارترين کارها تبديل شده است.
شعار " اتحاد، مبارزه، پيروزی" شعاری است که امروز نيز همچنان اعتبار خود را حفظ کرده است و می تواند و بايد کاربرد داشته باشد؛ اما برای کسانی که، صرف نظر از نوع سازمان اجتماعی مورد علاقه ی خود، مانند اعضاء کنفدراسيون آن زمان، از لحاظ سياسی صميمانه به حاکميت ملت و شکل نهادين آن يعنی دموکراسی و حکومت قانون باور داشته باشند. بديهی است که اين اصول و ارزش ها نه با اصل ولايت فقيه که به معنی قيمومت يک فرد بر کل جامعه ـ و قيمومتی شديد تر از سلطنت پادشاهان پيش از مشروطه ـ می باشد سازگار است و نه با قانون اساسی مبتنی بر اين قيمومت.
پس دليلی وجود ندارد که همه ی کسانی که هم مبانی نظام حاکم کنونی را نمی پذيرند و هم هرگونه ديکتاتوری ديگر، از جمله ديکتاتوری پيشين را، که خود علت اصلی نظام فعلی بوده، محکوم می کنند، نتوانند امروز نيز بر اساس همان هنجارهای حاکم بر کنفدراسيون دانشجويان، برای برقراری نظامی دموکراتيک و ملی در ايران با يکديگر همکاری کنند. و راه تحقق چنين هدفی نيز جز اين نيست که همه ی آنان مواضع خود را درباره ی اموری که ذکر شد به صراحت اعلام نمايند. در صورت نيل به چنين مرحله ای ديگر هر مانعی بر سر راه پيشرفت تنها ناشی از روحيات خصوصی و عادات گروهی خواهد بود؛ و اين موانع را نيز بايد همه به کمک يکديگر از پيش پای بردارند.
۲۵ ديماه ۱۳۹۱*

سازمان های جبهه ملی ايران در اروپا
دکتر علی راسخ افشار، دکتر پرويز داورپناه، علی شاکری زند، مهندس مهدی مقدس زاده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اصل اين متن در تاريخ بالا آماده بوده اما انتشار آن در نتيجه ی يک حادثه ی غير مترقبه دچار تاًخير گرديده است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016