گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 فروردین» "عيب می جمله بگفتی هنرش نيز بگوی"، بخش چهارم: خاطرات قم، محمد برقعی17 اسفند» عيب می جمله بگفتی، هنرش نيز بگوی (بخش دوم)، محمد برقعی 9 اسفند» عيب می جمله بگفتی، هنرش نيز بگوی (بخش يک)، محمد برقعی 17 آذر» توضيحی پيرامون اعلاميه خشمگين و عتاب آلود دبيران پيشين کنفدراسيون جهانی دانشجويان، محمد برقعی 17 آبان» تحليلی از دموکراسی ـ يک: مساله تجليل از رضاشاه، محمد برقعی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! عيب می جمله بگفتی هنرش نيز بگوی (۶)، آيا اين فرهنگ دينمداراست؟ محمد برقعیبيشتر متجددين ايران مسافران و ناظران اين فرهنگاند و از هنر و زيبايی غرب دهها بار بيش از فرهنگ خود میدانند. ساکن اين خانهاند اما دل و ديدهشان به جانب ديگری است. سخن از بومیگرايی نيست، سخن از شناخت است و ناآشنا با خانه زشت ديدن آن و مرغ همسايه را غاز ديدن، و کهنجامه خويش را نياراستن، و خامطبعانه رؤيای ناممکن جامه عاريت در سر پروراندن"خاطرات کرمان" از شهر گرديم باز می گشتم از محله زريسف محله زرتشتيان نشسته برلب کشتزارها و باغات در انتهای شهر. نخستين بار که گذرم به آن افتاد در ولگردی هايم بود در شهر، بی آنکه بدانم کجا هستم . يکباره خود را در محله ای ديدم خلوت با کوچه های باريک و پيچ در پيچ . ديوارها کاهگلی بلند سايه ای خنک و هميشگی درست کرده بودند . آن سکوت وخلوتی محصور درميان اين ديوارهای کاهگلی وساده که گويی تا آسمان ها بالا رفته بودند مرا به جهان اثيری برد ،به زمان هايی چنان دور که گويی هيچ صدايی نبود . نه صدای ماشينی نه نفير موتوری حتی صدای قدم هايم . در ديوارهای بلند هر خانه حفرهای يا طاقچه ای بود و در آن روغنی خوشبو در چراپيه سوزی می سوخت و بوی خوش فضا را پر کرده بود. اما آنچه که بيش از همه مرا حيران کرده بود تميزی کوچه ها بود ،گويی ساکنان محله ساعتی پيش جارو به دست نه جلوی خانه ها، که تمام کوچه ها را روبيده بودند . رهگذری نبود که سوالی را پاسخ گويد تا از محله بيرون رفتم به صحرا ،وکشاورزی چند را ديدم، و پيش به سوال . گفتند اين محله زرتشتيان است و ما به پيروی از آئينمان نه تنها آتش، که خاک و آب را هم پاک از هر آلودگی نگه می داريم . باورش برايم سخت بود، که در عمرم نه ديده بودم و نه شنيده بودم ، وتنها در قصه ها آمده بود که بهشت چنين است و شهر فرشتگان.از اين روی از آن پس بارها شهر گردی هايم به آنجا ختم می شد، و هربار باورش را سخت می يافتم. از خلوت کوچه ها پرسيدم گفتند ساکنان اين محل بيشتر کشاورزند، و به همين سبب محله اشان را درانتهای شهر بر کنار مزارع ساخته اند . وگذرهای من در طول روز بود و دراواخر بهاران واوايل تابستان که هر خانواده کشاورزی سخت سردر کار خود دارد. بيشتر که آشنا شدم با چه غروری از سرزمين نياکانشان می گفتند، نه از ايران باستانی خيالی ،که از همين ايران زنده و زيبا. وبا آنکه بسياری از مدارس و موسسات خدماتيشان از پولی بود که پارسيان هند به اين سرزمين اهورائيشان فرستاده بودند ، اما هيچ يک را نديدم که رويای ترک اين ديار نشسته بر لب کوير را داشته باشد ، دياری که هرسال چند بار طوفان های گرد وخاکيش چنان است که آسمان را از ديده ها پنهان می کند . و هيچ گاه نشنيدم به تلخی از مسلمانان ياد کنند. احترامی دوجانبه برقرار بود، هرچند که صاحبان اصلی اين ديار حال شهروند درجه دو بودند ،و گاه متعصبانی بر آنان می تاختند و گبرشان می خواندند، نه زرتشتی يا مجوس *** از خلوت محل و گردش در کشتزارها به شلوغی شهر آمدم . به ميدان مشتاق که رسيدم گرما بود و هياهوی جمعيت در بازار سبزی فروشان ،و نفير موتورها و دودماشين های قراضه در ميدان . خلوتی نبود و نجاتی که آن سوی ميدان مدخل بازار بود و جمعيتی که موج ميزد، و در دورترها خيابان شلوغ و مردم دوان به دنبال نان . تف آفتاب بر جان نشسته بود. کوچه خلوتی ديدم با جوی آبی و سايبان درختی در شمال شرقی ميدان. جويی کثيف بود وکنارش چنان پر از آشغال که جايی برای نشستن نبود. دری راديدم در پس ديوار به فضايی باز. به اميد راحتی بدان سوی رفتم که مخروبه ای بود با ديوارفرو ريخته . از در که گذر کردم همان معماری افسونگر و سحر آميز ايرانی . معماری درون گرا و درخود ،که تمام جلوه و زيباييش را برای اهل خانه و ميهمانش نگه ميدارد ، و توجهی به جلوه بيرونی ندارد . بر عکس غرب که آراستن بيرون رابس مهمترميداندتا جلوه درون ،لذا مجسمه هست و نقاشی بر ديوار و گلدانهای آويزان از پنجره ها ، و نمای بيرونی بس زيباتر و آراسته تر از داخل و همين می فريبد هر نا آشنا را . و دراين قياس فرهنگ ايرانی رازشت ميبيند ، تا آن که آن را بشناسد و زيبايی پنهانش را درک کند. زيبايی ايکه در پس ديوارهای بی پيرايه بلند پنهان است ،و پاگرد خانه آگاهانه آن را از ديد غريبه، حتی زمانی که در باز است، پنهان می دارد در موردش بيشتر خواندم. از قلندران بود يا عارفان مردم کوچه و بازار ، مثل بابا کوهی و بابا طاهر و پير سله باف مرادشمس ، وبابا برکه مراد شيخ شهاب الدين سهروردی و حسام الدين چلپی خليفه و الهام بخش مولانا . قلندرو اهل فتوت و لوطی وبابا همه در همان دسته هستند. راه رفتگان مکتب نرفته . مردم کوچه وبازاری که شناختشان همه از طريق دل است، و بهره چندانی از درس و بحث ندارند. واز همين روی کمتر نامی از آنان شناخته شده. گويند دلباخته ياری شد ، و دل شکسته از دست نيافتن به يار از اصفهان به شيراز رفت ، به شکايت نزد بابا کوهی . برمزار اوبود که سوخته ای گفتش چرا عاشق ياری نمی شوی که هميشگی است و همه جايی . وچنين شد که جزو ياران خاص معصوم عليشاه شد ،که در جذب اين گونه سوختگان مردمی مهارت داشت . پس از سالها همراهی با گروه و سرگشتگی در تهران و خطه کردستان وهند و عراق ، کاشان وتهران .بالاخره با دستگيری و کشته شدن معصوم عليشاه در شيراز راهی کرمان شد . ودر کرمان بر او همان رفت که بر ديگر ياران عاصيش. Copyright: gooya.com 2016
|