جمعه 10 خرداد 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ببری خان، در مضحکه انتخاباتی که انتخابات نيست، جواد طالعی

جواد طالعی
همان‌طور می‌ماند و زل می‌زد توی چشم‌های من تا بالاخره لبخندی به لبم بنشيند. بعد خيالش راحت می‌شد که روز مرا نجات داده است. از زير توری مرغی می‌خزيد به باغ مجاور و می‌رفت سراغ يکی از دوست دخترهايش که تعدادشان روز به روز بيش‌تر می‌شد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

امروز تمام وقت دلم برای ببری خان تنگ بود. ببری خان از يک ماهگی تا هشت سالگی عضو خانواده من بود. در کودکی ملوس و جاخوش کن و دلنشين و در ميانسالی آزاد و مغرور و جهان ديده. از آن گربه هائی که آلمانی ها بهشان می گويند Getigert und Gestiefelt يعنی پوست پلنگی چکمه پوش. از نوک پنجه تا سر زانو و آرنج يکدست سفيد برفی، بقيه بدن يکدست پوست پلنگی شفاف و وسط پيشانی باز يک تکه سفيد برفی از جنس چکمه هايش.

اخته اش نکرده بوديم. به اين دليل مناسبات خيلی خوبی با گربه خانوم های محله و شهرک داشت. از بس در خانواده پنج نفری من ناز و نوازش ديده بود هيچ هراسی از انسان ها نداشت و هرکه صدايش می کرد، بی واهمه به سمتش می رفت، خودش را می ماليد به پاهايش و اجازه می داد دست نوازش به سرش بکشند. رديف باغچه های خانه های محله را تنها توری مرغی از هم جدا می کرد. زير توری مرغی ها جای کافی برای خزيدن ببری خان و همبازی ها و معشوقه هايش بود. به هر باغی می رفت با استقباَل روبرو می شد و بعضی وقت ها ميهمانی هم می رفت و وقتی به خانه بر می گشت با يک ميوميوی خاص و با غرور تمام اعلام می کرد که اشتهای شام يا ناهار ندارد. وارد خانه که می شد، همان پشت در می نشست و نيم ساعتی با زبان پنجه و شکم و همه جای ديگرش را پاک می کرد تا آلودگی های احتمالی بيرون را به خانه نياورد. بعد می آمد جلو، پيشانی خودش را به دست من يا يکی ديگر از اعضای خانواده نزديک می کرد تا دستمان را خيس و پيشانی اش را بخارانيم و تميز کنيم. بعد ها در کتابی خواندم که گربه ها به طور متوسط روزی ۴ ساعت صرف تميز کردن خودشان می کنند. (دست کم هشت برابر آدم ها!)

ببری خان آزاد بود هروقت دلش می خواهد برود و هروقت دلش برای خانه تنگ شد يا نياز به استراحت داشت، از دريچه ای که روی در ورودی ساختمان برايش تعبيه کرده بوديم، وارد شود. اين آزادی باعث شد از شهر به شهر و کشور به کشور شدن پنج عضو ديگر خانواده آسيب زيادی نبيند. شد داماد سرخانه يکی از معشوقه هايش که ظاهرا برای زندگی مشترک انتخاب کرده بود. صاحبان جديد هم خوشحال شدند که گربه خانم بورشان ديگر مجبور نيست از اين باغ به آن باغ دنبال ببری خان بگردد که هر روز خوش هيکل تر و محبوب تر می شد. البته محبوبيتش بيشتر به خاطر تربيتش بود و کمی هم به خاطر هيکل و پوست صاف و چکمه های مرغوبش. همه همسايه ها می گفتند خيلی با تربيت است. احتمالا برخلاف صاحبش.

امروز فکر می کردم اين که ما عادت کرده ايم بگوئيم انسان حيوان ناطق يا حيوان خندان است چقدر غلط است. با اين حرف داريم غير مستقيم می گوئيم هيچ حيوانی غير از انسان قدرت بيان و خنديدن ندارد. هشت سال زندگی با ببری خان به من ثابت کرد که او نه تنها قدرت بيان دارد، بلکه افکار مرا هم از نگاه و حرکاتم درک می کند و نه تنها بلد است بخندد، بلکه حتی بهتر از ميشائيل نياورانی محبوب بلد است
مرا بخنداند.

باور کنيد خيال بافی نمی کنم. به عنوان نمونه، عادت من اين بود که هروقت دلم می گرفت يا فضا در زير سقف برايم تنگ می شد، به باغ می رفتم، بيل يا چنگکی بر می داشتم و می افتادم به جان زمين و دار و درخت. ببری خان، می آمد نزديک من، اول در فاصله دومتری چند دقيقه ای می ايستاد و چشم می دوخت به من تا توجهم را به خودش جلب کند. بعد نزديک می شد، خودش را می ماليد به پاهای من و آنقدر به اين کار ادامه می داد تا نوازشش کنم. همراه با اين نوازش معمولا نفس عميقی هم می کشيدم و غم هايم را فراموش می کردم. ببری خان بعد از من فاصله می گرفت، می رفت پای يکی از درخت های ميوه متعدد، باز همانجا می ايستاد و خيره می شد به من تا بالاخره نگاهم ثابت بماند روی او، آنوقت مثل قرقی می جهيد روی تنه درخت و می رفت تا نوک بالاترين شاخه ها، آنجا مکثی می کرد تا من باز هم فيکس شوم روی او، بعد با همان سرعتی که بالا رفته بود سر می خورد پائين، پای درخت می ايستاد، نگاه مجددی به من می انداخت و می گفت: "خجالت بکش مرد! چته؟ مگه دنيا به آخر رسيده؟ تو که بلدی؟ بالاخره يه راه حلی هم واسه اين مشکل پيدا می کنی ديگه!"

باور نمی کنيد. من اين جمله را هميشه در نگاهش می خواندم. البته صداهائی هم از حنجره اش بيرون می داد. حدس می زدم همين ها را می گويد. اما شوربختانه امکان ترجمه حرف هايش را نداشتم و ترجيح می دادم به حرفی که از نگاه شوخش خوانده ام اکتفا کنم. همانطور می ماند و زل می زد توی چشم های من تا بالاخره لبخندی به لبم بنشيند. بعد خيالش راحت می شد که روز مرا نجات داده است. از زير توری مرغی می خزيد به باغ مجاور و می رفت سراغ يکی از دوست دخترهايش که تعدادشان روز به روز بيشتر می شد. آنقدر با معرفت بود که تا مرا آرام نمی کرد سراغ عشق و حال خودش نمی رفت.

حالا می گوئيد توی اين هول و ولای انتخابات که فکر آقای فرخ نگهدار و صدها تحليل گر سياسی و نيمه سياسی ايرانی را سخت به خودش مشغول کرده، من چرا ناگهان به ياد ببری خان افتاده ام؟ می گويم:

امروز بعد از چند روز سربی و بارانی در جائی که من زندگی می کنم چند ساعتی آفتاب درخشيد. داغ نبود، اما روشن و دلپذير بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم دو ساعتی کنار رود راين قدم زدم. تمام مدت، تصوير ببری خان نازنين جلوی چشمم بود و کار و کردار سگ هائی را نظاره می کردم که با صاحبانشان برای قدم زدن آمده بودند. آنجا بود که اين پرسش در مغزم نشست:

راستی اگر زمانی انسان موفق شود ابزاری برای ترجمه زبان حيوانات پيدا کند، چند درصد آدم ها به جای زندگی مشترک با همنوع خود فضای زندگی شان را با حيواناتی مثل سگ و گربه و ماهی و خرگوش تقسيم خواهند کرد؟ جوابتان هرچه می خواهد باشد. اما اسم مرا لطفا در ليست اين بخش از آدم ها ثبت کنيد. من حتما می روم ببری خان را پيدا می کنم و برای اين سال های آخر عمرمی آورمش پيش خودم تا به پای هم پير شويم و با هم دنيا را ترک کنيم.

می دانيد چرا؟ ببری خان آنقدر شعور دارد که درباره انتخاباتی که در بنياد انتخابات نيست و برگزاری آن هيچ معنائی جز تحقير يک ملت ندارد با من حرف نزند و توی اين سن و سال زندگی را به کامم تلخ تر از آنچه هست نکند. او بی ترديد وقتی بشنود که چه تهوعی از اين مضحکه به من دست می دهد، سعی می کند کاری کند که غم هايم دست کم تا پايان اين بازی توام با شکنجه روانی فراموش کنم.

جواد طالعی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016