سه شنبه 14 خرداد 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بلوای ۱۵ خرداد ۴۲ از نگاه "بچه‌های اعماق"، مسعود نقره‌کار

مسعود نقره‌کار
دريغا ناقوس بلوای ۱۵خرداد ۴۲ نتوانست جامعه‌ی روشنفکری و شهروندی ميهنمان را از خوابی بيدار کند که سبب شد هيولای روحانيت از پس بهمن ۵۷ تا به امروز، بيش از پيش مدنيت در مسلخ شريعت ذبح کند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پيش از خواندن تکه‌‌ای از بريده‌ی رمان "بچه‌های اعماق‌"، که به بلوا و آشوب ۱۵ خرداد سال۴۲ بر می گردد ، بار ديگرنگاه کنيم به نامه‌ی خمينی به محمد رضا شاه پهلوی.
بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم
حضور مبارک اعليحضرت همايونی
پس از اهدای تحيت و دعا، به طوری که در روزنامه ‏ها منتشر است، دولت در انجمنهای ايالتی و ولايتی «اسلام» را در رأی ‏دهندگان و منتخبين شرط نکرده؛ و به زنها حق رأی داده است؛ و اين امر موجب نگرانی علمای اعلام و ساير طبقات مسلمين است. بر خاطر همايونی مکشوف است که صلاح مملکت در حفظ احکام دين مبين اسلام و آرامش قلوب است. مستدعی است امر فرماييد مطالبی را که مخالف ديانت مقدسه و مذهب رسمی مملکت است از برنامه‏ های دولتی و حزبی حذف نمايند، تا موجب دعاگويی ملت مسلمان شود.
الداعی روح‏ اللّه‏ الموسوی
(نهضت دو ماهه ی روحانيون ص ۵۱ و صحيفه ی نور خمينی، ج ۲۲ ص۲۹)

***

"......شيخ علی شب قبل گفته بود:
- لباسای محرم‌ِ تونو بپوشين، کتونی يا گيوه پاتون کنين، زنجيراتونم بذارين خونه، چيزای دست و پا گير نيارين، هيئتم خونه حاج جواد‌ِ سقط فروشه، رو به رو ورزشگاه شماره ۳، صُب زود همه سر کوچه.
و خيلی‌ها آمدند، بيست نفری می‌شدند. از آقا شريعت و آقا مفتاحی اما خبری نبود. راه افتادند.
بر سر درِ خانه پرچم هيئت نصب نشده بود، سرکوچه هم بيرقی نديده بودند. جمعيت اتاق‌های بزرگ و گچ‌بری‌شده خانه را پر کرده بود. شير و تخم مرغ‌ِ آب‌پز هم به چای و نان قندی و نان‌ِ تافتون و خرما، اضافه شده بودند. هيئت مثل هيئت هميشگی نبود. مداحی شروع به خواندن کرد، می‌خواند که پچ‌پچ‌ها و درگوشی‌ حرف‌زدن‌ها شروع شد. صدای تک تيراندازی آمد. ترس به وجود‌شان ريخت، و بيشتر در چهره‌ی قلی ديده می‌شد. مداح آرام گرفت. پيرمردی صلوات طلبيد، بعد آخوندی بی‌ريش، با تُنُک‌موهايی پشت لب و لبه‌ی زنخدان، روی چهارپايه رفت:
- برادرا، از ورامين و قم کفن‌پوشا به طرف پاتخت راه افتادن تا تکليفو روشن کنن. جان‌ِ مراجع تقليدمونم تو خطره.
ولوله بالا گرفت. مرتضی سر زير گوش قلی برد:
- زهره تَرک نشی عشقی، تق و توقا مال هفت ترقه‌س، به سرت قسم، تو بميری.
- برو بابا تو اَم تو اين هير و ويری سر به سر ما ميذاری، حالِ شو ندارم، ولمون کن.
- اگه ولت کنم که اينجا رو بو گند وَر می‌داره، خوب بود شيخ علی می‌گفت شلوار لاستيکی‌ام لازمه، لابُد يادش رفت، نترس بابا چيزی نيس، به سرت قسم، تو بميری.
- کِرمای کونت بميرن که ديگه سرگرمی نداشته باشی.
و صحبت از رفتن به سمت بازار بود. شيخ علی و حاج محمد و عباس گاوی از سويی ديگر رفتند، و حاج جليل و بچه‌ها هم از سويی ديگر. حاج جليل چون چوپانی، بچه‌ها را جلو انداخته بود و پشت‌شان می‌آمد. راه را او نشان می‌داد. پس‌ِ از کوچه پسکوچه کردن‌ها سر از «خيابان زيبا» در آوردند.
صدای تيراندازی هر دم بالاتر می‌گرفت. «گاز»های ارتشی و ماشين‌های کلانتری گُله به گُله ايستاده بودند. خيابان زيبا بند آمده بود. تيراندازی که شديدتر شد، حاج جليل بچه‌ها را درون خانه‌ای چپاند. آنجا هم ولوله‌ای به راه بود. ريش سفيد‌های خونسردتر، بقيه را آرام می‌کردند. کنجی از حياط، «مَمَد گاوی» و «آقا ميتی» و چند تايی ديگر از لات‌ها و "عشق‌ِ لات" های ميدان خراسان و خيابان خراسان، با هم گپ می‌زدند. هر دم به جمعيت خانه اضافه می‌شد، با خبرهای تازه‌تر. «محسن بچه‌ پُر رو»، از بچه‌های لر زاده که اسمی بود، بيش از ديگران خبر آورد:
- تو بازار، تو جوقاش خون راه افتاده، خون.
- ميگن تو جاده ورامين و قم‌ام رودخونه‌ی خون راه افتاده، کفن پوشا رو که با بيل و قمه و چوق به طرف‌ِ تهرون راه افتاده بودن، بستن به تانگ و توپ.
- رفتن خيلی از مراجع‌ِ تقليدو بگيرن، به خواست‌ِ خدا غيب‌ِ شون زده، اما چند تايی روگرفتن. خدا عالمه چن تا رو.
زمزمه‌ی ناهار آوردن به پا شد. سينی‌های قيمه‌پلو رو دست‌ها به چرخ آمد. جمعيت آرام شد. کسی اما با ولع و رغبت غذا نخورد. ترس و اضطراب، اشتهای همه را کور کرده بود. پس‌ِ از چايی‌ِ پشت بند‌ِ ناهار، صدای تيراندازی که اُفت کرد، به اشاره شيخ علی، بچه‌ها از خانه بيرون زدند.
پرنده پر نمی‌زد. ميدان خراسان خلوت بود. از آمبولانسی واژگونه، ستونی دود غليظ به سوی آسمان کشيده می‌شد. نرده‌های دور‌ِ ميدان، درون حوض‌ِ کم عمق ميدان ولو بود.
- نيگا کن، اوضاع خيلی قاراشميش شده، واسه چی؟
- هيچی بابا، اسب‌ِ شاه اومده بگوزه، يه پرده بالاتر گرفته.
- بر پدر‌ِ شاه لعنت، هر چی معصيت و مصيبته کار‌ِ اونه، مرتيکه قرمدنگ انگار عقلشو از دست داده.
و بچه‌ها می‌خنديدند. حاج جليل هيچ وقت از اين حرف‌ها نمی‌زد، حرف‌هايی که فقط از دهان آقای موفقی و آقا شريعت و مفتاحی شنيده بودند. آقا شريعت سر نزديک گوش مفتاحی برد:
- کی ميگه مُرده نمی‌گوزه؟
تيراندازی‌ها بيشتر از قبل شده بود و صداهای شان نزديک‌تر. حاج جليل دلداری‌شان می‌داد:
- نترسين چيزی نيس، تيراندازيا هوائيه.
- حالا کی ترسيده؟ فقط قلی يه کم زرد کرده.
و به اشاره‌اش، ماشاءالله و مرتضی و اکبر از جمع بچه‌ها کنده شدند، و به سوی باجه‌ی تلفن‌ِ سر بی‌سيم راه افتادند. «حاج مگسی» و «حسين حسين ‌پور»، گردن کلفت‌ها و لات‌های محله، باجه تلفن را از جا کنده بودند و به سوی ميدان می‌کشاندند. به کمک‌شان رفتند. به ميدان نرسيده باجه را وسط خيابان پرت کردند. آن دو رفتند، بچه‌ها اما با سنگ و لگد به جان باجه‌های تلفن افتادند. دو ريالی‌ها که از صندوق تلفن بيرون ريخت، رقص‌‌ِ شادی‌ِ بچه‌ها، با نگاه‌هايی که به آنها دوخته شده بود، را به وجد آورد. فريادهای «اومدن، در رين» تاراندشان، هر کس به سويی دويد. از کوچه پسکوچه‌ها خودشان را به محله رساندند. به نفس نفس زدن افتاده بودند. مادرها، و برخی‌ پدرها، چشم انتظار بچه‌های شان، و زن‌ها، منتظر مردشان، پای‌ِ در خانه‌ها جمع بودند. گاه ترسان به سر کوچه می‌رفتند، نگاهی اين سو و آن سوی خيابان می‌انداختند و باز می‌گشتند.
مغازه‌ها بسته بودند، ستونی دود از ميدان خراسان، و ستونی ديگر از ته‌ِ بی‌سيم، رو به آسمان قد کشيده بود. آقا شريعت و مفتاحی، با جمع مردان، جلو مغازه عباس گاوی ايستاده بودند. فرياد‌ِ «در رين، اومدن»، آنها را هم می‌تاراند.
- لای در‌ِ خونه‌ها تونو واز بذارين که اگه يه مرتبه مأمورا ريختن، بشه تو خونه‌ها قايم شد.
آقا مفتاحی لای در خانه خودش را زودتر از ديگران باز گذاشته بود. صدای تيراندازی و آژير که آرام می ‌گرفت، فرياد‌ِ «بياين بيرون، رفتن»، جماعت را به کوچه و سر‌ِ کوچه می‌کشاند.
«وير» و حسی به جان‌مراد افتاده بود، و به جان مرتضی و ماشاءالله هم.
- يه نفسی چاق کنيم و بعدش بريم سراغ باجه‌ تلفونای ديگه.
- کدوم باجه تلفون، خدا ننه‌تو بيامرزه، دو تا بيشتر اين دور و ورا نبوده همت‌ِ دوتاشم گرفتن.
- پَه بريم سراغ‌ِ شيشه‌های رضا فضول، از لا کرکره‌ی ژيگوليش ميشه شيشه‌هاشو نو کرد.
- ولش کن بابا بيچاره رو، مگه کر بودی، ظهر شيخ علی تُو هيئت گفت، امروز اگه خواستين چيزی رو خراب کنين، فقط دولتی‌يا رو خراب کنين، يادت نيست؟
- خُب بابا اونم دولتی‌يه ديگه، مگه نه اينکه دکونش پاتوق آژاناس و ميگن لاپورتچی‌ِ دولته؟ خود شيخ علی تُو هيئت گفت.
و هر چه کردند اکبر را با خود همراه کنند، نشد.
- من آنتريک نمی‌شم، اگه راست ميگين بريم سراغ گازای ارتشی.
- باشه ميريم، ما هم اونجا حال می‌کنيم هم اينجا.
وقتی برگشتند، کوچه و سرکوچه شلوغ‌تر بود. «علی پُل نيومن»، ميان‌ِ حلقه‌ای از مردها و پسرها بود.
- دختر حاجی توتونچی رو کشتن، وسط بيابون زغالی افتاده، تير خورده تو مُخ‌ش، کله‌ش داغون شده.
و هاج و واج به حاج جليل نگاه کردند:
- شما که گفته بودين تيراشون هوائيه حاج آقا.
- خُب لابد دختر حاجی توتونچی داشته رو هوا می‌پريده.
حاج جليل پکر و دلخور روی لبه‌ی مغازه عباس گاوی کز کرد. متلک‌ پرانی‌های بچه‌ها را نمی‌شنيد.
غروب از راه رسيد. حاج محمد و شيخ علی و عباس‌گاوی هم آمدند. حکومت نظامی شده بود.
- ميگن خيلی از افسرا و سربازا و پاسبونا ايرانی نيستن، ميگن جهودن.
- ميگن بيشتر از همه جا تو بازار آدم کشتن.
- ميگن ته‌ِ بی سيم يه ماشين ارتشی رو آتيش زدن، سربازاشو کشيدن پايين بُردن چايی‌ام بهشون دادن، اما افسرا‌رو تا جا داشتن کتک زدن.
- همه دنبال اصغر آژان، همون سگ سبيله هستن، ميگن تا حالا چن تا رو کشته.
هوا تاريک‌تر شده بود که پدر آمد، بی‌کلاه و هراسان:
- عدليه رَم آتيش زدن، نمی‌دونين چه جهنمی تو بازار و ميدون ارک و توپخونه به پاشده، نمی‌دونين. کُلام تو آتيشا سوخت، سگ صاحاب‌ِ خودشو نمی‌شناخت.
- جلو "بازارچه مروی" يه گاز ارتشی جلو چشام يه جوونو لِه کرد.
- ميگن تو ميدون‌ِ بار فروشام طيب غوغا کرده، دمار از روزگار ارتشيا و شهربانی‌چيا در آوردن. خودش جلودار بوده و باقر کچل و ناصر جيگرکی‌ام دنبالش. تازه ميگن گُنده لاتای چاله ميدون و درخونگاه و ميدون‌ِ اعدام و گود زنبورک خونه و چاله خرکشی و چاله حصار و قنات‌آبادم اومده بودن پشتش، خلاصه يه لشکر راه انداخته، يه لشکر.
آقا شريعت راه می‌رفت و می‌غريد:
- بله، قضيه جدی‌ست و الا اين قُرُمدَنگ اعلام حکومت نظامی نمی‌کرد. ول کن هم نيست گدای سر قبر آقا.
شب بود. بچه‌ها پای خبرهايی که بزرگترها آورده بودند، گوش خوابانده بودند که نور‌ِ چشم‌ زن‌ِ ماشين ارتشی، «گاز» و «ريو»، خيابان را روشن کرد. صدای شليک گلوله از چند قدمی می آمدند. همه گريختند، و مراد نگران بچه‌ها، پشت پدر، به خانه رسيد. انگاری کيلومترها دويده بودند.
شب، ترس هاو اضطراب‌ها را بيشتر کرد. اهل محل روی پشت‌بام‌ها ريخته بودند اما آرام و بی‌ سروصدا. پدر وآقا شريعت «پای راديو» خواب شان برد. مادر و ننه‌جون دست از دعا برنمی‌داشتند.
چند روزی گذشت، و حاج جليل، کوچه به کوچه، خبر آورد:
- طيب و آقای خمينی رو گرفتن، دولت می‌خواد بگه آشوبا رو اونا راه انداختن.
مدرسه‌ها و دبيرستان‌ها، نفس‌های آخر سال‌شان را می‌کشيدند. تق و لق بودند، پدر هم خبرهای حاج جليل را داشت. خانه‌ شلوغ و پر جمعيت ‌تر شده بود:
- اين طوری هم نيست، سياست‌ِ آن قرمساق اين است که بگويد ماجراها زير سر چند تا لات و آسمان جُل و چند تا آخوند بود، اما کور خوانده، اين تو بميری از آن تو بميری‌ها نيست.
حرف‌های آقا شريعت که تمام شد، احترام سادات، شروع کرد:
- چی چی ميگی مرد، لات و آسمون‌جُل چيه؟ همون طيب از مصدق و توده نفتيا بيشتر طرفدار داره و خرش ميره، وسط دعوا نرخ تعيين نکن. لاتا و آسمون‌جُلا اون طرفن، مث اون شعبون بی‌مُخ پفيوز و....
- اين صدتا يه غازا چيه که ميگين، هم مصدقيا بودن، هم لاتا و آسمون‌جُلا، يه مشت عمله اکره و طلبه و آخوندم بودن، توده‌ای‌های مادر قحبه‌م بودن، البته همه‌شان کور خوندن، با دَم و دستگاه‌ِ سلطنت و شاهنشاهی نميشه در افتاد. هر کی در افتاد مث کهنه‌ی حيض مچاله شده‌، يه گوشه‌ی مستراح پرت شد.
- آقا شريعت يک وَری شد و ...
- خَرَ شو، خَرَ شو.
قهقهه‌ها اتاق را لرزاند.
- می‌فرمودين جناب مصدری.
و مصدری چنان استکان روی نعلبکی کوبيد که نعلبکی دو نيمه شد.
اکبر بود ، با صدايی بلند تر از همه‌ی صداها. مرتضی و ماشاءالله و همايون و عباس مگسو هم روی زباله‌ها پلاس بودند.
- کجای کارين، دُکونا بسته‌ن و خيابون و ميدون خراسونم قيامته. جنازه‌ی طيب و يکی ديگه رو می‌برن مسگرآباد بشورن، کجای کارين.
راه برای شان چه طولانی می‌نمود، فاصله‌ی بيابان زغالی تا ميدان خراسان.
- ميگن مث شير مُرد، نذاشت چشاشو ببندن،پای چوبه‌ی تيربارون خوار و مادر شاه و زنشو و همه‌ی وزير وکيلا رو گفته، دَمش گرم. لباسای سوراخ سوراخ‌ِ‌شو گذاشتن تو عکاسی، خيلی يا ميرن واسه تماشا.
- ميگن فروختنش، بد دوره زمونه‌ای شده، با اين مردم سلامی و والسلام، تا بگی غلامتم، ميفروشنت.
- بابا کجای کارين، ديورا موش داره، موشم گوش داره، آنتن زياده، کجای کارين.
جهانگير بود که کتاب به دست به مردی که دوره گرفته بود، هشدار می‌داد.
شب شد، پدر پيش از آنکه لباس عوض کند، روزنامه را جلوی آقا شريعت پرت کرد. آقا شريعت روی همان صفحه‌ی اول ماند:
- جاکش‌ِ دماغ، اينجوريشو ديگه نخوونده بوديم.
- ناراحت نباشين جانم، سر بی‌گناه پای دار ميره و بالای دار نمی‌ره، کسی که تا حالا چن تا آدمو مث مرغ سر بريده بايدم جزاشو ببينه. مملکت قانون داره جانم، جنگل که نيست.
مصدری حرف اش که تمام شد، چايی‌اش را هورت کشيد. آقا شريعت بر افروخته شده بود.
- دروغ و تهمته آقا جان، شما که اين همه به کارمند‌ِ عاليرتبه بودن‌تان می‌نازيد چرا خامی می‌کنيد و خالی رتبگی نشان می‌دهيد. چرا به چرنديات‌ِ اين مدفوعات و گوزنامه‌ها، ببخشيد مطبوعات و روزنامه‌ها توجه داريد؟ چرا تا حالا نمی‌نوشتند طيب سر بريده، تا حالا طيب‌ خان بود و ماشين‌های آخرين سيستم به او هديه می‌کردند و او را از خانواده‌ی خودشان می‌دانستند، اما حالا يک مرتبه قاتل و سربُر شد، تا حالا پسر امام بود يک شبه شد پسر شمر. نه آقا جان به حرف‌های اين مدفوعات و گوزنامه‌ها دولتی توجه نکن جانم....."


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016