گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
29 خرداد» نتيجه بازی، ناهيد کشاورز22 اردیبهشت» دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز 15 اردیبهشت» انتظار، ناهيد کشاورز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مادران غمگين تنها، ناهيد کشاورزقرارهای مشاوره را مادر گلاره مرتب میآيد. سر وقت. هميشه قيافه غمگينی دارد و لباسهای تيره میپوشد و بيشتر وقتها کيسهای با خود دارد که نامههای اداری گذشته مربوط به دخترش در آن است. نامههائی که هيچ وقت بهکار نمیآيند. در همه جلسات مشاوره همسر او حضور نامرئی پررنگی داردويژه خبرنامه گويا ساعت ۱۱ صبح يک روز گرفته بارانی در ماه دسامبر است .به تعطيلات سال نو مسيحی چند روزی بيشتر باقی نمانده است . همه جاغرق نورو چراغانی است. شهر در هيجان و تلاطم سال نو فرو رفته است. چهره آدمها بيشتر از آنکه شاد باشد نشان از کلافگی دارد. متروها در همه ساعات روز پر از مردمی هستند که معلوم نيست تا همين چند هفته قبل کجا بودند که يکباره پيدايشان شده تا نظم همه چيز را در هم بريزند. کارمندان اداره جوانان هر چند مايلند در اين روزها خودشان را درگير پرونده های جدی نکنند اما فوق العاده بودن وضعيت و ترس ازاينکه اتفاق ناگواری روی دهد آنها را واداشته که به اين پرونده رسيدگی کنند. به واقع تصميم از قبل گرفته شده ای را به مادری اعلام کنند. مارينا دختر جوان ۱۵ ساله ای در يکی از راهروهای پيچ در پيچ سردرگم ، اين ساختمان منتظر است. کاپشن سورمه ای ،سبز چهارخانه اش را بخود پيچيده و شلوار جين رنگ و رو رفته ای به پا دارد. صورتش رنگ پريده است و چشم های آبيش بی حالت و مات به نقطه ای در روبرويش خيره شده اند. دستهايش را در جيب کاپشنش پنهان کرده است و جوری روی صندلی آهنی راهرو روی کمرش نشسته که چانه اش در يقه اش فرو رفته است. نيم ساعت از قرار تعيين شده از سوی اداره جوانان گذشته است و از مادر او خبری نيست. تلفن همراهش هم جواب نمی دهد. وقتی يکساعت بعد زن جوان کارمند آنجا اطلاع می دهد که به دليل نيامدن مادر مجبور است قرار را به وقت ديگری موکول کند اشکهای مارينا سرازير می شوند و با لحن ملتمسانه ای می گويد: «کمی صبر کنيد حتما می آيد» جمله اش تمام نشده که زنی هراسان و با عجله از ته راهرودراز تو در تو می آيد.قيافه اش آشفته و خسته است . آرايش شب مانده اش هنوز روی صورتش است . چشم هايش پف کرده اند و رنگ موهايش اين بار بلوند است .پالتوسبزی پوشيده وتورهای سفيد لباسش از زير آن بيرون زده اند. چکمه های سياه پاشنه بلندش راهرو را پر از صدا می کنند. وارد اتاق که می شويم مادر مارينا نفس نفس می زند وسرگردان نمی داند روی کدام صندلی بنشيند و چشم هايش دودو زنان همه را نگاه می کند بی آنکه روی کسی درنگ کند. وقتی سرانجام يک صندلی را به دوراز دخترش انتخاب می کند و می نشيند از کيفش ساندويچی را که آماده خريده است به سوی دخترش روی ميز سرمی دهد وبعد پاکتی شيرکاکائو را و اصرار می کند که فورا بخورد چون برايش مفيداست. دختر با عصبانيت ساندويچ را به سوی اوپرتاب می کند و چيزی می گويد که ما معنايش را نمی فهميم. زن در خودش جمع می شود. از کيفش دستمالی بيرون می آورد و اشک و عرقش را با هم خشک می کند. برای جلسه امروز مترجمی نيامده . دختر آلمانی را روان حرف می زند و مادر آنقدرکه کارهايش را راه بيندازد.در پرونده گزارشی کلی با توافق مارينا و مادرش در مورد جلسات مشاوره داده شده است. *** قرارهای مشاوره را مادر مارينا نامرتب می آيد . تمام تذکرات برای نظم دادن و جدی گرفتن ساعات مشاوره بی فايده می ماند.اومعمولا نيم ساعت قبل و يا درست سر قرار زنگ می زند و بهانه ای می آورد مثل اينکه اينقدر دخترم اذيتم کرد که سردرد دارم و يا بازهم از دست دخترم نتوانستم شب بخوابم و حالم بد است. می گويد:« من جوری لباس می پوشم که خودم خوشم بيايد» بعد سرش را بلند می کند، چشم هايش را خمار می کند وموهايش را به طرف ديگر صورتش می ريزد.شايداگر با ظرافت بيشتری اينکاررا می کرد می شد اسمش را يکجورلوندی زنانه گذاشت ولی در اين حرکت او بيشتر تمرد و لجبازی ديده می شود. هميشه قبل ازاينکه حرفش را شروع کند ليوان آبی را با ولع تا آخر می نوشد، بادبزن حصيری تاشوش را در هر فصلی از سال باز می کند و ضمن اينکه با آن بازی می کند حرف می زند: به اينجا که می رسد از صندليش بلندمی شود بادبزنش را باز می کند و با شتاب خودش را باد ميزند. چند بار در طول اتاق راه می رود و دوباره سر جايش می نشيند، بادبزنش را می بندد و ادامه می دهد: می پرسد می تواند کفشهايش را در بياورد. سئوالش تمام نشده کفش هايش را کنار صندلی می گذارد. سئوالهايش بيشتر وقتها اعلام چيزی هستند که به شکل پرسش مطرح می شوند. «چند ماه بعد تغييراتی در بدنم بوجود آمد . فکر می کردم بخاطر شوکی است که به من وارد شده. اينقدر در خانه ديده نمی شدم و همه ما از نگاه کردن به هم پرهيز می کرديم که ديگران متوجه تغييرات من نشده بودند. وقتی مطمئن شدم که باردار هستم تلاشم برای پنهان کردن خودم از چشم ديگران بيشتر شد. حال عجيبی داشتم حس می کردم موجودی که در درون من رشد می کند تنها کسی است که می داند من چه رنجی برده ام. فکر می کردم که او هم در اين رنج شريک است. فراموش کرده بودم که اين بچه پدری هم دارد .خانواده ام وقتی فهميدند جنجالی بر پا شد اصرار داشتند که من بچه را از بين ببرم .وقتی فهميدند که من می خواهم نگهش دارم فاجعه ای بر پا شد، می گفتند من می خواهم بچه دشمن را نگه دارم. برادرم مرا کتک زد و مادرم با تهديد می خواست که من بچه را کورتاژ کنم. خودشان ترتيب کاررا داده بودند که من مخفی شدم، فرار کردم ،در خانه دوستی پنهان شدم و بعد توانستم به آلمان بيايم.» نفس بلندی می کشد.صاف تر روی صندلی می نشيند، تورهای دامنش را صاف می کند و باز هم ليوان آبی را يکنفس می نوشد . «بچه ام در اينجا متولد شد. همه خانواده با من قطع رابطه کرده بودند. بعدها هم که به آلمان آمدند نخواستند ما را ببينند. دخترم همه زندگی من شده بود. دوسال اول همه چيز خوب پيش می رفت، اينجا کسی از واقعيت خبر نداشت . تا اينکه يکروز وقتی به چشم هايش نگاه کردم ناگهان چشم های آبی آن مرد به نظرم آمد و يکجور شباهت بين آنها ديدم، از آنروز به بعد همه چيز فرق کرد رابطه ام با او از يکطرف پراز عشق بود ،تنها کسی بودکه داشتم و از سوی ديگر يادآور تلخ ترين و دردناک ترين حادثه زندگيم. تمام سالهای گذشته همينطور بود هر چه او بزرگتر می شد رابطه مان بدتر می شد.همه اش در رابطه با مارينا عذاب وجدان دارم. فکر می کنم مادر بدی هستم.ولی نمی دانم چکار بايد می کردم. دلم می خواهد همه عشق جهان را به او بدهم ولی نمی دانم چطور .مثل اين است که روحم فلج شده است ، يکباره از همه حس ها خالی می شوم .درونم مثل يک حفره می شود ،می شوم يک مجسمه گچی تو خالی .» آرام می گيرد تا دقايقی هيچ چيز نمی گويد. ظاهرش هم مثل يک مجسمه می شود. رنگش می پرد و خيره به ميز روبرويش نگاه می کند . با تکان بادبزنش دوباره به حال برمی گردد و صورتش رنگ می گيرد. « مارينا هر روز بيشتردر خودش فرو می رود . سالها از من در مورد پدرش می پرسيد و من جواب درستی نمی دادم تا اينکه يکروز که دعوايمان شد واقعيت را گفتم فکر می کردم می تواند مرا بفهمد. هر چه زمان می گذشت من درمانده تر می شدم، خودم را جورعجيب و غريبی آرايش می کردم ،کارهای بيخودی می کردم و همه اش می خواستم با تغيير ظاهرم از خودم آدم ديگری بسازم .می خواستم مادری باشم که او دوستم داشته باشد ولی همه اينکارها مرا از او دورترمی کرد. کمتر با من حرف می زد و اين رفتارش مرا بيشتر آزار می داد يکجوری نگاهم می کرد مثل اينکه می خواهد مرا برای تمام گناهان جهان مجازات کند. او چند ماه قبل به اداره جوانان مراجعه کرد و گفت که اگر او را به جای ديگری نفرستند خودش را می کشد. » زن مسئول اداره جوانان کاغذهائی راکه برای امضا آماده کرده است جلوی روی مادرمارينا می گذارد و او تند و تند امضاء می کند و بعد می پرسد اينها چی بودند؟ دختر نگاه خشم آلودی به او می کند و باز چيزی می گويد که ما نمی فهميم و در آنی دعوای تندی بين آنها در می گيرد. زن بطرف دختر هجوم می برد وزن کارمند و همکارش موفق می شوند که آنها را از هم جدا کنند. زن کارمند توضيح می دهد که دختر به خانه جوانان می رود و سرپرستی او بطور موقت در اختيار آن اداره قرار می گيرد. دختر با چهره ای که آرام گرفته است و چشمانی پرازغم چمدانی را که درگوشه اتاق گذاشته بود برمی دارد و به همراه کارمند بيرون می رود. مادرمارينا موهايش را به سمت ديگر صورتش می ريزد.کيفش را برمی دارد و در راهرو به دنبال دختر می دود و به آلمانی می گويد که ساندويچش را فراموش کرده است ، بعد از پنجره به چراغانی خيابان نگاه می کند و می گويد اين چراغها بر تنهائی من می تابند و بی صدا در راهروهای پيچ در پيچ گم می شود. *** بهار آمده است با تاخير و باران اما خرامان. در ساختمان کم نور اداره جوانان ساعت ۸ صبح است. زنی لاغر اندام با موهای جوگندمی و صورت استخوانی کت سياه بلندی و شلوارخاکستری تيره بر تن دارد.او مضطرب در راهرو راه می رود. گاهی با دستمالی اشکهايش را پاک می کند و هر بار اين کار را جوری انجام می دهد که گلاره دختری که روی صندلی لم داده است ببيند. گلاره شلوار چسبانی پوشيده و بلوز آبی خوشرنگی ، موهای سياه بلندش بخشی از صورتش را پوشانده اند.آرايش تندی کرده و با تلفنش مشغول است .آدامسی را با سر و صدا ميجود.به اطرافش بی توجه است و با خونسردی انتظار می کشد. زن کارمند اداره جوانان با جديت و درست سر وقت مادر ودختر را به اتاق فرا می خواند. مترجمی در اتاق حضور دارد که برای مادر به زبان کردی ترجمه می کند. مادر تند و تند اشکهايش را پاک می کند و به نظرمی رسد که کمتر به حرفها توجه دارد و نگاهش را از دخترش بر نمی دارد. گلاره مثل اينکه تمام مدت منتظر بوده تا بتواند حرفهايش را بزند ناگهان با صدای بلند می گويد: مادرگلاره اشک می ريزد و چين های صورتش عميق تر می شوند. به ناگهان چند سال پيرتر به نظر می آيد.با نگاهی درمانده به دخترش نگاه می کند وبعد نگران به دهان کارمند اداره جوانان چشم می دوزد که پرونده را و گزارش دفتر مشاوره را می خواند. *** قرارهای مشاوره را مادر گلاره مرتب ميايد . سروقت . هميشه قيافه غمگينی دارد ولباسهای تيره می پوشد و بيشتر وقتها کيسه ای با خود دارد که نامه های اداری گذشته مربوط به دخترش در آن است. نامه هائی که هيچوقت بکار نمی آيند. در همه جلسات مشاوره همسر او حضور نامرئی پررنگی دارد. « شوهر من مرد مهمی بود همه عمرش را برای مبارزه در راه حقوق مرد م گذراند. وقتی دستگيرش کردند من حامله بودم او هيچوقت دخترش را نديد ولی اسم گلاره را او از قبل انتخاب کرده بود. وقتی اعدامش کردند ما ديگر نتوانستيم درعراق بمانيم دخترم چند ماهه بود که مافرار کرديم.» هميشه کم حرف می زند. صاف روی صندلی می نشيند و کيفش را محکم به خودش می چسباند. سئوالها را اغلب با جمله اينکه "نمی دانم چی بگم "جواب می دهد. از خودش فقط در ارتباط با همسر و دخترش حرف می زند. «ما تنها ۵ ماه باهم زندگی کرده بوديم که اودستگير شد.در زمان زندگی مشترکمان او بيشتر به دنبال کارهای سياسيش بود و ماکمتر همديگر را می ديديم. من بيشتر شوهرم را از حرفها و تعريف های ديگران شناختم.ما کمتر از خودمان حرف ميزديم. مبارزه از همه چيز مهمتر بود.من معلم بودم و مخارج زندگيمان را من تامين می کردم و خوشحال بودم که شوهرم وقت بيشتری برای رسيدن به کارهای خودش دارد.وقتی اعدام شد زندگی من شد خاطرات کمی که می ترسيدم فراموششان کنم برای همين همه اش با آنها زندگی می کردم.تکرارشان می کردم تا يادم نرود ، شايد هم بعضی ها را خودم می ساختم.» هروقت می خواهد در حرفهايش به خودش نزديک شود حالت چهره اش بر می گردد.مثل اينکه ماسکی برداشته شده باشد چهره اش آرام می شود ولی زياد طول نمی کشد و او دوباره همان صورت هميشگی را پيدا می کندبا اندوهی که انگار درآن حک شده است. «به آلمان که آمديم من همه زندگيم را برای دخترم گذاشتم. زندگی خود من ديگر تمام شده بود. دلم می خواست دخترم را جوری تربيت کنم که پدرش می خواست .می خواستم او هم آرمانهای پدرش را دنبال کند و باعث سربلندی او باشد. پدر او آدم نامداری بود و هموطنان من می خواستند که دخترم هم راه پدرش را پی گيرد.زندگی بيوه يک قهرمان شهيد زندگی آسانی نيست.» در دفتر اداره جوانان گلاره چمدانش را بر می دارد وهمزمان گريه مادرش شدت می گيرد. دخترش او را در آغوش می گيرد و بی کلامی می رود. مادر گلاره خم می شود .روی صندلی می نشيند و می گويد:« حالا می توانم با دل سير گريه کنم.» *** در خانه جوانان زنی گلاره را به اتاقش راهنمائی می کند و توضيح می دهد که تا آماده شدن اتاق ديگری بايد چند هفته ای را با دختر ديگری هم خانه شود. مارينا در اتاق را باز می کند و با خوشرويی از هم اتاقی تازه اش استقبال می کند. در اتاق عکسی از "عادله" خواننده به ديوار چسبانده شده و گلاره فورا می گويد اين خواننده مورد علاقه من است. در روی ميز کنار تخت مارينا عکسی از زنی با پيراهن توری و موهای بلوند با آرايش تندی که می خندد ديده می شود. گلاره چمدانش راباز می کند و عکس سياه و سفيد قديمی مردی را با پونز به ديوار می چسباند. ناهيد کشاورز Copyright: gooya.com 2016
|