دوشنبه 18 شهریور 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بر سوگ ياران بگريم يا قتل عام انسانيت! جمشيد تفرشی

متاثر از مطلب آقای ايرج مصداقی

آقای مصداقی در مطلبی ضمن محکوم کردن کشتار ۵۲ تن از ساکنان کمپ اشرف ؛ انرا بدرستی قتل عام ناميده و خواستار رسيدگی مجامع بين المللی و حقوق بشری بر جنايت شده اند . اين حادثه جانکاه باعث شد که من هم به يک دهه سکوت خود خواسته خاتمه داده و اطلاعيه ای صادر نمايم . تحت تاثير مطلب اقای مصداقی احساس کردم که نياز به نگارش يک مقاله احساسی دارم . چرا که انتشار اطلاعيه مشمئز کننده سپاه پاسداران که با توسل به جعل ايات و پيامهای خداوند ؛ از قول خدا که بر او هم تهمت می زنند اين از خدا بيخبران ؛ گويا بصورت وعده ای الهی بوده کشتار اين عزيزان . گو اينکه سوگ بر ياران و گريه بر آنان در تشکيلات هم به منزله گناهی بزرگ محسوب ميشود ؛ خوشبختانه من سالهاست که از تشکيلات رها شده ام . اگر کسی برای کشته شدن يکی از نزديکانش بدست حکومت اسلامی گريه ميکرد؛ فورا مسئولين بر او نهيب می زنند که بخودت بيا ؛ تو چکاره ای که بر او گريه می کنی؟ اين شهيد تو نيست؛ اين شهيد رهبری هست؛ بدان و آگاه باش که يکبار ديگر مرتکب اين گناه نشوی؛ همه شهداء به رهبری تعلق دارند .

اگر بلحاظ جامعه شناختی به اين گونه موارد با دقت نظر بنگريم ؛ به هدف مورد نظر آنان ميتوانيم برسيم که در چه راستائی حرکت ميکند؛ هدف اين است : تبديل اعضاء به رباط هائی بی روح و بی احساس و بدون انديشه که هر داده رهبری را به حافظه وارد کنند و سپس انرا دانلود و با فشار دگمه اينتر ؛ رباط بطور اتومات بدون کم و کاست داده ها را اجرا کند . ولی جالب است که آقای مسعود رجوی در زمان ترور کاظم رجوی؛ زار زار گريه ميکرد . به هر حال سيستم اينگونه است که رهبر از ديگران فرقی متعالی دارد و کسی جرات مقايسه خويش با رهبری را ندارد .

ولی من بر اين حادثه جانکاه گريه کردم ؛ همه آنها را از نزديک ميشناختم چرا که همگی ساکن قلعه بوديم . قلعه محل استقرار حدود سيصد نفر بود که در ارتشهای کلاسيک ستاد فرماندهی و پشتيبانی ناميده ميشود . بخصوص مهمانانی که از خارج عراق ميامدند ؛ در همين محل مستقر ميشدند .



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


در ميان اين کشته شدگان يکی هست که جايگاه او برای من بسيار ويژه است . چرا که فرقه روابط صميمانه و بسيار نزديک ما را بر نتابيد و او را تبعيد کرد به زمين مانور؛ تک و تنها در آن محل بود شمس من . روابط ما همانند مولانا و شمس بود در يک آسايشگاه ميخوابيديم ؛ من صبحها حوصله بيدار شدن برای نماز نداشتم؛ زمانيکه بيدار ميشد ؛ روی تخت من : "نماز خوانده ام، بيدارم نکنيد" ؛ آويزان ميکرد و بعد ميگفت من جای تو هم نماز خواندم ؛ چون خدا هم ميداند که ما يک روح هستيم در دو بدن . اين قابل پذيرش نبود در مناسبات که دو نفر اين همه به هم وابسته باشند . چون بايد هر شب ، همه بر عليه هم گزارش می نوشتند و به تعبيری ديگر بر عليه هم جاسوسی کرده و تشکيلات را خبردار می نمودند از افکار ناخوانده همديگر .

من با اينکه گريه بر عزيزان قدغن هست در فرقه ؛ بر يار ديرين خود گريه کردم .بازيهای روزگار بدينجا هم ختم نميشود . دو شب قبل از اينکه من را تحويل مقامات عراقی و استخبارات صدام حسين بدهند ؛ کاک صالح ـ ابراهيم ذاکری ؛ ماموريتی فوری بمن داد . پنج فرمانده زن در زمين مانور گرفتار بودند چون در بين راه يکی از گروهها ( نام گروه را نمياورم ولی ميدانستيم کدامين گروه ) بر آنها تله گذارده بود . دو نفر از خانمهای کشته شده در کمپ به همراه محبوبه جمشيدی و يکی ديگر که اتفاقا من را به اتهام دادن يک دوربين عکاسی به يک مادر ؛ به اعدام محکوم کرده بود ؛ در اين قافله بودند .

نهايتا موعد رهائی رسيد و با ناجوانمردانه ترين شيوه ها من را بطور لخت مادرزاد تفتيش بدنی کرده و سپس به ماموران استخبارات عراق تحويل دادند . از شکنجه ها ميگذرم و فقط به يک مورد می پردازم . شبی دستجمعی مست کرده و من را به سالن نمور و تاريک بردند و همگی با عرض پوزش از شخصيت خودم و با عرض پوزش از همه هم ميهنانم ؛ دستهايم را بسته روی زمين رها نمودند و در حاليکه بر سر و صورتم ادرار ميکردند ؛ بطور حلقه وار رقصيده و می گفتند : الاايرانی ؛ الاايرانی . اين دردناکترين نوع شکنجه ائی هست که در طول عمرم متحمل شده ام . سپس به زندان موقت بغداد بردند من را که شش نفر ديگر از بچه های جدا شده در آنجا بودند و با ماشين زندان ما را منتقل کردند به زندان عمومی حله . اين مدت اقامت در زندان حله هم از دردناکترين روزهای عمرم هست .

در يک بند عمومی که جنايتکاران و محکومين خطرناک زندانی بودند و يک سالن کوچک بيش از دويست نفر محکوم در انجا بودند . ما باندازه نصف پتو جا داشتيم . در بين ما يک جوان بيست و دو ساله بود که از نوجوانی در فرقه بود ؛ کوتاه می گويم که يک کرد زندانی بمن خبر داد که عده ائی قصد شومی دارند و بايد مواظب اين جوان باشيد . هفت شبانه روز بر بالای سر او کشيک داديم و مانع مقصود شوم انان گشتيم ولی اصلا کار ساده ائی نبود . بی شرافتی ها و ناجونمردی ها از يک سو ؛ شپش های اندازه مگس از سوئی ديگر بطور وحشتناک آزارمان ميداد . نهايتا به جهنم کمپ حله منتقل شديم . همه درها را بروی ما بستند و يک مدتی بدون کوچکترين وسيله زندگی در فضای خارج کمپ ساکن بوديم و نهايتا يکی در بما گشود و هفده نفر در يک محل سه در چهار مستقر شديم .

هر از چند گاه کاميونی از طرف فرقه فرستاده ميشد که دکتر هم همراه کاروان بود ولی تابلوئی نصب ميکردند : جهت استفاده ساکنان محترم کمپ حله و نه بريده مزدوران خائن . روزهای آتش و جنگ حمله متفقين به عراق نزديک ميشد .در اطراف کمپ خندقهای عميقی کنده و پر از آب نمودند . بظاهر گفته ميشد که برای حفاظت از کمپ هست ولی کلا راه فرار ما بخارج را بسته بود . حمله شروع شد و هواپيماها با غرش وحشتناک از بالای سر ما عبور ميکردند و هر لحظه احتمال برخورد بمبی با کمپ همه را مضطرب کرده بود . از طرفی ما کوچکترين آذوقه ائی نداشتيم ؛ روزها بود که نه قطره ای آب برای آشاميدن داشتيم و نه تک خرمائی برای خوردن . آن روز وحشتناک بطور آنی و در يک لحظه فرا رسيد . قبائل وحشی عراقی بطور گروهی و با شمشيرهای گداخته به کمپ حمله کردند . اولين قربانی جوان رعنائی بود که مقابل اتاقک ما به نگهبانی مشغول بود .

نگهبانان بی شرافت عراقی کمپ تنها درب وردوی را بروی اينها گشوده و خود فرار کرده بودند . ما هم در اثر روزها گرسنگی و تشنگی بقدری ناتوان و تکيده و فرسوده شده بوديم که حتی توان برداشتن يک قدم نداشتيم چه برسد به دفاع از خود .تشنگی بقدری فشار آورده بود که حتی آبهای لجن زارهای اطراف را هم بطور جيره ائی آشاميده بوديم. برای پرهيز از آزرده خاطر کردن عزيزان خواننده هم وطن و بخصوص جوانان عزيز ؛ از بيان صحنه های دلخراش حمله وحشی های عرب به کمپ خوداری و آنرا به مواقع ديگر موکول می کنم . چرا که در مقابل چشمان بی رمقمان ؛ عزيزانمان را سربريدند ؛ سردختر بچه ای را از تن جدا نمودند . اين صحنه تصور ميکنم تا آخر حياتم با من خواهد بود ؛ چرا که بقدری نحيف و ناتوان شده بودم که حتی به قيمت جان خودم نتوانستم مانع از کشته شدن آن دخترک بشوم که اتفاقا يکی از دلخوشی های ما ؛ بازی کردن با او بود . خنده کودکانه و معصوم آن دخترک زيبا روی کرد که زبان ما را هم نمی فهميد ولی با خنده هايش بما بهترين شعرها را می سرود و زيباترين الفاظ را زمزمه ميکرد ؛ بعنوان وحشتناکترين حادثه زندگی ام در خاطر من نقش خواهد بست .

آن روز در کمپ حله قتل عامی صورت گرفت که در هياهوی جنگ گم گشت . به دختران نوجوان تجاوز شد ؛ عده ائی را با خود بردند وحشی های انسان نما ؛ چندتا از بچه ها را ديدم که در خندق گرفتار شده اند . نهايتا آن جوان رعنا که زبانش بند آمده و قادر به سخن گفتن نبود را پيدا کردم . خوشبختانه آسيبی بدو نرسيده بود . در حاليکه با لکنت حرف ميزد ؛ گفت شما برو ؛ من توان راه رفتن ندارم و مزاحم فرار شما ميشوم . به او گفتم : اگر من فرمانده تو هستم ؛ اين وظيفه من است که ترا از اين جهنم نجات بدهم ؛ من آخرين نفری خواهم بود که اينجا خارج ميشوم ؛ اين رسم فرماندهی هست . نميدانم آقای مسعود رجوی که خود را فرمانده ارتش آزاديبخش مينامد تا چه ميزان به وظائف فرماندهی آشنائی دارد . چرا که ما تا امروز ما شاهد اجراء وظائف فرماندهی از ايشان نبوديم . در عمليات فروغ ايشان و بانو لباس رزم پوشيده و کلاه خود بر سرگذارده و اسلحه ای منقش به طلا بر کمر نهاده و فرمان به پيش دادند. ايشان هرگز در صف اول جبهه نبودند همانند تمام فرماندهان معروف دنيا و بخصوص ايران زمين . چرا که ما در حماسه ها ميخوانيم که فرماندهان ايرانی اولين نفری است که بر اسب می نشيند و بر دشمن می تازد و آخرين نفری است که از اسب فرود ميايد . به محض فرود آمدن از ساير فرماندهان آمار کشته شدگان و زخمی ها را می پرسد . سپس آمار تلفات دشمن را .

يک فرمانده شجاع ايرانی هرگز به سپاهيان خود نگفته است که : چرا پيروز نشديد ؟ چرا وا داديد ؟ چرا کشته نشديد مانند بقيه ؟ چه شد برگشتيد ؟ نکند سازش کرديد با دشمن که شما را نکشتند !! ولی آقای رجوی از کسانيکه زنده برگشته بودند از عمليات فروغ اين سئوالها را کردند . ايشان خود در ساحل عافيت و در منطقه کاملا حافظت شده قرارگاه اشرف حضور داشتند بهمراه بانو .

از زوايای تاريک و ناگفته حمله وحشی های عرب به کمپ حله ؛ در آينده بسيار خواهم گفت ؛ چرا که اين يکی وعده هائی بود که هنگام حضور در اوور به آنها دادم . من اگر به ملاقات با ابراهيم ذاکری رفتم ؛ اولين قصدم اين بود که دهها سئوال مانده در حافظه ام را با آنها مطرح کنم . ضمنا ذاکری هر کسی نبود ؛ او يکی از نزديکترين افراد به مسعود رجوی بود که اتفاقا تنها مردی بود که رجوی او را طرد نکرده بود . بماند که مهدی ابريشم چی هم طرد نشده ولی آقا مهدی جايگاه ويژه ای دارند .

اما برخلاف تصور من که برای گفتگو و مذاکره بدانجا ميرفتم ؛ از لحظه ورود به اوور ؛ همانند يک عضو فرقه و همانند يک تحت مسئول با من برخورد شد . هر چه گفتم آقايان من سالهاست که از مناسبات رها شده ام ؛ بگوش کسی فرو نرفت .

ذاکری گفت : مهم اين است که تو از اين در دوباره وارد بشوی ؛ وقتی وارد شدی به معنی اين است که خود را به رهبری سپردی . گفتم کاک صالح من که اصلا رهبری را قبول ندارم و برای همين هم جدا شدم .

به هر حال قصدم پرداختن بدين موضوعات نيست اصلا . قصدم از نگارش اين مطلب آن است که بگويم چرا و چگونه انسانيت قتل عام شده است . قتل پنجاه و دو نفر اخير ؛ باضافه انسانهای بی گناهی که در کمپ حله قتل عام شدند که بين آنها کودکان معصوم و زنان و پسربچگان معصوم هم بود ؛ همانند لکه ای پلشت است در تاريخ بشريت ولی عواطف چرا قتل عام شده است ؟

اخيرا بعد از اطلاعيه مشمئزکننده سپاه پاسداران ؛ وقت زيادی گذاشتم بر روی سايتهای ايرانی . هزاران کامنت تبريک و تهنيت از طرف بينندگان سايتها ؛ بمناسبت اطلاعيه سپاه منتشر شده بود . کامنتها نشانگر اين است که آنان از کشته شدن اين پنجاه و دو نفر که ناشايست ترين القاب را هم بر آنان روا داشته اند ؛ دچار شعف و شادی شده و رقصان و پاکوبان قتل عام هم ميهنان را خود جشن گرفته و نقل و گل و شيرينی پخش کرده اند . تا اينجای قضيه ؛ ميتوان گفت که تبليغات مسموم حکومت آخوندی در مورد بچه های واقعا پاکباز مثمر ثمر بوده و کسانيکه آن کامنتها را گذارده اند ؛ تحت تاثير اين تبليغات مسموم قرار گرفته واکنش نشاه داده اند . بررسی کارشناسی اين موضوع نيازمند مطلبی عميقتر و کارشناسانه تر است که آنرا به آينده موکول ميکنم .

ولی قصد من از تعريف ماجرای قتل عام کمپ حله ؛ بيان حال چند تن از جدا شده ها بود . در آن جهنم جنگ و خون و آتش ؛ يافتن بچه ها و ياران گمانم ميشود گفت که امکان ناپذير بود . چرا که هر کسی با هراس از کشته شدن بدست يکی وحشيان شمشير بدست و اسلحه بدست به سمتی فرار ميکرد . هيچگونه وسيله نقيله برای فرار از جهنم وجود نداشت . تحقيقات آتی من نشان داد که از جمع ما هفت نفر که از زندان حله با هم بوديم ؛ دو نفر ؛ يکی جوان رعنائی که شرح او رفت به همراه يک جوان رعنای ديگر که معلمی عاشق !! بود ؛ از ترس جان و برای نجات از شمشيرهای گداخته وحشيان عرب ؛ خود را تسليم سفارت حکومت اسلامی در بغداد کرده بودند . سه تن ديگر هم از روی همان ناچاری به پايگاه فرقه در بغداد پناه برده بودند ؛ يکی در خندق غرق شد و من هم با پای پياده و طی هشت روز راهپيمائی ؛ خود را به اردن رساندم .

قصه های دو جوان رعنای سرو قد و بالا را در آينده تعريف خواهم کرد . بخصوص اين معلم عاشق را ؛ هر دو از ديار شمال کشور پهناورمان بودند ؛ هر دو سر بر شانه های من ميگذاشتند و از زندگی خود برايم ميگفتند . در آن شبهای تاريک کمپ حله که هر روز شايد دو عدد خرما و يا شايد سه عدد خرما ميخورديم . يکی از دلاوران کلبه هفده نفره ما ؛ بر بالای درختان خرما ميرفت و برايمان هديه مياورد. چند بار سرش را شکافتند ؛ روستائيان اطراف ولی او عهد بسته بود که روزانه چند ده خرما بياورد برای زنده ماندمان ما و هيچ هراسی نداشت از شکافته شدن سر و کله اش .

در جمع اوور ؛ داستان اين دو جوان رعنا را تعريف ميکردم برای ذاکری و اطرافيان که چگونه از روی ناچاری خود را تسليم سفارت حکومت اسلامی در بغداد نمودند . مادر يکی از اين سروقدان برايم نوشت که پسرش را کشتند جلادان ؛ بعد از شکنجه های فراوان .

در نامه برايم نوشته بود : تو را به خون پاک موسی و .... (چون از خانواده اجازه نگرفتم اسم اين عزيز را نمياروم) قسم که نجات بده سازمان را از دست رجوی . من بجای پسرم به صف تشکيلات تو خواهم پيوست ؛ چون او ميگفت تو قصد بازسازی سازمان را داری . شرح حال آنان را که گفتم و اينکه بدست جلادان اعدام شدند در ايران در حاليکه پناه آورده بودند . ناگهان به گوشهای خود باور نکردم ؛ چرا که يکی از جمع که باز اسمش را نمياورم باميد اينکه روزی حقيقت را در يابد و از جمع شب پرستان خود را رها سازد ؛ با فرياد و شادی کنان گفت : آخی دلم خنک شد ؛ خائن مزدور پليد ؛ خوب شد به جزای خيانتش رسيد ؛ هر که به رهبری پشت بکند جزايش مرگ است ؛ اگر امروز کاری با خائنين نداريم به جهت اين است که فعلا هزاران کار مهم داريم و آنرا موکول کرديم به فردای پيروزی . دست بر چهره گذاشته و گفتم ای وای که انسانيت قتل عام شده است .

جمشيد تفريشی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016