پنجشنبه 14 آذر 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"ميراث غفلت، ای سرزمين من!"، گزارش سفر فرهنگی محمد مختاری به آمريکا، مسعود نقره‌کار

مختاری ـ نقره‌کار
"گفته بودمت: به سايه سار بيا / در آفتاب رفتی/ در آفتابی که جاده‌های ناايمن را با بمبِ ميانِ گل‌های دروغ آراسته بود / و نمی‌ديديش تو/ نمی‌خواستی ببينيش/ در آفتاب رفتی- بايد در آفتاب می‌رفتی / تا رسوا کنی دهان‌های آراسته به اهورا را*"

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نوامبر سال ۱۹۹۵ محمد مختاری سفری فرهنگی به کانادا و امريکا داشت. در کانادا- تورنتو در کنگره ی بزرگداشت احمد شاملو شرکت و سخنرانی کرد، و سپس به شهرهای مختلف امريکا سفر کرد. گزارشی ست از ديدار من و او که ساليان پيش، پس از به قتل رساندن اش، بخشی از آن در مجله آدينه، و يکی دو تارنما منتشر شد. باز خوانی و ويرايش شده ی گزارش را در سالگشت قتل‌اش می‌خوانيد.


محمد مختاری و مسعود نقره‌کار

***
" چشم مون روشن" را شنيده بودم اما"گوشمون روشن" را اولين بار بود می شنيدم. محمد مختاری اَنسوی خط تلفن بود، حال و احوالی کرديم و بعد ازياد اَوری خاطراتی دور، در باره ی سفرش به امريکا و کانادا و اروپا گپ زديم.
چند باری ديده بودم اش، در دفتر کانون نويسندگان در خيابان مشتاق، در انتشارات توس و خانه ی يکی از رفقای سازمانی. با سازمان جدا شده از سازمان فدائيان اکثريت که به "۱۶اَذری "ها شناخته می شد در زمينه های فرهنگی همکاری ای جانبی داشت، آنهم به خاطر روابط عاطفی با برخی از اعضای اهلِ قلم اين سازمان .
شنيده بودم سرمقاله های " بيداران"، که در قلمرو سياست و هنر منتشرمی شد را می نويسد. سرمقاله ها را با نام مستعار می‌نوشت، سر مقاله هائی که نشان از تيزهوشی ، درايت و خرد فرهنگی و سياسی نويسنده اش داشت. کارهائی نيز به طور پراکنده از او خوانده بودم.اما اَنچه او را در ذهن من خوش نشانده بود تعريف " طالبی" در باره زندان مختاری بود. طالبی هم بند مختاری بود و پس از اَزادی برای من و مهدی اصلانی تعريف کرد:
" توی بند ما تنها کسی که اَبروداری می کرد و قوت قلب بود محمد مختاری بود. جائی که رفقا به خاطر يک بند انگشت پنير تو سروکله هم می زدن وجود اَدم متين،اَرام و باگذشتی مثل مختاری دلگرمی بود، اصلن دنياش با دنيای بقيه ی هم بندی هامون فرق می کرد "
و اين سال های ۶۲-۶۳ بود.
چيزی حدود ده سال بعد، بهمن از ايران اَمده بود تا گشتی در امريکا بزند.از هر دری می گفتيم تا به شعر رسيديم ،از محمد مختاری گفت :
" توی جوان ترها مختاری هم بد نيست ، شاعر خوبی ست اما نه در حد شاملو. با نظرات فلسفی ، سياسی و فرهنگی اش هم خيلی موافق نيستم"
همين حد از دهان بهمن در تعريف کسی شنيدن خودش نعمتی ست. مهربان صاحب نظری که از رهبری سازمانی "چپ" به پست مدرنيسم رسيده است و در حيطه سياست و فرهنگ خود را قطبی می دانست، و می داند. پرسيدم:
" از نزديک با او آشنائی؟"
گفت : "اَره، رفت و اَمدی داريم، بدش نمياد سفری هم به امريکا داشته باشه"
و همين سبب شد بهمن قاصدی شود و نامه من به محمد برساند. برايش نوشتم امکان سفرش به امريکا مهياست.
باب مکاتبه باز شد. روزهائی بود که سرگرم خواندن برای گذراندن امتحانات " بوردپزشکی" در امريکا بودم ، به او گفته بودم . هربار که تماس می گرفتيم ، پيش ازهرچيز، می پرسيد:
" با اَزمون پزشکی چه کردی؟"
کلمه ی " اَزمون " را شنيده بودم اما نمی دانم چرا از زبان او تازگی خاصی داشت، مثل"گوشمون روشن " يادگار او شد.
پيش از اَنکه برای سفرش کاری کنم خبر داد به" کنگره ی احمد شاملو" که در تورنتو کانادا برگزار می شد ، دعوت شده است. از من خواست مسئوليت برنامه ريزی سفرهای فرهنگی اش را به امريکا و اروپا به عهده بگيرم ، قبول کردم. در مورد سفرش به اروپا با نسيم خاکسار و رضا علامه زاده صحبت کردم واَن ها که مختاری را خوب می شناختند کمک کردند و مسئله سفر به اروپايش حل شد. قرار شد در امريکا در ۱۰ شهر برنامه داشته باشد. از من می خواست به طور دقيق برنامه سفرش را برايش روشن کنم با اين تاکيد و شرط که اين کار به "اَزمون" من لطمه نزند . وقتی گفتم اَزمون ها را قبول شدم خيال اش راحت شد.
و اَمد،نوامبر سال ۱۹۹۶، و به قول خودش با" بار کتاب".
۳ نفر از دوستان برای حضور در کنگره شاملو از اورلاندو به تورنتو رفتند، سخنرانی مختاری را از بهترين
سخنرانی ها ، و شخصيت او را دوست داشتنی و متين ديدند،. در تورنتو موضوع سخن اش " سنخ شناسی زبان ستيز"، واز همين زاويه پرداختن به زبان شعر شاملو، بود.همين دوستان مقداری از کتاب هايش را اَوردند تا بارش را سبک کرده باشند. تا او به اورلندو برسد کتاب هايش را يکبار خواندم ، اما نه ،انسان در شعر معاصر را دوبار خواندم.
پيش از اَنکه به اورلندو برسد، تلفنی با هم تماس داشتيم . به اورلاندو که رسيد سخنرانی هايش در شهرهای ونکوور، سياتل، لس اَنجلس، دالاس و اَستين را پشت سر داشت.
پيش از اَنکه از دالاس راه بيفتد زنگی زد.
" لحظه ديدار نزديک است ، فقط اميدوارم همديگر را گم نکنيم"
" نترس، با اَن عکس بزرگی که شهروند از تو چاپ کرد، کورم بشم پيدات می کنم، تازه شم اگه گم شدی کافيه اسم منو بياری ، يه هر کی بگی رفيق منی يه راست ميذارنت دم در خونه م!"
خنديد.
راه بندان بود، دير رسيدم. گم اش کردم ."اميد" به بغل اين طرف و اَن طرف فرودگاه می دويدم.اَسم و تنگی نفس هم به سراغم اَمده بودند. اميد خسته و کلافه نق می زد. چيزکی نمانده بود که من هم کلافه شوم که ديدمش، منتظر چمدانش بود.
" ديگه چيزی نمونده بود به يکی از اين امريکائی ها بگم که رفيق توام تا منو برسونه خونه ت!"
" اگه عکس تو تو شهروند نمی ديدم ، نمی شناختمت"
خسته به نظر می رسيد. با انگشت شست و نشانه چشم هايش را ماليد.
" اَب و هوای اين شهر شنيدم بيشتر گرم و مرطوبه ، الان که انگار نه انگار زمستونه "
" اَره ، يه چيزی مثل بندرعباس خودمونه"
" شهر چقدر جمعيت داره؟"
" ميگن حدود يه مليون "
برای چندمين بار چشمهايش را ماليد.
"چقدر ايرانی داره؟"
" ميگن حدود دو سه هزارتا"
"به برنامه های فرهنگی علاقه ای نشون ميدن ؟"
" نه زياد ، برنامه های جدی ۵۰- ۴۰ نفری می اَن اما برای برنامه های رقص و اَواز لس اَنجلسی ۷۰۰- ۶۰۰ نفری جمع
ميشن ، اونم با بليط های ۴۰- ۳۰ دلاری ."
" باز خوبه تو لس اَنجلس با او ن همه ايرانی برای برنامه های جدی ۵۰- ۴۰ نفرم نمی آن"
می دانستم در سياتل و لس آنجلس و دالاس و اَستين سخنرانی هايش شنونده های کمی داشت. با اينحال پرسيدم:
" تا حالا جلسات را چگونه ديدی؟"
" تورنتو خوب بود، ونکوور هم بد نبود ، اما سياتل و لس اَنجلس و دالاس وآسثين خيلی فقيرانه برگذار شد، از لس اَنجلس خيلی تعجب کردم. با اين حال خيلی دوستان لطف کردند ، خيلی از عزيزانم را ديدم و در جمع های خوبی شرکت کردم ، مصاحبه ها و گفت وگو هائی هم داشتم، تا اينجا تجربه خوبی بود، اميدوارم دوستان هم راضی باشن"
" وضع لس اَنجلس هميشه همينطور بوده، کميت خوب اما امان از کيفيت شون ....."
حرفم را قطع کرد:
" بگذريم ، از خودت بگو ، از کارو بارت ، از همسرت و از اين پسرک شيطان"
از خودم و همسرم و پسرکم چيزهائی گفتم و بعد هر دو ساکت شديم . شهر را به دقت تماشا می کرد.
"اين شهر انگار پستی و بلندی نداره، درخت هاشم بيشترنخل و بلوط هستن، خيلی جای جالب و قشنگی ی"
چيزی نگفتم.
" حتمی ميگی عجب مهمونه فضولی نصيب مون شده ، هان؟"
" نه به حساب کنجکاويت ميذارم"
رسيديم.
" چه خونه قشنگی ی ، خريديش؟"
" نه ، مال يکی از دوستانه، اجاره نشينم "
گفته بودم درباره کانون نويسندگان کاری پژوهشی در دست دارم، برايم کتاب و سند وعکس در باره کانون نويسندگان اَورده بود. کمی در باره وضعيت کانون نويسندگان گپ زديم، از کانون نويسندگان در تبعيد پرسيد، اما قرار گذاشتيم در باره کانون بطور مفصل گفت وگوداشته باشيم و گفت و گوهايمان را هم ضبط کنيم.
نگاهی به قفسه کتاب انداخت، و بعد موسيقی ای اَرام و جرعه ای ويسکی:
" تا اينجا که من ديدم تو خارج اهل قلم و فرهنگ خوب کار کردن ، متاسفانه ما تو ايران دسترسی به اين کار ها و خبر ها نداريم "
"اَره" ای گفتم و ساکت شدم ، دوست داشتم بيشتر او حرف بزند.
" خيلی از دوستان گله می کردند، می گفتند در داخل تلاش می شود کارهائی که در خارج می شود راکم ارزش جلوه دهند وادعا می کنند کاری در خارج کشور نشده ، من خيلی در جريان نيستم ،اَيا واقعا" گله ی درسثی ست ؟"
" اَره "
و چند نمونه را برايش اسم بردم و اظهار نظرها را هم نشان اش دادم.
" فکر نمی کنی از روی بی اطلاعی و نبود رابطه است ؟"
" نه ، اَدم بی اطلاع بهتر است در باره اَن موضوع اظهار نظر کند که از آن اطلاع دارد، اونم اين اَدمای مدعی، که هر کدومه شون خودشونو علامه ای می دونن، در ثانی اينا اکثرا" به خارج سفر کردن و همين برو بچه ها ی هيچکاره از نظر اونا براشون برنامه گذاشتن، و با عشق و علاقه کارهايشان را دادند که علامه های داخل کشور بخوانند و نظر بدهند اما....."
حرف ام را خوردم، فکر کردم شايد با حرف هايم ناراحت اش کنم.
" اما چی ؟ "
" بگذريم عمو ممد عرقمونو بخوريم ، نمی خوام ناراحتت کنم "
" من ناراحت نمی شم و دوست دارم اين چيز ها را بدونم، مسئله ايست که بايد روش صحبت و فکر بشه"
" نيگا کن ممد جان اون کتابارو، که کار بچه های خارج از کشور هست رو دوستان اهل قلم داخل قبل از پروازشان در فرانکفورت به من دادند، با يک جمله ی تقريبا" مشابه:" ما که وقت نکرديم اينجا اينارو بخوونيم بردنشونم به ايران صلاح نيست باشه واسه تو " و بعد همين دوستان در ايران می گويند کاری در خارج کشور نشده "
جرعه ای نوشيد ، و به فکر فرو رفت.
" نگفتم عرقمونو بخوريم ، ولش کن"
و اندک اندک دوستان اَمدند، وبساط "می" پهن تر، و خاطره گوئی ها شروع شد. ازآن جمع فقط سيمين را می شناخت.


محمد مختاری

***
"ميراث غفلت، ای سرزمين من !"

صبح زود از خواب بيدار شده بود. کنار کانال اَبی که پشت خانه بود به تماشای بازيگوشی ماهی ها نشسته بود. با فنجانی قهوه ی تازه دم به سراغش رفتم.
"خوب خوابيدی ؟"
" ای بد نبود. چه جای باصفا و دنجی ی اينجا"
برنامه روزمان را برايش گفتم ، موافق بود: گشتی در شهر، کمی استراحت ، گفت و گو در باره کانون نويسندگان(۱) وبعد مهمانی خانه ی يکی از دوستان.
" راستی، کتاب انسان در شعر معاصر رو خوندی ؟"
" اَره، ۲بار، با کند ذهنی ای که من دارم لازمه يه بار ديگه بخوونم"
" دوست دارم نظرتو در موردش بدونم "
" باشه ، اما اجازه بده يه بار ديگه بخوونمش "
از "خيابان کليسا " Church street خوشش آمده بود، خيابانی پر از ميخانه که زمانی ميخانه هايش کليسا بودند.
" چقدر يه اَبجو منو گرم کرد"
" اَبجو هاش با اَب دعا قاطی ان، تبرک شدن "
قرار شد " ديزنی ورلد" و جاهای ديدنی شهر را روزهای ديگر ببيند. به شوخی گفتم :
" ديزنی ورلد" واسه بچه ها خوبه، حو صله ات سر نمی ره؟"
" نه ، احتمالا" بزرگ ترها بيشتر خوششون می اَد، مثل فيلم های کارتون "
دوسه ساعتی در باره کانون نويسندگان صحبت کرديم و بعد راهی مهمانی شديم.
و روز بعد با دوستی کنار اقيانوس در"ديتو نا بيچ " وقت گذراند. عصر ادامه ی گفت وگو و ضبط اَن، و شب باز مهمانی در خانه يکی ديگر از دوستان.
گفت و گو ها مرا به او بيشتر نزديک می کرد .انصاف و اَزاد انديشی اش برايم شگفت انگيز و اَموزنده بود.
شنبه روز سخنرانی اش بود( ۱۸ نوامبر ۱۹۹۵)، صبح برای قدم زدن ازخانه بيرون زديم ، خيابان ها و درياچه های زيبا و هوائی که هوای بهاری را می مانست ، سرحال ترش کرده بودند. برايش گفتم جلسه در يکی از سالن های دانشگاه شهر است و قرار است دکتر کشفی معرفی اش کند و" گفت و شنيد" پايان جلسه را اداره کند. پيش تر اطلاعيه جلسه را نشان اش داده بودم . گفته بود:
" اين جمله که من "يکی ازچهره های درخشان شعرو ادب معاصر ايران " هستم را ايکاش نمی گذاشتی. اميدوارم موضوع برای دوستان خسته کننده نباشه ، البته شعر خوونی و گفت و شنيد هم هست "
" حتمی خوششون می اَد ، بيشترشون اهل شعرن ، و اَشنا با شاهنامه"
موضوع ،" نگرشی سيستمی- ساختاری در مطالعه و تحقيق شاهنامه فردوسی" بود.
روی نيمکتی کنار درياچه ای نشستيم. بيشتر فکر می کرد و کم تر حرف می زد . چشم به خانه های گران قيمت دور و بر درياچه داشت ، و انگشت نشانه ی دست راست ميان لب هايش.
" قيمت خونه اينجا چطوريه، مثلا" اون خونه چقدر می ارزه "
" حداقل ۲ مليون دلار"
"عجب "
داشت کراواتش را اطو ميکرد. دو تا کراوات از ايران برای خودش آورده بود. به جا لباسی ای که در اتاق اش بود و چيزی حدود ۶۰- ۵۰ کراوات درجه ی يک به گوشه ای از اَن آويزان بود اشاره کردم.
" می خوای يه دونه از اونارو بزنی؟ "
" نه ، همين خوبه، راستی تو اين همه کروات خوب داری چرا ازشون استفاده نمی کنی‌؟"
" اونا مال من نيستن با وفا ، مال صاحاب خونه ان ، من اصلن کره وات ندارم، تو عمرم چهارپنج دفه بيشتر کره وات نزدم ، اونم با کره وات های قرضی."
با خنده سری تکان داد.
از برنامه سخنرانی اش راضی بود . برای او که به قول خودش حتی در لس اَنجلس سخنرانی اش " فقيرانه" بر گزار شده بود ، جمعيت ۸۴ نفره در يک شهر کوچک دلگرم کننده بود. پيرمرد های شاهنامه خوان سر از بحث او در نياورده بودند، وشعر هايش را نپسنديدند، همان ها اما بعد از گفت و شنيد ها، گفتند: " جوان باسواد و جامع الاطرافی ست ".
پس از سخنرانی بيش از شب‌های قبل نوشيد و گپ زد.
برنامه روزهای بعد را ريخته بوديم . صبح ها گردش در اطراف خانه و شهر ، ظهر ها کمی استراحت و بعد از ظهرها ادامه ی گفت و گوها در باره کانون نويسندگان و سياست و فرهنگ ، و شب ها مهمانی و ديدار با دوستان.
قرار شد تاتر " پروانه ای در مشت " را ببينيم ، و اسفنديار منفردزاده از پيش گفته بود که بعد ازاجرای تاتر شب را با ما خواهد بود.
تُوی سالن تاتراَلرژی به سراغش اَمده بود. سعی می کرد فس وفس دماغ اش را سانسور کند تا مباد تماشاچی های تاتر را آزرده کند. از سالن که بيرون آمديم نفسی به راحتی کشيد .
******
شيده هنوز بساط غذا را پهن نکرده بود که مينی بوسی جلوی خانه پارک کرد.اسفند بود و اکيپ شان.
از اَن جمع۸ نفره فقط اسفند و ايرج جنتی عطائی با نام و کارهای محمد آشنا بودند. ايرج نظر محمد را در باره تاتر " پروانه ای در مشت " پرسيد . محمد کلياتی گفت و حرف را عوض کرد، از نظر دادن طفره می رفت.
و عرق کار خودش را کرد ، اسفند پای پيانو نشست و از" قيصر" شروع کرد، "رضا موتوری" ،" گوزن ها" و..... اشک گونه های بهروز وثوقی را که کنار اسفند نشسته بود، پوشاند. فقط بهروز لب به مشروب نزد.
محمد کتاب هايش را اَورد، نسخه ای به ايرج ، بهروز و اسفند داد .ايرج نگاهی برقی به صفحات " انسان در شعر معاصر" انداخت، و چند دقيقه ای بامحمد در باره کتاب گپ زد . دم دمای صبح مهمانان رفتند.
روز بعد هم مثل روزهای قبل گذ شت . شب با " نيما" شروع کرد:
" با دوستان شهر های ديگر هم صحبت کردم ، بايد طرحی برای صدمين سال تولد نيما داشته باشيم ، طرحی جهانی ، وخوب يونسکو هم حالا با نيما اَشناست ، شما که در امريکا و دوستانی که در اروپا هستند بايد کاری بکنيد. مقام، منزلت و کاری که اين شاعر کرد را بايد قدر شناخت و از اَن بهره گرفت ."
صبح زود از خواب بيدار شدم . داشت کتاب می خواند. پای بساط صبحانه از برنامه های اَينده اش پرسيد، از شهرها و کسانی را که خواهد ديد. از دوستان مشترک اهل قلم و سياست در خارج کشور پرسيد ، و من از دوستان مشترک در داخل کشور ، ذره ای "غيبت کردن"و برخورد شخصی در خبر دادن و اظهار نظر کردن اش در مورد دوستان مشترک وجود نداشت. برای اولين بار با احتياط در باره مسائل مالی سفرش پرسيد. گزارشی در مورد هزينه های ۱۰ سفرش در امريکا دادم . به نظرم رسيد نگران وضعيت مالی نيز بود . مناعت طبع عجيبی داشت .
مجبور بودم چند ساعتی بروم سرِکار، وقتی برگشتم کنار کانالِ آب نشسته بود. دست دور کمرِ پسرکم «اميد» حلقه کرده بود تا مبادا درون کانال آب بيفتد، کانالی که حاشيه‌اش بيشه‌ای‌ بود و اين سوی ‌اش خانه‌هايی باغ ‌گونه. کانال سبز و زيبا دو درياچه به‌هم وصل می‌کرد، و پوشيده از نيلوفرهای آبی و خزه‌هايی‌ بود که با حرکت آب موج ورمی‌داشتند.
با تکه‌ای چوب خزه‌ها و نيلوفرها را به کناری می ‌زد، نان خرد می‌کرد، به اميدهم می‌داد و با هم برای ماهی‌ها پرت می‌کردند، هجوم ماهی‌ها به‌سوی نان‌های خُرد شنگول‌شان می‌کرد. نان‌شان که تمام ‌شد اميد حوصله ماندن نداشت، و رفت. او اما ‌نشست، ساعتی شايد، چشم از کانال برنداشت. مات شده بود انگاری.
گيلاسی شراب برای‌اش ‌بردم با پَری کالباس؛
«کجايی مَمَد، به چی فکر می‌کنی؟ مواظب باش غرق نشی!»
خنديد؛
«به قائم‌مقام فکر می‌کردم و به اونچه در دوره قاجاريه به سر مردم اومد.»
«چرا به قائم‌مقام؟»
«نمی‌دونم، شايد به اين خاطر که ديشب وقتی با جنتی عطايی و اسفنديار منفردزاده و بهروز وثوقی گپ می‌زديم صحبت از قائم‌مقام شد، شايدم به اين خاطر که امروز صبح تلفنی آدرس خونه‌مو به يکی از بچه‌های «سياتل» دادم، و اونم از اونور گفت:‌ اِ بچهٌ خيابونه قائم‌مقامی؟ و تلنگرو اون زده.»
باز با همان تکهٌ چوب خزه‌ها و نيلوفرها را کنار ‌زد؛
«گفتی تو اين کانال که منو به ياد ميهنم ميندازه نميشه شنا کرد."
«نه مَمَد، بهت گفتم نصف بيشتررش رو لجن پوشونده، لجن.»
باز خنديد؛
«عجب تاريخی! راستی کارهای قائم‌مقام رو خوندی؟»
«نه زياد، قصيده‌ای ازش به‌ياد دارم، همون قصيده‌ای که وقتی با وليعهد وقت اختلاف پيدا کرد سرود. اينجوری‌ تموم
ميشه:
تا چند به خوان چرخ بايد برد/ از بهر دو نان جفای دونانم؟
اينم می‌دونم که سرنوشت تلخی داشت، و به دستور محمدشاه تو باغِ نگارستان خفه‌ش کردن.»
عينکش را بر‌داشت، و چشم‌های اش را ماليد؛
«آره، آره. آدم جالبی بود، اگر وقت کنم می‌خوام چيزی درباره‌‌اش بنويسم، می‌دونی به نظر من سياستمدار ورزيده‌ای بود، ضمن اينکه غرور و قُدی قشنگی‌ام داشت. با ميرزا آقاسی نمی‌ساخت و کارهای فتحعلی‌شاه رو تأييد نمی‌کرد، واسه همين‌م مدت‌ها کنار گذاشته شد، دربه‌در شد. تهمت‌های زياد بهش زدند. خُب «سيدالوزراء» باشی و زيرِ بار حرف‌های شاه و ليعهدش نری خيلی حرفِ گُنده‌ايه. بايد کاراشم خووند.»
و ‌خواند؛
«ای گلبن تازه، خار وجودت/ اول بر پای باغبان رفت
می‌دونی قائم‌مقام بيش‌تر اهل سياست بود و توی مسايل نظامی هم خيلی تيز بود منتها شعرم می‌گفت، نثر خوبی هم داشت و خلاصه اهل قلم هم بود.»
و باز با همان چوب بر آب ‌کوبيد، شلپ و شلوپ می‌کرد تا شايد ماهی‌ها به هوای نان سراغ‌اش بيايند؛
«آره عاقبتِ خوبی نداشت، اصلاً کار قاجاريه خفه‌کردن بود. مگه با ميرزا آقاخان کرمانی و شيخ احمد روحی و ميرزا حسن‌خان خبيبرالملک اين کارو نکردن؟»
«اما مَمَد خود قائم‌مقام هم برای خوش‌خدمتی به شاه جهانگيرميرزا و خسروميرزا،‌ دو برادر شاه رو که تُو قلعهٌ اردبيل زندانی بودن کور کرد و...»
بر‌گشت و نگاهم ‌کرد. و باز چوب را بر آب ‌کوبيد.
بلند ‌ش، چوب را به آن سوی کانال، به طرف بيشه پرت ‌کرد. و توی آب، که ديگر آرام گرفته بود نگاه ‌کرد، و ‌خواند؛
«نگاه ميهنم پيرم کرده است
چراغ ماتم است گلایُل"

***
شب خانه يکی از دوستان دعوت داشتيم. شب "شکرگزاری"Thanksgiving در امريکا بود وبساط بوقلمون به راه. او چرائی اين روز و شب را پرسيد. اصلن اَدم" سئوال و چرا" بود.
" چرا اين روز رو روز شکرگزاری ميگن؟ ، چرا بوقلمون می خورن ؟ ، اونائی که توی شيکمه بوقلمون می ريزن چيه ؟ ، چرا می ريزن ؟ و......."
خانه ميزبان کتاب فراوان بود ، و تا فرصتی پيدا می کرد به تورق کتابی می نشست.
به وقت برگشتن به خانه ،شعری را زمزمه می کرد.
" آرامش گريخته . رويای باز مانده "
***

راهی ميامی شديم.
راديو موسيقی ای شاد و شادی آفرين ازکشورهای امريکای لاتين پخش می کرد.
" ميگن امريکای لاتينی ها شاد ترين مردم جهان هستن. درسته؟"
"آره, منم خوندم و شنيدم, درست برعکس ما"
تا نيمه های راه درباره اتوبان ها و تابلوها و درخت ها وشهر ميامی سوال بود و صحبت.
" شنيدم آمار دزدی و جنايت در ميامی بالاست؟چرا؟ به اين خاطر که در صد سياه ها بالاست ؟"
" ظاهرا" آره، اما سفيد ام کم دزدی وجنايت نمی کنن."
" فقر فرهنگی ومالی سياه و سفيد سرش نمی شه ,....... نيگا چه درخت زيبايی!"
و به دو درخت بلوط که بهم پيچيده بودند اشاره کرد.
" ديدم اسم اين شهرپالم بيچ بود، به جای اينکه دوتا نخل به هم پيچيده باشند دو تا بلوط به هم پيچيد ن،عجيب نيست؟"
" کدوم کار روزگاردرسته که اين يکی دوميش باشه؟"
هنوز از قهوه خانه سر راه بيرون نيامده بوديم که شروع کرد:
" راستی از جريان های سياسی چه خبر؟ بروبچه های چپ چه می کنن و چی ميگن ؟"
" من سال هاست کار تشکيلا تی نمی کنم اما با برخی از رفقا و دوستان رابطه دارم، گهگا ه نشرياتی که برايم می فرستن رو نگاهی می کنم، اطلاع دقيق ندارم، اما........"
وگفتم در باره سلطنت طلبان ومليون وچپ هاو.....آنچه را که می دانستم. روی جزييات کشتار فاجعه بهمن ماه ۱۳۶۴ در کردستان که رهبرا ن فدائيان اقليت سبب شدند، انشعاب ها و جدايی ها ی درون فدائيان و راه کارگر، و موضع گيری های سياسی ونظری آن ها بيشتر مکث و صحبت شد.
" نمی فهمم، در اين وضعيتی که اقتصاد وسياست و فرهنگ،جهانی عمل می کنه، نظرات راه کارگر و برخی از رفقای قد‌يمی خودمون چه حد درست و کارآ وعملی ست ؟، سر در نمی آرم"
" وقتی رفتی اروپا، و پاريس، حتمی رهبران شير فهمت می کنن !"
در ميامی موضوع سخن اش " پرسش و گفتگو " بود. حسن شايگان، که محمد را می شناخت، معرفی اش کرد. شب را در خانه حسن صبح کرديم، با می وخاطره وشعر. محمد از کارهايی که در اسارت ارشاد اسلامی داشت گفت و ازکارهايی که دردست داشت.
به وقت برگشتن خسته به نظر می رسيد.
" بد نيست دم همان کافه ای که قهوه داشت نگه داری، جای خوبی بود "
" از قهوه ش خوشت اومد يا ازاون دخترک خوشگلی که قهوه می فروخت ؟"
" شيطنت نکن شيطان!"
دخترک زيبا اما نبودو به جای اش سبيل کلفت نتراشيده و نخراشيده ای ازما پذيرايی کرد. خنده ی شيطنت آميزم محمد را خنداند.
" راستی هنوز در مورد " انسان در شعر معاصر" چيزی نگفتی ."
" خيلی ازش ياد گرفتم، مغز و دستت درد نکنن ، با اين نوع کارها شايد گم شده مونو بشه پيدا کرد، انسان رو ميگم. اما جسارتا" بگم که در اين کاربه دو نکته کم پرداخته شده ، شايدم مخدوديت در داخل باعث شدن، يکی به نقش مذهب به ويژه اسلام عزيز و ديگری بيگانگان يا عوامل خارجی در بروزعارضه هايی که به آنها پرداختی، اين نظر من است، البته می دانی که نظرات من هميشه غلط از آب در می آن ."
" من حوزه ای رو که در نظرگرفتم حوزه ی فرهنگ و زبان هست، می توان از حوزه سياست و اقتصاد هم به مسائل پرداخت واون وقت نکاتی که مطرح می کنی جای خاصی خواهند داشت."
" يک نکته ديگه اينکه ويژگی هايی مثل شبان- رمگی رو حتی در کشور های راقيه ميشه ديد اما به گونه ای ديگه ، در واقع پاره ای از ويژگی روانی انسانهم هست "
" آره، اما بحث من در حوزه هايی ست که اشاره کردم "
و تا به خانه برسيم بحث" انسان در شعر معاصر" بود.
از سفرش به ميامی راضی بود.
بار وبنديل سفر به واشنگتن دی سی را بستيم . سخنرانی اش همزمان شده بود با مصاحبه من برای رزيدنتی در بيمارستان دانشگاه مريلند. به قول محمد "سفری خانوادگی، شغلی و فرهنگی " بود. ۵ صبح راه افتاديم , چيزی حدود ۲۰ ساعت رانندگی پيش رو داشتيم . نگران اميد خواب آلود بود:
" اين طفلکی روبی خواب کرديم"
اما نه، نگران از دست دادن هوای خوب اورلندو هم بود.
" عجب هوای خوبيه، اونجا حتمی خيلی سرده؟"
" آره"
قهوه خانه ی ميان راه پيش از آنکه قهوه اش را بگيرد زير گوش اش گفتم :
" دوست داری برگرديم قهوه خونه ی تو راه ميامی قهوه بخوريم ؟"
خنديد.
" شيطنت نکن پسر"
زيرگوشی حرف زدن و خند ه هايمان شيده را کنجکاو کرد.
" چی در گوشی ميگين و می خندين؟"
" اين شوهرت داره شيطنت می کنه شيده خانم"
" تخصص اصليش همينه "
ميزبان‌ش در واشنگتن فرامرز سليمانی بود، و موضوع سخنرانی اش هم " شعر و بصيرت فرهنگی " . از کانون فرهنگی واشنگتن صحبت شد، و نيز خاطراتی که در جمع های ادبی با فرامرز سليمانی داشت، و دوستان اهل قلمی که آنجا خواهد ديد.
" راستی نيويورک چگونه ست ؟"
و از ميزبان اش مرتضی محيط پرسيد و....
" پيشرفت کار دانشنامه ايرانيکا چگونه ست ؟ از نحوه کار و کسانی که همکاری وهمياری می کنن خبر داری؟"
" ماه سپتامبر خانم حورا ياوری مهمان کانون فرهنگی شهر اورلندو بود و بخشی از صحبت اش هم"معرفی دانشنامه ايرانيکا" بود، چشم انداز خوبی از وضعيت دانشنامه تصوير کرد ، و خب نشون دادن که علاوه بر منتقد خوب بودن " مبلغ"خوبی هم هست ، و البته غلو و بزرگ نمايی هم در کار بود و....."
" مثلا چی؟"
" مقايسه ی دانشنامه با شاهنامه!"
"عجب!"
" همکاران شان هم از طيف های مختلف فکری و سياسی هستن و وارد به کارشان، اما کاراساسا" با همياری مالی و تبليغاتی سلطنت طلبان پيش ميره، اميدوارم به زايده ی فرهنگی بدلش نکنن."
" کار با ارزشی خواهد شد اگر آلوده ش نکنن."
خاطره گويی و شعر، خانه ی گرم و دلنشين فرامرز را گرم تر و دلنشين تر کرد. دوستان ديگری آمدند و مجلس گرم تر شد.
روز بعد را با قدم زدن در جنگلی زيبا در حاشيه‌ی درياچه ای زيبا تر شروع کرديم. و بعد ديدار از شهرکی تاريخی و سرخپوست نشين. آنجا هم می خواست ته و توی همه چيز را در آورد، مخصوصا" کتاب های قديمی بساط يک کتاب فروش را. دوربين عکسبرداری فرامرز هم روز پر مشغله ای را گذراند.
غروب سرد زمستان واشنگتن بود . می بايد به خانه دوستی که خانه اش نزديک محل مصاحبه بود می رفتم . می دانست تقی مدرسی را خواهم ديد، دوست داشت تقی را می ديد .
سرما اماجمع و جورش کرده بود. پيش از آنکه بوسه خدا حافظی رد و بدل کنيم ، گفتم:
" می دونی الان چی می چسبه ممد؟ , يه فنجون قهوه ی قهوه خونه ی تو راه ميامی"
اين بار خنديد و ديگر " شيطان" خطابم نکرد.
بعد از مصاحبه به ديدار تقی مدرسی رفتم . داغان تر از آن بود که بتواند به سخنرانی محمد برود. گفت:
" مقاله‌هايی به تازگی ازش خووندم، کاراش خوبه، اميدوارم بتوونم ببينمش"
می بايد به اورلندو برمی گشتم. تلفنی از حال و روز تقی برای اش گفتم. گفت :
" بهش تلفن می کنم، حتمی"
از نيويورک تلفن کرد، از برنامه هايش در واشنگتن راضی بود وگفت وگوهايی که با افراد ودر محافل مختلف داشت سرحال ترش کرده بودند. از سخنرانی اش در نيويورک گفت، و گفت ترکيبی از" پرسش و گفتگو " و"ساخت تامل" خواهد بود.
"ميشيگان که رسيدم از پيش احمد بهت تلفن می کنم، راستی با فرامرز هم گفتگويی در باره کانون داشتم، بيشتر همان چيزهايی مطرح شد که با تو در ميان گذاشته بودم اما حتمی نوار را از فرامرز بگير گوش کن، شايد نکاتی را در گفتگو با تو فراموش کرده باشم. "
در ميشيگان احمد خزائی ميزبانش بود، وسخنرانی اش تکرار سحنزانی نيويورک(۲). گفت:
" نيويورک برايم جا لب بود، هم شهرش و هم آدم هائی رو که ملا قات کردم، دست اندرکاران دانشنامه ايرانيکا رو هم ديدم. انسان های با ارزش و پرکاری هستن اماآن هايی که من ملاقات کردم خصومت شان با چپ ها و مصدق وشاملو و کانون نويسندگان چشمگير بود، در دراز مدت به کارشون لطمه خواهد زد. راستی در رابطه با بزرگداشت نيما با فرامرزصحبت کردی؟"
" هنوز نه "
" من از اينجا می رم شيکاگو و بعدش بر می گردم کانادا، قبل از رفتنم به اروپا باهات تماس می گيرم، بزرگداشت نيما رو جدی بگير."
واز کانادا تلفن کرد. مهربانانه، سپاسگزار آنانی که در اين مسافرت برايش زحمت کشيده بودند، بود.
**********
مدتی از او بی خبر بودم، تاکه بسته ای نشريه از او دريافت کردم، نشريه هائی که درآنها مقاله داشت . بر پيشانی يکی از آن نشريه ها يادداشتی نوشته بود و چاق سلامتی ای، و اينکه چرا نامه های اش را بی جواب گذاشتم، من اما نامه ای از اودريافت نکرده بودم .
حسن که از سفر ايران برگشت، نامه ای از محمد برايم آ ورد، و چشمم را روشن کرد.
پس ازچندی از نروژ تلفن زد، " گوشم را روشن کرد". برنامه ای برای اش گذاشته بودند. از کار و روزگارم پرسيد و از کار و روزگارش گفت .
" برای بزرگداشت نيما چه کردين؟"
"هيچی، روزی ۱۰ ساعت کار، وشب ها جنازه به خانه برگشتن امان نميده. راستی من تا به حال غير از يک بسته نشريه، نامه ای از تو دريافت نکردم "
" معمولا" اينطوری ست"
" دوست داری سفری ديگه به امريکا داشته باشی؟"
" آره به اين شرط که شيطنت نکنی"
" نکنه دلت واسه قهوه خونه ی تو راه ميامی تنگ شده؟"
صدای خنده آرام اش توی گوشی پيچيد.
نشريه، و مطالب و اسنادی در باره کانون نويسندگان برايم فرستاد، با يادداشتی کوتاه:
" خوشحالم کارپژوهش در باره کانون را جدی گرفتی ، ادامه بده، کانون ارزش اينکارو داره و........."
در تدارک سفر مجدد ش به امريکا بودم، که خبرگم شدن اش آمد .
۱۲ آذر ماه سال ۱۳۷۷، در يک غروب خزانی،" گورزاد ها " شاعر را ربودند، خفه کردند و جسدش را در بيابانی انداختند."
و ".......وقناری موزون گلوی سرشارش را نثار کرد."(۳)
و " اين دايره بسادگی آب گرد چشمانم می گردد..(۴)"
صدای محمد بود:
"جنون رودابه ست اين سرزمين
هزار پرده فروهشته اند و می نگرند
و خاک وقتی آمخته شد
شغاد را
حتی از پشت زال برمی انگيزند."(۵)
" ... و آن که صبر و نورهديه شکم ها می کند / قبای تنگ اش را / گشاد تر می دوزد... "(۶).

ـــــــــــــــــــــــــ
زيرنويس:
• * از شعر " برادرم! مختاری!"، سروده ی منوچهر آتشی
۱- بخش هايی از اين گفت و شنيد ها را در کتاب بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران بخوانيد. ( جلد ۵ مسعو نقره کار،انتشارات باران سال ۲۰۰۲)
۲- نشر افرا درکانادا مجموعه سخنرانی های مختاری را در کانادا و امريکا با عنوان " برگ گفت وشنيد" در زمستان ۱۳۷۴ چاپ کرد.
۳و۴ و ۵ و۶ - محمد مختاری، منظومه ايرانی، شرکت چاپ و اتنشارات علمی، ۱۳۶۶


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016