گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
15 دی» پیامدهای روانی و رفتاری جنایتِ "اعدام در ملاء عام"، مسعود نقرهکار 1 دی» شيخِ جاهلها و لاتها، مسعود نقرهکار 19 آذر» فراسوی "وقايع خونين در صحرای کربلا"! مسعود نقرهکار 14 آذر» "ميراث غفلت، ای سرزمين من!"، گزارش سفر فرهنگی محمد مختاری به آمريکا، مسعود نقرهکار 9 آذر» " قمه بزن، آرومت میکنه"٬ مسعود نقره کار
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مهوش و فروغ (بخش نخست)، مسعود نقرهکاراين چگونه جاذبهای بود که حتی بسياری از روشنفکران را واداشت تا هنر اين خواننده و رقصندهی "کوچهبازاری و لالهزاری" و مَهوَشِ جاهلها و لاتها و کلاه مخملیها ارج گذارند و از آن سخن بگويند، سخن از هنرِ بانوئی که از دل نکبت و فقر، مکنت و شادی بيرون کشيدويژه خبرنامه گويا تيتريکِ کيهان در۲۶ دی ماه سال ۱۳۳۹ اين بود:" در يک تصادف اتومبيل مهوش کشته شد"، و ادامه ی خبر اين که: "بانو مهوش خواننده معروف و پول سازترين هنرپيشه ايران دربسترمرگ با رقيب خود بانو آفت صحبت کرد، و سرانجام در بيمارستان سينا درگذشت."(۱) خبر تصادف و مرگ يک خواننده ی "کوچه بازاری ولاله زاری و عامه پسند" رکورد فروش روزنامه ها و مجله ها را ازهنگامه ی کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ تا آن روزمی شکند، وتيراژ روزنامه ها به بيش ۱۲۰ هزار می رساند که شمارگانی ناباورانه برای آن روزگار بود. آئين وداع و مراسم تشييع جنازه اين " دحترک فقير لر" نيزيکی ازبزرگترين آئينهاو تشييع جنازههای هنرمندان ايرانی تا به امروز می شود. کودکی و نوجوانی به نظر می رسد تا به امروز کسی اطلاع دقيقی اززندگی معصومه عزيزی بروجردی (مهوش) دردوران کودکی اش نداشته باشد، روايت های متعدد و مختلف گواه اين واقعيت اند. "مهوش درده گوشه دراطراف بروجرد در خانواده ای فقير متولد شد. ازسنين ۱۳يا ۱۴ سالگی تا حدود۱۶ يا ۱۷ سالگی نان لواش میفروخت، و چون آبگوشت دوست می داشت او را "اکرم ابگوشتی" خواندند، بعد هم عده ای او را بردند تهران "(۳) "...در زمستان سال ۱۲۹۹ ه.ش در بروجرد زاده شد و در کودکی با خانواده به تهران مهاجرت کرد." (۴) " در بروجرد زاده شد، کودکی را درهمين شهرگذراند اما فقر او را در نوجوانی به تهران پرتاب کرد. ۱۱ ساله بود که مادرش مرد ، و اوبه دست راننده کاميونی سپرده شد تا به تهران برده شود، در تهران به دليل بی سرپرستی سرانجام به محله " بدنام يا قلعه" سپرده شد."(۵) « ...شهرستانی که در آن به دنيا آمدم زمستان های سردی داشت. يازده ساله بودم که مادرم مرد و پدرم زنی ديگرگرفت. در خانهی همسايه داری با خواهر و برادر کوچکترم(۶) و پدروزن پدرم همگی در يک اتاق زندگی می کرديم...يک روز صبح تابستان رفته بودم نان بخرم...مردی سايه به سايهام میآمد...عصر همان روز در زدند، همان مرد بود، گفت پدرت هست ...با من نگفتند که چه خواهند کرد، دستم را در دست آن مرد گذاشتند...نامش احمد آقا بود. گفت :"...عزيزمنی به تهران می برمت. يک کاميون از خود دارم. برايت زندگی خوبی فراهم می کنم... احمد آقا در راه برايم آواز می خواند: من و تو گندم يک دونه بوديم/ من و تو آب يک رودخونه بوديم/ نزديک يک قهوه خانه پياده شديم. احمد آقا گفت: چلو کباب می خوريم. گفتم من آبگوشت دوست دارم...احمد آقا صبح از خانه بيرون می رفت و شب برمی گشت، اما يک روز رفت و ديگر نيامد...يک روز کسی در زد. گفت: احمد آقا آمده و در خانهی يکی از آشنايانش نشسته است، می خواهد تو را ببيند...رفتيم، از کوچهی درداری وارد شديم، به محله ديوار داری رسيديم. زنهای بی حيا را ديديم که از خانه بيرون آمده اند و...آن مرد مرا تسليم زنی چاق و سيه چرده کرد و گفت : نگاهش دار تا احمد آقا بيايد ! و پولی گرفت و برگشت. فهميدم که در کدام دام افتاده ام.....»(۷) مهوش درتهران کار خواندن و رقصيدن را با يکی از "بنگاههای موسيقی" شروع کرد که به اجرای موسيقی، و ساز و آواز شاد در مجالس خصوصی وعروسی، و در کافهها میپرداخت. او با يکی ازاعضای همين گروه به نام بهرام حسنزاده ازدواج کرد. حسنزاده که نوازندهٔ ويولون و آهنگساز بود " تا پايان زندگی مهوش اورا در کافههای مختلف همراهی کرد" .(۸) "....يک شب گروهی آمدند...سازهائی با خود داشتند...صدای موسيقی ديگرگونم کرده بود. خواندم و رقصيدم. مردی که ويولون می زد سراپايم را برانداز کردو گفت: " اسمت چيه؟" گفتم :اکرم. گفت:"توی اين خانه سه تا اکرم هست، اکرم کوتوله، اکرم خالدار، توچی هستی" ناچارگفتم:" اکرم آبگوشتی، آخر من آبگوشت دوست دارم...گفت: می برمت، ازاين نکبت خلاصت میکنم."(۹) ظهور ستاره معصومه عزيزی بروجردی، دحترک فروشنده ی نان لواش، اکرم آبگوشتی به مهوشی بَدَل می شود که طی نزديک به دودهه از معروف ترين و محبوب ترين هنرمندان ميهنمان، واز"پيشگامان و نخستين سرآمدان زنان موسيقی کوچه و بازار" لقب میگيرد. "...آن مرد(حسن زاده) درکاباره ها ويولون می زد... خواندنِ کابارهيی را به زودی آموختم . خيلی صدا نداشتم، اما ادا، چرا...کارم گرفت. شهرتی به هم زدم. به بهشت تهران راه يافتم و از آنجا به شکوفه ی نو و عاقبت به چهارراه خوش يا چهار راه مهوش کُش!"(۱۰) مهوش پس ازمدتی درکاباره جمشيد برنامه اجرا کرد، کابارهای که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نخستين کابارهٔ مدرن تهران بود، وبعدها درکافه کريستال و کاباره شکوفه نو به خواندن پرداخت.او در شهرهای مختلف ايران کنسرت اجرا کرد،" آخرين کنسرتاش دراراک اجراشد، درمجموعه فرهنگی هنری باغ فردوس". برای گشودن رمزو راز اين معروفيت و محبوبيت عظيم به وفورگفته و نوشته اند. رقص،"ادا اطوار"، عشوهگری، زن بودن، سکسی بودن، طرزلباس پوشيدن، حضوربرپرده سينما وبرخی راديوها را در بروز اين معروفيت ومحبوبيت مهم دانسته اند. او که به بازی وآوازخوانی درفيلمهای آن زمان نيزکشانده شد در حدود ده فيلم ايرانی، در کناررقص و خوانندگی، ايفای نقش کرد وهمراه با افزايش محبوبيت و معروفيتاش "رونقی به فيلمفارسیهای آن زمانه بخشيد." برخی از کارگردانان سينمای ايران برای تضمين موفقيت فيلمهای خود صحنهای از رقص و آوازمهوش را در فيلم میگنجاندند."عباس شباويزدر آخرين سال زندگی مهوش چهارترانه ازاو را در فيلم "گل گمشده" جای داد." "....اما جالب ترين اتفاق در اين مورد اتفاقی بود که برای يکی از فيلم های دوبله شده جان وين - بازيگر مشهور سينمای وسترن آمريکا- افتاد. به اين ترتيب که در يکی از فيلم های وسترن جان وين، وقتی بازيگر آمريکايی در صحنه ای از فيلم وارد يک کافه می شود، ناگهان صحنه قطع و يکی از همان فيلم های آرشيوی مهوش نشان داده می شود! اگر به فيلم های وسترن علاقه مند باشيد می دانيد که معمولاً در اين نوع سينما هميشه يک صحنه کافه گنجانيده می شد و شايد بتوان گفت اين تنها نقطة اشتراک فيلم های قديمی ايرانی با فيلم های وسترن بشمار می رود....."(۱۱) آن سال ها محدويت هائی در پخش واشاعه موسيقی کوچه بازاری و عاميانه وجود داشت واين نوع موسيقی ازفرستنده های رسمی راديوئی پخش نمی شدند. بنگاههای ضبط وپخش صفحه نيز تمايلی به ضبط وپخش اين نوع موسيقی نداشتند. کافه رستورانها و بارهای شبانه و مجالس عروسی و بزم های خصوصی(بيشترازطريق بنگاه های شادمانی خيابان سيروس)، و بعدها کابارهها محلهای اشاعه وپخش کنندهی اين نوع موسيقی شدند. دراين ميانه برخی فرستندههای راديوئی نيزبه پخش و تبليغ و ترويج اين نوع موسيقی پرداختند، ازراديو نيروی هوايی، و راديوئی وابسته به ارتش و ژاندارمری نام برده شده است. مهوش با بهره گيری از امکانات فوق در شکل گيری، مطرح شدن و تحول موسيقی کوچه بازاری نقشی مهم ايفا کرد، سبکی که "لاله زاری،عاميانه، داش مشدی، مطربی و..." خوانده شد، آنهم با صدائی خوش و تصنيفها و اشعاری ساده و عامه فهم، که طنز و شوخی های روزمره ی مردم همراه با غم و شادی وعشق های شان درآنها يافت می شد. موسيقی ای- تاحدودی- خودجوش که همپای دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در جامعه در مسير تغييرو تحولی خود، در شکلها و قالبهای گونهگون ساخته و پرداخته می شد وهويت ويژه میيافت. در اين مسير نيزکسانی با جدی گرفتن اين نوع موسيقی براين سيرتحولی تاثير گذار بودند، و دست به پژوهش دراين راه نيز بردند:" اسماعيل مهرتاش که تارنوازی را نزد درويش خان و دانش موسيقی را ازعلينقی وزيری آموخته بود، به مرورعلاقه ويژه به گردآوری وتنظيم ترانههای عاميانه شهری پيدا کرد. او که درزمينه تئاتر نيزدرس خوانده بود، از اين ترانهها در برنامههای صحنهای خود بهره میگرفت.مهرتاش به ويژه به گردآوری و بازسازی "ترانههای عاميانه حرفهای" علاقه داشت. مثل آنچه فروشندگان دورهگرد، در کوچه و خيابان و درباره کالای خود میخواندند تا مشتريان را از خانهها بيرون بکشند" . ايرج مهديان يکی از خوانندگان مطرحِ ترانههای کوچه بازاری وعاميانه پيرامون علت استقبال مردم از اين نوع ترانه ها و بانو مهوش می گويد: «اين ترانهها چون از بطن جامعه بلند میشد، به دل مردم هم مینشست. مضافاً براين که اين ترانهها درد دل مردم بود. خانم مهوش اولين خواننده زن بود که روی صحنه آمد و حرکاتی کرد که به دل مردم نشست. بعد با بازی کردن در چند فيلم و خواندن چند ترانه در اين فيلم ها شهرتش بيشتر شد.در يک فيلم که گاری کوپر بازی کرده بود، زمانی که او وارد رستوران میشد آهنگ مهوش پخش می شد. به خاطر اين فروش فيلم چند برابر میشد". فرشته مولوی درباره معروفيت و محبوبيت مهوش نوشته است:"...آنچه در اينجا اهميت دارد ايناست که تودهها در آن هنگام به او به چشم تجسمی مادی و ملموس و زنده از جاذبهی جنسی زنانه مینگريستند. به بيان عاميانه او را "بمب جاذبهی جنسی" میدانستند، گرچه که شايد هيچگاه چنين لقبی برای او بر زبان نيامده باشد. از ياد نبايد برد که در همان دوره هنرپيشهی مشهوری چون مريلين مونرو در امريکا که کعبهی آمال بسياری بود، آشکارا "بمب جاذبهی جنسی" ناميده میشد. به هر حال بانو مهوش را بايد نخستين "بت تودهای" مردم ايران به شمار آورد که چهره و اندام و اداهايش در ذهن تودهها جاذبهی جنسی زنانه را به نمايش میگذاشت و سرآمدیاش در رقص و آواز به شيوهی کافههای ساز و ضربی بر جذابيتش میافزود. آنچه که در منش و رفتار شخصی او ديده و يا گفته میشد، از پردلیاش بر روی صحنه و خواندن تصنيفی چون "کی ميگه کجه؟" گرفته تا روايتهای نيکوکاریهايش که به ويژه بعد از مرگش بازتاب بسيار يافت، همه و همه، دانسته نادانسته در خدمت توجيه و مشروعيت بخشيدن به محبوبيت انکارناپذير او بودند...."(۱۲) مهوش را نه تنها بخشی از مردان جامعه که برخی اززنان نيزدوست می داشتند."... پنج ساله بودم که همراه خانواده و مادر بزرگم به عروسی رفتيم که مهوش و آقائی که همراهش ويلون می زد به نام حسن زاده و می گفتند شوهر اوست، برنامه اجرا می کردند. مجلس زنانه و مردانه بود. مهوش درميان زنان چرخ می زد و می خواند وشيتيله می گرفت و زنها هم قربان صدقه اش می رفتند. من کنار مادر بزرگم نشسته بودم. مهوش به سمت مادربزرگم آمد ... مادر بزرگم که اتفاقن زن بسيار خشک و متين و سنگينی بود، با خنده و خوشروئی که هرگز نديده بوديم درگوش مهوش گفت برو يک قروقميش ديگر بيا تا شيتيله ات را بگيری. مهوش هم سنگ تمام گذاشت. ازآن شب به بعد در ميهمانی های فاميلی منِ پنج شش ساله به تقليد از مهوش همين ترانه را می خواندم و می رقصيدم...". و اينگونه بود که هنوز بسياری ازترانههای او زمزمه می شوند و برخی ازآنها بر سر زبان های نسلی ست که مهوش را نمیشناسند، نمونه اند ترانه های: "غلطه، آی غلطه، غلط غلوط و غلطه." ،" کی میگه کجه ؟" يا "وقتی که از هند اومدم، اينقده بودم و اينقده شدم" و... سيمين بهبهانی رازماندگاری مهوش را از زبان مهوش می گويد: "....من به اين زودی ها از ياد نمی روم. رويم را پس بزنيد. اين طاقه شال خفه ام می کند. خسته شده ام. هر شب يک برنامه ی يکنواخت دارم: اين دس کجه؟ اين پا کجه؟ اين...همه اش همين نيست.آوازکی هم می خوانم. دوسه تا تصنيف بازاری هم هست.ادا و اطوارهم فراوان دارم: اما همه را به شوق ان برنامه پايانی می شنويد. برای آن که همه ی کج ها را نشان بدهم و شما راستی شان را تصديق کنيد و دست آخر با اشاره ئی به گندم حوّا از" بهشت تهران" بيرونتان کنم. همين و بس ..." (۱۳) ازنگاه برخی از روشنفکران و تحصيلکردگان موسيقی وآواز" کوچه بازاری و لاله زاری" هنربه حساب نمی آمد، و نمی آيد. اکثرروشنفکران ما ازاين نوع هنر"روگرفته اند" و مخاطبان اين نوع موسيقی و آواز را گروهی خاص، حتی" الواط" خوانده وپنداشته اند. جواد مجابی، شاعر و نويسنده ی گرانقدر می نويسد: ".....داش مشدی ها، بارفروش ها، بچه پولدارها، کاسبکارهای جوان، مغازه داران دوروبر، شهرستانی های نديد بديد، عاشق کافه لاتی اند. در اينجا همه چيز نمايش داده می شود: از اوضاع روز در پيش پرده های کمدی انتقاد می شود، از رقص قاسم آبادی تا رقص شکم مصری تا انواع موسيقی های ترکی، عربی وکردی را می شود ديد و شنيد. درکافه جمشيد روح انگيزمی خواند. هايده هم، هر کافه ستاره ای دارد و آن ستاره خاکستر نشينان و جامه درانانی که آخر شب می شود چاقوکشی و لات بازی ها شان را دور و بر کافه جمشيد نديد، چون از ترس فرار کرده ای . ..حالا مدتی است که عده ای از مشتری های پاتوق روشنفکران هم به اين کافه ها می آيند. فرهنگ عامه در دستور روز است. بايد مردم را شناخت، با آنها بود، توی آنها، دنباله ی همان برنامهی درقهوه خانه ها و کارخانه ها شعر خواندن و خود را مضحکه ی خاص و عام کردن.....روشنفکران و تحصيل کرده ها در پی شناختن فرهنگ مردم روزی در نازی آباد و عودلاجان پرسهی معماری وار می زنند ، شب به کافه لاتی می روند. در واقع ان بخش از روح دهاتی و عاميانه خود را که به ابتذال موروثی ميل دارد بدين بهانه ارضا می کنند....در کافههای اول لاله زار صدای مهوش، بت صدو پنجاه کيلوئی الواط تهران می آمد، حالا صدای آفت و شهپر و جبلی و شفيعی پخش می شود، بالاتر و بعد تر در بهشت شاه آباد صدای سوسن شنيده می شود و اين " صدای مردمی" که مايه ی تفريح و کنجکاوی شده است بعدها در مخافل اعيانی هم شنيده می شود. صدای خواننده کوچه و بازار دردربار و خانه نخست وزيرهم به گوش می رسد...ظاهرا" حضرات دير به ياد مردم افتاده اندو تازه تصويری که از فرودستان دارند تصوير لات و روسپی و عقب افتاده و مشنگ و رختشور است..." (۱۴). پيشتاز وسرآمد خوانندگان اين سبک موسيقی و آواز، بانومهوش را" بت الواط تهران" و خواننده ی" داش مشدی" ها و"کلاه مخملیها و جاهلها و لاتها و اوباش" لقب دادهاند. مذهبيون و آخوندها و مشابهين شان نيز آواز و رقص و طرزلباس پوشيدن اين هنرمند را ضد اسلامی و جلف و سبک خواندند و ازاو با عنوان های" زن لاله زاری و هرزه و جنده" نام بردند و تاريخ نويسان شان هم چنين نوشتند: اماعليرغم نثاراين نسبت ها و صفتها و ارزيابی های ناروشن و نادقيق، و بعضا" ناروا و ناشايست، تاثير و نفوذ و مقبوليت هنری که از سوی عدهای فاقد ارزش هنری جلوه داده می شد بر بخش بزرگی از جامعه ايران غير قابل انکار می نمود، موسيقیای شادی آفرين که دوستداران و مجذوبان بسيار داشته است. دراين ميانه مشهورترين و مطرح ترين خواننده ی اين نوع موسيقی، مهوش نيزدر چنان موقعيتی قرارگرفت و ميخِ خود کوبيد که روشنفکران و تحصيل کردگان و مخالفان هنرش حتی نتوانستند بیاعتنا ازکنارش بگذرند. نگاه "روشنفکرانه" ازسوئی ، ونگاه مذهبی از سوی ديگر خدنگ تحقير و تحميق بر جان و جهان خوانندگان مطرح اين نوع هنر نيز نشانده بود، بهمين دليل هنگامی که اهل قلم در واکنش به مرگ مهوش در باره مهوش وهنرش نوشتند خوانندگان مطرحی همچون " آفت" با دسته گل و ابرازسپاس به سراغ اهل قلم رفتند. صدرالدين الهی همزمان بامرگ مهوش، مقالهای در مجله تهران مصور نوشت:" صبح روزبعد وقتی وارد دفتر مجله شدم ديدم از نخستين پله ورودی تا دفتر کار من، سبدهای گل و ميوه چيده شده است. در دفترکارم خانمی را ديدم که به محض ورود من از جايش بلند شد و خود را معرفی کرد. من آفت هستم همکارمهوش. ازشما خيلی ممنونم که ما را هم به حساب آورديد."همين نوع سپاسگزاری نيز از محمد عاصمی، سردبيرمجله کاوه شده بود. درباره موسيقی"عاميانه"يا " شبه عاميانه" نيزبسياری از برجسته ترين روشنفکران ميهنمان نظر داده اند، صادق هدايت و عبدالحسين زرين کوب نمونه اند. (۱۶) اينان برخی ازترانههای عاميانه را "نماينده روح ملت" و "صدای درونی" آن ارزيابی کرده اند، وآن راهنری دانستهاند که سازندگاناش"مردم گمنام بیسواد"اند. صادق هدايت در اين رابطه چنين ديدگاهی داشت: "عموما و به خطا هنر را منحصر به مردمان برگزيده و منورالفکر تصور میکنند، حال آن که نياز به هنر درطينت بشر به وديعه نهاده شده.... انسان ابتدايی و وحشی نيز حتی، هيجانات خود را به آواز بيان میکند. شايد آواز او ساده و خشن باشد ولی به هر حال نماينده حس زيبايی پرستی اوست..." دکتر پرويز ناتل خانلری گفته است : تصنيفهای "بهار" هيچوقت مانند تصنيفهائی چون "مشتی ممد علی"، "يکی يه پول خروس" توی دهانها نمی افتد. سيمين بهبهانی علت ماندگاری ترانه را در پيام حامل آن می داند: " تصنيفهايی مانند "ماشين مشتی ممدعلی" يا "يکی يهپول خروس"، تصنيفهای روزهستند. ولی آنکه پيامی با خودش دارد، در هرحال در طول زمان میماند. شعر وقتی ماندگار میشود که در طول زمان بتواند عمر کند و برای مردم بماند. تصنيف هم جدا از شعر نيست. الان ديگر ما در عصری هستيم که خط کشيدن بين شعر و تصنيف کارغلطی است و فاصله انداختن بين آنها اشتباه است." سيمين بهبهانی، در گفت و گوئی راديوئی نيز درباره مهوش می گويد: "ايشان در باغی بيرون تهران، هر شب برنامه داشت ومیخواند: "اين دست کجه" و.. و میرقصيد و کارهايش خيلی هم جالب بود. من دايیای داشتم که دوست داشت به آنجا برود. هر وقت میرفت، من را هم با خودش میبرد. بسيار جالب بود"."... مهوش نامش مانند ديگر زنان هنرمند چون آفت و روحپرور و سوسن و فيروزه و... در تاريخ موسيقی عاميانه ماندنی است." " دکتر رحمت مصطفوی، روزنامه نگار، در مقاله ای در نشريه سپيدو سياه نوشت که: دوره ارباب رعيتی شواليهها و پرنس و پرنسسها( شاهزاده ها و شاهزاده خانم ها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشين آنها گشته اند". صدرالدين الهی، روزنامه نگار، در مورد مهوش گفته است: «او توانسته بود براعصاب گروه عظيمی از مردم که دنبال موسيقی جدی نبودند، مسلط بشود. اين هم از ويژگی های جامعه ای است که می خواهد درهايش را به روی بورژوازی باز کند. زن زيرکی بود و نبض جامعه در دستش بود." دکتر محمد عاصمی سردبير مجله کاوه که در آن زمانها سردبيری اميد ايران را برعهده داشت، با وجود مخالفت همکارانش، عکس مهوش را در وسط مجله منتشر میکند. محمد عاصمی می نويسد: مهوش«زنی با شخصيت بود که تشييع جنازه پر جمعيت نتيجه تاثير اجتماعی اش بود. مردم صادق هدايت و بهار را هم اين جور تشييع نکردند". جواد بديع زاده، "آغازگر راه تجدد در موسيقی ايران "، که هم به موسيقی سنتی و هم به خواندن ترانههای کوچه بازاری و عاميانه رو آورده بود، میگويد: "مهرتاش چند آهنگ با اشعار خودمانی درست کرده بود که زبان حال مردم بود. مثل"زالکه زال زالکه" و "يکی يه پول خروس"، و به من پيشنهاد کرد، بخوانم. من وحشت داشتم از خواندن آنها. زيرا فکر میکردم مورد ملامت دوستان و موسيقی شناسان واقع شوم... بالاخره با مقداری جر و بحث و تشويق مرحوم ابوالحسن صبا برای خواندن آنها آماده شدم..." بسياری از صاحب نظران عالم موسيقی نيزغيرمستقيم به پديده ی مهوش پرداخته اند. روح الله خالقی درکتاب "سرگذشت موسيقی ايران"می نويسد: "وقتی زنی خوب آواز خواند يا خوب رقصيد و در اين فنون به مقام هنرمندی رسيد، او متعلق به اجتماع است و همه حق دارند هنر او را ببينند و بشنوند و تحسين کنند. به کسی چه مربوط است که اخلاق خصوصی او چيست؟ مگر من خود که اين جملات را می نويسم يا شما يا ساير مخلوق خدا همه بی عيب و پاک و منزهايم؟" مرتضی حسينی دهکردی می نويسد: "...در آغاز اين نوع موسيقی، طرف توجه طبقات فقير و فرودست جامعه بود، اما بتدريج بسياری از ديگر طبقات اجتماع مانند نويسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران اين موسيقی شدند. موسيقی های مردمی، اولين بار با خواننده ای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافه های خيابان لاله زار تهران خوانندگی ميکرد و به شهرت و محبوبيت عظيمی دست يافت، اما در همان سالها بر اثرتصادف درگذشت و مراسم تشيع جنازه او پر ازدحام ترين تشيع جنازه ای بود که تا آن تاريخ در تهران انجام می گرفت. بعد از او خوانندگان خاکی ديگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسيدند"(۱۷) ".... مرگ مهوش در جا و زمانی رخ داد که من شش هفت سالهی دور از تهران را از ديدن واکنش خاکسپاران او محروم میکرد يکی از روشنترين ياد مانده های آن دوره از کودکی من "مهوشی" است. در آن زمان در آن شهر کوچک شمالی که پدر کارمند دولت من از تهران به آن منتقل شده بود، فقط يک سينما بود که هم تفريحگاه سينما دوستان بود و هم هر روز سر راه مدرسه از کنار آن می گذشتم. آگهی های بزرگ سينمايی با آن نقاشی های خام و رنگ های تند که هنرپيشه ها را غول پيکر می نمود،... گمان میکنم جان وين کابوی و مهوش خواننده بيش از ديگران بر اين آگهیهای ديواری می درخشيدند. به خلاف اين تصويرهای عجيب، عکس های سياه و سفيد مهوش بر صحنه ی کاباره و در محاصره ی کلاه مخملی های هوادارش در جعبه آينه های ديواری سالن انتظار سينما به چشم من تهرانی واقعی و آشنا می نمودند. اما عکس های مهوش نه تنها در سينما، که در کارت پستال های خرازی ها و بر بساط روزنامه فروشی ها و بيش از اين ها در خانه در "تهران مصور" و "سپيد و سياه" و "کيهان" و "اطلاعات" که جزيی اساسی از خانه بودند و هم چنين در آلبومی از هنرپيشه ها که پدر سينما پرست من برای سرگرمی خودش درست کرده بود هم ديده می شدند. سوای عکس، صحنه های پريده رنگی هم از رقص و آواز مهوش در فيلم ها يادم می آيد. چون در ميان فيلم های ديده شده در آن سينما تارزان و شاباجی خانوم را خوب يادم است، چه بسا صحنه های مهوشی به ياد مانده از فيلم شاباجی خانوم باشد؛ يا از تکه های سر هم شده ای که در پی نمايش فيلم تارزان به نمايش گذاشته می شد و در حکم جايزه ای بس دلپذير برای تماشاچی آمده به تماشای فيلم خارجی بود. گفتن ندارد که ذهن و پسند من در آن وقت در درک چند و چون جاذبه ی بانو مهوش، چه در عکس هايش با ژست های کليشه ای آن روزگار و چه در رقص و آواز و ادا و اطوارش بر روی سن و بر پرده ی سينما، در می ماند. اما اين جاذبه چندان پر قوت بود که حضور خود را به رخ من کودک هم می کشيد. اندکی بعد بهت و اندوه همگانی برخاسته از خبر رکوردشکن مرگ ناگهانی مهوش بر قطعيت افسون او مهر تاييد زد...".(۱۸) روزنامهی توفيق، به عنوان روزنامه ای مطرح ديدگاهاش را در باره مهوش با بيان اين نکته طرح کرد: "...مردم آيتالله بروجردی، مرجع تقليد شيعيان را نيز چنين مشايعت نکردند." و... (ادامه دارد) ـــــــــــــــــــــــ *مقاله ها و کتاب های ديگر Copyright: gooya.com 2016
|