گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
26 دی» مهوش و فروغ (بخش نخست)، مسعود نقرهکار15 دی» پیامدهای روانی و رفتاری جنایتِ "اعدام در ملاء عام"، مسعود نقرهکار 1 دی» شيخِ جاهلها و لاتها، مسعود نقرهکار 19 آذر» فراسوی "وقايع خونين در صحرای کربلا"! مسعود نقرهکار 14 آذر» "ميراث غفلت، ای سرزمين من!"، گزارش سفر فرهنگی محمد مختاری به آمريکا، مسعود نقرهکار
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مهوش و فروغ (بخش دوم)، مسعود نقرهکارمهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان ميهنمان با گذاشتن انگشت در دهان صدایشان را تغيير میدادند تا مردان نامحرم تحريک نکنند، و حتی برخی از روشنفکران و تحصيلکردگان رقاص را فاحشه و رقص را معادل فحشا میپنداشتند، روی صحنه و جلوی دوربين برای مردان و زنان خواند و رقصيد. پديدهی مهوش نمونهای از تلاش برای عبور از مرزهای اخلاقی جامعهای مذهبزده و دهنکجی به کجانديشی و کجرویهائی بود که "غيرت و ناموس" را با اخلاق عوضی گرفته بودويژه خبرنامه گويا مهوش و جاهلها و لاتها هنگامی که همراه با دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی کافه کريستال و کافه جمشيد و ديگر کافههای لاله زار و شاه آباد رقبائی مدرن در شمال شهر و جنوب شهر( کاباره ميامی و باکارا و کاباره شکوفه نو و...) پيدا کردند اقشار مرفه جامعه، وآنان که ظاهرا به چشم " بد" وتحقيرآميز به اين گونه کافه ها و هنرمندان " لاله زاری" می نگريستند، جذب آنان شدند.(۳) در اين ميانه اما لاله زار(۴) "که روزگاری شانزه ليزه تهران و مرکز تئاتر و سينمای ايران بود"، تا مدت هابه عنوان يکی ازپاتوق ها ی جاهل ها و لات ها و علاقه مندان به موسيقی کوچه بازاری باقی ماند، جاهل ها و لات ها و علاقه مندانی که مهوش ستاره" استيج" و مجالس و بزمهای شان بود. شعبان جعفری به پرسشهای هما سرشاردر باره ی "بعد از کودتا"، و مهوش پاسخ می دهد: محبوبيت مهوش درميان جاهلها و لات ها پيامدهای ناگوارنيزداشت، که در مورد مهوش نزاع و چاقوکشی ميان هواداران و مخالفان او بود. معروف ترين اين نوع رخداد در"کافه جمشيد" اتفاق افتاد:"....شبی يکی از هفت کچلان (برادران حاج عباسی) (۶) میخواست مهوش را از روی صحنه پائين آورده و کنار ميز خودشان بنشاند. در واکنش به اين رفتار مهوش آن شب ترانهای روی صحنه خواند که شعر آن ورد زبان ها شد، اين ترانه( گويا فی البداعه؟) "کی ميگه؟" نام گرفت. مهوش کلاه از سر يکی از برادران هفت کچلان که جلوی صحنه ميز گرفته بودند برداشت و خطاب به جمعيت پرسيد: اين سر گره؟ کی ميگه گره؟ ، واين شوخیِ همراه با تمسخرمیتوانست به قيمت جان هر کسی در آن سال های اقتدار کلاه مخملی ها در تهران، تمام شود اما مهوش که می دانست در دل همه کلاه مخملی ها جای دارد بی ترس از هرعاقبتی کارش را انجام داد. کمی بعد يکی ازبرادران هفت کچلان روی صحنه رفت تا مهوش را سر ميزشان بياورد که غوغايی براه افتاد. مهوش نيز ازاين غوغا وجدال بی نصيب نماند و تيغ تيزی گوشه صورت اش را زخمی کرد. در اين نزاع نه کسی را به کلانتری بردند و نه پاسبانی جسارت دخالت در نزاغ کلاه مخملی های طراز اول تهران را داشت. اين غائله با تلاش و وساطت مهوش پايان يافت و همهی به قول خودشان "آدم حسابی ها"، با مهوش به کرج رفتند و اوتا صبح برايشان خواند و رقصيد و اشک ريخت..."، " گفتند جدائی حسن زاده و مهوش از همان شب آغاز شد.." شهرت و پول سازیِ مهوش به حدی رسيده بود که صاحبانِ کافههای مختلفِ ساز زَنْ ضربی، برای اينکه مهوش در کافهٔ آنها بخواندافرادی را استخدام میکردند تا در کافه ای که مهوش می خواند جارو جنجال به پا کنند و دعوا راه بياندازند ، و آن کافه را نا امن جلوه دهند. همه کافه داران چشمشان به مهوش بود، به بت سکسی و " بمب جاذبه جنسی"ی که هواخواهان بسيار داشت. اين "جاذبهی جنسی" اما با معيارهای امروزين زنی زيبا وخوش تيپ نبود، و به نظر می رسيد تلاشی نيز برای خوشگل و خوش تيپ شدن نمی کرد. برخی از آشنايان اش نقل می کنند که با " آرايش و بزک کردن" چندان ميانه ای نداشت. با اينحال در نگاه بسياری از کسانی که دوستش می داشتند "سکسی" و زيبا می نمود، نگاهی که زنانِ با ابروان پيوسته، چاق و درشت اندام مورد پسندشان بود. سيمين بهبهانی در" سنگ را آرام تر بگذاريد" اززبان مهوش می نويسد: اين دو نگاه و تصويری ست که از مهوش ارائه شده است : اما آنچه که علاقه مندان مهوش رابيشتر مجذوب او می کرد و به وجد می آوردآواز و رقص او، يا عشوهگری ها و "ادا و اطوار"های او به خصوص تکان های سرو گردن و ابروهای پُرپشت، و سينه ها و باسن، وچرخ زدن هایاش با دامن چين دار چتری و کوتاه بود. ". . . مقابل تاتر بسيار شلوغ بود که باعث تعجب ما شد ولی وقتی به آگهی آن نگاه کرديم، دليل اين ازدحام معلوم شد، چندين نمايش کوتاه و رقص و آواز در برنامه بود که يکی از آنها مخصوص مهوش و رمز شلوغی هم همان بود. ناچار بليتی به چند برابر قيمت از بازار آزاد تهيه کرديم و داخل تاتر شديم. به زودی تمام صندلیها اشغال شد و چند برنامه هم به اجرا درآمد که ابراز احساساتی از تماشاچيان مشاهده نشد. معلوم بود همه منتظر مهوش هستند. بالاخره موقع اجرای برنامهٔ او رسيد. پرده بسته بود، اوّل صدای «ضرب» آمد که يکی از "رِنگ"های مردم پسند را مینواخت پس از مدت کمی از شکاف ميان پردهها يک پای نيمه لخت نمايان شد، پايی چاق و پروار! . کلاههای شاپوی بود که به هوا میرفت و يکی دوتای آنها روی پای ما افتاد که به صاحبانش برگردانديم، به ياد ندارم نمايش اين پا و ابراز احساسات تماشاچيان چقدر به درازا کشيد ولی به نظرم زمانی طولانی دوام داشت. بالاخره باقی اندام هم کمکم نمايان شد. ما که به نظر انتقادی به اين صحنه مینگريستيم و علیالاصول حال خوش هم نداشتيم، نمیتوانستيم درک کنيم که چه چيزی باعث اين همه ابراز احساسات شده است؟ برنامهٔ کوتاهی همراه با تماشاچيان اجرا کرد، به گونهای که به نظر میآمد اين هماهنگی، نمايشنامهای است که از قبل نوشته شده. او میخواند و تماشاچيان جواب میدادند. وقتی هم که برنامه به اتمام رسيد، آنقدرکف زدند و صوت کشيدند که دوباره و چندين باره به روی صحنه آمد ولی آوازی نخواند، چنين به نظر میرسيد که فقط حضور او باعث شادی پايان ناپذير تماشاچيان است. وقتی مهوش رفت، بيش از نيمی از تماشاچيان هم تاتر را ترک گفتند و منتظر بقيهٔ برنامه نشدند. ما هم به همچنين! . . .»(۸) مهوش اما ويژگی های مثبت جاهلی، و ازلوطی منشی نيز نشان داده بود. دست و دلبازو سخاوتمند بود و به فقرا و نيازمندان کمک می کرد. پس از مرگ اش اعلام شد که وی بخش اعظم درآمد خود را صرف امور خيريه و نيکوکاری می کرد و هزينهٔ زندگی و تحصيل دهها کودک يتيم و خانواده های فقيررا می پرداخت. بارها شنيده بودند که گفته بود:"پول مثه چرکه دست می مونه". "....کی گور من پُرمی شود؟ چقدر به کُندی خاک رويم می ريزند.خستهام. می خواهم بخوابم. سنگ ها استخوان هايم را به درد می آورند. سرم گيج می رود. روی صحنه هم گاهی که می چرخم سرم گيج می رود. اما افتادنم را کسی نديده است. من يتيم خانه دارم. خرج بيست بچه يتيم را تامين می کنم . چند بيوه زن از کار افتاده را نگه می دارم. چند خانوادهی آبرومند فقير را اداره می کنم . پولم حساب ندارد اما فقر را خوب می شناسم. چهره کريهی دارد. از من خيلی دور است آخر حالا من خواننده ای مشهورم ، همه چيز دارم".(۹) زندگی مهوش سراسر حادثه و رخدادهای حيرت آور بود، حوادثی که پای سانسورگران رژيم پادشاهی نيز به ميان کشانده بود. روزنامه اطلاعات نوشت: مرگ پُرسروصدای دخترک فقير ".... من جنازه نيستم،می شنوم، می بينم، اما در آن خانه و بعد ازآن شب جنازه شدم. ياد گرفتم که هرکسی از دروارد شد، مثل جنازه بی چون و چرا دراز بکشم و دندان بر جگر بگذارم تا دست از سرم بر دارد. اين چه صدائی ست؟ انگارکسی می خواند. انگار آفت(۱۱) شروه می خواند. انگار شروه را ضربی می خواند! انگار باد با خود از اعماق شهری محصور، آوازی ضربی را می آوردو نت های آن را در فضای گور می پراکند...."، " ...گور پر شده است از سنگ و خاک. اما من صدای شيون آفت را می شنوم. عطر گلهائی را که روی گورم پَرپَر کرده حس می کنم..." (۱۲) و ۲۶ دی ماه سال ۱۳۳۹ مهوش، يکی ازاين قربانيان، چشم براين جهان فروبست، واين بارمرگ بود که جانانه معروفيت ومحبوبيتِ ناباورانهی زنی از تبارفقر و رنج به رخ زندگانی که او و هنرش را تحقير می کردند، کشيد. مرگی درعين حال هشداردهنده تا که هنرخوارشمارانه، تحقيرشده و شونده ی" لاله زاری و کوچه بازاری" از سوی روشنفکران و تحصيلکردهاو اقشار مرفه جامعه جدی گرفته شود و هنرمندان خالق چنين هنرهائی با دقت و وسواس و نگاهی انسانی و واقعی مورد قضاوت قراربگيرند، مرگی که نشان داد خرده فرهنگ لوتی گری آنگاه که بر بستر دگرگونی های مناسبات اجتماعی و اقتصادی به پديدهی "جاهليسم" بدل شد چهره ها و شخصيتهائی انسانی و اثرگذار نيز پروراند. مهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان جامعه مان برای آنکه صدايشان مردان نامحرم تحريک نکند برای تغيير صدا انگشت دردهان می کردند، روی سن و برابر مردان آواز خواند. مهوش به هنگامی که "رقص و رقاصه" چيزی معادل فحشا و فاحشه تعبير و تعريف می شد، و حتی در ميان بخشی از جامعه روشنفکری و تحصيلکرده، "رقاص" واژهای تحقير و توهين آميز بود ودر بهترين تعبير و تعريف " ادا اطوار و عشوه گری" معنا می شد، روی سن همراه با خواندن ، رقصيد. هنوزهياهای رخداد"کشف حجاب" نخوابيده بود ، که او "سکسی" روی سن آمد و آواز خواند و " مُدل" وارعکس انداخت، بی آنکه ابائی از خط و نشان کشيدن مذهبيون متعصب داشته باشد، جماعتی که اگر جاهلها و لاتها و دوستداران اش به آنان امان داده بودند قصد نبش قبرکردن داشتند تا جنازه مهوش از قبرستان مسلمانان (گورستان ابنبابويه شهر ری ) "بيرون بياندازند"! مهوش و هنرش درعين حال فقط مَهوَشِ و هنرمورد پسندِ جاهلها و لات ها نبودند، فرودست و فرادست، بسيارانی از کارمندان وتحصيلکردگان و روشنفکران، و حتی برخی زنان، جذب صدا و رقص، و لباس پوشيدن او شدند. در اين ميانه گرايش جاهل ها و لات ها به مهوش را می بايد درويژگی زندگی مهوش و مسيری که پيش پای او گذاشته شد ديد، وجستجو کرد، ويژگی های در آميخته با خرده فرهنگ لوطی گری و جاهلی، و نيز خاستگاه اجتماعی و طبقاتیای که بر دوران کودکی ونوجوانی و جوانی او تاثير گذاربود. اين يکی از اسنادی ست که نگاه مذهبيون "غير متعصب و روشن بين" نسبت به اين بانو وهنر"کوچه بازاری" نشان می دهد، و اين ها تازه مثلا" آدم حسابی های مذهبی بودند، می توان تصور کرد موجوداتی که فدائيان اسلام و ديگر جريان های مشابه آن را راه انداختند در باره مهوش و هنر" کوچه بازاری و لاله زاری" چه درکله داشتند. " .....دسته گل برای يک بی آبرو!موضوع: جلسه هفتگی منزل آيتاله زنجانی
".....پريشب در همين چهارراه تصادف کردم. من جنازه نيستم. لکاته هم نيستم. در من به خواری نگاه نکنيد. در حکم سرنوشت خود، محکومی بيش نبودم. شاهد برائت من يتيمان و درماندگانی هستند که تا زنده بودم حمايتشان کردم و رو دختری که سالها بعد، برومند و پاکيزه ، مادر خواهند بود و همسر"..." من جنازه نيستم. راستی نويسنده هم هستم. يعنی " راز کاميابی جنسی" را به نام من نوشتهاندو دزانه زير پيشخوان ها می فروشند. شايد به همين سبب چهل سال پس از مرگم نام مرا با نام زنی تقارن کنند که عمری نوشته و نوشته و نوشته است. آن زن هر گز نخواهد رنجيد و ابرو درهم نخواهد کشيد زيرا هم اکنون يعنی چهل سال پيش از آن تقارن ادعا نامه ی بيگناهی من و امثال مرا در شعری به نام " نغمه روسپی"(۱۴) نوشته و تسليم دادگاه زمان کرده است. (ادامه دارد) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|