جمعه 29 فروردین 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آلمان خوب، آلمان بد، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
آن روز وقتی کتک خورد گريه نکرد، اشک‌هايش خشک شده بودند، بدنش بی حس شده بود، درد را حس نمی کرد... حسی در او بيدار شده بود که برايش ناآشنا بود. مثل اين بود که درد به قدرت تبديل شده بود. تمام سال‌های خشونت همسرش، تمام سال‌هايی که در ايران تحقير شده بود، تمام رنج سفر طولانی رسيدن به آلمان، همه و همه به يک فرياد تبديل شده بودند، فرياد اين‌که ديگر نمی‌خواهم رنج ببرم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

ليلا از در ورودی شيشه ای چرخان اداره کار وارد می شود، بطرف دستگاه شماره گير می رود دکمه سبز رنگ را فشار می دهد و شماره ۱۵۲ را می کشد .او با خودش فکر می کند کاش زودتر رسيده بودم و بعد از راهرو تنگی که چند نفر با کاغذهايی دردست ايستاده اند، می گذرد و بطرف اتاق انتظار می رود که همه صندلی هايش بجز يکی پر است.هوای اتاق سنگين و خفه است ،دو پنجره بزرگ اتاق که رو به محوطه پر درختی باز می شوند بسته اند و دستگيره های آنها را کنده اند .درفضای اتاق ناآرامی و بی حوصلگی موج می زند. چند نفری با تلفن های همراهشان مشغولند و با اينکه کسی با هم حرف نمی زند اتاق از آمد و رفت ها ی کسانی که برای يافتن جای نشستن به داخل اتاق سرک می کشند نا آرام است .

ليلا از رديف صندلی ها می گذرد تا به صندلی يکی مانده به کنار پنجره برسد واز کسانی که بخاطر رد شدن او خودشان را جمع و جور کرده اند عذرخواهی می کند و روی صندلی خالی می نشيند. کيفش را کنارش روی زمين می گذارد، کتش را مرتب روی پايش می اندازد و به تابلو اعلام نوبت روبرويش که شماره ها را نشان می دهد، نگاه می کند که شماره ۱۰۳ را فرا خوانده است.ليلا کاغذ کوچکی را که شماره اش روی آن نوشته شده را جلوی چشمش روی کتش می گذارد ،به پنجره سمت راستش نگاه می کند در حسرت هوای تازه ای که در اواخر زمستان درختان را تکان می دهد. وقتی روی صندلی راحتتر می نشيند ، تازه متوجه زنی که کنار دستش نزديک پنجره نشسته است می شود.

شوان خودش را روی صندلی پهن کرده است و دستش قسمتی از صندلی کنارش را اشغال کرده . ليلابا خودش فکر می کند:« چه گل و گشاد نشسته انگار خونه خاله است ، تکانی هم به خودش نمی دهد،جايم تنگ شده» بعد دور و برش را نگاه می کند و به زن آلمانی که در همان رديف چند صندلی دورتر نشسته وموهای کوتاهی دارد با چشمان آبی زيبا نگاه می کند وبا خودش زمزمه می کند:« چه صورت مقبولی داره.» نگاهشان که بهم می افتد سر تکان ميدهد و به آلمانی روز بخير می گويد. شوان که تازه متوجه حضور ليلا شده است با تعجب و دلخوری نگاه می کند و در دل می گويد:« چه دل خوشی داره با اين آلمانی ها سلام عليک هم می کنه ، انگار آمده مهمونی ، معلوم نيست ازکدوم خراب شده ای آمده ؟ » ليلا رويش را به شوان می کند وشمرده می پرسد:« شماره شما چند است ؟» زن شماره را نشان می دهد بی آنکه حرفی بزند و ليلا شماره ۱۲۴ را می خواند.

شوان قد کوتاهی دارد ،چهره ای تيره و موهای مجعدی که با کش پشت سرش بسته است . پالتو کلفتی که برای هوای ماه مارس زيادی گرم است را بر تن دارد ،چهره اش تلخ است و نگاهش به روبرويش خيره مانده است.

تابلو اعلام نوبت با صدا شماره ای را صدا می زند وزن و مرد سياهپوستی که کالسکه بچه ای را در دست دارند از جايشان بلند می شوند و از در بيرون می روند. زن و مرد ميانسالی همانطور که با هم حرف ميزنند جای آنها می نشينند، آنهابا صدای بلند حرف ميزنند بی آنکه به حضور ديگران توجهی داشته باشند. فارسی حرف زدنشان گوشهای ليلا را تيز می کند.مرد جمله ای می گويد که ليلا درست نمی شنود و زن همراهش ميان حرفش می دود و می گويد:« من از اول گفتم که اين زن به درد تو نمی خوره. تقصير خودت بود، حرف گوش نمی کنی .» مرد کت کلفتش را در می آورد و می گويد:« مگه من کف دستم را بو کرده بودم که همچين بلايی سرم مياره. آخه کدوم زنی ميره شوهرش را به اين آلمانی ها لو بده و بگه کار سياه ميکنه » به اينجا که می رسد صدايش را پايين می آورد و هر چقدر ليلا سرش را بطرف عقب خم می کند نمی تواند درست بفهمد آنها چه می گويند ولی در دلش می گويد حتما يک کاريش کرده بودی.

زمان کند می گذرد و تابلو اعلام نوبت بر روی شماره های قبل ثابت مانده است .در فضا جوری نارضايتی موج می زند، انتظار ، بيکاری ، نامه ها و فرم های اداری حال همه را گرفته است.فقط ليلا از بودن در آنجا ناراضی نيست قرار امروزش برای اين است که کاری به او بدهند. برايش فرق نمی کند چه کاری باشد همينکه از نظر جسمی از پس آن برآيد کافی است. عروسی دخترش درهفته آينده و اينکه قرار است مثل فيلم های امريکايی دخترش دست در بازويش بيندازد تا ليلا او را به همسرآينده اش بسپارد چنان ذوق زده اش کرده که شبها از هيجان خوابش نمی برد.

ليلا برای چندمين بار فرمی را که در دست دارد و نامش بر آن نوشته شده است را نگاه می کند و از اينکه اينجا برای خودش هويت پيدا کرده خوشحال می شود. در افغانستان هيچوقت کسی نام خانوادگی او را جايی ننوشته و يا نخواند ه بود و يا او اصلا خبر نداشت، فرقی هم نمی کرد چون او به زبان مادريش خواندن و نوشتن نمی داند.از فکر اينکه به زبان مادريش نمی تواند بخواند و بنويسد ولی به يک زبان بيگانه خواندن و نوشتن می داند خنده اش ميگيرد و فکر می کند اينهم از عجايب زندگی من است .دستگاه اعلام نوبت صدا می کند و دو شماره همزمان صدا زده می شوند. دونفر با سر و صدا از جايشان بلند می شوند و چشمهای منتظران رفتن آنها را تا دم در دنبال می کنند.

ليلا دوباره فرم های پر شده اش را نگاه می کند و چشمش به سئوالی که پرسيده در هفت سال گذشته چه کرده ايد خيره می ماند.

هفت سال پيش بود ، روزش را هم بخاطر داشت سه شنبه ۱۵ ماه مارس و باران می باريد. ۱۵مارس همان روزی که برای آخرين بار کتک خورد، برای آخرين بار تحقير شد، برای آخرين بار رنج برد و برای اولين بار نافرمانی کرد.

سر وصدای اتاق انتظار اداره کار تمام می شود، گوشهای ليلا صدايی نمی شنوند ، سردش می شود کتش را از روی زانويش بر می دارد و تا روی سينه اش بالا می کشد.چشمهايش را می بندد.

آن روز وقتی کتک خورد گريه نکرد ، اشکهايش خشک شده بودند، بدنش بی حس شده بود، درد را حس نمی کرد، بدنش ار درد اشباع شده بود و رنج را پس می زد. حسی در او بيدار شده بود که برايش ناآشنا بود.مثل اين بود که درد به قدرت تبديل شده بود. تمام سالهای خشونت همسرش، تمام سالهايی که در ايران تحقير شده بود ، تمام رنج سفر طولانی رسيدن به آلمان، همه و همه به يک فرياد تبديل شده بودند، فرياد اينکه ديگر نمی خواهم رنج ببرم.

ليلا آنروز زود خودش را از روی زمين بلند کرد ،صورتش را شست ، جورابهايش را روی شلوار خانه اش پوشيد ، ژاکتش را در راه پله ها تنش کرد و از هول و هراسش متوجه پشت و رو بودن آن نشد. شال پسرش را روی سرش انداخت و از کيف همسرش که در اتاق ديگر بود بليط ماهانه مترو را برداشت و در يک چشم بهم زدن خودش را به خيابان و ايستگاه رساند تا با عجله به دفتر مشاوره برود که می ترسيد تا رسيدن او تعطيل شود.

در دفتر مشاوره خودش را روی يک صندلی انداخت، تمام لباسهايش خيس شده بود ولی برايش مهم نبود ،صدای خودش برايش ناآشنا بود. صدای ديگری از گلويش بيرون می آمد ، انگار کس ديگری به جايش حرف می زد و می گفت: «از اينجا بيرون نمی روم تا تکليفم را روشن نکنيد. ديگر نمی توانم، ديگر بس است.» اين جملات را با چنان قاطعيت و خشمی گفته بود که خانم مشاور همه کارهای آخر روز را کنار گذاشت چند ساعت بيشتر ماند تا برای او در خانه زنانی جايی پيدا کند.آنروز در يک عصر خيس بارانی در شهری در آلمان زنی افغان در چهل سالگی زندگی را آغاز کرد.

دستگاه اعلام نوبت شماره ۱۱۵ را صدا می زند و ليلا از صدای آن به خود می آيد. شوان در صندلی کنارش نا آرام است و ناآراميش جای ليلا را تنگتر می کند، زير لب غر می زند و چيزی می گويد که ليلا معنايش را نمی فهمد ولی به نظرش مثل دعا خواندن می آيد « از کجا می آييد؟» ليلا می پرسد و به دستهای حنا بسته زن نگاه می کند و به نظرش عجيب می آيد . زن جواب نمی دهد. ليلا با خودش می گويد:« چه از خود راضی . چقدر غر غر ميکنه »زن مثل اينکه صدای ليلا را شنيده باشد به سوی او برمی گردد، روی چانه اش خالکوبی آبی رنگی است و دو دندان طلايش برق می زنند و می گويد:«اريتره». بعد برای اينکه جلوی گفتگوی بعدی را بگيرد خودش را با کاغذهايش مشغول می کند و نامی که بر بالای کاغذها نوشته شده بنظرش غريبه می آيد.

ساليان سال بود کسی او را به اين نام نخوانده بود. هميشه همه او را با نام شوهرش خطاب می کردند و هر بار آن نام برايش افتخار و احترام آورده بود. در صفحه دوم فرم هايی که می بايد پرمی کرد در جواب پرسش اينکه در هفت سال گذشته چه کرده ايد خالی مانده بود. شوان وقتی دوباره آن سئوال را خواند هفت سال پيش دوباره برايش جان گرفت.

تصور زندگی هفت سال قبلش اورا در رويای خلسه آوری شناور کرد. تصور خانه اش که از در باغ آن تا عمارت محل سکونتشان با ماشين کلی راه بود. باغ سرسبزی که در خشکی هوای اريتره نعمتی بود. خانه ای با اتاق های متعدد و وسائلی که همسرش آنها را از کشورهای ديگر سفارش داده بود.

کار شوان در آن خانه بزرگ فقط مديريت بود، دستور دادن به آشپز و مستخدم خانه و راننده .شوهرش درکار خانه دخالت نمی کرد فقط جلسات هفتگی درخانه برگزار می کرد که شوان می دانست جلسات سياسی مهمی هستند او از اين جلسات دل خوشی نداشت ولی تا زمانی که به خانه و کاشانه اش لطمه نمی زدند برايش مهم نبود.پسر هايش با اينکه برای خودشان مردی شده بودند ولی هر چه او می گفت و می خواست بی چون و چرا اجرا می کردند. خودش می دانست که از ترس است ولی به روی خودش نمی آورد اين موضوع بر قدرتش در خانه می افزود.

دنيای مرفه شوان او را در سعادت غوطه ور ساخته بود ، خوشبختی که برايش بی اتنها می آمد تا روزی که همسرش به خانه برنگشت .فردای آنروز کسی به خانه شان آمده بود و گفته بود که شوان بايد فرار کند.

شوان در صندلی اتاق انتظار اداره کار آلمان هر چه به ذهنش فشار آورد يادش نمی آمد که چگونه به تنهايی خودش را به سودان رسانده بود .خودش فکر می کرد که خاطرات تلخ سفرش در ميان سردردهای مزمنش پاک شده اند. او تمام ماههايی را که برای رسيدن به آلمان در راه بود را هم فراموش کرده بود. شوان فقط يک چيز را هر روز به ياد می آورد ، اينکه زندگيش با رسيدن به آلمان تمام شده بود ، اينکه با زندگی قهر کرده بود ، اينکه تنها دلش برای زنی که در باغی بزرگ در اريتره بر زندگی فرمان می راند تنگ می شد.

زندگی شوان در آلمان با درد تعريف می شد . دردهای جسمانی که علتی برای آنها پزشکان پيدا نمی کردند. شوان هر روز نفرتش از آلمان بيشتر می شد و انگار آنها را برای وضعيتی که پيش آمده بود مقصر می دانست. آمدن پسرهايش که در کمپی در سودان سرگردان بودند به آلمان وابسته به کار کردن شوان بود ولی اينها هم او را به تلاش وا نمی داشت. شوان زندگيش را در خانه بزرگش در اريتره جا گذاشته بود و تن خسته اش را از راهی دور به اينجا آورده بود.

دستگاه اعلام نوبت صدا می کند و شماره ای را می خواند، زن و مرد ايرانی بلند می شوند و زن می گويد:« تو نمی خواد حرف بزنی من خودم درستش می کنم».

شوان ناگهان از جايش بلند می شود. شماره اش روی زمين می افتد ، با بی اعتنايی از کنار ديگران رد می شود .کشان کشان و بی حوصله بطرف در خروجی می رود و در بيرون کلاه بافتنی اش را بر سرش می گذارد. دکمه های پالتوش را می بندد ، دستهايش را در جيبش فرو می کند.

ليلا از کيفش تلفن همراهش را در می آورد و عکس هايی را که با معلم شنايش انداخته است را نگاه می کند ومی گويد خوابش را هم نمی ديدم که روزی شنا ياد بگيرم.

دستگاه اعلام نوبت شماره ۱۲۴ را به اتاق ۴ فرا می خواند . ليلا از زمين کاغذ کوچکی را بر می دارد و به اتاق شماره ۴ ميرود . کارش که تمام می شود از در چرخان شيشه ای اداره کار بيرون می آيد، سرش را بلند می کند ، به آسمان نگاه می کند و می گويد چه هوای مطبوعی . بهار امسال زودتر رسيده است .

http://azmoun.wordpress.com/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016