چهارشنبه 19 آذر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

از جنس درخت، نه از جنس تبر! پاسخی به آقای علی شاکری زند و همه‌ی کسانی چون او، شکوه ميرزادگی

شکوه میرزادگی
آقای شاکری بايد بداند که، برخلاف تهمت غيرانسانی و غيرمسئولانه‌اش، من نه تنها در دوران سختی‌های زندان و پس از زندان جوانی‌ام، که در هيچ لحظه‌ی ديگری از زندگی‌ام، "تواب" (به معنای آنچه حکومت اسلامی بر اين واژه سوار کرده و کسی را "تواب" می‌خواند که از کرده‌ی خود اظهار پشيمانی کند و سپس خدمات خود را در اختيار حکومتی که او را زندانی کرده بگذارد) نبوده‌ام و تواب‌وار عمل نکرده‌ام

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


مادرتو، خواهرتو، زنتو!
بچه که بودم، گاهی وقت ها که همراه مادرم از کوچه ای می گذشتيم، می ديدم که يکی از به اصطلاح «جاهل» های آن محل با مردی دست به يقه شده و به زن و مادر و خواهر آن مرد ناسزا می گويد. من هميشه معصومانه فکر می کردم که زن يا مادر آن مرد کاری کرده که تلافی اش سر مرد بيچاره در می آيد. يک بار که از مدرسه برمی گشتم و مادرم هم، مثل هميشه، راهمان را از کنار يکی از اين دعوا ها عوض کرد و به سرعت مرا به داخل اتومبيل برد تا به خيال خودش آن ناسزاها را نشنوم يا کمتر بشنوم، از او دليل اين ناسزاها را پرسيدم و طبق معمول جواب هايی سربالا مثل «بی ادبی» و «تربيت نشدگی» شنيدم. به خانه که رسيديم به پدرم، که در اين گونه موارد راحت تر پاسخ کنجکاوی های مرا می داد، ماجرا را گفتم و پرسيدم: «چرا همه ی دعواها را زن ها راه می اندازند؟» پدرم خنديد و گفت: «نه عزيزم، دعوا ها را مردها راه می اندازند و مردهايی که ضعيف تر و کم دانش ترند، چون فکر می کنند زن ناموس و غيرت و مال و اموال مرد است، به زن و مادر و خواهر طرف ناسزا می گويند که شايد او را بيشتر آزار دهند».
يک سال پس از انقلاب، هنگامی که محبوب ترين سرزمين جهانم، ايران، را ترک کردم و به غرب پناهنده شدم فکر می کردم که حداقل در اين کشورها زن ها هم از نظر قانونی صاحب حق و استقلال اند و هم از شر ناآگاهی کسانی که آن ها را ناموس و مال و اموال مرد می دانند راحت تر. اما، متأسفانه، چند سالی است که خودم بسيار بيشتر از زمانی که در ايران بودم چوب «زن بودن» خودم را خورده ام. و با تاسف بيشتر نه از سوی «جاهل» های کوچه و بازار، که از سوی کسانی که سال ها در فرنگ بوده اند و به خيال خودشان صاحب دانش و آگاهی اند.
در اين سال ها، بارها ديده ام که هر گاه کسی با همسر من، دکتر اسماعيل نوری علا، مشکلی دارد ـ و فرقی نمی کند که چه مشکلی ـ اين موضوع يا در رابطه اش با من هم اثر می گذارد و طرف دشمن من می شود و يا کلاً ترک دوستی با من می کند؛ و آن ها که مرا تنها به اسم و با اطلاعاتی ناقص می شناسند، با هر حمله به همسرم ناسزايی هم نثار من می کنند و در گفته ها و نوشته هاشان يا ضعف ها و اشتباه های گذشته ی مرا، بدون هيچ دليل روشن ساختاری، به ميان می کشند. و يا به اتهام زنی های بی اساس می پردازند.
و آخرين موردش هم نوشته ی اخير آقای علی شاکری زند است؛ شخصی که حتی خبر ندارد من و اسماعيل نوری علا بعد از انقلاب ازدواج کرديم و نه قبل از انقلاب، و به او برای خيالاتی خود ساخته درباره ی نقش اش در گذشته ی من ناسزا می گويد و، همچنين، هيچ چيز از من هم نمی داند اما مرا «تواب» می خواند؛ و چنان در تعصب های جاهلانه ی خويش اسير است که وقتی می خواهد «نفس کش» بطلبد، و يقه ی کسی را بگيرد، حداقل نمی رود اطلاعات درست گردآوری کند تا ظاهر حرف هايش درست از آب درآيد.
در اين جا من به آن بخش از حرف های نازل و غير اصولی آقای شاکری در مورد دکتر اسماعيل نوری علا کاری ندارم. او، هم از نظر دانش و هم از نظر چگونگی بيان نظريات خود، بسيار بيش از ايشان توانايی دارد و نيازمند دفاعی از جانب من نيست. فقط قبل از هر امری، به ديگرانی چون اين آقا بگويم که اسماعيل نوری علا نه تنها هيچ نقشی در خوب و بد گذشته ی من نداشته، بلکه امروز نيز، جز در رابطه با مسايل شخصی و خصوصی مان، او و من دو انسان کاملاً مستقل و آزاد هستيم و طبعاً هر يک مسئول عقايد، گفتارها، نوشتار ها، و رفتارهای شخص خودمان هستيم و بس.

جوانی و سياسی کاری!
سال هاست که امثال آقای شاکری خيالات خود و يا بيهوده گويی هايی را که زمانی ساواک، و امروز جمهوری اسلامی، درباره ی من شايع کرده اند تکرار می کنند. من اما هيچگاه درباره ی آنچه که در سال های اول دهه ی ۱۳۵۰ بر من گذشت سخنی نگفته ام، جز سال گذشته در برنامه ای از تلويزيون صدای آمريکا، آن هم نه در دفاع از خودم که بيشتر در توضيح کوتاهی در وضعيت روزهای زندانم. و مقايسه بين دوران شاه و جمهوری اسلامی.
(و همينجا بگويم که، متأسفانه، صدای آمريکا، برخلاف قولی که در ابتدا در مورد پخش سخنانم «بدون حذف يک کلام» داده بود، سخنان مرا به سليقه ی خود کوتاه کرد و بعد هم قرار گذاشتند که کل آن را طی چند روز بعد منتشر کنند که نکردند و نمی دانم که، پس از آن چند روز معهود، آيا کل آن را منتشر کرده اند يا نه. در نتيجه، پس از اين عمل غير اصولی آنها گفته ام که تا وقتی مديريت صدای آمريکا اين گونه جهت گيری های سياسی را به نفع جمهوری اسلامی داشته باشد، با همه ی احترامی که به معدود دوستان روزنامه نويسم در آنجا دارم، هيچ دعوتی را از آن ها قبول نخواهم کرد.
همانطور که گفتم، در آن برنامه نيز نه دفاعی از خودم کرده بودم و نه سخنی در رد گفته های ديگران بر زبان رانده بودم؛ زيرا، علاوه بر اين که مطالب و کتاب هايی در اين مورد منتشر شده اند که برخی شان بی غرضانه به بيان وقايع پرداخته اند، عميقاً معتقدم که بسياری از آدم ها در طول زندگی، و به ويژه در جوانی، اشتباهاتی می کنند که وقتی متوجه آن می شوند می کوشند تا به زبان يا به قلم اشتباهات شان را جبران کنند. برخی هم، چون من، برای جبران اشتباه خود، دست به تلاش های شبانه روزی و انسان دوستانه می زنند. البته اين حرف البته برای آن دسته از مردمانی چون آقای شاکری، که به پشتوانه ی نام مردان بزرگی چون دکتر مصدق و دکتر بختيار، جولان می دهند و گهر می پراکنند، قابل درک نيست. آن هايی که به جای آموختن از روش های نيک آنها مرتب شعار «من آنم که رستم يلی بود در سيستان» را تکرار می کنند و چوبی در دست دارند تا اگر کسی چون ايشان نينديشد بر سرش بکوبند.
برای جوان هايی که احتمالاً از واقعيات گذشته خبر ندارند بگويم که، حدود چهل سال پيش، يعنی در دوران جوانی ام، من و عده ای ديگر، به اتهام «توطئه عليه امنيت کشور و اقدام برای گروگان گيری شهبانو و وليعهد» دستگير شديم. اين گروه بعداً با عنوان «گروه گلسرخی و دانشيان» معروف شد. در اين اتهام معنای «توطئه» آن بود که ما در اين مورد با هم «حرف» زده بوديم، بی آنکه کمترين اقدامی کرده باشيم. موضوع سخن ما نيز از اين پرسش آغاز شده بود که «چگونه می توان زندانيان سياسی را که تنها به اتهام عقيده اسير بودند آزاد ساخت؟»
سازمان امنيت و اطلاعات کشور (ساواک)، در آن زمان سر و صدای فراوانی روی اين «توطئه» و بزرگ کردن آن به عنوان يک اقدام بزرگ امنيتی براه انداخت. واقعيت اصلی آن بود که آنها، قبل از دستگيری ما، هشت ماه تمام زندگی همه ی ما را زير نظر و کنترل خود داشتند. آن ها به وسيله ی مأمور اداره برقی که به بهانه ی قطع شدن برق به خانه من آمده بود در تک تک اتاق ها و روی تلفن من دستگاه ضبط صوت گذاشته بودند. ديگران را هم به انواع مختلف زير نظر داشتند. در واقع، شخصی از زندانيان سابق که با تنی از اعضای گروه ما آشنايی و دوستی داشت داستان گفتگوهامان را به آن ها خبر داده بود (اين شخص سال گذشته خود در صدای آمريکا اعلام کرد که اين کار را به «خاطر انسانيت» انجام داده است). يعنی، ساواک همه چيز را زير نظر داشت و می دانست که ما نه تنها هيچ کار عملی نکرده ايم، بلکه نه کوچک ترين امکان و قدرت را برای گروگان گيری داشتيم و نه خيال صدمه زدن به کسی را. با اين حال ما هر کدام به سهم خود مورد اذيت و آزاری قرار گرفتيم که بر اساس قوانين موجود حق مان نبود. بدتر که دو تن از ما نيز چون پوزش نخواستند اعدام شدند. مسايل بسياری در ارتباط با آن روزها هست که سعی خواهم کرد همه ی آن ها را به دست پژوهشگری صالح بسپارم.

پوزش خواهی ها!
غير از آن دو تن، بقيه (۵۰ نفر، که ۱۲ نفر کارشان به دادگاه کشيده شد) مجبور شدند تا پوزش بخواهند. عذرخواهی ظاهری، از ترس يا واقعی، هم به هر يک از پوزش خواهان مربوط است؛ همانگونه که خاطرات نويسی های راست يا دروغ، و قهرمانی ها و قهرمان سازی هايی که بعدها و پس از انقلاب انجام شد.
اما پوزش من در دادگاه واقعی بود. و در آنجا صادقانه گفتم که «من حتی بال کبوتری را هم نمی توانم بشکنم چه برسد که به کودکی صدمه بزنم». ساواک می دانست که راست می گويم. در بازجويی ها فهميدم که صدای مرا داشتند، وقتی که به دو تن از همراهانم می گفتم که «اگر کوچک ترين صدمه ای به کسی و يا حتی به "گروگان های احتمالی" بخورد من نيستم.»
اما آقای شاکری بايد بداند که، برخلاف تهمت غير انسانی و غير مسئولانه اش، من نه تنها در دوران سختی های زندان و پس از زندان جوانی ام، که در هيچ لحظه ی ديگری از زندگی ام، «تواب» (به معنای آنچه حکومت اسلامی بر اين واژه سوار کرده و کسی را «تواب» می خواند که از کرده ی خود اظهار پشيمانی کند و سپس خدمات خود را در اختيار حکومتی که او را زندانی کرده بگذارد، نبوده ام و تواب وار عمل نکرده ام.
ساواک وقتی که آزادم می کرد مرا از اين ترساند که اگر پس از آن با «افراد ناباب» معاشرت کنم، اگر بی اجازه به خارج بروم، اگر حرف های ناجور بگويم و بنويسم و ...و.. دوباره کارم زندان است و اين بار ... ولی،منصفانه بگويم، آنها هرگز از من (و تا آنجا که می دانم از ديگرانی در آن گروه نيز) نخواستند تا «تواب» شويم. فکر می کنم فکر تواب و تواب سازی که در ذهن آقای شاکری نشسته، متعلق به حکومت اسلامی است که ايشان آن را بی انصافانه در مورد کسانی که چون ايشان فکر نمی کنند بکار می برند و فرهنگی را که زاده ی خمينی و خمينی زده ها ست گسترش می دهند.
من از ابتدا لحظه ای هم، بله حتی لحظه ای هم، نه اعتمادی به خمينی و وابستگان اش داشتم و نه کوچک ترين ابراز ارادتی به او کردم، و نه حتی هنگامی که، در آغاز پيروزی انقلاب، به يمن فردی که عاشق خمينی بود، به جرم «همکاری با رژيم پهلوی»، ديگرباره به زندانی افتادم که صدای تيرباران زندانيان اش قطع نمی شد. بعد از مدتی دکتر عبدالکريم لاهيچی از سوی سازمان حقوق بشر به ايران آمد و برای وضعيت زندانيان به زندان ما هم آمد. و وقتی مرا آنجا ديد قاطعانه از زندانبانان خواست تا قبل از وارد کردن هر اتهامی به من، پرونده های گذشته و زندانم را به درستی بخوانند و به ايشان هم گزارش دهند. چند روز بعد خواستند مرا آزاد کنند اما من در آن زندان ماندم و تا وقتی که نامه ی رييس دادگاه های انقلاب را مبنی بر بيگناهی خود دريافت نکردم (که هنوز اين نامه را با مهر و امضای رسمی اش دارم) حاضر نشدم آنجا را ترک کنم. که البته اين شهامت مديون دکتر لاهيجی گرامی هستم که در آن لحظه های سخت برای بسياری پشت گرمی بزرگی بود.

و اما اکنون
برای اطلاع آقای شاکری و ديگرانی چون ايشان، و برای قطور کردن بيشتر پرونده سازی هاشان، بگويم که من همين اکنون هم بر سر پوزش خود هستم؛ پوزش از کسانی که «حرف گروگان گرفتن» شان را زده بودم، همين سه چهار سال پيش شاهزاده رضا پهلوی را تصادفاً در خانه ی دوستی که ميهمان اش بودم ديدم. قبل از آن روز، او، مثل خيلی ديگر از فرهنگ دوستان، دورادور از فعاليت های من و همراهانم در «بنياد ميراث پاسارگاد» حمايت کرده بود ولی هيچگاه ايشان را نديده بودم. در آن ديدار او را، مثل نوشته ها و گفته هايش، بی کينه و بی تعصب و دموکرات منش ديدم، گونه اش را بوسيدم و به حرف هايش که بيشتر از خاطرات مدرسه و عشق به ايران بود گوش دادم. هميشه دلم خواسته که از شهبانو هم پوزشی همين گونه بخواهم، اما پيش نيامده است.
باری، اگرچه می دانم که در فکر و نظر آقای شاکری و امثال ايشان همين سخنان نيز عين جنايت است (وگرنه لقبی همچون «تواب» را به من هديه نمی کردند،) اما لازم است که برايشان توضيح دهم که چرا ـ با اين که آزادی خواه بودن، انساندوست بودن، و معترض بودن خود در جوانی ام را حسن می دانم ـ، اما شرمنده هستم زيرا سال هاست که دريافته ام چنان حرف ها و افکار ماجراجويانه ای، حتی در حد فکر و حرف نيز، غير انسانی است.
و من به دو دليل به اين درک رسيده ام: يکی شناخت عميق و کامل از مفاد اعلاميه ی حقوق بشر و يکی شناخت زوايای فرهنگ ايرانی سرزمينم که، با همه ی ضد تبعيض بودن اش، حامل هيچ خشونتی، چه در رفتار و چه حتی در کلام، نيست و آن را شايسته و زيبنده ی انسان نمی داند.
در واقع سال های سال است ياد گرفته ام تا از جنس درخت باشم و نه از جنس تبر. و چنين است که بسياری از اهانت ها و دروغ هايی را که در اطرافم شايع بوده نديده گرفته ام و گاه برخی شان را، در حد همين توضيح، پاسخ داده ام اما، بجای آن، بيش و بيشتر از هميشه، بر تلاش هايم در راهی که پيش گرفته ام افزوده ام.
بله من، برخلاف آقای شاکری که خود را عضو جبهه ی ملی می داند، عضو هيچ گروه و سازمان و حزبی نيستم اما عاشق مردمان و سرزمينم و خواستار سلامت و آرامش مردمان جهان هستم. من، برخلاف ايشان، که خود را برای يک شخص يا يک گروه می کشد و نسبت به گروه های ديگر جز نفرت و خشم ندارد، هيچ نفرت و خشمی از پادشاهی خواهان، يا هر گروه و حزب ديگری، ندارم؛ و با اين که خود را يک جمهوری خواه می دانم اما باور دارم که ايران فردا وقتی به درستی ساخته خواهد شد که همه ی ايرانيان، با هر عقيده و مرامی، و با هر مذهب و بی مذهبی و عقيده ای، بتوانند در يک چارچوب دموکراتيک و بر مبنای مفاد اعلاميه حقوق بشر در تعيين سرنوشت خويش نقشی اساسی داشته باشند. و من هم، به سهم خود، در برابر آنچه که بيشترين مردمان روزگار دموکراتيزه شدن حکومت در ايران اراده کنند سر تعظيم فرود خواهم آورد. و پس از آن هم، اگر زنده باشم (و برايم هم فرقی نمی کند که آن حادثه ی خجسته در زنده بودن يا در نبود من اتفاق بيفتد، ـ چرا که نمی خواهم مورچه ای باشم که دنيا را با رفتن خودم تمام می بيند)، در چارچوب قوانين دموکراتيک آن جامعه برای تحقق خواست های سياسی و فرهنگی خود تلاش خواهم کرد.
من، تا رسيدن به آن زمان، همچنان بر جايگاه اعتراضم بر هر بی عدالتی و تبعيض و ناروايی ايستاده ام و به همين خاطر هم بوده است که از رييس شورای رهبری شما بخاطر کلماتی که در نامه اول شان نوشتند، و به ناروا استقلال و تماميت ارضی ما را وامدار تشيع کردند، انتقاد کرده ام؛ با اين که برايشان احترام قايلم، نه به خاطر رياست و کياست شان به خاطر تلاش هايی که در ارتباط با فرهنگ و تاريخ ايران داشته اند و حتی زمان هايی در برنامه های بنياد ميراث پاسارگاد که برای حفظ ميراث فرهنگی ايران انجام شده، مثل بزرگان ديگری از جبهه ملی و بزرگان سازمان ها و گروه های ديگری شرکت داشته و با ما همزبان و همراه بوده اند.
و اکنون هم لااقل از خودم خجالت می کشم. چرا که، درست در زمانه ای که يکی از بدترين حکومت های تاريخ ايران همچون هيولايی بر سر مردمان مان فرو افتاده، و سالی نيست که صدها جوان بيگناه، حتی به جرم فکر کردن در زندان ها به شکنجه و مرگ کشانده می شوند، و ميليون ها زن از ساده ترين حقوق خود محروم اند، و هر روز بخش هايی از تاريخ و فرهنگ مان به تاراج و ويرانی برده می شود، و ميليون انسان سال هاست که در پوچی و بدبختی به سر می برند، و در قرن بيست و يکم در حصار ديوارهای جهل و خشونت و استبدادی قرون وسطايی اسير شده اند، ما از خودمان می گوييم و به ساختن سدهايی مشغوليم که راه بندان هر مبارزه ای اصولی چه در ارتباط با مسايل سياسی و چه مسايل فرهنگی اند.

ــــــــ
در همین زمینه:
[پيرامون يکی از پرگويی‌های کاشف "سکولاريسم نو"، علی شاکری زند]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016