چهارشنبه 6 آبان 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

از اين ديدگاه (بخش پنجم)، ابراهیم هرندی

ابراهیم هرندی
رويدادهای چند دهه گذشته سبب شده است که بسياری از ايرانيان با ننگ و نفرت از خويشتنِ خويش بگريزند. بيزاری از خود نيز برآيندی از اين چگونگی ست. چنين است که امروز هر ترفندی که در چارچوب اين ذهنيت شکل می گيرد، برای بسيارانی ژرف و دلپذير و،"عين حقيقت"، پنداشته می شود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 



۲۴. حکومت ِمرگ برآمريکا.

حکومت کنونی ایران، حکومت "مرگ بر آمریکا" است. البته امروز بیش از سی و اندی سال از تاریخ مصرف این شعار گذشته است و در این سال ها، صدها هزار ایرانی ِکارآموزده، فن‏آور، هوشمند و ثروتمند، از شرِّ این حکومت به امریکا و دیگر کشورهای جهان پناه برده‏ اند. ای بسا که امروز بیشترین شمار هواخواهان امریکا در خاور میانه نیز در ایران باشند. سردمداران حکومت ِ"مرگ بر آمریکا" هم، عليرغم هياهوی دروغينی که سال هاست براه انداخته اند، نشان داده اند که هماره آماده مذاکره و همکاری با آمريکا هستند. اما بشرطی که آمريکا گزينه "براندازی" را از روی ميز بردارد.

اگر همه پرسی و پندار پژوهی در ایران آزاد می بود، بی ‏گمان شگفت ‏انگیزترین و خبرسازترین آمارها، هرروز از آن کشور به خبرگزاری‏ های جهان مخابره می ‏شد‏ و جهانیان در می ‏یافتند که چه گُسل ژرف و هراسناکی میان شعارهای پوشالی وتوخالی حکومت ايران و مردمان آن کشوراست. نيز، درمی ‏یافتند که مردم ایران هم مانند مردم دیگر سرزمین ‏ها هستند. نه بدتر و نه بهتر. مردمانی چونان دیگران با رویاها و امیدها و هراس‏ ها و آؤمان ها و خیال ‏های انسانی؛ نه آنسان که آخوندها می‏ خواهند، خام و خرافی و شهادت طلب اند و نه آنگونه که برخی از رسانه‏ های غربی و عربی می نويسند، ستیزه جوی و جنگلی و بی فرهنگ. نه چيزی از ديگر مردمان جهان کمتر دارند و نه تافته جدا بافته ‏ای از هوش و هخامنشی هستند.

حکومت مرگ برآمریکا، پیرو سیاست "مرگ برآمریکا"ست. یعنی که از چشم‏ انداز سیاست مدرن و استراتژی ‏های سیاسی آن نمی‏ توان سیاست این حکومت را بررسید. سياست چیزی ‏ست و سیاستِ "مرگ برآمریکا"، چیزی دیگر. سیاست، ابزار گره گشایی بی خشونت از کلاف گوریده و درهم ِگرفتاری‏ های بی سرنخ است. گرفتاری ‏هایی که در نخستین نگاه، ناگشودنی و بی راه چاره می ‏نمایند. آنجا که ستیز بر سر چیزی، دو یا چند نفر، یا دو گروه و یا دو کشور یا بیشتر را با هم سرشاخ می‏ کند، پای سیاست به میان کشیده می ‏شود تا با کمک آن آتش فتنه را فرو نشانند و از درگیری جنگ جلوگیری کنند. پس جنگ، نشانه شکست سیاست است و هنگامی آغاز می‏ شود که سیاست به بُن بست می‏ رسد.

اما سیاست ِ"مرگ برآمریکا"، استراتژی کاهش ِستیز نیست بل، که خود گونه ‏ای رجزخوانی و مبارزجویی نمايشی و توخالی ‏ست. در ظاهر، ندای جنگ است، اما در حقيقت دکانی برای چاپيدن دارايی های ملی يک کشور است. سياستمدارِ بازارِ مرگ برامريکا نيز، کاری به جنگ و صلح ندارد و اگرچه بازتاب کردارهایش می تواند آتش جنگ را برافروزد، اما هدف نهايی او کيسه دوزی و ثروت اندوزی ست. او در حالی که در دفتر کار خود، شعارِ "مرگ برآمريکا" و، "آمريکا هيچ غلطی نمیتواند بکند" را، در قاب خاتم، بر ديوار آويخته است، در گاوصندوق اش سند آپارتمان اش در نيويورک را پنهان کرده است.

البته از نگرشی ديگر نیز، می ‏توان گفت که این شعار، پیش از آن که نکته ‏ای درباره سیاست با ما در میان بگذارد، از ذهنیت سرخورده جهان سومی ما سخن می ‏گوید. ذهنیت کسی که در رویارویی با فرهنگ خیره کننده غرب، خود را "عقب مانده" و جامانده و وامانده می ‏پندارد و گناه این همه را به گردن غربيان می ‏اندازد و با ابرقدرت بزرگ جهان غرب – امریکا - به نیابت از همه عقب ماندگان جهان برمی خیزد و فریاد نابودی آن کشور را سر می ‏دهد. نيز این که بگوییم امریکا ما را به این روز انداخته ‏‏است، این پیش پنداره را در خود دارد که قرا بوده است که ما همپای آن کشور باشيم، اما آنان با آگاهی از هوش و گوش ما، کوشیده ‏اند ما را در چنبر نادانی و ناتوانی نگهدارند و بدینگونه از میدان بدرکنند! به گمان من همین گفتمان "عقب ماندگی" که بسیاری درباره‏ اش گفته ‏اند و نوشته ‏اند، نشان از ناآگاهی ما از خویشتن خویش و جایگاهمان در جهان کنونی دارد. پرت نشویم.

شگفتا که در رویارویی با حکومتی که بنیادش برشعار ِ"مرگ بر آمریکا"، استوار است، هنوز بسیارانی در پی آشتی این حکومت با امریکا هستند! اگرچنین شود، آنگاه کشور ایران به حکومتی نیاز خواهد داشت که با کشیدن خط پایانی بر سی و اندی سال سیاه گذشته، با زبان سیاست مدرن با امریکا و دیگر کشورهای جهان، در راستای سود مردم ایران به گفتگو بنشیند. آشتی با امریکا، سیاست‏ های داخلی و خارجی حکومت ِ "مرگ بر آمریکا" را فلج خواهد کرد. حتی امامان جمعه را نیز با بحران خطبه روبرو خواهد کرد!! نزديک به چهل سال است که همه گناه ‏ها را گردن امریکا انداخته ‏اند و آتش بازار انقلاب را با بد و بیراه گفتن به امریکا روشن نگه داشته ‏اند. آنگاه چگونه می‏ توان ناگهان از کشور دوست و برادر امریکا سخن بمیان آورد و درباره ملت شهید پرور آن دیار روضه خواند. جوابِ پوتين و حزب‏الله لبنان را چگونه بدهند؟

سیاستمدار ِ مکتب "مرگ بر آمریکا"، زبان و ادبیات ویژه خود را دارد و با دانش سیاست به معنای مدرن آن و استراتژی‏ های سیاسی در جهان کنونی بیگانه است و آن ‏ها را ادبیات "دروغ و دلنگ" می ‏داند. در مکتب او سیاست یعنی دروغ گویی و نارو زدن و سردواندن با هر شیوه ‏ای که بشود. از این چشم ‏انداز، هدف وسیله را توجیه می ‏کند و "خدعه" و "تقیه" از داده ‏های دیانت است و دیانت نیز عین سیاست. اما در سیاست مدرن، استراتژی و ترفندهای سیاسی با چشمداشت به حقوق بین‏المللی و دستاوردهای دانش مدرن و حقوق بشر شکل می‏ گیرد. سیاست مدرن، سیاست پست ماکیاولی‏ ست و در آن رفتارها و کردارهای سیاستمداران باید از پذیرش همگانی و راهروهای قانونی گذر کند. سیاستمداری که در دنیای مدرن،‏ در جامعه قانونمند، بی ‏واهمه از راستی و قانون دست بکاری ‏خطا زند، رسوا می ‏شود و گاه گوشمالی داده می ‏شود. داستان واترگیت در امریکا و بررسی دادگاهی گزینش ‏های تونی بلر، نخست وزیر پیشین انگلیس درآغاز جنگ با عراق، نمونه‏ هایی از این چگونگی ‏ست.

سیاست، دانشِ تنش زدایی‏ ست و سیاستمدار، ویژه کار ‏کشمکش- کاهی و گره گشایی. اما آن که در مکتب "مرگ بر آمریکا" دوره دیده است و خودش را سیاستمدارمی ‏داند‏، تنش زا و جنگ افروز و کشمکش خواه است، زیرا که با شعارهای کلیشه‏ ای و سخنان ناسنجیده و نابخردانه اش - گاه بی که بخواهد - جهانیان را به چالش می ‏کشد. پایانداد این سیاست تا به امروز این بوده است که اکنون ایران را در چار دهه گذشته، در فهرست کشورهای تنبيه - شو در آورده است.

حکومت "مرگ بر آمریکا"، اقتصاد ِ "مرگ بر آمریکا" نیز دارد. این اقتصاد در داد و ستد با کشورهای بیگانه، با سود و زیان کاری ندارد و هدفش بستن قرارداد با کشورهایی‏ست که امریکا آن ها را از معامله با ایران برحذر داشته ‏است. از اینرو حکومت در ترازنامه اقتصادی خود، بها و بازتاب ‏های این داد و ستدها را در برابر ثواب آن ‏ها می‏ نویسد. نمونه این چگونگی، سرمايه گذاری در سوريه و ونزوئلا و قراردادهای ننگین با شرکت‏ های روسی و چینی و اروپايی ست. اقتصاد ِ"مرگ بر آمریکا"، اقتصاد به آتش کشیدن سرمایه ‏های ملی با استراتژی لج و لجبازی ‏ست. اینان یا نمی‏ دانند و یا نمی‏ خواهند بدانند که دارایی کشوری چون ایران بسی اندکتر از آن است که بتوان با آن به بازار سرمایه جهانی، تلنگری زد، چه رسد به فلج کردن آن. البته کاربرد واژه "اقتصاد" در پيوند با خرید و فروش ‏های این حکومت اشتباه است زیرا که داد و ستدهای آنان با برُدارهای تولید و توزیغ و مصرف و سود و زیان بیگانه است. گویی که اقتصاد ایران را پيله وران و دست فروشانی روستايی می ‏گردانند که هنوز به شهر نيامده اند و با برنامه ریزی روشمند اقتصادی بیگانه‏ اند.

حکومت "مرگ بر آمریکا"، ارتش "مرگ بر آمریکا" نیز دارد. ارتش درهمه کشورهای جهان، مرزبان و خدمتگزار مردم است. اما در حکومت "مرگ بر آمریکا"، ارتش در خدمت شعار،"مرگ بر آمریکا"‏ ست و آتش این شعار را در گوشه و کنار جهان نیز برپا می ‏کند. همه مانورها و رزمایش‏ های این ارتش برای مبارزه با توهمی بنام "امریکا" و ترساندن مردم ایران ست. مردمی که اکنون از مرز شعار "می ‏کُشم، می کُشم"، گذشته ‏اند و خردمندانه و آرام، در خيزش خاموشِ خود، خواهان حقوق انسانی خویش‏ اند.

‏تماشایی ‏تر از همه رویه های این حکومت، فرهنگ ‏"مرگ بر آمریکا" ست. استراتژی های این فرهنگ در چند دهه گذشته، مردم ما را شیفته فرهنگ امریکایی کرده‏ است. این را آمار درخواست کنندگان ویزای امریکا در سفارتخانه ‏های این کشور در کشورهای جهان، بویژه در کشورهای همسایه ایران نشان بروشنی نشان می دهد.1 برنامه ‏های فرهنگی این حکومت، مردم ایران، بویژه شهرنشینان را آنچنان از اسلام و اندیشه‏ های دینی بیزار کرده است که شاید دیگر هرگز این دین در آینده کارکرد معناداری در زندگی مردم نداشته باشد. یکی از برآیندهای نیکوی این فرهنگ، هشیاری مردم در پیوند با کیستی خویش و چیستی جهان است. پرداختن به تاریخ و کوشش در شناخت گذشته با چشمداشت به رویدادهای چند دهه کنونی، گریز از تقلِید و بی خیالی از ثواب و گناه و آتش دوزخ، بی توجهی به رهنمودهای آخوندها و روشنفکران و موج
سواران حرفه ‏ای، همه گویای این نکته است که چشمه مشروعیت دین در آن دیار خشکیده است و مردم هنوز چشمه دیگری را جایگزین آن نکرده ‏اند. شگفت انگیزتر، این که حکومت "مرگ بر آمریکا"‏، اندک اندک با گرفتار شدن در چنبر پیامدهای ایدئولوژیک این شعار، زمینه نابودی خود را فراهم کرده است و مهر امریکا را که روزی دشمن بزرگ مردم همه سرزمین‏ های پیرامونی پنداشته می ‎شد، به دل بسیاری از ایرانیان نشانده ‏است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. شمار فزاینده درخواست کنندگان ویزای امریکا از سفارتخانه این کشور در دبی سبب شده است که بخش کنسولی سفارت سایت ویژه ‏ای برای درخواست کنندگان ایرانی بازکند!

***

۲۵. روشنفکر دینی، هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد.

"روشنفکر ِدينی" گفتمان شگفت و آشفته ای ست. شگفت از آنرو که با آن که آشفته است، اما برخی آن را پذيرفته اند و بکار می برند و آشفته، چون از دو واژه همگريز و ناهمخوان ساخته شده است. نمونه اين گونه برساخته های ناساز اين هاست؛ سبز ِ بی رنگ، مثلث چارگوش، مايع ِ خشک و، کجل ِفکلی. روشنفکر دينی کسی ست که هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد. اين چگونگی از آنروست که روشنفکری پژوهش و پالايش و پرسش و جستجو از چشم انداز فرهنگ مدرن است. فرهنگی که ويرانگر هر گونه دين و باور به نيروهای ماورايی ست و تنها آنچه را در دسترس دريافت های حسی انسان است، می پذيرد. فرهنگی که هيچ چيز را مقدس نمی داند و همه پديدارهای جهان را به يک چشم نگاه می کند. فرهنگی که دستاوردهای دانشی ِآن، جهان را ناهدهمند و خود خاسته و بی برنامه می پندارد و انسان را جانداری از ميان بی شمار جاندارن جهان بی هيچ ارج و برتری می داند.

از سوی ديگر، دينداری، پايداری در باور به پنداره های خِرد ستيز و پيوندهای ماورای طبيعی ست. آدم ديندار، دلِ خوشی از فرهنگ مدرن و بازتاب های آن که ويرانگر دين و ايمان اوست، نمی بايد داشته باشد. دين، حوزه دلسپاری به افسانه های ِبی زمان و بی مکان است؛ افسانه هايی که در آن ها قوانين طبيعت رعايت نمی شوند. درافسانه های مردی که با جانوران سخن می گويد و آنی که زمستان را بهار می کند و عصايی که ماری آدمخوار می شود، کسی که برآب راه می رود و يا با اشاره انگشتی کوهی را کاهی می کند و يا مرده ای را زنده می کند، قوانين فيزيک و شيمی و رياضی و همه اصول دانشی و منطقی شکسته می شوند. اين همه، از چشم انداز روشنفکری که پِيرو خِرَدمداری مدرن است، بايد رويدادهای بی اساس و دروغ پنداشته شود. اما روشنفکر دينی، نه تنها چنان نمی کند که در پی توجيه آن ها بر می آيد و اگر ناگزير بشود، معجزه را که اساس برتری پيامبران و امامان و قديسين است، نمادين و سمبليک می خواند!

تا كنون چهار رويدادِ بزرگ تاريخی، اديان ابراهيمی را با خطر روبرو كرده‏ است. نخست بازيابى انديشه‏ هاى فيلسوفانِ يونانى بويژه آثارِ ارسطو در سده ‏هاى دوازدهم و سيزدهم ميلادی كه خِرَد مدارى و روشمندى آن‏ ها، ردِ وحى و افسانه باورى بود. ديگر، رنسانس و پى آمدهاى آن به ويژه انقلابِ صنعتىِ اروپا بود. اين انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همه باورها و راه ها و روش هاى پيشين، ساختار افسانه‏ اى جهان در پنداره غربيان را در هم ريخت و زمين را كه تا پيش از آن مركزِ هستى پنداشته مى ‏شد، يكى از ميلياردها سنگ ريزه در گوشه‏ اى از كيهان دانست. سومين رويداد، انتشارِ انديشه ‏هاى داروين در نيمه قرنِ نوزدهم بود. داروين با بررسى فسيل ‏هاى زيستارانِ پيشين، نشان داد كه گياهان و جانوران، نه آفريدگانِ پروردگارى آسمانى، كه پروردگانِ زمينى با تاريخى چهار هزار مليون ساله ‏اند كه با گذر از هزاره ‏هاى صبر و ستيز، از زيندگان تك ياخته‏ اىِ درياهاى آغازين برآمده ‏اند. اين چشم انداز، با ردِ آفرينشِ هستى، انسان را كه تا پيش از آن،"اشرفِ مخلوقات"، و "قلبِ عالمِ امكان" بود، زينده ‏اى از مليون‏ ها زيندهِ زمين دانست.

رويدادِ نخست را، وانهادى از برخوردِ باورهاى دينى و فلسفى پديد آورد. از آن پس، ديگر وحى و معجزه براى پذيرشِ باورهاى دينى كافى نبود و كشيشان و كاهنان اين باورها را با دلايلِ خِرَد پسند و منطقى مى ‏آموختند و مى ‏آموزاندند. اگر چه بازنگرى و ترجمهِ آثارِ فيلسوفان يونانى، مسيحيت را درگيرِ بسيارى از مفاهيمِ فلسفى نمود، اما اين درگيرى، نابودىِ آن دين را سبب نشد. رويارويى با انقلابِ فراگيرِ صنعتى، يکی از اديان ابراهيمی، يعنی مسيحيت را بر آن داشت تا با دست يازى به دستاوردهاى دانش‏ هاى مدرن، اين دين را با دنيا هماهنگ كند. يكى از برآيندهاى اين هماهنگى، پيدايشِ مسيحيتِ خرد مدار بود كه بر اساسِ آن قانونمندىِ آفرينش در راستاى فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان پنداشته می‏ شود. مسيحيتِ خِرَد مدار برآن است كه چون خداوند، جهان را به گونه ‏اى آفريده است كه همه قوانين آن براى بهزيستى و تعالى انسان است، پس او را ديگر نيازى به دخالتِ روزمره در آن نيست. از اين ديدگاه، دين و دانش همسو و همراه اند، زيرا شناختِ پديده ‏هاى طبيعی، شناختِ خداست. بسيارى از دانشمندانِ بزرگِ سده هيجدهم، مانندِ نيوتن، بسيارمذهبى بودند و کوشش‏ های دانشی خود را عبادی نيز می پنداشتند.

در چنان زمانى كه خود شناسى، خداشناسى بود، پرداختن به طبيعت و كوشش در راه شناخت و شناساندن گياهان وجانوران، كارى پسنديده و خدا پسند بود و بسيارى از كشيشانِ مسيحى، طبيعت شناسى را سرگرمىِ عبادى مى‏ دانستند و گاه و بى گاه بدان مى‏ پرداختند. يكى از پيش پندارهاى اين طبيعت شناسى اين بود كه؛ خداوند همه پديدارها را به اندازه ‏اى كه "بايد"، آفريده است و جهان را هيچ كم و كاستى نيست و نمی تواند باشد. از اينرو، بسيارى از كندوكاوهای آنان نيز در پى نشان دادنِ كمالِ مطلقِ جهان بود و طبيعت، آينه ‏اى خدا نما پنداشته مى ‏شد كه خداوند آن را براى نمايشِ ذاتِ خويش در برابرِ انسان نهاده بود. روى آوردن به طبيعت در سده هيجدهم و نوزدهم، تبِ ذهنى فراگيرى را مى‏ مانست كه شاعران را نيز گرفتارِ خود كرده بود. راسكين، شاعر انگليسی كه ايمان به وجودِ خدا را "خطايى ابلهانه" مى ‏دانست، در نيمه دوم سده نوزدهم نوشت كه : "كوه‏ها براى شادمانى و بهره ورىِ ما ساخته شده‏ اند و در ساختنِ آن ‏ها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است."

برترين طبيعت شناسِ نيمه نخستِ قرن نوزدهم، ويليام پى لی1، كه بخشى از نخستين كتابِ داروين در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگرى مى‏ دانست كه جهان را مانند ساعتى زيبا و دقيق ساخته است: هرچيزِ اين جهان، به گمانِ پى‏لى، بجا و نيكوست و هر پديده را در راستاى سعادتِ انسان، وظيفه ‏اى ست.

انديشه های پی لی و همپالکی های او در سده نوزدهم ميلادی در اروپا، امروزه در کشورهای اسلامی، دستمايه فکری کسانی ست که، "نوانديش دينی"، خوانده می شوند. البته آنان که خود را روشنفکر دينی می خوانند، هرگز از منابع دانش خود چيزی نمی گويند و چنان وانمود می کنند که آنچه می گويند و يا می نويسند، دستکار انديشه های خودشان است. اما نگاهی هرچند سرسری به هريک از کتاب های کسانی مانند ويليام پی لی که خود را فيلسوفان دينی می خواندند، آشکار خواهد کرد که من چه می گويم. شوربختانه بسياری از جوانان کشورهايی مانند ايران، بی خبر از وارداتی بودن اين انديشه ها و پخته خواری نوانديشان دينی، آنان را دلسوزان دين و انديشه ورزان دينی می خوانند و می دانند. اما با سيری در دنيای نويسندگان مسيحی در سده هيجدهم و نوزدهم، درخواهند يافت که نوانديشان دينی، بويژه گونه ايرانی آن چنان در دستبرد به آثار کسانی چون ويليام پی لی و هماوردان او چابک و چالاک بوده اند که آگاهی از چگونگی کار آن ها، مرغ پخته به پرواز در می آورد!

ــــــــــــــــــــــــ
https://en.wikipedia.org/wiki/William_Paley

***

۲۶. گريز از خويشتنِ خويش.

در جامعه و جهان ما، هيچ کس و هيچ چيز در جای خودش نيست. اين نابجايی درهمی و برهمی شگفتی را پديد آورده است که به ناموزونی کنش ها، ناهنجاری رفتارها و کردارها، بی قوارگی سنجه ها، بلبشويی شهرها و کژ- ريختی شيوه زيستی ما کشيده شده است. البته اين چگونگی تنها ويژه ايران نيست و در برگيرنده جان و جهان ِ مردم همه کشورهای پيرامونی ست. گويی فلاخن ِتاريخ، ناگهان مردم اين سرزمين ها را از زمان و مکان ِ خود کنده است و آن ها را به زمان و مکانی ديگر پرتاب کرده است. چنين است که می توان ريشه بيشتر ِگرفتاری های فردی و همگانی مردم کشورهای پيرامونی را در اين چگونگی کاويد.

يکی از بازتاب های برجسته اين رويداد، پيدايش پنداره ِ" ديگر ِبرتر " ، در ذهنيت پيرامونی ست. اين ديگری همان انسان غربی ست که بسياری از مردم جهان او را برتر از خود می پندارند. اين که مردم سرزمينی بپذيرند که مردم سرزمين ديگری از آنان در شيوه های زيستی بهتر و برترند، يکی از شگفتی های بزرگ تاريخ انسان است، زيرا که ارزش های بنيادی هر فرهنگ، در راستای نيازهای زيستبومیِ دارندگانِ آن فرهنگ شکل می گيرد و آن فرهنگ را ويژه آن سرزمين می سازد. پس فرهنگ برتر، گفتمانی بی معناست. فراتر از آن، هرفرهنگ، رويه خود مداری دارد که ذهن انسان را در چنبر خود گرفتار می کند و به او وانمود می کند که اين بهترين و طبيعی ترين فرهنگی ست که می توان و بايد داشت.

فرهنگ غربی در سده گذشته همه سد ها و سنگرها و سنگ هايی را که فرهنگ ها برسر راه مهاجمان می نهند، در نورديده است و اکنون همه مردم جهان را برآن می دارد تا بهروزی و پيروزی و رستگاری خود را با ارزش های آن فرهنگ بسنجند. بررسی چرايی اين چگونگی، در توان من نيست. شايد درتوان هيچ کس نباشد. چنين کاری نياز به پژوهش های ژرف و گسترده ای در زمينه های گوناگون دارد و بايد در چارچوب ساختاری نهادين مانند دانشگاه و يا بنيادی جهانی بدان پرداخت .

يکی از برآيندهای اين سنجش هماره ِ خود با انسان غربی، بيزاری از خود و تاريخ خويش است؛ بيزاری از آنچه نيست بيش و پيش از بيزاری از آنچه هست. اين چگونگی را هر روز و شب در رفتارها و کردارهای پيرامونيان می توان ديد. واتاب ِ ذهنی اين بيزاری امروزه در ميان بسياری از نويسندگان شبه مدرن به يک رشته ی روشنفکری بدل شده است. گفتمان هايی چون؛ غرب زدگی، مرگ انديشی، دين خويی، امتناع فکری، قهرمان کُشی و ....که تنی چند را نيز به نام و نشانی رسانده است، برآيندی از اين چگونگی ست .

نمونه ای از آنچه می نويسم، اين گفتگو ست که به مرگ انديشی در فرهنگ شرق در برابر انديشيدن به زندگی در فرهنگ غرب پرداخته است. در اينجا، گفتگو شونده، در آغاز سخن سنگ تمام می گذارد و با يک شيرجه، لُب مطلب را ادا می کند؛

"تا آنجايی که ما می دانيم فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است. اين موضوعی ثابت شده است اما تعدادی از محققين معاصر در پی اثبات اين مدعا هستند كه فرهنگ غرب نيز تا قبل از ظهور مدرنيته بر همين مدار می چرخيده است."

" تا آنجايی که ما می دانيم " آغاز خوبی ست، چرا که اين پرسش را پيش می آورد که براستی اين،"ما"، کيست. آشکار است که مراد از "ما"، در اينجا اهل دانش است. پس آسان می گويد که،" فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است ." سپس برای محکم کاری می افزايد که؛" اين موضوعی ثابت شده است ". اما فرهنگ شرق؟ کدام فرهنگ؟ چه شرقی؟ کدام يک از فرهنگ های شرقی؟ "فرهنگ مرگ انديش" يعنی چه؟ چگونه اندازه گيری شده است؟ چه کس و يا کسانی چنين کاری را کرده اند؟ کی؟ در کجا؟ و... با چه حسابی اين همه زحمت کشيده اند؟ اين جمله که فرهنگ شرق مرگ انديش است، تيترخوبی برای روزنامه های نژادگرايان غربی می تواند باشد، مانند اين تيترها: آفريقايی ها وحشی اند، شرقی ها خرافه گرا هستند، سياهان کودن. اصفهانی ها ..... اما اين که دانشی مردی، فرهنگ ِمردم قاره ای را مرگ انديش بداند و آن را حقيقتی علمی بپندارد، چنان شگفت آور است که بايد در آن اندکی درنگ کرد.

تازه اگر بپذيريم که فرهنگی می تواند مرگ انديشی را ميدان دهد، با دو پرسش بزرگ رويارو خواهيم شد؛ نخست اين که چرا چنان است؟ ديگر آن که پس چرا اين فرهنگ هنوز زنده است؟ چنين فرهنگی نبايد نفس کشی را درگستره خود داشته باشد. وانگهی، فرهنگی که دارندگان خود را بسوی مرگ می راند که ديگر فرهنگ نيست. نام ديگری بايد برايش پيدا کرد. فرهنگ، راهنمای زندگی ست و نه مرگ. اين که فرهنگ شرق مرگ انديش است و در برابر آن فرهنگ غرب، فرهنگ زندگی و ستايش زندگی ست، انديشه ای عاميانه و نادرست است که ازذهن انسان روستايی غرب زده ی ساده ای می تواند بگذرد که تازه پايش به شهر رسيده باشد.

- بازم زدی به کوچه – علی – چپ!؟ دکتر محمد صنعتی، روانپزشکی روانکاو است و از چشم انداز روانکاوی به اين پديده نگريسته است. او از غريزه مرگ (Thanatos) و پُرنما بودنِ آن در فرهنگ های شرقی سخن گفته است، منظورش تابناکی اين غريزه درهمه فرهنگ های شرقی ست.2 اما تو از ديدگاهی جامعه شناسيک به گفته های ايشان می پردازی.

- اگر چنين است، پرسش اين خواهد بود که چرا اين غريزه در چارچوب مرزهای جغرافيايی نقشی دوگانه دارد، يعنی در آسيا فرهنگ مرگ را گسترده است و در اروپا خاموش مانده است و لابد به غريزه زندگی ميدان داده است. اين چگونگی نقش غريره زندگی (Eros) به روايت فرويد را هم به پرسش می گيرد. مگر نه اين که می گويند غريزه کور است و با سياست و فرهنگ و مُد روز بيگانه؟ پس چرا غريزه مرگ رفتاری امپرياليستی و نژادپرستانه دارد؟

ديگر آن که اين افسانه ها، نه يافته های علمی که بافته های زيگموند فرويد و صحابه اوست. گيرم که چنين نيز نباشد، مگر ما مجبوريم که هر ديدگاهی را که چشم انداز آن، ما را فرودست می پندارد، بپذيريم؟ بله؟ کيست که بتواند خرد مندانه، برتری اين افسانه را بر افسانه حسين کُرد شبستری نشان دهد؟ پرت نشويم .

پيش تر که می رويم، بيش تر در می يابيم که بيهوده به آنچه در اين گفتگو آمده است، نبايد پيچيد. اندک اندک آشکار می شود که مراد دکتر از فرهنگ شرق، همين فرهنگ کنونی ِحاکم برايران است. نه تنها فرهنگ شرق مرگ انديش نيست که فرهنگ ايرانی نيز هميشه مرگ انديش نبوده است. می گويد:

"ببينيد! در فرهنگ شرق اساسا توصيه بر اين است كه نبايد از مرگ هراسيد .
تمام اين توصيه ها نيز بدين خاطر است كه اصولا بشر از مرگ می ترسد اما فرهنگ هايی هستند كه با ترس از مرگ مبارزه می كنند و سعی می كنند حسی را كه به طور طبيعی در نهاد آدمی وجود دارد، وارونه كنند. در اين گفتگو مجال نيست كه به بررسی تمام فرهنگ های شرقی بپردازيم. به همين خاطر من به ايران بسنده می كنم. با نگاهی به فرهنگ ايرانی می بينيم كه در اين فرهنگ دين زرتشت ،‌اصولا دينی است كه به ترويج زندگی می پردازد. يعنی نگاهش به زندگی است."

رويدادهای چند دهه گذشته سبب شده است که بسياری از ايرانيان با ننگ و نفرت از خويشتنِ خويش بگريزند. بيزاری از خود نيز برآيندی از اين چگونگی ست. چنين است که امروز هر ترفندی که در چارچوب اين ذهنيت شکل می گيرد، برای بسيارانی ژرف و دلپذير و،"عين حقيقت"، پنداشته می شود .

…………………………………………….
http://www.mohammadsanati.net/1390/t/lookinglife/452

2. برای آگاهی بيشتر در باره "غريزه مرگ"، نگاه کنيد به کتاب ، : Beyond the Pleasure Principles
اين کتاب نوشته خود زيگموند فرويد است که نخستين بار در سال ۱۹۲۰ چاپ شد و هنوز نيز گهگاه بازچاپ می شود. اگر می خواهيد با روانکاوی فرويدی و گزاره های آن آشنا شويد، به گمان من بهترين کتاب در اين زمينه به زبان انگليسی اين است:
Sulloway, F.J. (1980), Freud: Biologist of The Mind. The Chaucer Press, UK.


[از اين ديــــدگاه:(بخش پنجم)]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016