یکشنبه 22 مهر 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از رپ برای قاضی مرتضوی تا اسلام سنج ِ محمد قوچانی

کشکول خبری هفته (۹)

رپ برای قاضی مرتضوی
به مناسبت برگزاری اولين کنسرت رپ و آر اند بی در حضور قاضی مرتضوی
[با آهنگ "تيريپ ما"ی "هيچ کس" در حال حرکت دادن يک دست با دو انگشت پايين آمده و لمس سريع برخی نقاط بدن و جا به جا کردن مداوم عينک و کوبيدن موبايل به ديوار خوانده شود. در صورت ساختن نماهنگ، دختر خانمی در حال نقاشی با اسپری رنگی و آقا پسری در حال بازی بسکتبال يا پا کوبيدن به ديوار و معلق زدن نشان داده شود. داراااااای دای دای ها، با آهنگ "پاپ فادر"ِ گروه "بلک کتز" خوانده شود]
به نام خداوند جان آفرين
حکيم سخن بر زبان آفرين
ما بچه های جمهوری ی اسلامی ييييييييم
خيلی خوشحال و سرافرازيييييييييم
مرتضوی رو ما دوست دارييييييييييييييم
صفوی رو روسر می ذارييييييييييييييييييم
داراااااای دای دای، دارااااااای دای دای، داراااااااااااااای دای دای دااااااای

شبا تو خيابون علافيييييييييييييييييييم
هميشه در حال دختر بازيييييييييييييييييييييم
عينک ری بن به چشم دارييييييييييييييييم
بنز پاپا جان می رانيييييييييييييييييييييم
داراااااای دای دای، دارااااااای دای دای، داراااااااااااااای دای دای دااااااای

شبا توی کافه ها پلاسيم
با دخترای خوشگل می لاسيم
فکر و ذکرمون همه پول شده
اعصابامون همه داغون شده

فکری جز گشت و گذار نداريم
حال جنگ و جدال نداريم
توی عاشورا سينه می زنيم
توی پارتی ها بِرِک می زنيم

می گن برک قديمی شده
آر اند بی همه گير شده
بايد آر اند بی رو جا بندازيم
اونو سر ِ زبونا بندازيم

مرتضوی خيلی باحاله
همه رو سر کار می ذاره
يه روز دشمن زلف بلنده
يه روز به زلف ماها می خنده

نيروی انتظامی به ما گير می ده
لقب جاسوس حقوق گير می ده
يه روز می زنه سازا رو می شکنه
آب ِ روی آدما رو می بره
يه روزم جواز کنسرت می ده
مجوز هر چرت و پرت می ده

مرتضوی ما رو می رقصونه
سياسی ها رو می ترسونه
روزنامه ها رو می بندونه
رپيست ها رو می خندونه

اما اون رپ نمی دونه چيه
رپيست رو نمی دونه کيه
رپ صدای اعتراضيه
مخالف دوز و کلک بازيه

رپ خودش می تونه روزنامه شه
تيراژش ميليونی ميلياردی شه
رپ خودش می تونه سياسی شه
توی قلب مردما جاری شه

مرتضوی رو ما دوست نداريم
کاری به کار اون خبيث نداريم
ما رپيست ها خيلی با حاليم
اون رو هم سر کار می ذاريم

داراااااای دای دای، دارااااااای دای دای، داراااااااااااااای دای دای دااااااای...


دانشجويان موقع سخنرانی احمدی نژاد به چه چيز فکر می کنند؟

۱- دانشجوی هنرهای زيبا از دانشگاه بسيج شعبه ی زورآباد: هوی دوربين چی! مگه تا حالا دانشجو نديدی؟ به من پوزخند می زنی؟ بذار سخنرانی رئيس جمهور محبوب مون تموم شه، می آم پرسپکتيوت رو به هم می زنم...
۲- دانشجوی هنرهای نمايشی از شعبه ی جاجرود: د ِ بگير لامصب! يک ساعته دوربين رو گرفتی طرف ما، ما هم همين طوری داريم الکی لبخند می زنيم که فردا ضد انقلاب نگه اين ها يک مشت بسيجی‌ی... ببخشيد دانشجوی عنق و بد اخلاق هستند. خوبه که تو عکس، صدا ضبط نميشه والا الان با اين چيزهايی که احمدی نژاد عزيزم داره از سفر به سرزمين شيطان بزرگ می گه بايد تو سر خودم بزنم...
۳- دانشجوی الهيات از شعبه شهر ری: عکاس‌باشی يه جور بنداز اين جای مهر روی پيشونی و اين انگشتر عقيق توی دستم ديده شه. آباريکللا! کاش به حاجی می گفتم کت هامون رو در آريم. اين طوری خيلی ضايع است و مثل گاو پيشونی سفيد شديم...
۴- دانشجوی ورودی سال تحصيلی ۷۶ – ۷۷ شعبه ی مرکز: به خدا من پير نيستم. اين اصلاح طلب ها از بس حرص ام دادند موهام سفيد شده. همه اش حضور در راه پيمايی، همه اش حضور در سخنرانی، همه اش حضور در نماز جمعه... از بس آقای جنتی رو ديدم، قيافه ام داره شبيه ايشون می شه...


کتاب آشپزی رزا منتظمی
شايد فکر کنيد اين کتاب معرفی کردن ندارد چرا که اکثر آقايان متاهل به ظن قريب به يقين اين کتاب را در سال اول ازدواج شان در آشپزخانه ديده اند، و چه بسا به خاطر آزمايش هايی که همسرشان بر اساس دستورالعمل های خانم منتظمی انجام داده، چند بار هم روانه درمانگاه يا بيمارستان لقمان شده اند. اما کتابی که ما می خواهيم معرفی کنيم، يک کتاب استثنايی ست، چون متعلق به سرکار خانم فاطمه رجبی ست، که با دست خط خود در حاشيه آن مطالبی مرقوم فرموده اند. سراسر اين کتاب پر از يادداشت های تکميلی ايشان است. به گفته آقای الهام، سرکار خانم رجبی مقالات شان را در آَشپزخانه می نويسند و احتمالا اين حاشيه نويسی ها، در اثنای آَشپزی و مقاله نويسی صورت گرفته است:
دستور پخت ماکارونی [وقتی الهام از سفر استانی برگشت اين را برايش درست کنم]:
- يک جعبه ماکارونی [ای لعنت به هاشمی رفسنجانی. هر چه صنعت بود از بين بُرد و به جاش کارخانه ی ماکارونی و چی توز و پفک نمکی درست کرد]
- صد گرم گوشت چرخ کرده [اصلاح طلب ها گفته اند که می خواهند در انتخابات بعدی شعارهای معيشتی بدهند؟ غلط کرده اند! شعار ما اين بار آوردن گوشت بر سر سفره ی مردم خواهد بود. بميرم برای رئيس جمهور عزيزمون که اين همه برای بردن نفت بر سر سفره ی مردم زجر کشيد. مگر کسی جز معجزه هزاره می توانست اين زجر را تحمل کند؟]
- مقداری پنير رنده شده [يادم افتاد. سفيد. نورانی. نرم. تو آيت اللهی. ای اَبَر مرد ِ مشرقی! ای رسول رستاخيز! تو خودت معجزه ی قرن اخير/ تو خودت آيت ِ الله ِ منی]
- يک عدد گوجه فرنگی [اين را از نارمک خريدم. کمی گران تر از آن چيزی بود که فکر می کردم. بگويم الهام از آقای رئيس جمهور، آدرس دقيق دکان سبزی فروش را بپرسد]

دستور پخت: ماکارونی را در آب جوش می ريزيم [نمی دونم چرا ياد همسر عزيزم افتادم] گوشت را سرخ می کنيم و به آن نمک و فلفل می زنيم [گفتم فلفل ياد آن شاملوی شارلاتان افتادم که به جای نمک با غذايش فلفل می خورد. آتش به قبرت ببارد مَرد] پنير رنده شده را روی غذا می ريزيم [کاش من هم می توانستم دشمنان احمدی نژاد عزيزم را رنده کنم. ای وای آب ماکارونی سر رفت. همه اش تقصير اين شاملوی گور به گور شده است...]


دانشجويان عزيز دانشگاه تهران؛ اين بحث نيست، فحاشی ست!
رفتار دانشجويان دانشگاه تهران پيش از شروع سخنرانی آقای احمدی نژاد در سالن دانشگاه انصافا حيرت انگيز بود. اين کلمات که دانشجويان به کار بردند، ديگر بحث و موضوع بحث نيست؛ فحاشی ست، تيتر برای روزنامه هاست. چنان که همين تعبير را امروز اکثر روزنامه های غرب تيتر کرده اند.
به گمانم رقابت های سياسی در داخل و نقد و نظرهايی که به جای خود درست و به هنگام است، نبايد موجب شود که در داوری منصف نباشيم. اين بساط دانشجويان دانشگاه تهران، رئيس جمهور را در موضع مظلوميت و حقانيت قرار داد.
خداوند خواست به رغم همه اين تدبيرها و تفتين ها، سخنرانی رئيس جمهور در دانشگاه تهران فرصت تازه ای برای ايران باشد. علاوه بر بازندگی آمريکا، دانشجويان دانشگاه تهران هم باختند.
«با الهام از مکتوب جناب ع.م»


وبلاگستان در هفته گذشته؛ وب‌لاگ‌نويسی و محمد آقازاده
محمد آقازاده را روزنامه خوانان از روی مقالات اجتماعی اش می شناسند. وب لاگ ايشان نيز به مباحث اجتماعی و فرهنگی می پردازد. قلم شيرين و کلام استوارش نشانه ی سال ها تجربه است. خود او می گويد: "تنها بهانه زندگی من نوشتن است. گرفتار جنون نوشتن ام."
آقازاده در يکی از مقالاتش به مسئله مهمی که اکثر وب لاگ نويسان با آن درگير هستند می پردازد: تعداد بازديدکنندگان. ايشان در اين باره می نويسد: "...افزايش بازديدکنندگان وبلاگ تا سر حد جنون در بعضی وبلاگ نويسان تب تندی است که يقه بسياری از وبلاگ نويسان را گرفته است و به سادگی هم رها نمی کند."
اگر مايل‌يد بدانيد نظر و توصيه آقای آقازاده در اين باره چيست به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://www.aghazadeh.blogfa.com/post-783.aspx


چريک پير خسته
بهزاد نبوی: حال و حوصله مبارزه مسلحانه ندارم «انتخاب»
ای چريک پير! می دانم خسته شده ای و اين از سيمای محجوب ات پيداست. سال ها تلاش در سازمان نيمه مخفی مجاهدين انقلاب اسلامی برای سرکوب مجاهدين خلق، سال ها انتشار نشريه ی منافق (برای تو دهنی زدن به نشريه ی مجاهد)، سال ها سازمان دادن گروه های چماق به دست برای حمله به کتاب‌فروشی ها و هواداران گروه های مخالف، سال ها ايفای نقش در مقامات مختلف از وزير تندرو تا وکيل اصلاح طلب، سال ها تلاش برای راضی نگه داشتن نمايندگان متوقع مجلس و بستن دهان شان با اتومبيل های اهدايی، و...
با اين همه خستگی من هم جای شما بودم حال و حوصله ی مبارزه مسلحانه نداشتم...


شعری که رهبر می پسندد
هفته ی پيش نوشتيم که رهبر معظم، آقای علی معلم را گردن کلفت شعر و شعر پريای شاملو را مبتذل خوانده اند. اين هفته با هم نگاهی می اندازيم به شعری که از نظر ايشان خوب است و شايسته ی تمجيد و آفرين. خوانندگان ارجمند توجه داشته باشند که نه در شعر، نه در نظر کوچک ترين تغييری نداده ايم و آن چه ملاحظه می فرمايند عينا از ايسنا نقل شده است:
مجری برنامه ناصر فيض را به‌عنوان شاعری معرفی کرد که شعرهايی در قالب‌های مختلف دارد و البته غالب آن‌ها در طنز؛ و شعر او تبسم را بر لبان رهبری و حضار نشاند:
بايد که شيوه سخنم را عوض کنم
شد شد اگر نشد دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندن يک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم...
وقتی چمن رسيده به اينجای شعر من
بايد که قيچی چمنم را عوض کنم...
پيراهنی به غير غزل نيست در برم
گفتی که جامه‌ی کهنم را عوض کنم
دستی به جام باده و دستی به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم...
با من برادران زنم خوب نيستند
بايد برادران زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟
يارب! عنايتی ترنم را عوض کنم
ورنه ز هول مرگ زمانی هزاربار
مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم
و آقا فرمودند: آفرين، خيلی خوب بود، حتما شيوه‌ی سخنتان را عوض نکنيد.


مرحوم طبری و حسين شريعتمداری
تن "مرحوم" طبری را در اين دنيا کم لرزاندند، می خواهند روح آن مرحوم را هم در آن دنيا بلرزانند. آقای حسين شريعتمداری در مقاله "صداها را بشناسيد" آشکار کرده اند که بر جريان اعتراف گيری از احسان طبری اشراف کامل داشته اند و جزئيات آن را نيک می دانند. اين که چطور در اين مقطع زمانی آقای شريعتمداری ياد اعترافات آن مرحوم افتاده اند، نشانه ی خوبی نيست. آقای خامنه ای هم سال گذشته صريحا به حضور توده ای های توبه کرده و از زندان بيرون آمده در عرصه ی اعتراضات اشاره کردند. هيچ کس بهتر از دانشجويان و مردم کوچه و خيابان به نقش کم رنگ، بل‌که بی رنگ احزاب و گروه های خارج از کشور در حوادث و رويدادهای داخلی آگاه نيست. نه حزب توده، نه اتحاد جمهوری خواهان، نه سازمان فدائيان، نه مجاهدين، کم ترين تاثيری بر حرکت های اعتراضی مردم نداشته و ندارند. حتی رسانه هايی مانند تلويزيون های ماهواره ای و سايت های اينترنتی نمی توانند عامل حرکت کسی شوند. اين ها شايد با پخش خبر اعتراضات، مردم را به لحاظ ذهنی درگير رويدادها کنند، اما عامل حرکت نتوانند شد. اين رفتار حکومت با مردم است که جان ها را به لب می رساند و موجب اعتراض و پرخاش‌گری می شود.
اکنون حکومت سعی دارد آن چه را که خود موجب وقوع‌اش شده به گردن گروه های سياسی بيندازد و جوانان معترض را به وابستگی به آن ها متهم کند. ظاهرا قرار است حزب توده و کمونيست ها نقش جديدی در سناريوی حسين شريعتمداری داشته باشند. آن زمان که حزب حزب بود و رهبران و کادرهايی چون کيانوری و طبری و حجری و عمويی و جوانشير و نيک آيين و پورهرمزان داشت به لحاظ وابستگی تمام و کمال به اتحاد شوروی و تذبذب و ناپايداری در جهت گيری های سياسی مورد توجه و اطمينان ِ مردم عادی نبود؛ حال که نه از آن حزب، نه از آن رهبران و نه از اتحاد شوروی اثری بر جای نمانده، تلاش برای ارتباط دادن اعتراضات به اين حزب يا تفکرات کمونيستی ابلهانه می نماياند. اما فراموش نبايد کرد که دستگاه امنيتی بعد از آزاد کردن تمام کسانی که آن ها را جاسوسان آمريکا می خواند، اکنون به دنبال دسته و گروهی ست که چندان آمريکايی نباشد و بتواند حرکت های اعتراضی مردم را به او نسبت دهد. احتمالا سناريوی بعدی آقای شريعتمداری و يارانش همين خواهد بود.


عکس‌برداری ممنوع، آن هم در خانه ی هنرمندان
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
به خانه ی هنرمندان می روم. ظاهرا کيهان دندان تيز کرده که کرکره ی اين جا را هم پايين بکشد. چه محوطه ی قشنگی دارد. سر کوچه هم يک جگرکی با حال هست که هر وقت گذرم اين طرف ها می افتد، در آن جا چند سيخ جگر و دل و قلوه به رگ می زنم. حيف که چند وقت ديگر اين جا تبديل می شود به مرکز نوحه خوانی و آموزشگاه منجوق دوزی. ما را چه به هانا آرنت و آنا آخماتووا. اينجا بايد همان پادگان نظامی می ماند با ديوارهای بلند و درهای بسته. به تابلوی بزرگ جلوی پله ها نگاه می کنم. آيا اين برنامه ها را خواهيم ديد؟ چه فرقی می کند؟ اين‌همه جا را بستند، اين هم روش. مگر اتفاقی افتاد؟ همه ما شده ايم مثل يک مشت بره، که آب مان می دهند و سرمان را می بُرند و بقيه فقط برّ و برّ نگاه می کنند. گفتم آب، بروم اين جا رستوران، آب معدنی يی، آب پرتقالی، چيزی بخورم. چه محيط صميمی يی دارد. روی اين تابلو چی نوشته... چی؟ فقط چهل دقيقه اجازه داريم در ايوان بنشينيم؟ يعنی چه؟
-آقا ببخشيد؛ اين يعنی چی؟
-يعنی اين که چهل دقيقه می توانيد اينجا بنشينيد.
-اينو که خودمم می تونم بخونم. منظورم اينه برای چی؟
-برای اين که می آيند اينجا، می نشينند، می افتند به حرف، ديگران جا برای نشستن پيدا نمی کنند.
-پس بايد يکی يک کرنوگراف هم به همراه داشته باشيم که سر وقت محل را ترک کنيم.
بهتر است جر و بحث نکنم. خب مقرراتش همين است. بگذار لااقل در اين آخرين روزها يک عکس يادگاری از خودم در اين جا بگيرم...
-آقا لطف می کنی با اين دوربين يک عکس از من بگيری. اين‌جا خوبه. اين دکمه رو...
-ببخشيد آقا. اين‌جا عکس‌برداری ممنوعه!
-چی؟! عکس‌برداری ممنوعه؟!
-بله. اون جا هم رو تابلو نوشتيم...
-يعنی چه آقا! مگه اين‌جا منطقه ی نظامی هستش؟ اگه يه بنده خدايی از خارج بياد و بخواد به هم وطن هاش نشون بده که چه جای قشنگی به عنوان خانه ی هنرمندان در تهران هست، چه کار بايد بکنه؟
-من معذرت می خوام. به خدا تقصير ما نيست. دستوره.
-آخه چه دستوريه؟ چرا؟
-می گن چون هنرمندها اين جا می آن ممکنه عکس شون رو کسی برداره براشون دردسر درست بشه.
-عجب!
-بله عجب!...


طنزنويسی به نام م. ف و فرق آن با ف. م. سخن
ابتدا تبريک می گويم به دوست ارجمندمان آقای "م. ف" که پيش‌تر طنزهای شان را در مرحوم "بازتاب" منتشر می کردند و امروز اين کار را در "فرارو" انجام می دهند. اميدوارم فرارو مثل بازتاب جوانمرگ نشود و صد و بيست سال عمر کند.

خوشحالی ديگرم از بابت تعدد و تکثر ف و ميم های عالم طنز است که هيچ خاصيتی نداشته باشد، يک خاصيت دارد و آن تقسيم لعن و نفرين هايی ست که از جانب عوامل حکومت می شويم.

اما می رسيم به تفاوت های ميان "ميم ف" و "ف ميم" که اولين اش همان معکوس بودن حروف مزبور است و دومين اش اختلافات شديد فکری ست که از خلال نوشته های ما دو نفر آشکار است و سومين اش اين که ف.م. سخن با هيچ سايت نزديک، يا نيمه نزديک يا کمی نزديک به دولت يا حکومت و يا اجزاء تشکيل دهنده ی آن ارتباط ندارد و نوشته هايش را فقط و فقط در خبرنامه ی گويا و وب لاگ خودش منتشر می کند. اسم اش هم همين ف.م.سخن بوده و هست و نه هيچ چيز ديگر (سابقه ی اين اسم بر می گردد به حدود بيست سال پيش که نگارنده برای اولين بار زير اين نام مطالبش را در نشريه ای کاغذی منتشر کرده است). بنابراين ف.م.سخن شعبه ی ديگری ندارد!

اينها را عرض کردم چون اولا طنز آقای ميم.ف بسيار بسيار بهتر از طنز اينجانب است و ممکن است افراد طنزنشناس طنز ايشان را به حساب من بگذارند که چنين مباد. ثانيا اينجانب از عذاب ِ وجدان ِ محکوميت شش ماه زندان ِ روزنامه نگار ارجمند آقای فريد مدرسی به خاطر "تشابه حرفی" و وجود ِ دو حرف ف و ميم در نام و نام فاميل ايشان، و نيز شکنجه ی نويسنده ی نشريه ی "تمدن هرمزگان" خانم الهام افروتن به خاطر انتشار اشتباهی مطلب اينجانب، تازه تازه دارم خلاص می شوم هر چند در اين ميان تقصيری نداشته ام و به خاطر آن چه نوشته ام در موقع خود عذر خواسته ام، و البته مايل نيستم مجددا کسی به خاطر من متحمل ناراحتی شود. ثالثا عيسی به دين خود، موسی به دين خود، هر کدام مان به رغم اشتراک در حروف ف و ميم مرامی داريم مختص خودمان که بد نيست برای خوانندگان نيز روشن باشد.
برای آقای ميم.ف آرزوی موفقيت روزافزون دارم و اميدوارم ايشان نيز –اگر برای شان مهم باشد- خوانندگان شان را در جريان اين تشابه ها و تفاوت ها قرار دهند.


صداشناسی مش قاسم
"شايسته آن است و خير و صلاح شما عزيزان نيز در آن است که صداها را بشناسيد و در مختصات نقطه ای که صدا از آنجا برمی خيزد انديشه کنيد، تا سرمايه عظيم جوانی، علمی، انقلابی و انسانی خود را ندانسته در اختيار سوداگران بی شخصيتی قرار ندهيد که شما را برای منافع حزبی خويش و نهايتاً، برای قربانی شدن پيش پای صهيونيست ها می خواهند..." «حسين شريعتمداری خطاب به دانشجويان دانشگاه تهران»
اما مش قاسم نظر ديگری دارد. او به جای منشاء صدا، به تجزيه و تحليل خود صدا می پردازد:
بابام جان دروغ چرا، تا قبر آ، آ، آ، آ. ما که به چشم خودمان نديده ايم ولی می گويند اين صدا، صدايی ست که بيشتر وسط جنگ و دعوا برای گرفتن حال دشمن از دهان خارج می شود. می گويند شبيه خرناس پلنگ است. ما خودمان يک همشهری داشتيم، که با همساده شان جنگ و دعوا داشت. خاطرمان هست يک روز در نانوايی يقه ی همديگر را چسبيده بودند و اين می گفت من چه زور بازويی دارم، و آن می گفت من چه بيل و کلنگی. بابام جان از گناه دروغ غافل نشو. آن اولی اين قدر به خودش دروغ گفته بود که خودش هم باورش شده بود که چه زور بازويی دارد ولی تو بگو يک ذره زور. به خاطر همين، چون زورش به دومی نمی رسيد می افتاد به جان بچه های محل که چرا به جای تشويق، مرا مسخره می کنيد. آن روز ِ رجزخوانی هم چشم تان روز بد نبيند بابام جان، يکی از بچه های همان محل تا طرف از زور بازو و قدرت زيادش گفت، صدايی از دهانش در آمد که تمام مملکت غياث آباد و ولايت ايران آن را شنيدند. پنداری توپ در کرده باشند. همه ی اهل محل به شجاعت آن جوان آفرين ها گفتند. ما که خودمان در جنگ ممسنی اين همه انگليسيا کشته بوديم، با اين دو چشم خودمان هرگز نديده بوديم که طرف مان آن طور به خاطر يک صدا جا خالی کند که پهلوان پنبه ی محله ی ما کرد. بنده ی خدا که فکر می کرد همه ی بچه های محل هواداری او را می کنند از شدت غضب و خجالت می لرزيد بابام جان. نوچه هايش او را از در پشتی نانوايی فرار دادند و نانوای نامسلمان هم با چوب به جان آن بچه افتاد. بله بابام جان. ما خودمان يک همشهری ديگر داشتيم... چی؟ نه بابام جان، آن صدا نيست. استغفرالله! بلانسبت اين صدا چيزی ست ميان نفرين و آه و تمسخر و... نه نه نه؛ هيچ‌کدام اين ها نيست، بابام جان شما هم سوال هايی می کنی ها...


اسلام‌سنج محمد قوچانی
"مخملباف اما اکنون ديگر شعار مسلمانی نمی‌دهد، شعار نامسلمانی می‌دهد. او فيلم نمی‌سازد تا ثابت کند فيلمساز است فيلم می‌سازد تا ثابت کند مسلمان نيست. اگر روزی فيلم می‌ساخت تا ثابت کند مسلمان است اکنون زمانه ديگری است. هيچ فيلمساز نامسلمانی به اندازه مخملباف در اثبات نامسلمانی خود نکوشيده است و اين داستان سياهی است...
گذار مخملباف از هنر اسلامی به هنری که نسبتی با اسلام ندارد و حتی در تقابل با آن قرار می‌گيرد درس‌آموزترين تحول در تاريخ انقلاب اسلامی است. نه از آن جهت که اين سرنوشت محتوم همه کسانی است که چپ‌روی پيشه می‌کنند که اين فرجام همه کسانی است که در فهم پديده‌ها راه سوءتفاهم در پيش گيرند و درک نادرست خود را به سنگواره تبديل کنند. در شناخت اين نوع تجديدنظرطلبی روايت‌های مختلفی وجود دارد. گروهی معتقدند محسن مخملباف از آغاز سودای جلب توجه داشته است گاه از راه استعاذه و گاه از طريق سکس و فلسفه. گروهی معتقدند شعارزدگی مخملباف از آغاز آثار او را در معرض خطر نازل شدن قرار می‌داد چه در توبه نصوح و چه در مورچه‌‌ها. اما اين قضاوت‌ها همه شعاعی از يک حقيقت دردناک ديگر است و آن همان سوءتفاهمی است که از آغاز سرمقاله به آن اشاره کرديم: مخملباف مکتب نرفته مساله‌آموز صد مدرس شد. اگر امی بودن صفت مثبت پيامبری بود که خداوند او را چنين قرار داد تا ذره‌ای از دانش ناتمام بشری رهنمون انتقام پيام کامل الهی نشود، برای هر انسان ديگری امی بودن دشنامی بيش نيست. محسن مخملباف سرراست از مدرسه به زندان و از زندان به حوزه رفت. هرگز استادی نديد و جز خود کسی را به استادی قبول نداشت. گفته‌اند که اين خطا را در حق خانواده‌اش هم روا داشته و مانع از تحصيل آنها شده است..." «محمد قوچانی، شهروند امروز»



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




تهيه و تدوين يادنامه، ارج نامه، جشن نامه، اصولی دارد. نگارش نقدنامه اصولی دارد. من جز در جزوات و ضميمه های هفته نامه ی "صبح" آقای نصيری، چيزی در سطح "مخملباف عليه مخملباف" نشريه ی شهروند امروز نديدم. شايد اسم اش را بتوان "طعن نامه" گذاشت. چيزی که از نقد می گذرد، از ذم می گذرد، به فحاشی نمی رسد اما مثل ميله ای داغ به چشم آدم فرو می رود.

آقای قوچانی ظاهرا در خط جديدی افتاده اند. اين هم حکايت جديدی ست که ديگران را اسلام سنجی کنيم. اگر در گذشته مجتهدی حکم به ارتداد و الحاد و ناصبی بودن افراد می داد، و عده ای خودسر آن افراد را مثله می کردند، ظاهرا امروز اين مسئوليت را آقای قوچانی به عهده گرفته اند. حال اين اسلام سنج را چه کسی به دست آقای قوچانی داده است بماند.

ايشان علاوه بر اسلام سنجی، به بررسی مدارک تحصيلی هنرمندان نيز می پردازند. ظاهرا ايشان عالم هنر را با دفتر روزنامه اشتباه گرفته اند که برای استخدام بايد مدرک تحصيلی ارائه داد. کاش نگاهی بيندازند به مدرک تحصيلی بزرگان ادب و هنر ما. بفرمايند صادق هدايت کدام تحصيلات را به پايان رساند و داستان نويسی را در کدام مکتب آموخت؟ فروغ فرخزاد کارشناسی شعرش را از کدام دانشکده ی ادبيات گرفت؟ شاملوی بزرگ در کدام دانشگاه درس شعر و شاعری خواند؟ احمد محمود دوره ی داستان نويسی را در کجا ديد؟ استاد زنده ياد جعفر شهری درس تاريخ اجتماعی را در کجا فرا گرفت؟ مسعود بهنود، ليسانس ِ کلام شيرين و روش معتدل را از کدام دانشگاه اخذ کرد؟ کاش بروند سراغ مدارک تحصيلی اکثر هنرمندان برجسته ی تئاتر و سينما در پيش از انقلاب. بروند سراغ مدارک تحصيلی اکثر هنرمندان برجسته ی راديو و تلويزيون در پيش از انقلاب. چنين تاخت و تاز گستاخانه ای هنوز در حد آقای قوچانی نيست. سرعت شان را کم کنند، مسلما به صلاح شان خواهد بود.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016