دوشنبه 18 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی

کشکول خبری هفته (۶۹)

ما و روز مبارزه با سانسور
"کانون نويسندگان ايران روز ۱۳ آذر را به ياد جان‌باختگان آذرماه ۷۷ به عنوان روز مبارزه با سانسور اعلام کرده و از نويسندگان و هنرمندان در داخل و خارج کشور خواسته است تا صدای اعتراض خود را با صدای اين کانون درآميزند. کانون نويسندگان ايران از نويسندگان و هنرمندان، اتحاديه‌های نويسندگان و انجمن‌های قلم در سراسر جهان خواسته است تا ضمن به رسميت شناختن اين روز، از حرکت نويسندگان ايران در مبارزه با سانسور به هر طريق ممکن حمايت کنند..." «اخبار روز»

روز ۱۳ آذر، از دو جهت فراموش نخواهد شد: قتل ناجوانمردانه ی نويسندگان آزادانديش ايرانی، و روز مبارزه با سانسور. اين روز روز مبارکی نيست و آرزو می کنيم از آن جز ياد و يادبود چيزی باقی نماند؛ سانسور از ميان برود و نويسندگان برای نوشتن جان شان به خطر نيفتد.

اين آرزو برای کسانی که دنياديده اند و دوره ای هر چند کوتاه در کشورهای آزاد غربی زيسته اند آن قدر بديهی ست که نوشتن از آن برای خود نويسنده نيز مايه ی تعجب و افسوس است. ولی چه می توان کرد؟ ما در جايی زندگی می کنيم که به قول نويسنده ی ارجمند، آقای مسعود نقره کار هم نظام پادشاهی، و هم حکومت اسلامی با سلاح حذف به سراغ نويسندگان رفته اند.

اما يک نوع ديگر سانسور هست، که بدترينِ نوع سانسورهاست، و آن سانسوری ست که اهل فرهنگ خود بانی آن اند. شايد نويسندگان ايرانی، با يک قلم و چند صفحه کاغذ (و امروزه با يک کی بورد و يک صفحه ی نمايشگر) نتوانند در کوتاه مدت جلوی سانسورِ حکومتی را بگيرند، ولی می توانند در مقابل آن چه اکنون می نويسم بايستند و خود تبديل به عامل سانسور نشوند:
- با سانسور ذهن خود مبارزه کنند. اين به معنای آن نيست که در شرايط خطرآفرين، آن چه را که فکر می کنند، عينا روی کاغذ بياورند، بل به معنای اين است که آن چه را که فکر می کنند، از ترس حکومت يا سر مصلحت، دگرگون –آن هم تا حدی که خود به آن اعتقاد ندارند- نکنند و به اسم نظرِ واقعی خود بيرون ندهند. اين کار –بخصوص در فعل و انفعالِ واکنش مخاطبان و ضدواکنش متقابل نويسنده- باعث خواهد شد تا نويسنده به تدريج به دفاع از آن چه واقعا بدان معتقد نيست برخيزد و به تدريج باور کند که به آن تفکر ِ دگرگون شده معتقد است. اين امر دلايل مشخص روان شناسانه دارد که متخصصان روان‌شناسی مثل جناب نقره کار می توانند آن را توضيح دهند.

- با سانسور به خاطر رفيق و رفيق بازیِ حزبی مبارزه کنند. بسيار پيش می آيد که نويسنده چيزی می نويسد ولی آن را به خاطر دوستی يا رفاقت حزبی حذف می کند؛ تعديل می کند؛ سانسور می کند؛ از خير انتشارش می گذرد. "دوست و رفيق را نبايد رنجاند". با اين جمله، حقيقت فدای دوستی می شود. با چنين سانسوری که بعد از مدتی تبديل به عادت و تحريف دائمِ حقيقت می شود بايد سخت مبارزه کرد. بايد اين حس را -که حقيقت را قربانی مصلحت می کند- در جا سرکوب کرد. نويسنده هر گاه حس کرد می تواند اين مطلب را، اگر طرف اش احمدی نژاد باشد بنويسد ولی چون فعلا طرف اش او نيست و مثلا کروبی ست از نوشتن آن صرف نظر می کند در واقع در مقابل سانسورچی درون اش به نشانه ی اطاعت سر خم کرده است. اين سانسورچی را که به عنوان يک مُصْلِح، تيغ به دست گرفته و بی محابا مشغول حذف افکار و انديشه های نويسنده است بايد از خود بيرون راند.

- با سانسور ديگران مبارزه کنند. آری، اهل فرهنگ ما، به رغم اين که مخالفِ سانسور عقايد و نوشته های خود هستند، به شدت طرفدار سانسور ديگران می باشند! البته چون مثل حکومت ها ابزار حذف و سانسور در اختيار ندارند، نمی توانند عملا جلوی کسی را بگيرند، اما شيوه های ديگری برای حذف و سانسورِ ديگرْ نويسندگان و اهل قلم به کار می برند. ساده ترين شيوه ی حذف، سکوت است. با سکوت در باره ی يک نوشته يا يک نويسنده، می توان جلوی اشاعه افکار و مطرح شدن او را گرفت. روش پيچيده تر حذف، تخريب آشکار و نهان است –و اين با نقد، حتی آن چه به اصطلاح نقد مخرب گفته می شود (*) فرق بسيار دارد.

- با حذف ديگران از نشرياتی که در آن فعال اند مبارزه کنند. به دور برخی از نشريات کاغذی و سايت های اينترنتی، حلقه ای از ياران و دوستان و خويشان و نزديکان تشکيل می شود که اجازه ی ورود به غير به حيطه ی نشريه و سايت نمی دهد. در اين نشريات و سايت ها، همواره نام های مشخص می نويسند و گه‌گاه برای گرفتنِ ژست دمکراتيک، شايد به غريبه ای، فرصتکی جهت ارائه ی يکی دو کار داده شود (**).

دايره ی اين بحث، از اين سه موردی که نوشتم به مراتب گسترده تر است. اگر کانون نويسندگان ايران روز ۱۳ آذر را روز مبارزه با سانسور نام نهاده، با اين سانسور بايد در تمام وجوه آن مبارزه کرد. سانسور حکومتی تنها يک بخش آشکار و البته کليدی ست، که مبارزه با آن به تنهايی کافی نيست. مبارزه ی اصلی بايد با ديو پليدی صورت بگيرد که در درون هر يک از ما –کم و بيش- فعال است و شکست دادن آن هم –برخلاف شکست دادن سانسور حکومتی- دور از ذهن نيست.

* به اعتقاد اين‌جانب، چيزی به نام نقد مخرب وجود ندارد. اگر نوشته ای جنبه ی صرفاً تخريبی دارد، ديگر نقد نيست و اطلاق صفت مخرب به نقد، جز محدود کردن نقد نتيجه ی ديگری ندارد. نقد می تواند جنبه های نيک و بد يک موضوع را در بر بگيرد، و البته جنبه های بد و ضعيف آن را برجسته تر نشان دهد.

** خدا رحمت کند استاد بزرگ دکتر پرويز ناتل خانلری را که در نشريه ی پرآوازه ای چون "سخن"، اجازه ی مطرح شدن دانشجوی گمنامی چون دکتر عبدالحسين زرين کوب را داد. جوانی شهرستانی و کم رو، که به عرصه ای وارد شده بود که بزرگانی چون خود دکتر خانلری (که در آن زمان دوره ی دکتری ادبيات فارسی را به پايان رسانده بود) و غول هايی چون فروزان فر و دهخدا و بهمنيار و بهار و امثال اين ها در آن حضور داشتند، و به روال بسته ی سنتی، قاعدتاً نبايد فرصت به خودنمايی يک جوان تازه از راه رسيده می دادند. اما دادند و با اين کار نه تنها بزرگی را بر کشيدند، بل که بزرگی خود را ثابت کردند. اگر دکتر خانلری بر جزوه ی هشتاد صفحه ای زرين کوب سه صفحه و نيم نقد نمی نوشت و به کار اين دانشجوی شهرستانی بها نمی داد –بهايی که فراتر از حد تصور زرين کوب و خيلی های ديگر بود- شايد امروز کسی به نام استاد عبدالحسين زرين کوب که از کتب مختلف تاريخی و ادبی اش بهره ها برده ايم و می بريم در تاريخ فرهنگ ايران زمين وجود نمی داشت. اما امروز "بزرگان"، چنان چهارچنگولی به صفحات کاغذی يا اينترنتی که در اختيار دارند چسبيده اند که بيش از آن که فکرشان توليد محتوا برای آن صفحات باشد، حفظ موقعيت به هر شکل و صورت است. اگر هم ضرورت ايجاب کند به جای ياری برای بالا کشيدن ديگران، پنجه به صورت آن ها می کشند تا خدای نکرده جای شان تنگ نشود. اين ها در واقع بزرگ نيستند والا هرگز خود را گرفتار اين ذهنيت نمی کردند که تازه‌ازراه‌رسيده ای بتواند جای آن ها را بگيرد. اين حذف و سانسور، دردناک ترين حذف و سانسوری ست که امروز در ايران شاهد آن هستيم. از روزنامه ها و مطبوعات گرفته، تا حتی عالم نشر کتاب، با "کارشناسانِ اهل قلم و فرهنگی" که فرصت و مجال به نويسندگان جوان و صاحب قريحه نمی دهند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




نکست پرژن استار
مبارک است ان شاءالله! بالاخره تصميم خودتان را گرفتيد؟! آفرين به شما که اين قدر اعتماد به نفس داريد که می توانيد روی عرشه ی کشتی tv PERSIA برويد و در مقابل ستّار و مريم حيدرزاده و رامين زمانی بخوانيد.

با ديدن يکی دو قسمت از اين مسابقه، فکر کردم بد نيست، من هم در اين رقابت شرکت کنم. با شنيدن صدای شما به خودم اميدوار شدم و اکنون وقتی در حمام می خوانم صدايم به نظر دل‌نشين و آسمانی می آيد. تا قبل از شنيدن صدای شماها، همه اش فکر می کردم که صدای گوش‌خراشی دارم ولی نه، انگار زياد هم بد نيست.

با ديدن جوانی که روی تی شرت اش کلمه ی "ديزل" نوشته شده بود، و با آوازش زبان مريم حيدرزاده و رامين زمانی را بست و ستار هم فقط توانست بگويد خيلی ممنون می تونيد تشريف ببريد، کلی به خودم اميدوار شدم. در مقايسه، صدای خودم را شبيه به ابی ديدم! نمی دانم سنّ و جوانی چقدر در استار شدن آدم موثر است، ولی اين عوامل انگار چندان مهم نيست.

من همه اش فکر می کردم آقايان برای ستاره شدن بايد هيکل شان مثل مايکل جکسن باشد و بتوانند مثل او ترانه ی "بيت ايت" را بخوانند و حرکات موزون بکنند. يا خانم ها برای ستاره شدن بايد هيکلی مثل بيانس و شکيرا و مدانا داشته باشند و مثلا مثل بيانس "دژا وو" بخوانند (اين دژا وو با آن دژا وويی که دزدی مقاله های علمی را کشف می کند و همين اواخر دزدی علمی خانم ابتکار را افشا کرد بسيار بسيار فرق دارد) و برقصند يا مثل مدانا "پاپا دُنت پريچ" بخوانند و در سن پنجاه سالگی، بالای سن غوغا به پا کنند يا صدايی شش دانگ مثل آناستازيا موقع خواندنِ "آی کن فيل يو" داشته باشند.

اما فکر می کنم برای سوپراستار وطنی شدن کارْ اين قدرها مشکل نباشد. مثلا چون جنس صدای من از نوع علی نظری ست، می توانم مثل جمشيد با عود و تنبک بخوانم "عشق منی تو / مال منی / مهربونم بيا بيا // عمر منی تو / جون منی // از تو دورم بيا بيا" و دختر خانم رقصنده با لباس عربی سرخ رنگ، به جای من برقصد.

يا اگر بخواهم مدرن بخوانم می دهم الک کارتيو به کارگردانی سيروس کردونی يک ويديو کليپ برايم درست کند و من مثل کامران و هومن بخوانم "فدای سرت من خيلی تنهام / فدای سرت گريونِ چشمام / فدای سرت دلم رو شکستی / اگه عاشق يکی ديگه هستی // دلت ديگه از شيشه نيست / چشمات مثل هميشه نيست..." و يک داستان تراژيک عشقی را در عرض سه دقيقه از اول تا آخر تعريف کنم.

اگر هم وضع مالی ام زياد خوب نباشد و "آونگ" و "ترانه" و عليرضا اميرقاسمی نخواهند روی من سرمايه گذاری کنند، می توانم مثل خواننده ی جديد الکشف، افرا، بخوانم، "بخورم تو رو / تو که لب هات طعم توت فرنگيه / تو که چشمات به اين قشنگيه / هيکل تو خوشگل تر از مانکن روسی‌يه / تو که رنگ قرمز پوشيدی جيگر شدی..." (البته اگر اين شعر را با موسيقی و ادواتِ استوديويی بخوانم، پستی و بلندی اش را حين خواندن می گيرم و شعر به نظرتان زيبا و قشنگ و عميق می آيد).

يا مثل سعيد شايسته بخوانم "گلی خوشگلی / گلی دلبری / گلی از همه زيباتری..." و يک دسته گل زيبا، تقديم دختر خانم گل فروش کنم و ايشان هم در روياهای من برايم هندی برقصد.

باور کنيد برای تمام اين کارها يک دوربين مينی دی.وی هم کافی ست. فقط موقع رندر کردن، کارگردان بايد حواس اش جمع باشد، تصاوير را در برنامه ی تدوينِ "پرمير" يا "مديا استوديو" فريم بيس انتخاب نکند تا موقع پخش از تلويزيون، همه چيز خط خطی و پر پر نشود (مثل خيلی از تبليغات و کليپ های ارزان قيمت پخش شده از تلويزيون های ماهواره ای). بالاخره اعصاب بيننده شرط است، چون هم بايد صدای ما را تحمل کند، هم تصوير پر پر شده و در حال لرزش مان را ببيند. ضرب المثلِ در ديزی باز است، حکايت ماست.

به دکوپاژ و جزئيات نالازمی که جز اتلاف وقت و سرمايه حاصل ديگری ندارد نبايد زياد فکر کرد. مثلا وقتی شهرام صولتی وسط چله زمستان آواز "طلوع" را می خواند و خودش پول‌اُوِر و کاپشن پوشيده و زيپ را تا خرخره اش بالا کشيده، اين سوال برای تماشاگر آگاه پيش می آيد که چرا دخترکِ طفلِ معصوم، با سر و شانه و بازوی لخت، کنار دريا به صورت اسلوموشن می دود؟ مگر سردش نمی شود؟

جديداً هم که مد شده، دختر هنرپيشه، با آهنگِ خواننده لب می زند و عشق خود را با جست و خيز و قر کمر به بيننده القا می کند. مثلا اندی می خوانَد "تو تنها / کسی که / راز منو می دونی // تو تنها / کسی که / برای من می مونی..." و دخترک ضمن لب زدن ترانه، با لباس زرد روی تخت بالا و پايين می پَرَد و عشق و علاقه اش را به اندی ابراز می دارد. اين وسط تنها چيزی که اهميت ندارد دکوپاژ مکوپاژ و اين جور قرتی بازی هاست.

اگر کار برای پرژن استار شدن آقايان مشکل است، اين امر برای خانم ها –مشروط بر اين که اعتماد به نفس بالايی داشته باشند- آسان تر است. مثلا شما خانم ناهيد خلخالی را در نظر بگيريد که با سنِّ نمی دانم چقدر اما با روحيه ای تين ايجری، لباس دخترهای شانزده ساله را می پوشد و می زند و می رقصد و می خواند. تازه آن هم برای دختر کوچولويی به نام "سارا" که معلوم نيست، نوه اش است يا نتيجه اش ولی به او می گويد دخترم! يا خواننده ی جديد الورود "آينه"، که با "اندکی اضافه وزن" لباس چسبان می پوشد و ضمن خواندن ِ "توو سفره ی عشق مون / يه بوسه مهمونم کن // من رو توو قلبِ پاک ات / هميشه مهمونم کن / هميشه مهمونم کن..." سالسا می رقصد و آن رقصنده ی مردِ خارجی که در "حريق سبز" ابی، دخترک سرخ پوش را مثل پر کاه بلند می کند و می چرخاند، مجبور می شود همان کار را با آينه خانم بکند و معلوم نيست نامبرده بعد از پايان برنامه، کمر ممرش سالم می ماند يا نه.

به هر حال تمام اين ها را نوشتم که بگويم اصلْ اعتماد به نفس است. برويد بدون ترس، در مقابل ستار و مريم حيدرزاده و رامين زمانی بخوانيد و اگر هم موفق نشديد، تلفن کوجی را پيدا کنيد تا با دادن يک پکيج از شعر و آهنگ و ترانه و فيلمنامه، البته در قبال پرداخت وجهی نه چندان مختصر، از شما ستاره بسازد. موفق باشيد.

هيبت سلطانی من را گرفت
"جناب آقای مصباح؛ آيا حقيقت دارد پای رهبر را بوسيده ايد؟" «مهدی خزعلی»

سوال بالا را نه يک شهروند درجه ی سه و چهار مثل اين‌جانب که يک شهروند درجه ی يک مثل آقای دکتر مهدی خزعلی، فرزند برومند حضرت آيت الله خزعلی، مدير انتشارات حيان در وب لاگ اش مطرح کرده است. پاسخ جناب مصباح يزدی که آن هم در همين وب لاگ انعکاس يافته به اندازه ی خودِ سوال جالب است. حضرت آيت الله مصباح در توجيه شرعی و اسلامی اين عمل فرموده اند:
"اين عمل احترام به رهبر است و احترام به رهبر، احترام به امام زمان(عج) است و عين توحيد است، هر کس اين کار را نکند بايد در توحيد او شک کرد."
جناب مهدی خزعلی نيز که ريزه کاری های دينی را در مکتب پدرش آموخته در پاسخ نوشته است:
"آقای مصباح؛ آيا همه مراجع عظام تقليد و علمای اعلام که چنين نکردند، مشرکند؟ و در توحيد آنان بايد شک کرد؟ آيا برای اثبات توحيد بايد پا بوسی کرد؟ اين سنت نبی است؟ اين سيره علی است؟"

اين ها را که می نوشتم ياد خاطره ای از آقای خامنه ای افتادم که بی ارتباط با اين روی پا افتادن ها نيست. البته –نعوذبالله- قصد ندارم مقايسه ای صورت دهم. از قديم هم گفته اند که در مثل مناقشه نيست؛ آيت الله خامنه ای کجا، سلطانی مثل محمدرضا کجا؟ آيا اين‌ها با هم قابل مقايسه اند؟ ولی ذهن بنی بشر است ديگر. آدم را بر می دارد می بَرَد به جاهای مختلف، و مربوط و نامربوط را به هم پيوند می زند.

اين داستان از جلد چهارم کتاب "خاطرات و حکايتها"، که از زبان رهبر معظم بازگو شده نقل می گردد. اين در اصل پاسخی ست به آقای مهدی خزعلی که به حضرت آيت الله مصباح گير ندهند که چرا پای مقام رهبری را بوسيده است. بعضی وقت ها هيبت اشخاص آدم را می گيرد و ايرادی هم ندارد. بهتر است جناب خزعلی زياد سخت نگيرند!

"ما کسانی از مدعيان علم را در اين دوران انقلاب يافتيم که شَرَفِ علم را نگه نداشتند. من خيلی از کسانی را که مدعی علم بودند و شرف علم را نگه نداشتند، در طول زندگيم ديده ام. عالم بودن مهم نيست؛ شرف علم و عالم بودن را نگهداشتن مهم است. من در دوران اختناق، استاد معروفِ عالی مقامی را می شناختم که روی کفش شاه آن وقت –محمدرضا- افتاد! اساتيد در صفی ايستاده بودند و محمد رضا از برابر آنها عبور می کرد و اين شخص روی پای او افتاد!... شاگردهايش ملامت کردند: استاد شما؟!... اين هم جوابی نداشت گفت: هيبت سلطانی من را گرفت!" (صفحات ۵۳ و ۵۴).

می بينيد که به قول مقام معظم رهبری، هيبت، بعضی مواقع کار دست آدم می دهد. امان از دست بشر هيبت زده! نبايد زياد به آقای مصباح خرده گرفت. حالا با طرح اين موضوع يک سوال تاريخی در ذهن مان شکل گرفت که اين استاد عالی مقام چه کسی بود که کفش شاه روسياه را بوسيد؟ البته ۱۱۱۸ صفحه کتاب "گفتمان مصباح" را ورق زدم، تا ببينم شايد پابوسی ارباب قدرت نوعی استراتژی مبارزه ی مخفی و زيرزمينی باشد، ولی در اين زمينه چيزی نيافتم.

به هر حال کسی که به پابوسی صاحبان قدرت –حالا از هر نوع اش- عادت داشته باشد نمی تواند به راحتی عادت اش را ترک کند. شايد هم آيت الله مصباح رهبر را در آن لحظه واقعاً امام زمان ديده و به خاک افتاده. کسی چه می داند. بهتر است وارد معقولاتی که به ما مربوط نمی شود نشويم...

رازها و نيازها با دکتر فرهنگ هولاکويی
يکی از برنامه های ماهواره ای که اگر در حين گرداندن و چرخاندن کانال ها در ساعات نيمه شب به آن برخورد کنم با رغبت بسيار تماشا می کنم و از آن بهره می گيرم برنامه ی رازها و نيازهای دکتر فرهنگ هولاکويی ست. بعد از ديدن برنامه های ايشان، معمولا به اين نتيجه می رسم کاری که ما می کنيم زندگی نيست، و اوضاع روحی مان بسيار خراب و درب و داغان است! دو سه روزی طول می کشد تا حرف های ايشان را از ياد ببرم و دوباره به روش مالوف، به کاری که نام اش زندگی ست ادامه دهم! خلاصه آدم با ديدن برنامه و شنيدن سخنان ايشان خود را مانند اتومبيلی می بيند که از چهار چرخ، سه چرخ اش پنچر است، چرخ چهارم اش هم کم باد است، لاستيک زاپاس ندارد، جک اش خراب است، فرمان و ترمزش بريده است، رادياتورش آب ندارد، موتورش روغن ندارد، شيشه ی روبه رويش شکسته است، و انتظار هم دارد اين اتومبيل درب و داغان با سرعت ۲۰۰ کيلومتر در ساعت، در جاده ی ناهموار زندگی طی مسير کند! آدم تا با دکتر هولاکويی سخن نگفته، خودش را فِراری و لامبورگينی می بيند، و بعد از خاتمه ی سخنان ايشان، ژيان و پيکاب مهاری مدل ۱۳۵۲!

گفتيم حالا که اين قدر به دکتر و برنامه هايش علاقه داريم کمی با ايشان شوخی کنيم. می خواهيم اگر روزی روزگاری دکتر را ملاقات کرديم، روان مان را به دست باکفايت ايشان بسپاريم. هر چند اين احتمال وجود دارد، بعد از خروج از مطب، از شدت ياس و سرخوردگی خودمان را توی رودخانه بيندازيم!

دکتر هولاکويی- رازها و نيازها بفرماييد.
خانمی با صدای جوان- سلام آقای دکتر. روی اِر هستم؟
دکتر هولاکويی- بله. بفرماييد.
صدای خانم وقتی می فهمد روی اِر است، پنج سال ديگر جوان تر می شود- با سلام خدمت شما. ما خيلی شما و برنامه تون رو دوست داريم و شما رو مثل پدر خودمون می دونيم.
دکتر هولاکويی [با لبخندی مختصر]- خواهش می کنم سرکار خانم. بفرماييد.
خانم خندان و بشاش- آقای دکتر. من ۵۷ سال سن دارم. سی و پنج سال پيش ازدواج کردم و با شوهرم به کانادا آمديم. سه فرزند دارم. شوهرم ما را در کانادا رها کرد و چون در ايران بيزينس خوبی داشت به تهران برگشت. گفت من سر پل تجريش و دود تهرون را با هيچ چيز دنيا عوض نمی کنم. ولی من و بچه ها مانديم و من برای بچه هام هم پدر شدم هم مادر و آن قدر کار کردم که اصلا نفهميدم زندگی چه جوری گذشت. [دکتر هولاکويی سخن زن را قطع می کند. اما زن بدون اين که گوش کند هم چنان ادامه می دهد]. اصلا فرصت نکردم به خودم برسم. روز کار کردم. شب کار کردم. [دکتر هولاکويی- خانم عزيز... خانم عزيز... سرکار خانم... خانم عزيز (لب ها را جمع می کند و به نشانه تاسف سر تکان می دهد...)]. حالا فاميل ام برای من در تهران يک آقايی رو پيدا کردن می گن که با او ازدواج کنم. ايشون سی سال دارند. نه زبان بلدند، نه کار دارند، نه پول دارند، نه مال دارند، ولی می گن اگه به کانادا بيام تو را خوشبخت می کنم [دکتر هولاکويی هم چنان با بال بال زدن و دست تکان دادن سعی می کند صدای زن را خاموش کند و خود سخن بگويد- خانم عزيز... خانم محترم... خانم اجازه بدين... نخير... اصلا توجه ندارند...] حالا من می ترسم که اين بياد کانادا، به جای اين که منو خوشبخت کنه، به من خيانت کنه. می ترسم دکتر. بچه ها هم که يکيشون خودش روانشناسه می گه اين چه کاريه می کنی مامان... [دکتر هولاکويی که ديگر صبرش به سر آمده، دکمه تلفن را می زند و صدای زن را قطع می کند]...
دکتر هولاکويی- خانم عزيز، قربونتون برم، آخه اين چه کاريه شما می کنيد. شما يک دنيای ذهنی برای خودتون ساختيد، و چنان توش غرقيد که اصلا صدای هيچ کس رو نمی شنويد. من يک ساعته می خوام با شما گفت وگو کنم ولی شما هم چنان حرف خودتون رو می زنيد. نکنيد عزيز. نکنيد قربونتون برم. شما خيلی اشتباه کرديد تمام وقت تون رو برای بزرگ کردن بچه ها گذاشتيد. فکر می کنيد اين کار يعنی فداکاری؟! شما بيخود می گيد وقت نداشتيد. يعنی بعد از پايان کار، دو ساعت وقت نداشتيد به زندگی تون برسيد؟! شما بگيد من چون يک بار شوهر کرده بودم از هر چی مرد بود بدم می اومد، قبول؛ ولی ديگه نفرماييد فداکاری کرديد. [بعد از پايان لحن شماتت آميز، با لبخند] حالا شما بگيد چند تا خواهر برادريد؟ صدا رو وصل می کنم با هم گفت و گو کنيم...
زن که اين بار ديگر صدايش جوان نمی زند و حالت نسبتا عادی پيدا کرده- بله داشتم می گفتم....
و ادامه می دهد. می گويد و می گويد و می گويد. دکتر هولاکويی سرش را ۱۵ درجه نسبت به افق پايين داده و با دو چشم باز که کم تر پلک می زند و اصلا هم به اطراف کاری ندارد و چهره ای که هزار چيز در آن خوانده می شود، مستقيما به دوربين خيره شده و گاه نيز سری تکان می دهد و لبخندکی می زند. بالاخره ناچار می شود صدای زن را قطع کند...
دکتر هولاکويی- عزيز من، قربونتون برم، شما روی پيشونيتون نوشته [با انگشت روی پيشانی می کشد] بيا منو فريب بده. بيا من رو گول بزن. شما يک فرد خودمحور هستيد که فکر می کنيد دنيا پيرامون شما می گرده. شما بچه می خواهيد نه شوهر. يکی رو انتخاب کرديد که بياد کاراتون رو انجام بده قربونتون برم. شما بهتره به تهرون بريد و يک روان شناس خوب پيدا کنيد و صد جلسه، هفته ای سه بار به ديدن اون بريد تا بهتون بگه شوهر بکنيد يا نه. بله. لازمه که حتما اين صد جلسه رو بريد. نمی گم شما طوری تون هست، بل که فقط برای راهنمايی شما و اين که شوهر بکنيد يا نه اين جلسات لازمه. شما زنی هستيد که می خواهيد همه چيز رو در اختيار داشته باشيد. من هميشه گفتم داشتن مسئوليت مثل دست گرفتن اين ليوانه [ليوان را به دست می گيرد]. اگر بی مسئوليت باشی ليوان می افته [ليوان را رها می کند. ليوان می افتد]. اگر مسئول باشی، ليوان اين طور تو دستته [ليوان را به طور عادی در دست می گيرد]. اگر خيلی مسئول باشی، ليوان اين طوری ميشه [ابتدا به داخل ليوان نگاه می کند چيزی در آن نباشد بعد ليوان را در مُشت، مچاله می کند]. بچه های شما اين ريختی هستند [به ليوان مچاله شده اشاره می کند]. ميزان مسئوليت، مثل درجه حرارت بدن آدم می مونه. ۳۷ درسته. ۲۷ و ۴۷ آدم می ميره. [دکتر که احساس می کند زن با شنيدن حرف های او از زندگی سرخورده شده، برای تغيير فضا لبخند بر لب می آورد] شما بگو ببينم تو محل‌تون چاقوکشی چيزی نداشتين؟
صدای زن که کم کم به پيرزن های شصت ساله می خورد و پر از غصه و درد و ناراحتی و عقده و چيزهای ديگر است- نه؟ چطور مگه؟
دکتر با لبخند- قربونتون برم، اگه چاقوکش تو محله‌تون بود از ترس شما جرئت نمی کرد صداش در بياد. خب ديگه وقت ما، رو به پايانه و بايد بريم سراغ آگهی های تجاری.
زن که در صدايش ياس و نااميدی و خستگی چهل ساله و هزار چيز ديگر بازتاب پيدا کرده با صدايی خشن و کلفت- آقای دکتر بالاخره با اين مَرده ازدواج بکنم يا نکنم؟
دکتر در حالی که رو به بالا به ساعت ديواری نگاه می کند- قربونتون برم شما اول بريد تهران سراغ آن صد جلسه روانشناسی بعد دکتر بهتون می گه چه کار کنيد. شما بايد از توی اين مثلث خشم و نفرت و افسردگی بيرون بيايد. خانم ها، آقايان، تا دقايقی ديگر با ما باشيد...

کتاب‌خانه های انگليس از زبان مجتبی مينوی و يک نکته در باره تبه کار اهل کتاب
در مورد مطلب "تبه کار اهل کتاب" که در کشکول هفته ی پيش منتشر شد از گوشه و کنار شنيدم که آقای فرهاد حکيم زاده شخصيتی فرهيخته و محترم هستند و شخصا صفحات ۱۵۰ جلد کتاب را نبريده اند بل که کس ديگری اين کار را کرده و ايشان تنها برخی از آن صفحات را خريداری کرده اند. به نظر نمی رسد اين دليل برای تبرئه ی ايشان کافی باشد، چون به فرض صحت، ايشان نيز اين کتاب ها را به امانت گرفته و از ارزش و يگانه بودن آن ها مطلع بوده و با تخصصی که در زمينه ی کتاب داشته قطعا منبع آن ها را می شناخته و می دانسته که بدون تخريب، به دست آوردن چنين صفحاتی ممکن نيست.

به هر حال آن چه ما نوشتيم بر اساس خبر روزنامه ی گاردين و بی.بی.سی بود و اطلاع بيشتری در اين زمينه نداريم. از صميم قلب اميدواريم که خبر منتشر شده ناصحيح باشد و روزنامه گاردين و بی.بی.سی آن را تصحيح يا تکذيب کنند که قطعا بعد از برگزاری دادگاه جزئيات ماوقع مشخص خواهد شد.

در لحظه ی نگارش اين مطلب، به خاطر آوردم که زنده ياد مجتبی مينوی در مقاله ای در "يغما" از کتاب خانه های انگلستان و نحوه ی امانت گرفتن کتاب نوشته بود که گوشه هايی از آن را برای استفاده ی خوانندگان علاقمند در اين جا نقل می کنم (يغما سال اول، شماره ی دوم، ارديبهشت ۱۳۲۷، کتابخانه های عمومی بلدی در لندن):
"...يکنفر خارجی مادام که در انگلستان زندگی ميکند در ايام صلح از همه حيث با يک نفر انگليسی مساوی است جز از حيث رای دادن در انتخاب اعضای انجمن بلدی و انتخاب نمايندگان مجلس... در همهء نقاط انگلستان کتابخانهائی هم هست که متعلق ببلديه محل (يعنی مال عموم مردم) است، و بلديهء آن محل از هر کتابی که چاپ ميشود يک يا چند نسخه خريده آنجا ميگذارد، و ساکنين شهر يا قصبه يا قريه ميروند و بدون دادن پولی کتاب قرض کرده بخانه ميبرند و ميخوانند و آنرا پس ميدهند و کتاب ديگر ميگيرند... اين کتب که در کتابخانهای عمومی بلدی است مال تمامی ساکنين شهر است و معنی ندارد که يک نفر کتاب متعلق بعموم را گرفته آن را تصاحب کند و عموم را از آن محروم کند، پس ناچار بايد بلديه مطمئن شود که قرض کننده آدم درستی است، و از کتاب مواظبت خواهد کرد و آن را پس خواهد آورد... باری، اين ديوان هند کتابخانهء بسيار مفصلی دارد و مبالغی کتب خطی و چاپی عربی و فارسی در آن هست. دوازده سال پيش بنده را بآنجا معرفی کردند، و علاوه بر آنکه در خود کتابخانه کتاب ميخوانم حق اين را هم دارم که کتب چاپی را عاريه گرفته بخانه ببرم، و وقت شده که ده دوازده جلد از کتب آن کتابخانه را در خانه ام داشته ام... اينها را برای چه عرض ميکنم؟ برای اينکه آخر آقاجان من در اين مملکت خارجی هستم و امتيازی بر ديگران ندارم و برای من اين همه وسايل کار ادبی و استفادهء علمی را فراهم می آورند. از تمام حقوق و امتيازاتی که برای اهل خود مملکت قائل اند برخوردار هستم که سهل است، در بعضی امور مساعدتها و همراهيهائی با خارجيها ميکنند که با يک نفر انگليسی عادی نميکنند. دلم ميخواهد بدانم در مملکت خودم آيا از کتب کتابخانهء ملی و کتابخانهء آستانه و کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ميتوانم باين آسانی استفاده کنم، و از نسخه های خطی آن که در کتابخانهء مجلس شورای ملی است ميتوانم حتی يک سطر نقل کنم... ممکنست بپرسيد که «آيا در اين کتابخانها هرگز کتابی گم نميشود يا دزديده نميشود» عرض ميکنم که چرا، اتفاق افتاده است که کتاب گم بشود يا دزديده بشود –اوليای امور شرط احتياط را بجا می آورند، و اگر مردمی باشند بی ملاحظه يا دست کج که نتوان آدمشان کرد در صورتی که معلوم شود از حق استفاده محرومشان ميکنند– بی نماز را بيرون ميکنند، در مسجد را بروی اهلش نمی بندند..."

برچيده شدن بساط رجاله بازی!
وقتی برخی از آقايان، کاه کهنه باد می دهند، به اين اميد که از لابه لای آن دُرّ و گوهری به دست آيد، بعضی اوراق کتاب ها و روزنامه ها و مجلات که سال هاست به بايگانی ذهن سپرده شده در اثر کنش آقايان به هوا بر می خيزد، و چنين مطالبی را به بار می آوَرَد!

من ابدا راضی نيستم وقت ام را در اوضاع و احوالی که با هزار مشکل ريز و درشت رو به رو هستيم به بيرون کشيدن صفحات تاريخ تلف کنم، اما وقتی آقايان فکر می کنند اهل قلم آگاه هم جزو کسانی شده اند که جمله ی "نور به قبرش بباره" از دهان شان نمی افتد و فرصت را برای عَلَم کردن "شاهزاده"ی بی تاج و تخت مناسب می شمارند آن گاه ناچار می شويم يادآور گذشته هايی شويم که برخلاف ادعاها، برای افراد آگاه، شاد و پربار نبوده است.

ماخذ اين عکس و عکس های بعدی کتاب Monarchy in Power نوشته حسين اميرصادقی

در دوران مدرسه ی ما، در زمان شاه، در کتاب های تاريخ ايران کسی به نام مصدق وجود نداشت. ۲۸ مردادی بود و يک عده خائن وطن فروش که می خواستند مام وطن را دو دستی به بيگانگان بدهند ولی در اثر يک قيام بزرگ ملی، اين خائنان سرکوب شدند و پدر تاجدار، به اتفاقِ سپهبد زاهدی و شعبان جعفری و عده ای از مردم ميهن دوست، مام وطن را نجات دادند.

روزی را که برای اولين بار در کلاس انشاء دبيرستان از يک رجل سياسی بزرگ، و يک مرد بزرگ تاريخ ايران ياد کردم و معلم از من نام اين دو را پرسيد هرگز از ياد نمی بَرَم. اسم بردن صريح اين دو، وضع تحصيل مرا از اين رو به آن رو کرد. آن ها را درست نمی شناختم، و دقيقا نمی دانستم چه گفته اند و چه کرده اند اما از آن چه در باره شان به اختصار شنيده بودم به نظرم می رسيد که بايد بزرگ باشند.

يکی با تسلط انگليسی ها مبارزه ی جانانه کرده بود و ديگری با کاپيتولاسيون آمريکايی ها. يکی نمی خواست نفت ما در اختيار انگليس باشد ديگری نمی خواست اگر آشپز آمريکايی شاه ايران را زير گرفت، برای محاکمه به آمريکا فرستاده شود(*). وقتی با قاطعيتی نوجوانانه نام مصدق را به عنوان رجل سياسی بزرگ و نام آقای خمينی را به عنوان مرد بزرگ بر زبان آوردم، خودم هم نمی دانستم که چه داستان دنباله داری در پی آن خواهم داشت.

اما دليل مخالفت شاه با مصدق چه بود؟ همان مخالفتی که امروز طرفداران رضا پهلوی –و حتی خود او- با مصدق دارند؟ اين مخالفت در سال هايی که شاه، برای قلم اهميت قائل بود و هنوز به جايی نرسيده بود که گمان کند نياز به توضيح به مردم نيست در "ماموريت برای وطنم" خيلی آشکار تصوير شده است. با خواندن اين کتاب علت آن حساسيت عجيب نسبت به نام مصدق -حتی اگر يک شاگرد دبيرستانی ناآگاه نام او را بر زبان بياورد- مشخص می شود. برای خانم ها و آقايانی که فکر می کنند آن روزها و آن خاطرات و آن صحبت ها از حافظه ی تمام ايرانيان پاک شده، برخی جملات ماموريت برای وطنم شاه را در اين جا می آورم:
"چند سال پيش شخصی بنام دکتر محمد مصدق بيش از هر ايرانی ديگر در تاريخ ايران موضوع مقالات و مندرجات روزنامه های آمريکائی و انگليسی قرار گرفته بود و متاسفانه برخی از مردم در خارج ايران ويرا ملاک قضاوت خود در باره ايران و ايرانيان قرار دادند. در اين کتاب بايد بخوانندگان اطمينان دهم که مصدق هرگز نمودار ايران و مظهر و نمونه خصائص ملت ما نبوده است..." (ص ۱۴۵).

"انگليسها وسيله انتخاب ويرا باستانداری فارس فراهم آوردند و پس از آن باستانداری آذربايجان نيز منصوب گرديد..." (صفحات ۱۴۶ و ۱۴۷)

"در سال ۱۳۳۲ بار ديگر بجرم بر هم زدن اساس حکومت که خود خيانت بارزی است محکوم شد. من در آنموقع نامه ای بمحکمه نگاشته و اظهار داشتم که ويرا از تقصيراتی که نسبت بشخص من مرتکب شده بخشيده ام و در اثر همين نامه و بعلت کبر سن از اعدام که معمولا در کشور ايران و ساير کشورهای جهان مجازات اينگونه اشخاص است رهائی يافته و فقط بسه سال زندان مجرد محکوم گرديد..." (ص ۱۴۶).

"از جوانی مصدق... نقل ميکنند که با جعل اسناد قسمتی از زمينهای ديگران را تصاحب کرده و بجرم همين اختلاس طبق قوانين اسلامی که هنوز در کشور عربستان سعودی اجرا ميشود محکوم بقطع دست شده بود..." (ص۱۴۷).

"...اطلاعات عمومی او بسيار ناچيز بود و اين مسئله هميشه مرا بحيرت ميانداخت... کمتر کسی را ديده ام که عهده دار مقام با مسئوليتی باشد و مانند مصدق از اصول بدوی و مقدماتی توليد و تجارت و ساير عوامل اقتصادی بی اطلاع باشد..." (ص ۱۴۸).

"از اين موضوع وخيم تر منفی بافی او بود. مثلا در مقايسه هيتلر و مصدق بايد گفت هيتلر..." (همان جا).

"وقتی به نخست وزيری رسيد برنامه ای را که من برای تقسيم املاک سلطنتی بين روستائيان فقير داشتم متوقف ساخت... تصور ميکنم از اينکه برنامه توزيع املاک رضايت عمومی را جلب کرده دچار حسد شده بود و چون خود از ملاکين عمده بود و بدارائی خويش دلبستگی بسيار داشت از اجرای برنامه تقسيم املاک سلطنتی احساس شرمساری ميکرد..." (ص ۱۵۱).

"وی... فقط ميخواست در داخله ايران مسلم باشد که اگر دولتی بمسخر کردن ايران اقدام کند ما نبايد مقاومت بخرج دهيم!" (ص ۱۵۲).

"عده ای از طرفداران سرسخت مصدق...دريافتند که مصدق عمداً يا از روی نادانی کشور را بکمونيزم تسليم خواهد کرد" (همان جا).

"[مصدق] هميشه عده ای اوباش و ماجراجو را تحت اختيار خود يا طرفداران خويش داشت که در شهر جولان ميدادند و به آزار و اذيت مردم بيگناه ميپرداختند" (ص ۱۵۳).

"وقتی سرهنگ نصيری از اطاقيکه در آن محبوس بوده خارج ميشود که مردم شهر يعنی افراد عادی که بچوب مسلح بوده اند بزندان هجوم آورده... پيش ميآيند.... در اينموقع حياط زندان تبديل به محل شور و شعف ميشود. صدها زندانی که وفاداری خود را بمن بروز داده و از طرف مصدق زندانی شده بودند بدست مردم آزاد ميشوند... [مردم] شادمانی خويش را از اينکه از شر تروريست های توده ای و رژيم مصدق خلاص گشته بودند ابراز ميدارند..." (صفحات ۱۸۳ و ۱۸۴).

"حسين فاطمی وزير امور خارجه مصدق که متواری شده بود با کمک افراد حزب توده مدت هفت ماه خود را در گوشه و کنار مخفی کرد تا بالاخره دستگير گرديد و اگر در هنگام دستگيری تحت حمايت شديد من قرار نگرفته بود مردم ويرا در همان آن بقتل ميرساندند. اين شخص بعداً محاکمه شد و بموجب حکم محکمه اعدام گرديد... عده ای از افسران و افراد حزب توده که بعضی از آنها در شکنجه و قتل افراد مختلف دست داشتند اعدام و يا زندانی گرديدند... (صفحات ۱۹۲ و ۱۹۳).

"کاری را که هموطنان وفادار من در آنروز کردند با پول نميشد از کسی خواست و انقلابی که در برانداختن مصدق و حزب توده پيش آمد محرکی جز حس مليت دوستی ايرانيان و ناسيوناليزم ويژه اين سرزمين نداشت..." (ص ۱۹۴).

"بساط رجاله بازی برچيده شد و حکومت پارلمانی مجدداً بکار آغاز نمود و کشور ايران با کمال صراحت علاقه و اعتماد قاطع خود را نسبت بکشورهای آزاد جهان اعلام داشت" (ص ۱۹۶).

آری، آن چه از نظر شاه رجاله بازی ناميده می شد برچيده شد و حکومت پارلمانی با نمايندگی حقوق بگيران دولت و دربار مجدداً آغاز بکار نمود و کشور ايران با کمال صراحت به دامن آمريکا و انگليس انداخته شد. داستان، از اين ها مفصل تر است و قصد من در اين جا تاريخ نگاری نيست. اين ها شايد کمکی باشد برای يادآوری دلايل سکوت و تحريف گری جناب شاهزاده و اطرافيان ايشان که بی هيچ ترديدی، هنوز هم از مصدق و حکومت ملی او نفرت دارند. اين نفرت، تاريخی و بل که خانوادگی ست و بعيد است با روشن کردن حقايق و آوردن سند و مدرک و حتی اعلام صريح رئيس جمهور آمريکا مبنی بر دخالت مستقيم آمريکا در برانداختن حکومت ملی دکتر محمد مصدق از دل اين اشخاص زدوده شود.

* صحيفه ی امام، جلد اول، صفحه ۴۱۶

ايران در سال ۵۷
حکومت اسلامی طی سه دهه چنان مردم را تحت فشار گذاشته که عده ی زيادی، ايران دوران قبل از انقلاب را بهشت می پندارند. اما ايران دوران قبل از انقلاب بهشت نبود. کشوری بود، غنی، ثروتمند، دارای شان و منزلت بين المللی، اما با مشکلات فراوان داخلی. حکومت ديکتاتوری شاه، با سرکوب انديشمندان و متفکران، هر صدای مخالفی را در گلو خفه می کرد. اين سرکوب آن قدر ادامه يافت، و فنر صبر مردم آن قدر فشرده شد، که در يک نقطه، در سال ۵۷، به بهانه ی چاپ يک مقاله، فنر جهيد و آتشفشان خشم مردم فوران کرد، و حيات يک کشور و ملت دچار دگرگونی عميق شد.

بدی هايی که حکومت اسلامی به مردم ايران روا می دارد، نبايد مانع فراموش کردن واقعيت سال های قبل از انقلاب شود. اين فراموشی دست‌مايه ای شده است برای سوءاستفاده کسانی که مايل اند دوباره سلطنت مضمحل شده را بر ايران حاکم کنند، و يک دوره ی تاريخی ديگر به چپاول و غارت کشور بپردازند. در دوران سلطنت هم، گرانی بود، کمبود مسکن بود، فقدان بهداشت و درمان بود، بی برقی بود، آلودگی هوا بود، از بين بردن منابع طبيعی بود، تخريب محيط زيست بود، شعارهای پوچ و توخالی سران حکومت بود، سوءاستفاده از احساسات پاک و بی شائبه ی مردم بود، فساد و ارتشا بود، مرگ و ميرهای بی حساب جاده ای بود، قتل و جنايت و تجاوز بود، کشتار و شکنجه ی مخالفان بود، تظاهرات و سرکوب دانشجويان بود، چپاول وابستگان دربار بود، چاپلوسی و پابوسی قدرت و قدرتمندان بود، فرافکنی مسئولان بود، فرستادن سرباز به جنوب لبنان بود، ادعای کشورهای عربی نسبت به نام خليج فارس بود، دادن اطلاعات دروغ راجع به پيشرفت های عجيب علمی و تکنولوژيک بود و خيلی چيزهای ديگر که امروز نيز با آن ها رو به روييم.

خلاصه بر خلاف تبليغات هواداران سلطنت، ايرانِ آن دوره بهشت برين نبود که آرزوی بازگشت به آن را بکنيم. ديدن عظمت و شکوه و جلال دربار و درباريان و مقايسه آن با زشتی های امروز نبايد باعث گمراهی ما شود و تصور کنيم که باطن رژيمِ شاهنشاهی به اندازه ی ظاهر آن زيبا بوده است. خير نبوده است. ما در اين‌جا سعی می کنيم با انعکاس مطالب برخی از روزنامه های آخرين سال سلطنت، حقايقی را که در متن اخبار و رويدادها و حوادث اجتماعی قابل مشاهده است، نشان دهيم و آن چه را که واقعا بوديم دوباره مرور کنيم:

روزنامه اطلاعات، شنبه ۵ فروردين ۲۵۳۷ شاهنشاهی، ۱۳۵۷ شمسی: تيراندازی فالانژيست ها به نيروی ايران در لبنان. برای نظارت بر قطع حملات نظامی اسرائيل و خروج نيروهای اسرائيلی از جنوب لبنان نيروهای ايران وارد جنوب لبنان شدند. بفرمان شاهنشاه آريامهر توسط هواپيمای نيروی هوائی شاهنشاهی مقادير زيادی پتو و پوشاک برای شيعيان جنوب لبنان ارسال شد. از ساعت ۲۴ فردا قيمت بنزين گران ميشود. ۱۱ مسافر نوروزی کشته شدند. يک تروريست در اصفهان کشته شد. در ۳ روز اول سال و سفرهای نوروزی ۶۷ نفر کشته شدند. در يک حادثه رانندگی ۲۹ نفر جان سپردند.

روزنامه اطلاعات، يکشنبه ۶ فروردين: گرانی بنزين جايگاهها را شلوغ کرد. ۵هزار نفر تلفات رانندگی در يکسال. عيد امسال گل فروش ها در شهرهای بزرگ گل کاشتند و قيمت ها را تا حدی بالا بردند که خيلی از ايرانيها از خريد گل طبيعی چشم پوشيدند و به گذاشتن گل های مصنوعی بر سفره هفت سين خود رضا دادند. کاريکاتور: [يک کارمند پشت ميز اداره در حال خميازه کشيدن] "آخی... اين تعطيلات هم تموم شد. ميتونيم يه استراحت حسابی بکنيم". سپاس سپاس سپاس؛ به پيشگاه با عظمت شهريار توانا و انديشمند ايران شاهنشاه آريامهر محمدرضا شاه پهلوی؛ درود بروان پاک رادمرد بزرگ تاريخ ايران نوين رضا شاه کبير سرسلسله دودمان پر افتخار پهلوی. گرانی ميوه همچنان ادامه دارد. در ۵ روز اول فروردين در تهران ۸۴ نفر در حوادث گوناگون جان سپردند. ماهواره ايران برای پرتاب به فضا آماده ميشود.
ادامه دارد...

حل معمای رضا پهلوی
حل معمای رضا پهلوی که جناب دکتر نوری علا آن را مطرح کرده اند چندان دشوار نيست. اولين بخش معما، با احمق فرض کردن مردم، يا درست تر بگوييم، مردم اهل فرهنگ، که تاريخ شاهنشاهی و بعد از آن را می شناسند طراحی شده که حل آن آسان است. اين که جناب شاهزاده مدام تکرار می کنند که مسائل گذشته را رها کنيم و حال را دريابيم، بخشی از اين احمق فرض کردن است. بايد گذشته را رها کرد، تا حکومت فعلی بر افتد آن گاه والاحضرت که در آن موقع اعلی حضرت خواهند شد و صفت آريامهرِ پدرشان، به جهان‌مهر ارتقا خواهد يافت بر تخت سلطنت جلوس خواهند فرمود و ان شاءالله به مردم اجازه خواهند داد که در مورد حکومت آتی خودشان تصميم بگيرند. البته اگر تا آن موقع، سر دست بردن اتومبيل اعلی حضرت جوان، از فرودگاه تا کاخ نياوران به هواداران دو آتشه ايشان از جناح راست سلطنتی گرفته تا جناح چپ سلطنتی اين اجازه را ندهد که بگويند بفرماييد اين هم رفراندوم! مگر غير از اين است که مردم اعلی حضرت را سر دست می بَرَند و سلطنت می خواهند؟! و بعد هم لابد دشمنان مردم و ملت که همان آخوندها و مارکسيست های اسلامی و توده ای ها هستند و به اعتراض برخاسته اند توسط ارتشِ موقتا شاهنشاهی به خاک و خون کشيده خواهند شد.

جنابِ "والاحضرت" و هواداران شان بايد اين نکته ی کوچک ولی مهم را به خاطر داشته باشند، آن چه مردم، و بخصوص مردم فرهنگی امروز را رنج می دهد، دروغ و دروغ‌گويی و فريب و دغل‌کاری ست. در حکومت فعلی آن چه زياد به خورد ِ مردم داده می شود، دروغ و دغاست طوری که هر گروهی بخواهد مردم را با خود همراه کند، اولين کارش جلب اعتماد مردم است. حساسيت به دروغ و دروغ گويی و فريب‌کاری آن چنان زياد شده که کوچک ترين تظاهری از ديده ها پنهان نمی ماند. شيوه برخورد و سخنان جناب "شاهزاده" و هواداران ايشان نه تنها باعث جلب اعتماد نمی شود، بل که فريبی آشکار را نشان می دهد.

بخش بعدی معما، به نفرت تاريخی خانواده ی پهلوی از مردم ايران مربوط می شود. اين بخش هم با توجه دقيق به برخی سخنان اعضای خاندان سلطنت و برخی هواداران ايشان (مثلا همان آقايی که جناب نوری علا مقاله اش را در سکولاريسم نو منتشر کرده و در مطلب اش به سخنان او اشاره می کند) کاملا روشن می شود. مردم تا آن جايی لازم اند که حکومت اسلامی بر افتد و بعد از آن بايد مانند مردم آلمان که بعد از سقوط نازی ها، مدام سرکوفت به روی کار آوردن هيتلر و هواداری از او را می خوردند تو سرشان زد. مردمی چنين ناسپاس به درد لای جرز می خورند.

بخش بعدی معما، به لطف والاحضرت فعلی و اعلی حضرت بعدی که می خواهند مانند ظاهر شاه افغان ملت را يک‌پارچه کنند و بعد کنار بکشند و حکومت را به دست با کفايت مردم بسپارند، مربوط می شود. اولا ايشان مثل پادشاه پيشين افغانستان –که پيرمردی با تجربه و مورد احترام اکثريت بود- عملا جايی را اداره نکرده اند که اکنون بخواهند تجربيات گران بهای مملکت داری را مفت و مجانی در اختيار مردم مستحق قرار دهند. ولی بالاخره چون امتياز بزرگ شدن در خاندانی جد اندر جد پادشاه داشته اند لابد به طور موقت هم که شده بايد بر تخت بنشينند تا تکليف ما يتيمان بی دست و پا مشخص شود.

البته اين جد اندر جد، با شناخت اندکی از رضا خان که قزاق بوده و نسب اش هم بيشتر روستايی است تا پادشاهی کمی محل سوال است. باز اگر "شازده" از نوادگان قاجار بودند يک چيزی.

با اين حال بد نيست ايشان به عنوان کسی که قرار است امور مملکت را به طور موقت در اختيار بگيرد، لااقل مشخص کند که دارايی کنونی اش با کدام سرمايه ی اوليه به دست آمده و اين سرمايه چقدر بوده است. ما به عنوان ملت، بالاترين حقوقی را که پادشاه يک کشور دمکراتيک اروپای شمالی دريافت می کند، به عنوان حقوق پدر تاجدار ايشان مشخص، آن را در سنوات خدمتی ضرب، و عدد به دست آمده را با رقم اعلام شده توسط شاهزاده ی جوانبخت مقايسه می کنيم تا ببينيم مرحوم پدر ايشان چقدر به ملت ايران بدهکار است و آيا ايشان اصولا بيزينس‌من خوبی هستند و توانسته اند ثروتی را که پدر ايشان از ملت ايران قرض گرفته در معاملات نفتی و بورس و غيره به سودآوری برسانند يا خير.

اگر اجزای معمای رضا پهلوی را يکی يکی حل کنيم و جلو برويم، به گمان من کل معمای ايشان حل خواهد شد. برای حل اين اجزا به نظر می رسد، يادآوری قسمت هايی از تاريخ گذشته و آن چه مربوط به دوران حکومت محمد رضا شاه بوده لازم باشد. ما برای روشن شدن اين قسمت نيز سعی می کنيم هر هفته گوشه هايی از تمدن بزرگی را که پدر تاجدار برای ما ساخته بودند در همين کشکول نشان دهيم و به حل اين معما در حد خود کمک کنيم.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016