یکشنبه 6 آبان 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از بصيرت خانم دوريس لسينگ تا ميوه ممنوعه حاج يونس فتوحی

کشکول خبری هفته (۱۱)


بصيرت خانم دوريس لسينگ
"آکادمی سوئد در بيانيه ای که به مناسبت اعلام نام اين نويسنده ادبی به مناسبت اهدای جايزه نوبل منتشر کرد، وی را به عنوان «تصويرگر تجربه زنانه و کسی که با شور، ايجاد شک و قدرت بصيرت خود، تمدن پاره پاره شده را به صورت موشکافانه مطالعه کرده است» معرفی کرد. اين نويسنده بريتانيايی و برنده جايزه نوبل ادبيات، که در ايران متولد شده، در مصاحبه ای گفت که «از ايران و دولت اين کشور متنفر است.»" راديو فردا
حقيقتا دوران عجيبی ست. يک حکومت مذهبی، کشوری را به زمين می زند، و بعد از آن هر کس از راه می رسد لگدی نثار او می کند. کار به جايی رسيده است که يک خانم محترم ۸۸ ساله، که برنده ی جايزه ی نوبل هم شده، بر اين جسم بی جان ضربه ای وارد می آورد.

کاش خانم لسينگ به ما می گفت در بريتانيای متمدن ايشان، جواب چنين اهانتی را چگونه می دهند تا ما هم جواب شان را همان طور بدهيم. اما ما که بريتانيايی نيستيم. می گوييم طرف پير است و کنترل زبان اش را ندارد و بر درشتی اش چشم می پوشيم.

اما به راستی منظور خانم لسينگ از "ايران" چيست؟ آيا ايشان از کوه ها و بيابان های ما متنفر است؟ يا از شهرها و روستاهای ما؟ از کرمانشاه متنفر است، يا آذربايجان و کردستان؟ نکند منظورشان از ايران، ملت ايران است؟ از فارس ها متنفر است، يا از ترک ها و عرب ها؟

بالاخره اين ايران يک مفهومی در ذهن ايشان دارد. چه خوب است خبرنگاران از ايشان در اين مورد سوال کنند. اگر اين خانم محترم آن چه را گفته است تکذيب نکند، قطعا پاسخ ش شنيدنی خواهد بود. من جای خبرنگاران بودم سوال می کردم اگر روزی قدرت جرج بوش يا تونی بلر را -که از او هم متنفريد- داشتيد با ايران چه می کرديد؟

کاش در مراسم اهدای جايزه ی نوبل ِ ايشان بانوی صلح و عدالت، سرکار خانم شيرين عبادی حضور می يافتند تا ببينيم چشم در چشم ايشان نيز چنين اهانتی را روا می دارند يا خير.

و اکنون ما قدر بانوی صلح ِ خودمان را بيشتر می دانيم. وقتی ايرانی که هرگز به منافع بريتانيا دست درازی نکرده از سوی يک بريتانيايی اين گونه مورد تنفر است، امثال خانم شيرين عبادی چه ها بايد می گفتند، وقتی که در همين يکی دو سده ی اخير، دول روس و انگليس آن فجايع را در کشور ما به وجود آوردند، و دول آمريکا و شوروی آن ظلم ها را بر ما روا داشتند. و اکنون ما تمدن پنهان خودمان را آشکارتر می بينيم. اگر قدرت بصيرت در مطالعه ی موشکافانه ی تمدن پاره پاره، نتيجه اش اين است، همان بهتر که ما چنين قدرتی نداريم.

تعطيلی کافه کتاب ها
ظاهرا قرار است هر ضربه ای که در سطح بين المللی به حکومت ايران وارد می شود، حکومت در عوض يک ضربه به سر روشنفکران ايران بزند. اين داستان سر دراز دارد و پايانی بر آن متصور نيست. بعد از پلمب تاثرانگيز ِ کافه تيتر در تير ماه امسال، و تعطيل کردن بی رحمانه ی کتاب فروشی ويستار، شنيده می شود که اداره ی اماکن چند کافه کتاب ديگر را به دليل "تداخل صنفی" در تهران پلمب کرده است. نيروی انتظامی مطمئن باشد، روشنفکران خشم شان را فرو خواهند خورد و کاری هم از دست شان بر نخواهد آمد ولی نرسد آن روزی که اين خشم فرو خورده مجال بروز پيدا کند که در آن روز کاری از دست هيچ کس ساخته نخواهد بود.

۴ بهتر است يا ۲۰؟
"ما هم می‌توانستيم فقط روزی ۴ يا ‏‏۵ ساعت کار کنيم." رئيس جمهور زحمتکش، محمود احمدی نژاد
بميريم برای تان که اين قدر زحمت می کشيد. ۲۰ ساعت کار می کنيد و ۴ ساعت می خوابيد. تازه غذا هم می پزيد. تازه خيابان هم جارو می زنيد. تازه کوله پشتی هم به دوش می اندازيد و نان تافتون ميان فقرا تقسيم می کنيد. آن وقت اين روشنفکران قدرنشناس شما را به باد تمسخر می گيرند. ما مردم، که اثرات عالی ۲۰ ساعت کار شما را به چشم ديده و با پوست و گوشت و استخوان و ساير اعضا و جوارح حس کرده ايم از شما خواهش می کنيم، لطف کنيد کمی استراحت کنيد. به پای تان می افتيم (وای چه جوراب های سفيد قشنگی به پا داريد)، التماس تان می کنيم، اين قدر زحمت نکشيد. بابا پدرتان در آمد. شما هم برويد گلندوئک اسب سواری. شما هم تشريف ببريد شنا و سونا. ما پولش را می دهيم. ما نخواهيم شما ۲۰ ساعت در روز و ۳۶۵ روز در سال جان بکنيد و مملکت را به اوجی که امروز رسانده ايد برسانيد، که را بايد ببينيم؟ شما هم مثل آقای خاتمی تشريف ببريد در کاخ سعدآباد، زير آن درختان زيبا و تنومند، تئوری ببافيد و کتاب در مورد تمدن ها بنويسيد. گفت و گو دوست نداريد، راجع به جنگ بنويسيد. به پير، به پيغمبر اين بزرگ ترين خدمتی ست که به مردم می توانيد بکنيد. اين بزرگ ترين لطفی ست که به ما می توانيد بکنيد.
«گروهی از مردم جان به لب رسيده ی ساکن پايتخت»

پرواز بشکه های نفت
هنوز منتظر نشسته ايد که پول بشکه های هشتاد دلاری نفت را بياورند و سر سفره تان بگذارند؟ ديگر منتظر نمانيد! قرار است بشکه های نفت به پرواز در آيند. شيلنگی ست به قطر يازده هزار راکت و گلوله در دقيقه که بنا به اظهار فرمانده موشکی سپاه قرار است حجم و سرعت اش مستمر بماند. همين شيلنگ قرار است نفت ما را پرواز دهد و آن را بر سر دشمنان اسلام فرود آوَرَد. انشاءالله دشمنان که نابود شدند، آن وقت سر شيلنگ را به سمت سفره های شما خواهند گرفت.

موزه جواهرات ملی و تقدير از سلاطين پيشين
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
...يعنی بخش بزرگی از ثروت مملکت در همين زير زمين است؟ همين جا، در خيابان فردوسی، رو به روی سفارت آلمان؟ باور نمی کنم. مردم جلوی در تجمع کرده اند. کسی اجازه ی ورود ندارد. ماموری جلوی پله ها ايستاده است. در که باز می شود، بازديدکنندگان پنج نفر پنج نفر پايين فرستاده می شوند. چند پله پايين تر، پشت ميزی بليط ورودی می فروشند. می خرم. از ميان دروازه ی حفاظتی می گذرم. هر فلزی اين جا صدا می کند. چند پله پايين تر، پيش از ورود به صندوق بزرگی که جواهرات اصلی در آن قرار دارد، تخت ِ جواهر نشان طاووس خانم پشت شيشه خودنمايی می کند. هر گوشه اش را که نگاه می کنی با چسب نشان گذاری کرده اند. اين ها جای خالی جواهراتی است که مردم آينده نگر در روزهای انقلاب از اين تخت کنده و با خود برده اند. قسمت هايی از طلای پوشش تخت را نيز مانند نان بربری تکه کرده اند. اين تخت را بعدها به منظور حفاظت بيشتر به اين جا آورده اند.
پا به داخل خزانه می گذارم. در فضايی تاريک، ويترين های مکعبی شکل ِ جواهرات زير نور می درخشند. جا به جا ماموران با لباس شخصی ايستاده اند و حرکت بازديدکنندگان را زير نظر دارند.
حسرت می خورم. حسرت می خورم که در قرن بيست و يکم، با در آمد نفت بشکه ای ۸۰ دلار، به اندازه ی پادشاهان صفوی هم نيستيم. همان ها که کارشناسان شان را به عثمانی و هند و اروپا می فرستادند و هر چه را نفيس و ارزنده بود می خريدند و به ايران می آوردند. به اندازه ی نادر شاه افشار هم نيستيم که از هند جواهرات به غارت رفته از ايران را باز پس می خواهد و بخشی از آن ها را به ضرب و زور می گيرد و به کشور باز می گرداند. به اندازه ی شاهان قاجار هم نيستيم که اين جواهرات را جمع و ضبط می کنند و پشتوانه ای بی همانند برای کشور به وجود می آورند. حسرت می خورم که در قرن بيست و يکم، به جای جواهر در موزه، موشک در زرادخانه انبار می کنيم. سر سرباز هخامنشی مان را با غفلت از دست می دهيم اما سر انفجاری موشک مان را با غيرت از گزند مصون می داريم.
در تاريکی داخل موزه به الماس دريای نور و تاج ِ شاه و فرح و زيور آلات خاندان پهلوی نگاه نمی کنم. به تاريخ چند صد سال گذشته ی خودمان نگاه می کنم. به اين که چه حکومت خوار و خـُردی داريم که حسرت گذشته های پر از جهل و جور را می خوريم...

بر سر دوراهی زندگی
با درودهای آتشين
من يک ژنرال ِ مشروطه خواه طرفدار نظام شاهنشاهی با گرايش نظامی - پارلمانی، و اندکی متمايل به شاهزاده رضا پهلوی هستم. از هر چه بختيار و داريوش همايون است بيزارم. هنوز از دست اين پدرسگ های [.... .... .... ....] طرفدار خمينی آدمخور دلم پر است و می خواهم سر به تن هيچ کدام شان نباشد.
من شک دارم خود ِ شما از [.... .... ....]هايی مثل اکبر گنجی و محسن سازگارا و علی افشاری خط نگيريد. حالا که اعليحضرت جورج بوش، ببخشيد عاليجناب جورج بوش می خواهد بزند [.... ....] حکومت را يکی کند، اين حقوق بگيران انگليس زر زر می کنند و نمی گذارند. شما بگوييد از دست اين [.... ....] چه کنم؟
پاسخ:
با اين خشم و عصبانيتی که شما داريد، ممکن است برای تسخير کاخ سعد آباد و نياوران و تشکيل آرتش پر افتخار شاهنشاهی اصلا به تهران نرسيد. اولين کاری که شما بايد بکنيد، نوشيدن يک ليوان آب خنک و مصرف چند قرص آرام بخش است. بعد از آن تشريف بياوريد، در آرامش راهی برای مشکل تان پيدا کنيم.

با درودهای انترناسيوناليستی و ضدامپرياليستی
من يک توده ای سابق هستم. البته فکر می کنم هنوز هم توده ای باشم. شايد هم نباشم. ممکن است يک خرده باشم. شايد هم نباشم. نمی دانم چرا نمی توانم خودم را از شر اين چهار حرف "ت" و "و" و "د" و "ه" خلاص کنم.
ما از بس چپ و راست زديم خودمان هم گيج شديم کدام وری هستيم. پيش از سال ِ ۳۲ فحش می داديم به مصدق که می خواهد مملکت را دو دستی بدهد به امپرياليسم جهان خوار. نزديکی های ۳۲، ديديم ای بابا، از مصدق السلطنه کی بهتر. بگذار شاه را مرخص کند، آن وقت سر فرصت به کمک برادر بزرگ تر کار خودش را می سازيم. مصدق نيامده رفت، و ما مانديم و رژيم کودتا. زدند ما را ناکار کردند. زندان، شکنجه، اعدام. گروهی از ياران مان را که بهترين فرزندان اين سرزمين بودند از دست داديم. بعد شاه، انقلاب سفيد کرد. ديديم ايوانف ِ تاريخ نويس نوشته اين انقلاب بد نيست. برادر بزرگ هم گفت بد نيست. آلمان دمکراتيک هم گفت بد نيست. بلغارستان هم گفت بد نيست. اين بد نيست بد نيست باعث شد، يکی نفربر نظامی وذوب آهن به شاه بفروشد، يکی پنير، يکی واگن. خلاصه ما مانديم وسط زمين و هوا. گفتند بفرماييد اين راديو ملی، بنشينيد هر چقدر دل تان خواست دولت ايران را افشا کنيد. ما هم نشستيم هی برنامه ساختيم و هی دولت شاهنشاهی را افشا کرديم، غافل از اين که صدای مان را خود روس ها وسط راه با پارازيت می زنند و اصلا به ايران نمی رسد. بعد هم که فهميديم، اصلا به روی مبارک مان نياورديم چون نمی خواستيم برويم در سيبری يخ بتراشيم يا در مزارع اشتراکی زمين شخم بزنيم. همين طور برای خودمان برنامه ساختيم و برای خودمان برنامه پخش کرديم و هيچ کس هم شکايتی نداشت. نانی بود و پنيری بود و چند حبه قند جيره بندی شده ای بود و زندگی می گذشت.
انقلاب که شد، از لابه لای اسنادمان هر چه را که مربوط به طرفداری از خط امام می شد بيرون کشيديم و گفتيم طرفدار خط اماميم. آخر در اسناد ما همه جور خطی پيدا می شود. ما حتی می توانستيم بگوييم از انقلاب شاه و ملت بدمان نمی آيد و برای آن هم سند جور کنيم. اما درست سر چهارمين سال از پيروزی انقلاب شکوهمند ضد امپرياليستی مان، خط امام زد ما را تار و مار کرد. باز بهترين ياران مان را از دست داديم. بلافاصله صفحه را برگردانديم که مخالف جمهوری اسلامی هستيم و سرنگونی اش را خواستار شديم. چند سال بعد اصلاح طلبان –که همان سرکوب کنندگان ديروز ما بودند- قوه ی مجريه و مقننه را در اختيار گرفتند و ما دوباره فيل مان ياد هندوستان کرد. حالا گيج و ويج روی طناب پوسيده ی سياست ايران داريم قدم می زنيم. اصلا هم نمی دانيم کجا می رويم و چه می کنيم. شما بگوييد چه کنيم؟
پاسخ:
رفيق جان،
شما دچار چندگانگی شخصيتی شده ايد. رفقای شما هم در گذشته دچار چنين وضعيتی شده بودند. مثلا سال ۱۳۲۴ که آذربايجان به اشغال نيروهای اتحاد شوروی در آمد، نمی دانستند خوش حال باشند يا بد حال. زمانی که روس های کمونيست شده، که در ظاهر کمونيست بودند و در باطن همان مردم متجاوز و بی رحم، آن بازی ها را سر طلاهای ما در آوردند، نمی دانستند بگويند با افسانه طرف اند يا با واقعيت. وقتی هم خودخواسته يا به اجبار به خاک شوراها قدم گذاشتند و واقعيت های باور نکردنی را ديدند، نمی دانستند بايد تمجيد کنند يا تقبيح. بهتر است شما، فقط به چشم و عقل خودتان اعتماد کنيد. به اعتراض کردنی ها اعتراض کنيد. نگذاريد بغض در گلوی تان بماند و فريادتان خفه شود. آن وقت شخصيت واقعی خودتان را باز خواهيد يافت.

وب لاگ های برتر ِ دويچه وله
مسابقه ی وب لاگ های برتر دويچه وله امسال هم برگزار شد و تعدادی وب لاگ از ايران به مرحله ی نهايی راه يافتند. در داوری دوره های گذشته حرف و حديث بسيار بود. امسال ابتدا خانم مسيح علی نژاد و بعد خانم فرناز سيفی به داوری وب لاگ های فارسی برگزيده شدند. آن طور که مسئول بخش فارسی راديو دويچه وله اظهار داشته اند، دفاع داور ِ ايرانی به زبان انگليسی نقش مهمی در انتخاب وب لاگ برتر بازی می کند. اميدواريم خانم سيفی از عهده ی اين مهم به خوبی بر آيد و از ميان وب لاگ های برگزيده ی ايرانی، يکی به عنوان وب لاگ برتر انتخاب شود. ده وب لاگی که از ميان صدها وب لاگ فارسی برای مرحله نهايی نامزد شده اند از اين قرارند:
http://blog.35dg.com/
http://hajiwashington.com/
http://blog.maryammomeni.com/
http://fahimehkh.com/
http://pouyashome.com/weblog
http://robo.wordpress.com/
http://foroogh.malakut.org/
http://masih.malakut.org/
http://ayandema.blogspot.com/
http://jomhour.com/
برای جايزه ويژه گزارشگران بدون مرز:
http://freekeyboard.net/
در موضوع انتخاب بهترين ويدئو بلاگ:
http://www.bebin.tv/
و برای بهترين وبلاگ:
http://1pezeshk.com/
به مرحله نهائی راه يافتند.
به همه ی اين عزيزان تبريک می گوييم و برای شان آرزوی موفقيت داريم.

هی رابرت؛ نوک دارت ها را تيز کردی؟
"احمدی نژاد در پاسخ به سوال ديگری مبنی بر اينکه برخی از کشورهای غربی از جمله آمريکا بار ديگر جمهوری اسلامی ايران را تهديد به حمله نظامی کرده است، گفت: دشمن از دست ما عصبانی است آنها نقشه ايران را در روی ديوار می کشند و با «دارت» به آن می زنند و بعد می گويند که می خواهيم به ايران حمله کنيم!" «کيهان ۳ آبان ۱۳۸۶»
جورج بوش- هی رابرت؛ نوک دارت ها را تيز کردی؟
وزير دفاع، رابرت گيتس- بله قربان. ديروز از کنگره برای تيز کردن نوک دارت های ۱۳ هزار و ششصد کيلويی تقاضای بودجه کرديم.
بوش- حالا اين تيز کردن دارت ها چقدر خرج بر می داره؟
وزير دفاع- چيزی نميشه. همه اش ۸۸ ميليون دلار.
بوش- خب، اين ها رو کجای نقشه می خوای بکوبی؟
وزير دفاع- قربان با بچه های نيروی هوايی شرط بندی کرديم روی نطنز. نطنز ده امتياز داره.
بوش- بسيار خوب. فقط مواظب باشين دارته در نره بخوره تو شهرهای اطراف. هر چند، خورد هم خورد.
وزير دفاع- آی آی سر. ما دارت مون رو می پرونيم. يک کم اين‌ور، يک کم اون‌ور زياد فرقی نمی کنه. بايد از احمدی نژاد ممنون باشيم که نقشه ی ايران رو به ديوار زده و زمينه رو برای آزمايش دارت های جديد پنتاگون فراهم آورده. تنک يو محمود.

وب لاگ هفته؛ يادداشت های نيک آهنگ کوثر
وب لاگ خوب وب لاگی ست که وقتی بلاگ رولينگ از کار می افتد، خواننده با کشش درونی سراغ آن برود. وب لاگ خوب وب لاگی ست که نويسنده اش به طور مرتب، و نه الزاما با فاصله ی زمانی کم، مطلب جديد و خواندنی منتشر کند.

وب لاگ نيک آهنگ کوثر، وب لاگی ست متنوع. عکس، فيلم، کاريکاتور، طنز، نقد، خاطرات، و هر چيز ديگری که به ذهن او می رسد، در اين وب لاگ منعکس می شود. نيک آهنگ، وب لاگ نويس پر کاری ست. ساختن برنامه ی طنز برای راديو زمانه و کشيدن کاريکاتور برای روز آن لاين باعث نمی شود که از وب لاگ نويسی باز بماند. راجع به طنزها و کاريکاتور های او به طور جداگانه خواهم نوشت اما در اين‌جا کليت وب لاگ اش را مد نظر دارم.

وب لاگ نويس ها شيوه های مختلفی برای وب لاگ نويسی اختيار می کنند. برخی فقط يک وجه از خود را در وب لاگ شان انعکاس می دهند، برخی دو وجه و برخی بيشتر. وب لاگ نيک آهنگ چند وجهی ست و همين يکی از دلايل جذابيت وب لاگ اوست.

تعريف بی جا نيست اگر بگويم وب لاگ کوثر از معدود وب لاگ هايی ست که بودن و نبودن بلاگ رولينگ تاثيری در مراجعه به آن ندارد.
برای ديدن اين وب لاگ روی نشانی زير کليک کنيد:
http://nikahang.blogspot.com/

بودجه دو ميليون و هشتصد هزار يورويی
بشتابيد، بشتابيد! بودجه ای حی و حاضر به مبلغ دو ميليون و هشتصد هزار يورو در ساختمانی قديمی واقع در آمستردام موجود است که برای به دست آوردن آن می توانيد به طرق زير عمل کنيد:
-مصاحبه با روزنامه فولکس گرانت و بدگويی از استفاده کنندگان فعلی بودجه.
-حمله مستقيم به استفاده کنندگان فعلی بودجه از طريق وب سايت ها و وب لاگ ها.
-تماس مستقيم با وزارت امور خارجه ی هلند و بدگويی از استفاده کنندگان فعلی بودجه.
-تحريک ماليات دهندگان هلندی که شما کار می کنيد و ماليات می دهيد، اين‌ها ماليات شما را هپلی هپو می کنند.
-لجن مال کردن استفاده کنندگان فعلی بودجه.
-درخواست توليد برنامه های سياسی برای سرنگونی سريع، نابودی حتمی، و مرگ قطعی حکومت ايران.
-درخواست توليد برنامه های ضد مذهبی و ضد دينی.
-در خواست طرح مسائلی که احساسات اکثريت مردم ايران را جريحه دار کند.
بودجه ی دو ميليون و هشتصد هزار يورويی بودجه ای ست لذيذ و مقوی که بايد ميل شود. چه بهتر که به جای "آن‌ها"، "ما" اين بودجه را نوش جان کنيم.
«جمعی از دلسوزان مردم هلند، طرفدار گروه های سياسی فعلا ناموجود در عرصه اجتماعی ايران»

توضيح لازم: اين‌جانب چنان که بارها نوشته ام مخالف صد در صد دريافت پول و کمک مالی از کشورهای خارجی‌ام. اين طنز، اگر چه يک سو را نشانه گرفته، اما به معنی تائيد عمل سوی ديگر نيست. دريافت پول از خارجی، در تاريخ ما، هيچ گاه آخر عاقبت خوشی –جز برای عده ای که نصيبی از آن برده اند و جيبی پر کرده اند- نداشته است.

تشويق منتقدين توسط احمدی نژاد
احمدی‌نژاد: "منتقدين خود را تشويق می‌کنيم." «ايسنا»

جوايزی که برای منتقدين آقای احمدی نژاد در نظر گرفته شده، به شرح زير است:
- نفر پنجم، احضار گاه به گاه به دادگاه انقلاب در خيابان معلم، به مدت يک سال. آويزان کردن ِ شمشير داموکلس ِ بازداشت بر بالای سر ِ آن ها.
- نفر چهارم، احضار تلفنی به وزارت اطلاعات. بازجويی مکرر. بازداشت موقت در بند ۲۰۹ به مدت يک هفته. آزادی به قيد وثيقه ۱۰ ميليون تومانی.
- نفر سوم، احضار به دادسرا برای ادای برخی توضيحات. دستگيری فوری و انتقال با ماشين شخصی به اوين. پايين آوردن سر، همراه با توسری. تحويل به بند ۲۰۹ با چشم بند. سلول انفرادی درجه ی دو. بازجويی همراه با مقداری چک و لگد. بازداشت موقت به مدت ۴ ماه. آزادی به قيد وثيقه ۲۰ ميليون تومانی.
- نفر دوم، ربوده شدن در خيابان توسط نيروهای لباس شخصی. گرفتن لقب دزد و جنايت کار. دريافت مشت های قوی و پی در پی بر روی سر و صورت و سينه تا حد کور شدن چشم و کبودی بقيه ی اعضا. دريافت لگد در قسمت تحتانی بدن. حمل رايگان به بازداشتگاه نامعلوم. نوش جان کردن کتک مفصل بدون سوال و جواب. بی خبر ماندن اعضای خانواده. انتقال به بند ۲۰۹. لذت بردن از نوازش باتوم و کابل. بازداشت موقت در سلول انفرادی درجه ی يک. آزادی به قيد وثيقه ی ۱۰۰ ميليون تومانی.
- و اکنون جايزه ی برنده ی خوشبخت: نفر اول، تمام موارد نفر دوم و سوم، به اضافه ی مشت و مال هفت نفره. قرار گرفتن هفت نفر بر روی تمام قسمت های بدن به طور هم زمان. تهديد به تجاوز جنسی. تهديد به استفاده از تخم مرغ داغ. ايستاده نگه داشتن به مدت طولانی. تهديد به بازداشت اعضای خانواده. تهديد اعضای خانواده به نابود کردن زندانی. تهديد به زير گرفتن با اتومبيل در تاريکی شب. آزادی به قيد وثيقه ی ۳۰۰ ميليون تومانی.
- از ميان برگزيدگان، به شرط زياد شدن تعداد منتقدين، يک نفر به قيد قرعه مورد تشويق ويژه قرار خواهد گرفت. اين تشويق می تواند، سقوط اتفاقی در دره، بريدن ترمز در وسط بزرگراه (که اخيرا نصيب يکی از تشويق شدگان جوان شد)، آمپول هوا يا الکل، مثله شدن با کارد، يا چيزهايی از اين قبيل باشد که تنها در شرايط ويژه اعمال خواهد شد.
- جايزه ی اختصاصی برای منتقدين دو مليتی آمريکايی-ايرانی: سلول جا دار با دو در و دو پنجره. دوش هر روزه. امکانات لازم برای تفکر در سکوت و مطالعه ی رمان. در اختيار داشتن بالکن برای نرمش و استفاده از هوای مفرح اوين. آزادی به قيد وثيقه ی ۳۰۰ ميليون تومانی همراه با دريافت پاسپورت و سفر به خارج از کشور.

داوطلبان عزيز می توانند انتقادهای خود را به سايت های خبری ضد انقلاب، روزنامه های اينترنتی وابسته به شبکه ی عنکبوت، و يکی دو نشريه باقی مانده و زهوار در رفته ی اصلاح طلب در ايران ارسال نمايند. کسانی که بايد مورد تشويق قرار گيرند با تلفن يا احضاريه مطلع خواهند شد. آماده کردن يک ساک کوچک شامل وسايل نظافت و لباس زير به منظور تسريع در انجام ِ تشويق توصيه می شود.

خدا ما را اين‌جا رساند (نمايشنامه در يک پرده بر اساس داستانی واقعی)
نخست اصل داستان به نقل از سرويس حوادث ايسنا در تاريخ ۲۸ مهر ۱۳۸۶:
"«خانوم چی می‌گيد شما، ما رو خدا اينجا رسونده»
ـ خدا؟! اينجا؟! يعنی چی؟!
«ببين خانوم، من الان چند ساله که مسؤول گشت تو تهرانم، هيچوقت در اين خيابون گشت‌زنی نکرده بودم، پس...»
«خدا، منو رسونده اينجا که از يک فاجعه جلوگيری کنم!»
ـ کدوم فاجعه جناب ستوان؟ چی می‌گيد شما؟!
ـ اصلا معلوم هست بر چه مبنايی تهمت می‌زنين؟
ـ ميشه بگيد که جرم ما چيه؟
«اين که در ساعت نامتعارف، در يه جای خلوت، داخل ماشين نشستين و چراغ داخل آن خاموشه»
ــ همين! جناب ستوان؟! به خاطر همين، شما رو خدا رسونده؟!
«بله! از کجا معلوم که اگر من الان نرسيده بودم، يه بی‌آبروگری برای خانواده‌هاتون اتفاق نمی‌افتاد؟»
ـ بابا آخه جناب ستوان، بی‌آبروگری يعنی چی؟!
ـ اينجا که خلوت نيست، اينهمه خانواده تو پارک نشستن، ببينيد همين الان چند تا خودرو و آدم از اينجا تردد کردن؟!
«من نمی‌دونم، فقط می‌دونم که خدا منو رسونده»
«کاری نکنيد که دوتايی‌تونو منتقل کلانتری کنم تا صبح تو بازداشت بمونيد، بعد پدر و مادراتونو صدا بزنن، آبروتون بره»
ـ پس الان می‌خوايد چيکار کنيد؟
«برگه مفاسد براتون پر می‌کنم، دو روز ديگه بريد اونجا، تکليفتونو روشن کنند، نگران نباشيد، من همون چيزايی‌ رو که ديدم، گزارش می‌کنم»
ـ ببخشيد! شما چی ديديد جناب ستوان؟
«همون که قبلا گفتم: دختر و پسر داخل ماشين، مکان خلوت، ساعت آخر شب و...»
و اما نمايشنامه:
يک بنز نيروی انتظامی وارد کوچه ای تاريک می شود. يک فرشته ی زيبا و نورانی جلوی بنز در حال پرواز است و با دست به راننده راه نشان می دهد. فرشته در مقابل يک پيکان توقف می کند و با دست سرنشينان آن را نشان می دهد. يک دختر و پسر جوان داخل ِ پيکان نشسته اند. دختر در حال خداحافظی و پياده شدن است. افسر پياده می شود و با صدای بلند فرياد می زند:
-خانم وايسا!
سپس رو به پسر جوان می کند و با تحکم می گويد:
-شما بشين تو ماشين.
افسر نگاهی به فرشته می اندازد و لبخندی به او می زند. فرشته به افسر نزديک می شود و در ِ گوش او ريز کارهای خلاف دختر و پسر را می گويد: دست يک ديگر را گرفتن؛ شعر عاشقانه خواندن؛ شاد بودن؛ خنديدن؛ تصويری زيبا از آينده ترسيم کردن. سپس دستی تکان می دهد و با سرعت زياد اوج می گيرد. افسر با لبخندی کريه سراغ دختر و پسر می رود...



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




ميوه ممنوعه حاج يونس فتوحی
ميوه ی ممنوعه يک ماه تمام بر روی طنابی باريک راه می رفت. هر آن می توانست سقوط کند. يک سو خطر هندی شدن، و سوی ديگر خطر سانسور و به ابتذال کشيده شدن. خوشبختانه عشق حاج يونس فتوحی زيبا و دست نخورده باقی ماند. هر آن احتمال می رفت هستی، موجودی پست و فريبکار شود؛ نشد. هر آن احتمال می رفت، نصايح پيش نماز مسجد بر حاج يونس کارگر بيفتد؛ نيفتاد. هر آن احتمال می رفت، ندای نهی از آسمان به گوش برسد؛ نرسيد. هر آن احتمال می رفت، بسيجی از جنگ برگشته نقشی پر رنگ و بازدارنده ايفا کند، نکرد. يک ماه تمام، مردم پای تلويزيون ها منتظر بودند حاج يونس تاديب شود و راه به خطا رفته باز گردد؛ باز نگشت. پيروز اين سريال، عشق بود. عشقی لطيف و زمينی. عشقی که معشوق، همه چيز را در راه آن می دهد، بی آن که چيزی بخواهد، و آن را به دست می آوَرَد، بی آن که تماشاگر ببيند.

ميوه ی ممنوعه، در حقيقت ميوه ای ممنوع نيست. ميوه ای ست که امروز می توان با کم ترين بها به بهترين نوع آن دست يافت. قانون، دست مردان را برای چيدن ِ اين ميوه باز گذاشته است. حاج يونس می تواند به مانند بسياری از هم طرازان اش جسم ِ هستی را بخرد، همان طور که جلال توصيه می کند. اما عشق ِ هستی خريدنی نيست. پشتيبان عشق، قانون و پول نيست، که اگر بود، حاج يونس اين هر دو را در اختيار داشت.

ميوه ممنوعه، از نظر ظاهری يک سريال معمولی و سرگرم کننده است اما در بطن خود انگشت بر چيزی می نهد که حد و مرزی بر شکوه ِ آن متصور نيست.

ميوه ممنوعه عبور از خط قرمز ِ عشق است. عشقی که حتی ابراز آن ممنوع است. جسم ِ زن را در جمهوری اسلامی می توان به آسانی خريد و فروخت اما از عشق، حتی نمی توان کلامی بر زبان آوَرْد.

ميوه ممنوعه با بازی استادانه ی علی نصيريان از نمايشی عادی به نمايشی عالی بدل می گردد. بازی پر از ظرافت ِ هانيه توسلی در کنار بازی نصيريان اوج می گيرد؛ بازی ديگران نيز.

مردم اين سريال را دوست داشتند چون عشق را به ابتذال نکشيد. مردم اين سريال را به رغم تمام ِ حذف ها و تعديل ها، به رغم تمام ديالوگ های آموزشی و نهی های دينی دوست داشتند چون جوهر آن سالم ماند. اگر اين سريال مناسبتی نبود و در دقيقه ی نود ساخته نمی شد چه بسا سر فرصت به ابتذال کشيده می شد. اميدواريم دری که با ساختن اين سريال باز شد، در اثر اعتراض های احتمالی کفن پوشان و سنگ شدگان دوباره بسته نشود.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016