یکشنبه 20 آبان 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از تبليغ سيا تا هويت زهرا

کشکول خبري هفته (13)، از تبليغ سيا تا هويت زهرا

گفت و شنود کشکولي (به سبک گفت و شنود کيهان)

گفت- سخن! تو هم؟!

گفتم- چي چي رو من هم؟

گفت- تو نويسنده ي سيا بودي و ما نمي دونستيم؟

گفتم- من و سيا؟! نه! باز کيهان چيزي نوشته؟

گفت- نه آقاجون! تبليغ بغل دست ات رو نديدي؟

گفتم- با اين فيلترشکن، من تبليغ نمي بينم. فقط نوشته مي بينم. چي هست حالا؟

گفت- آگهي استخدام سيا.

گفتم- خب. اين قدر به ما گفتند مامور سيا که اون هام سر غيرت اومدن مي خوان راس راستي استخدام مون کنن که آش نخورده و دهن سوخته نشه.

گفت- اما يک شرط داره که مثل قيمت مادر اون ياروست که مي خواست تو بازار بفروشدش. گفتند مرد حسابي آدم که مادرش رو نمي فروشه. گفت يه قيمتي مي گم که کسي نخره. حالا هم سيا يه شرطي گذاشته که کسي نمي تونه به اين راحتي استخدام شه.

گفتم- چه شرطي؟

گفت- که آمريکايي باشي! از ويزا ميزا و اجازه ي ورود به آمريکا هم خبري نيست.

گفتم- پس تبليغ رو واسه چي دادند؟

گفت- چه عرض کنم؟! کار سيا هميشه خرابکاري بوده. هر چيز درستي رو که مي بينند مي خوان خراب کنند. فرقي هم براشون نمي کنه که به نفع کي تموم ميشه. يه رسانه ي آزاد و بي طرف ديدند گفتند تو ذهن مردم خراب اش کنيم.

گفتم- يه ايراني با کلاس رفت سفارت آمريکا ويزا بگيره. مي خواست بره بچه اش رو ببينه. يه روز بهش گفتن اين مدرک رو بيار؛ روز ديگه بهش گفتن اون مدرک رو بيار. بنده ي خدا را هي بالا بردن و هي پايين آوُردن. ماه ها تو راه تهران ترکيه ويْلون و سرگردون بود. دست آخر هم يه مهر اپليکيشن ريسيود تو پاسپورت اش زدن و گفتن ويزا نمي ديم. طرف شروع کرد بد و بيراه گفتن به هر چه ويزا و سفر ِ آمريکاست. همين طور که داشت از در سفارت بيرون مي رفت، يک تفنگدار سياه پوست ِ گردن کلفت جلوش رو گرفت، گفت بفرماييد از اين طرف با شما کار دارن. يارو خوشحال شد که شايد اشتباهي شده و مي خوان بهش ويزا بدن. تفنگدار اونو برد توي يک دفتر مجلل. يک آقاي شيک پوش با نهايت احترام و ادب اومد جلو باهاش دست داد و پرسيد: شما فلان کس‌يد؟ گفت بله. پرسيد: تو فلان اداره کار مي کنيد؟ گفت: بله. بعد شروع کرد به صغرا کبرا چيدن و سوال و جواب کردن. آخر سر پرسيد: حاضرين با ما همکاري اطلاعاتي داشته باشين؟ اگه آره ممکنه تابعيت آمريکا هم بتونين بگيرين! آمريکاييه فکر مي کرد ايرانيه الان از خوشحالي پس مي افته ولي ايرانيه با پوزخند بهش گفت: نه قربونت، براي گرفتن يه ويزاي معمولي خشتک مون پاره شد، معلوم نيست اگه بخوايم کارمند شما بشيم و تابعيت آمريکا بگيريم کجامون بايد پاره شه! ما را به خير تو اميد نيست؛ لطفا شر مرسان! گودباي!


هورا! اتحاد جمهوري خواهان بيانيه صادر کرد!

واقعا بايد تبريک و تهنيت گفت. شوخي نيست. اتحاد جمهوري خواهان بيانيه صادر کرد. چه گام بلندي! چه حرکت عظيمي! چه از خودگذشتگي بي نظيري! من تبريک مي گويم به اتحاد جمهوري خواهان به خاطر اين جان‌فشاني. توجه بفرماييد، چقدر زيبا، محکوميت آقاي اسالو، بازداشت سه دانشجوي اميرکبير، فراخوانده شدن فعالان کمپين يک ميليون امضا، محدوديت کانون نويسندگان را همه و همه يک جا، دراين بيانيه محکوم کرده است. حتي اسم آقاي اسانلو را که درست اش اسالو ست، با دقتي کم نظير ثبت کرده است. کاش يک خرده ي ديگر صبر مي کردند، دو سه تا حادثه مثل مرگ زهرا بني عامري و محکوميت دلارام علي و توقيف فصلنامه ي مدرسه هم اتفاق مي افتاد و آن ها را هم در همين بيانيه محکوم مي کردند. بالاخره حيف است انرژي اين جمعيت کوشا در اتاق هاي پالتاک هدر برود و خودشان را خسته کنند. بي صبرانه، منتظريم چند ماه ديگر بيانيه ي جديدشان را مطالعه کنيم. بي شک يکي دو تا ديگر از اين بيانيه ها صادر شود، جمهوري اسلامي از ترس زهره ترک و سپس سرنگون خواهد شد!



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




رئيس جمهور چين غش کرد

سفير چين در ايران [با تلفن مخصوص سفارت]- xiān sheng zǎo shang hǎo

رئيس جمهور چين- zǎo shang hǎo tóng zhì

سفير چين- قربان يک مژده ي بزرگ براتون دارم.

رئيس جمهور چين- هان، بگو چيه. مي خوايم با وزير دفاع آمريکا بريم، شهر ممنوع رو نشونش بدم.

سفير چين- قربان بهتره دست نگه دارين. يک حادثه ي مهم اين‌جا اتفاق افتاده!

رئيس جمهور[با نگراني]- چي شده؟ نکنه ايراني‌هام مي خوان اسباب بازي هامون رو به خاطر مصرف رنگ هاي شيميايي به خودمون برگردونند؟! اگه خبرت اين باشه مي دم اعدام ات کنن!

سفير [با صداي لرزان]- عاليجناب من که عرض کردم مژده. نگفتم خبر بد.

رئيس جمهور- هان. اين رابرت اين قدر بيخ گوشم وز وز کرده و از سانتريفيوژهاي ايران گفته که اصلا واسم حواس نمونده. د ِ بگو چي شده.

سفير- قربان حداد عادل رو که مي شناسين.

رئيس جمهور- نه! اين ديگه کيه. دلال اسلحه است؟

سفير- نه قربان. رئيس مجلس ايرانه. مي دونين تو مصاحبه اش چي گفته؟

رئيس جمهور- نه، چي گفته؟ [صداي رئيس جمهور در حالي که سرش را از گوشي دور کرده شنيده مي شود] واسه رابرت چاي اژدهاي طلايي ببرين تا من بيام.

سفير- قربان گفته "ما چيني‌ها را بزرگتر از آن مي‌دانيم که دنباله‌رو آمريکا باشند. چيني‌هااستقلال خود را به ‌اثبات رسانده‌اند و اميدواريم پس از اين نيز ثابت کنند".

[در اين لحظه رئيس جمهور چين غش مي کند. عده اي از همراهان پشت او را مي مالند و برايش آب قند مي آورند تا حال اش جا بيايد]

رئيس جمهور [با صداي لرزان]- جدي مي گي؟! خودش گفته؟!

سفير- بله قربان. خود ِ خودش گفته.

رئيس جمهور- من نمي دونم با اين افتخار بزرگ چه کنم. اي لائوتسه، اي کنفسيوس کجاييد ببينيد تعاليم تان چه کرده. تو که بهش نگفتي وزير دفاع آمريکا اينجاست؟

سفير- نه قربان. ولي خودش مي دونه. اين جا روزنامه و تلويزيون هست و خبر ها به گوش ايراني ها مي رسه. اين‌ها هميشه پاي تلويزيون ولو اند. مثل ماها نيستند که 20 ساعت در روز کار کنند.

رئيس جمهور- خب. پس بهش بگو که ما اين مرتيکه ي الدنگ رو براي ثابت کردن استقلال خودمون به ايراني ها همين امروز بيرون اش مي کنيم. بهش بگو هر جور موشک و هواپيما و سانتريفيوژ بخوان براشون مي فرستيم. چقدر اين جمله، من رو تحت تاثير قرار داد. چقدر لازم داشتم يکي بگه که ما مستقليم. متوجه شدي يا نه؟

سفير- بله قربان. متوجه شدم. خيال تون راحت باشه. همه ي اين چيزهايي رو که فرمودين من خودم قبلا بهش گفتم. فقط خواستم بهتون بگم که خوشحال بشين. 再見 zài jiàn

رئيس جمهور[با خوشحالي]- چْسْاي چييا جانم؛ چساي چييا.


رضا پهلوي، بچه مولوي

داشتن اين ماهواره هم نعمتي ست. فکر مي کنم اگر ماهواره نبود، من از شنيدن ترانه ي رضا پهلوي‌ي مهستي محروم مي ماندم و عمري را در غفلت و جهالت به سر مي بردم. به به! چه شعري! چه آهنگي! رضا پهلوي، بچه مولوي؛ وارث تاج خسروي! طبق اطلاعات واصله، بچه هاي مولوي، بعد از شنيدن اين ترانه، دچار جنب و جوش شده و همين امروز و فرداست که انقلاب کنند و تاج و تخت را به دست صاحب اش که بچه محل خودشان است بسپارند. البته بچه محل، براي حفظ آبروي حکومت ايران، نه در خيابان مولوي، که در سعد آباد و نياوران سکني خواهد گزيد؛ تا کور شود هر آن که نتواند ديد.


اين مجري برنامه ي سلطنت طلب ها هم خيلي جالب آدم را به قيام دعوت مي کند. من که داشتم بعد از ديدن برنامه به سمت خيابان مي رفتم. مي گفت تنها کسي که از ميان تمام ايرانيان، رهبر زاده شده و براي رهبري تربيت شده همين اعلي‌حضرت رضا شاه دوم پادشاه ايران است. تازه اين که چيزي نيست؛ مي گفت قرار است به محض استقرار ايشان در کاخ سلطنتي و تکيه زدن بر تخت پادشاهي، از مجلس درخواست کنند که ايشان به جاي رضا پهلوي، کورش پهلوي ناميده شود. من که قلب ام به خاطر چنين تغيير و رويداد بزرگي از هم اکنون به تپش افتاده است. فقط نمي دانم چرا چهره ي مجري برنامه، وقتي کلمه ي مردم را به کار مي بُرد، و ادعا مي کرد که در سال 57 گول خورده اند، به نحو آشکاري در هم مي رفت و نفرت از آن مي باريد. درست مثل اين بود که طرف اسم دشمن اش را بر زبان مي آوَرَد. من که نفهميدم ولي لابد خود مردم دليل اش را بهتر مي دانند.


يک روز در موزه فرش (1)

برگي از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ي عاصي:

مرده شور هر چه هنر قديمي ست ببرد. مُرديم از بس نقاشي گل و بلبل ديديم. مرديم از بس چه چه شجريان شنيديم. آخر اين چه هنري ست که اسم اش هنر خطاطي ست؟ اين چه هنري ست که اسم اش هنر نقالي ست.


مي خواهم اين را به خواننده ام بقبولانم که هنر ايراني را بايد دفن کرد و به جاي آن هنر مدرن آورد. آخر آدم کيف نمي کند نقاشي هاي سبک نو را مي بيند. مستطيل هاي رنگارنگ. دايره هاي تو در تو. خط هاي در هم. موسيقي سبک نو را مي شنود که از يک سو ويولون با صدايي که انگار صداي کشيده شدن اعصاب در زندگي شهري ست به فرياد مي آيد و از سوي ديگر طبل بر مغز انسان قرن بيست و يکم که ناله اش به آسمان بلند است مي کوبد. حيف نيست آدم کتاب هاي گويا را که با صداي بدون خش نويسنده روي کارت حافظه پر شده رها کند و برود در قهوه خانه ي کثيف، شاهنامه خواني نقال را گوش دهد.


در اين افکار غوطه ورم که به تقاطع کارگر و فاطمي مي رسم. سرم را بلند مي کنم؛ رو به روي موزه ي فرش هستم. بروم اين موزه؟! هرگز! يک مشت فرش رنگ و رو رفته ي گرد و خاک گرفته که تماشا ندارد. اصلا از ورودي اين موزه غم مي بارد. نه تابلويي؛ نه پرده اي؛ نه اعلاني. از اتاقک نگهباني سوال مي کنم:

- آقا اين‌جا بازه؟

- بله بازه.

- پس چرا کسي توي محوطه نيست؟

- چه مي دونم آقا. بفرمايين از داخل سوال کنين. خبرنگارين؟

- نخير.

- پس توريستين! از دوربين تون مي گم. اينجا توريست زياد مي آد.

- اون تو کافي شاپ هم هست؟

- چي چي هست؟!

- کافي شاپ.

- آهان. از اطلاعات بپرسين بهتون مي گه. شايد داشته باشن.

کاش با نگهبان صحبت نمي کردم. روم نمي شود برگردم. با اکراه داخل محوطه ي موزه مي شوم. کمي جلوتر پله ها را بالا مي روم. هيچ کس نيست. معلوم نيست دَر ِ موزه کجاست. اين سو و آن سو را نگاه مي کنم. يک نفر از در ِ ساختماني خارج مي شود. به همان سمت مي روم. ورودي موزه است. مسئول فروش بليط نيست. منتظر مي مانم. سلانه سلانه مي آيد.

- اين‌جا کافي شاپ داره؟

- بايد بليط بخرين برين تو.

به اجبار بليط مي خرم. عجب گيري افتاده ايم! بروم فرش ببينم که چه؟ مي روم داخل يک کاپوچينو مي خورم و زود بر مي گردم...

«ادامه دارد»


بر سر دوراهي زندگي

سلام عليکم

کارمند يکي از ادارات دولتي هستم. از بس به خودم و همکاران ام دروغ گفته ام، دو شخصيت پيدا کرده ام:

يک شخصيت، در خانه، تلويزيون آمريکا و کانال هاي ماهواره اي نگاه مي کند. به مهماني که مي رود، بالا و پايين صورت اش را تيغ مي زند و کراوات مي بندد. کفش ورني به پا مي کند. خانم اش بي حجاب است و در جمع دوستان و آشنايان دامن کوتاه مي پوشد. گاه گداري با ودکاي ايراني لبي تر مي کند. اگر دست اش برسد، ويسکي با يخ هم مي نوشد. اگر نزد دوستان بساط منقلي به پا باشد، تفريحي پکي مي زند. از بازي ورق، رامي و پوکر را دوست دارد. هرگاه دخترش دست از چت کردن بردارد، پشت کامپيوتر او مي نشيند و تا جايي که فيلترشکن ها اجازه بدهند به سايت هاي سکسي سر مي زند. آرزو مي کند سر به تن جمهوري اسلامي نباشد، و آمريکا هر چه زودتر ايران را از بختکي که روي سرش افتاده نجات دهد.


شخصيت ديگر، در اداره، يقه اش را تا بيخ مي بندد و سعي مي کند در بالا و پايين صورتش هر چه بيشتر مو و پشم به چشم بخورد. کفش تعاوني اش را در مي آورد و دم پايي به پا مي کند. تسبيح مي گرداند و زير لب دعا مي خواند و بر هر چه بدحجاب و بدپوش است به صداي بلند لعنت مي فرستد. اگر تار مويي از زير روسري منشي اش بيرون باشد، اوقات تلخي راه مي اندازد و يک هفته ي تمام حالت غضب به خود مي گيرد. چاي که برايش مي آورند، سعي مي کند قند را نصف، بل‌که چهار قسمت کند و خود را صرفه جو نشان دهد. به کساني که در محل کار سيگار مي کشند، چنان چپ چپ نگاه مي کند که طرف خود را معتاد مي پندارد و از کاري که مي کند خجالت مي کشد. اگر همکاري به او بگويد بيا سر فلان چيز شرط ببنديم، يک ساعت تمام در مورد حرام و حلال بودن اين کار انديشه مي کند و بالاخره هم نمي پذيرد. اينترنت و کامپيوتر و ماهواره را ام‌الفساد قرن مي نامد و اطرافيان را از داشتن آن ها بر حذر مي دارد. اگر کسي بگويد بالاي چشم آقاي احمدي نژاد ابروست، يا مثلا گراني بيداد مي کند، فورا يک نامه براي حراست مي نويسد و آن را در صندوق مخصوصي که در ورودي اداره نصب کرده اند مي اندازد. شما بگوييد با اين دوگانگي چه کنم؟

پاسخ:

کارمند گرامي

شما وضع تان خيلي خراب است و به مراحل بحراني دوگانگي شخصيت رسيده ايد. اميدي به معالجه شما نيست. شايد تنها با فکر کردن به آينده ي فرزندان تان و خجالت کشيدن از خودتان، بتوانيد رفتارتان را در اداره به آن چه که واقعا هستيد نزديک کنيد.


وب لاگ هفته؛ وب لاگ بي بي گل

وب لاگ خوب وب لاگي ست که هر بند از مطالب آن با بند ديگر يک فاصله خالي داشته باشد. وب لاگ خوب وب لاگي ست که مطالب اش فقط از سمت راست تراز باشد و سمت چپ به حال خود رها شود. وب لاگ خوب وب لاگي ست که خطوط نوشته اش از منتهي اليه سمت راست به منتهي اليه سمت چپ صفحه ي نمايشگر 17 اينچ کشيده نشود و خواننده در اثر طول خطوط، نقطه ي خواندن را گم نکند.


بي بي گل طنزنويس است، آن هم طنزنويس درجه ي يک. طنزنويس شناخته شده اي چون او ميان دو مسئوليت اسير است: مسئوليت در مقابل قوانين کشوري، و مسئوليت در مقابل مردم. حفظ تعادل ميان اين دو مسئوليت، يکي از بارهاي گراني ست که بر دوش طنزنويس داخل کشور قرار مي گيرد. نوشتن ِ طنز براي طنزنويسي که با نام خود در داخل کشور مي نويسد، تنها يک گوشه ي کوچک از کار است. او مسئوليت حذف و تعديل و تلطيف مطالب خود را نيز بر عهده دارد. او بايد نيم نگاهي به قوانين کشور، نيم نگاهي به عوامل فشار رسمي و غير رسمي، نيم نگاهي به امام زاده طاهر و سنگ قبر پوينده و مختاري، نيم نگاهي به فلان موتور سوار کنار خيابان، نيم نگاهي به خطوط قرمز و زرد و حتي سبز داشته باشد. بي بي گل، طنزنويسي ست که چنين تعادلي را به کمال در نوشته هاي خود به وجود آورده است. در جاي ديگر نوشته ام که او با سرعتي عجيب به سمت خطوط قرمز و محدوده ي ممنوعه مي راند، طوري که خواننده گمان مي کند عن قريب از آن ها عبور خواهد کرد، اما با کمال مهارت، در لبه ي خط، ترمز مي گيرد و پيمودن باقي راه را به ذهن پوياي خواننده مي سپارد.


يکي از طنزهاي جالب بي بي گل در زمان رونمايي کتاب "آن سوي نقطه چين" ِ عمران صلاحي -پيش از درگذشت او- نوشته شده است. اگر مي خواهيد زنده بمانيد، از بي بي گل نخواهيد که در جشن رونمايي کتاب شما سخنراني کند!


براي خواندن اين طنز روي نشاني زير کليک کنيد:

http://www.bbgoal.com/archives/000191.php


آقاي کيهان؛ رنگ ات را درست کن!

به آقاي حسين شريعتمداري هميشه سر مسائل سياسي گير داده ايم، اين بار مي خواهيم به رنگ و روي روزنامه اش گير بدهيم. ما کارمند اداره نيستيم که کيهان مجاني به دست مان برسد. هر روز هم آرايشگاه نمي رويم که موقع انتظار براي رسيدن نوبت، کيهان موجود در آن جا را بخوانيم. ما دست در جيب مبارک خودمان مي کنيم و وسط خرج هاي ريز و درشت، صد تومان بابت خريد کيهان پول مي پردازيم. پس انتظار داريم چيزي که به دست مان مي رسد، اگر محتواي خوبي هم ندارد، لااقل رنگ و روي خوبي داشته باشد. هر چند دل سياه و پر از نفرت کيهان با رنگ غليظ هم پوشيده نمي شود، اما اين چاپ ناقص و رنگ هاي درهم در کنار آن دل آزاري، چشم آزار نيز هست. بد نيست آقاي شريعتمداري در کنار افشاي نيمه ي پنهان و گفتم-گفت ها تذکري هم از اين بابت بدهند. ثواب دارد.


تفسير ميني‌مال خبر

* فلاحيان و محسن رضائي تحت تعقيب بين المللي، بي بي سي

** فلاحيان [با اندوه فراوان]: اي آلمان! اي سونا! اي دختراي خوشگل! يعني ميشه دوباره؟!

* بزنيدش دلارام را، مسعود بهنود

** آهاي اخوي! شلاق رو بيار پايين! بقيه اش رو بخون.

* رهبر جمهوري اسلامي: نيروي انتظامي طرح امنيت اجتماعي را با قدرت ادامه دهد، ايسنا

** حضرتعالي هنوز نفرموده بوديد "با قدرت"، نقاب دارها آن طور مي زدند. حالا که فرموديد، چه طور مي زنند؟

* در طول بازجويي فرد از حال رفته و با آب قند، ماساژ شانه ها به هوش مي آمد. تيم بازجويي با خواباندن و خوراندن آب، چاي، شکلات و عسل سعي مي کردند از حاد شدن اين وضعيت جلوگيري کنند، اميرکبير، منتشر شده در بولتن مقام معظم رهبري

** آيت الله خامنه اي- آقاي شاهرودي؟! اين زندان است يا هتل پنج ستاره؟!

* فاطمي چرا تيرباران شد؟ پرويز داورپناه

** سلطنت طلب دو آتشه- براي اين که زيادي حرف مي زد... البته در حکومت رضاشاه دوم زيادي حرف زدن حکم اش اعدام نيست.

* وقتي روزنامه نگارها متوهم بودند...، راديو زمانه

** يعني حالا نيستند؟!

* احمدي نژاد: ما به آنها جواب مي‌داديم ملت ايران دست شما را خوانده و اين دفعه اگر غلطي کنيد نيازي به جواب همه ايران نيست و فقط جوانان بيرجندي قادرند تو دهني به شما بزنند که راه خانه‌تان را گم کنيد، راديو زمانه

** د ِ! جوانان بيرجندي کجا؟! تازه مي خوايم پول تقسيم کنيم؛ بعدش لباس محلي تن مون کنيم. نرو آقا! نرو!


بخاراي 62

بخاراي دهباشي، براي اهل مطالعه حکايتي ست. فکر مي کنم اگر روزي بخارا منتشر نشود، چه ضربه ي هولناکي بر پيکره ي بي جان فرهنگ ايران وارد خواهد شد. چنين مباد. جالب اينجاست که اين نشريه ي پربار، با نيروي يکي دو نفر، و بيشتر با تلاش علي دهباشي اداره مي شود. تنها نقدي که به اين نشريه وارد است، محدوده ي بسته اي ست که در پيرامون خود ايجاد کرده و نويسندگان ناآشنا را به آن راهي نيست (يا درست تر بگويم، کم تر راه هست).


آن چه در شماره ي اخير بخارا مي خوانيم مثل هميشه متنوع و لذت بخش است. مصاحبه با دکتر عزت الله فولادوند بسيار خواندني ست. نويسندگان و مترجمان جوان مي توانند از اين مصاحبه بسيار بهره برند (تا چند روز ديگر نقدي بر ترجمه ي کتاب کارل مارکس آيزايا برلين منتشر مي کنم که کاش مترجم آن پيش از اقدام به ترجمه، مصاحبه هايي از اين دست را خوانده بود).


"سوداي گشودن مازندران"، مطلبي ست از جناب دکتر هوشنگ دولت آبادي. اگر مي خواهيد بدانيد ريشه هاي ارژنگ ديو و ديو سپيد ِ شاهنامه در کجاست، حتما اين مقاله ي تحقيقي را بخوانيد.


"تازه ها و پاره ها"ي ايرانشناسي استاد ايرج افشار به شماره ي 56 رسيده است و مثل هميشه اطلاعات ذي قيمتي به صورت شماره بندي شده در اختيار مشتاقان قرار مي دهد. يادي از هوشنگ اعلم، توصيفي در بارهء محمد قزويني، فکر تاسيس آکادمي در 1304 شمسي، سلام رضاشاه، فقر عين الدوله، يادداشت قزويني در بدنهء فيشيهء مقوايي از قسمت هاي خواندني "تازه ها و پاره ها"ست. "يادداشت هاي ژاپن" استاد هاشم رجب زاده که به شماره ي 18 رسيده، حاوي نکته هاي جالبي ست. مثلا فرار از مدرسه در ژاپن؛ يا کلاس اکابر؛ يا درجه ي مناسب سر خم کردن در سلام و تعارف و خداحافظي (از 15 تا 45 درجه بسته به مورد و مناسبت).


هم چنين از اين شماره "آويزه ها"ي ميلاد عظيمي انتشارش آغاز شده. مثلا نظر تقي زاده در مورد ترجمه ي کتاب که بهتر است خيلي مطول نباشد زيرا که "حوصلهء ايراني کوچکترين حوصله هاست". يا "کـُتـُبي باشد که فهم مندرجات آن براي طبقهء تحصيل کرده قابل فهم باشد". درست انگار در باره ي امروزي ها سخن مي گويد. يک نقاشي از استاد ايرج افشار، و کتابسازي جديدي از تاريخ جهانگشاي جويني مطالب ديگري ست که در آويزه ها مي خوانيم.


517 صفحه مطلب از نويسندگان و شعراي مختلف، با حذف آگهي ها، حاصل زحمات آقاي دهباشي ست.


هويت دکتر زهرا

زهرا را در پارکي دستگير مي کنند، به بازداشتگاه مي برند، و چهل و هشت ساعت بعد جنازه او را به خانواده اش تحويل مي دهند. مسئولان بازداشتگاه مي گويند خودکشي کرده است.


آن چه اتفاق افتاده، خودکشي نيست، جنايت است. اين را همه مي دانند. شواهد اين را نشان مي دهد. حتي اگر خودکشي باشد –که نيست- باز جنايتي اتفاق افتاده است. دخترک بي گناه چرا بايد دستگير مي شده، چرا بايد در زندان مي مانده، و چرا بايد خود را مي کشته است؟ هر پاسخي به اين سوالات داده شود، نتيجه ي آن جنايت است؛ جنايتي که به دست عوامل قانون و به نام قانون صورت گرفته است.


اما پدر مادر زهرا در مقابل اين جنايت چه مي کنند؟ پدر مادري که داغي بزرگ ديده اند، پدر مادري که جگرگوشه شان را به طرزي فجيع از دست داده اند، پدر مادري که خود و فرزندشان قرباني جنايتي هولناک شده اند، سعي مي کنند هويت شان را پنهان دارند. چرا؟!


مگر شما چه کرده ايد که از ذکر نام فاميل تان ابا داريد؟ مگر غير از اين است که با زحمت و رنج، دختر و پسري شايسته، به جامعه تحويل داده ايد؟ مگر تحويل دادن يک دکتر و يک مهندس به جامعه کاري آسان است؟ مگر دخترتان چه کرده است که با اين پنهان کاري، دست حکومت را براي شايعه ساختن باز مي گذاريد؟


دخترتان قرباني جنايتي دهشتناک شده است. سرتان را بالا بگيريد و با افتخار نام فاميل تان را فرياد بزنيد و خواهان دستگيري آمران و عاملان قتل شويد. بگوييد اين ما بوديم که با رنج و زحمت اين دختر را به اين‌جا رسانديم و اين عوامل جمهوري اسلامي و قوانين آن بودند که دختر ما را بي رحمانه از ما گرفتند.


کدام جرم؟ کدام گناه؟ با مردي بوده است؟ مگر اين گناه است؟ حتي در صدد اثبات عقد او نيز بر نياييد. اين که مي گوييد در حضور دو شاهد عقد کرده بود، افتادن در دامي ست که عوامل گناه تراش جمهوري اسلامي براي تان پهن کرده اند؛ دامي که شما را به کوره راه هاي مثلا قانوني و مجرم يابي هاي بي اثر و تجديد و تکرار بازپرسي ها و در نهايت گناه کار شمردن دختر خود شما هدايت خواهد کرد. همان کاري که با دانشجويان آسيب ديده ي کوي دانشگاه کردند. همان کاري که با زنان آسيب ديده ي ميدان هفت تير کردند. همان کاري که با پرونده ي قتل زهرا کاظمي کردند. همان کاري که با پرونده ي سقوط هواپيماي خبرنگاران کردند. همان کاري که با دانشجويان شکنجه شده ي دانشگاه اميرکبير کردند. شما را وادار خواهند کرد که ثابت کنيد دخترتان گناه نکرده است؛ وادار خواهند کرد از آيات عظام سوال کنيد و نظرشان را راجع به اگر و مگرها بپرسيد؛ وادار خواهند کرد در مقابل جامعه براي حفظ آبروي تان سکوت کنيد.


در اين ميان، خون زهراي شما، زهراي ما، به هدر خواهد رفت. زهرا تنها دختر شما نيست که نام فاميل ِ او را از جامعه پنهان مي کنيد. زهرا بعد از اين جنايت، دختر همه ي ما ايرانيان است. فردا فرزند ما نيز مي تواند مثل دختر شما به دست عوامل حکومت گرفتار شود و به قتل برسد اگر به نيرنگ هاي عوامل جنايت تن دهيد. خداوند به شما صبر دهد

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016